#ضرب_المثل
☯️ «بازبان خوش، مار را از سوراخ بیرون میآورد!»
در زمانهای قدیم جنگلی بود خوش آب و هوا که اهالیاش به لهجه محلی «جینگیل» صدایش میکردند. بر اثر مرور زمان و فعل و انفعلات شیمایی و فعالیتهای بیولوژیکی و زاد و ولد حیوانات، تعداد جینگیلوندان بیش از حد نیاز شده و لانه و غار و آغل و طویله در جینگیل کمیاب شده بود. همه خانهها پر شده و جایی برای اسکان متولدان جدید نمانده بود. کار به جایی رسیده بود که حیوانات توی هم میلولیدند و شبها نصف اهالی جینگیل کفخواب و بغلخواب بودند و نصف دیگر سر شاخهها برای یک وجب جا تا صبح چینگ و چینگ میکردند. کمکم اوضاع بحرانی شد و کار به گیسکشی و نسلکشی کشید.
حیوانات به ناچار دست به دامن قانون جنگل شدند که مدتها مسکوت مانده بود. هرکس زورش بیشتر بود، لانه بهتر را برمیداشت. اگر صاحبلانه معترض میشد، فردا استخوانهای لیسزده و پَر و پشم ریختهاش را پشت لانه سابقش جارو میکردند. موشها سوراخ مارمولکها را به زور تسخیر میکردند. روباهها خودشان را در لانه موشها جا میکردند. گرگها شب به شب روباهها را بیخانمان میکردند و شیرها هم که از اول خانه مخصوص خودشان را داشتند. این وسط خرسها بدون سرپناه مانده بودند، به خاطر آیکیوی پایین و البته شاخص توده بدنی بالایشان.
مدتی به همین منوال گذشت تا عرصه به حیوانات تنگ شد. تنگ که بود، کلا بسته شد. برای همین گروهی از مورچهها تصمیم گرفتند رو به انبوهسازی بیاورند. دست به کار شدند و هر تنه درخت و زمین بایر و سوراخ و سنبهای که گیر میآوردند را سر و سامان میدادند و با آب دهانشان لانهای میساختند و به متقاضیان واگذار میکردند.
با توجه به پشتکار و روششان که فقط به تف مخصوص نیاز بود و بس، کارشان خوب گرفت و آنقدر خانه ساختند که از آن قدر بیشتر و روی دستشان باد کرد. این طوری شد که گروه دیگری از حیوانات آستین بالا زدند و راه افتادند برای این لانهها مشتری پیدا کنند. کار اینها نیز حسابی گرفت، حتی بیشتر از کار آنها. دلیل موفقیتشان هم زبان خوششان بود.
جوری برای پرکردن هر پسغولهای در جینگیل زبان میزدند که حتی مار با آن زبان نیشدارش را از سوراخش بیرون میکشیدند و خرسهای بیسرپناه را در لانه مارها جا میدادند. اینگونه بود که ضربالمثل «زبان خوش لانه یابان و لانه قالبکنندگان…، مار را از سوراخش بیرون میکشد و به جایش خرس را فرو میکند» ساخته و خلاصه شد.
#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#پیام_معلم
☯️به عنوان معلم میگم لطفا به خانوادههای محترم بَرنخوره؛
ولی دانشآموزا بیتربیت شدن، بیش از حد گستاخ شدن و خب این برای خودتون بده، نهایتا یک سال شاگرد ما هستن و گستاخی میکنن ولی یک عمر قراره تو جامعه زندگی کنن، اینجا تو مدرسه تو دهنشون نمیخوره ولی در آینده اجتماع تو دهنشون میزنه!
✍️ سارا نیکدل
+متاسفانه ؛خانوادهها خیلی از بچه هاشون بی جهت حمایت میکنند ؛ اغلب بچه ای که حرف و فحش بد داده و بعد بررسی معلوم شده توی خانواده پدر و مادرای این اصطلاحات به راحتی استفاده می کنن .ایستادن توی روی دیگران ،بی احترامی به معلم و بزرگتر به خدا نشانه مدرن بودن نیست بلکه کاملا بی فرهنگیه
+پدر و مادرهای دهه شصت برای جبران محرومیتهای خودشون و سخت گیریهای بیش از اندازه به بچه ها آزادی زیادی دادن و نتیجه این شده که بی ادبی و فحاشی و اهمیت ندادن به علم و تحصیل براشون عادی شده به ویژه در مدارس پسرانه
+به عنوان کسی که در کشور خارجی معلم بوده باید بگم این مشکل در سایر کشورا هم هست و به ایران محدود نمیشه. اکثر نسل z به شدت بی ادب، بی مسئولیت، بی سواد و پر مدعا هستن و آداب معاشرتشون صفره! البته احتمالا مادربزرگای ما هم در مورد ما همین فکرو میکردن و جهان کلا به سمت خوبی نمیره
☯️ مخاطبین عزیز می توانند نظرات خود را در رابطه با این پیام برای ما @mahmood_1111 ارسال کنند
#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️ حکایت به قلم "ســاده و روان"
💫 ثروتمندی در كنار قبر پدرش نشسته بود و در حال بگو مگو با درویش زاده ای بود که آنجا نشسته بود. پس چنین مى گفت: گور پدر من از سنگ است و نوشته روى آن رنگين. مقبره اش از جنس مرمر و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است. ببین سرانجام بر سر گور پدرت چه مانده، مقدارى خشت خام و مشتى خاک.
درویش زاده گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدرم به بهشت رسيده است. 😁
🔸خر كه كمتر نهند بر وى بار
🔹بى شک آسوده تر كند رفتار
🔸مرد درويش كه بار ستم فاقه كشيد
🔹به در مرگ همانا كه سبكبار آيد
🔸وآنكه در نعمت و آسايش و آسانى زيست
🔹مردنش زين همه شک نيست كه دشخوار آيد
🔸به همه حال اسيرى كه ز بندى برهد
🔹بهتر از حال اميرى كه گرفتار آيد (۱)
۱_يعنى : تهيدستى كه بار فقر و تنگدستی را تحمل کرده است در آستانه اجل، به آسانى و سبكبارى گام نهد، ولى كسى كه عمرى را با آسايش گذارنده، براى او جان سپردن و دست از آن همه ثروت كشيدن سخت است. به هر حال گرفتارى كه از زندان دنيا رهايى يابد، حالش بهتر از ثروتمندى است كه با آن همه ناز و نعمت هنگام مرگ گرفتار عذاب مى گردد.
#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#ضربالمثل
☯️( هر وقت کسی شدی بگو خراب کنند)
دانشجویی بود که هزار جور گرفتاری داشت . درسهایش زیاد بود . پول نداشت در شهری دور از زادگاهش درس میخواند روزی سرش را انداخته بود پایین و توی فکر بود راه میرفت که ناگهان سرش به تیرک سایبان یکی از مغازهها خورد و به زمین افتاد . ضربه شدید بود . دنیا جلو چشمهایش تاریک شد . کمی که به خودش آمد صاحب مغازه را دید و گفت : مرد حسابی چرا تیرک سایبانت را این قدر پایین گذاشتهای ؟ مغازه دار قاه قاه خندید و گفت : مگر کوری ، چشمت نمیبیند ؟ حواست کجا بود . دانشجو گفت : سایبانت را خراب کنی و تیرک را بالاتر بساز .
صاحب مغازه سینهاش را جلو داد و گفت : ببخشید . فقط منتظر دستور شما بودم تا امر بفرمایید . حالا کسی نشدهای که دستور بدهی برو هر وقت کسی شدی بیا و دستور بده تا خرابش کنم .
دانشجو در حالی که خیلی ناراحت و عصبانی بود راهش را گرفت و رفت . دو سه سالی گذشت یک روز که مغازه دار مشغول فروش جنس بود متوجه شد که چند سوار کار به طرف او میآیند . آنها نظامی بودند . سوارها با اسبهایشان پیش آمدند یکی از آنها با صدای بلند گفت : آهای صاحب مغازه چرا سایبانت این قدر پایین است و مزاحم رفت و آمد مردم است ؟ زود باش سایبان را خراب کن تا راه باز شود . صاحب مغازه گفت : از آن طرفتر بروید . مگر مجبورید از این جا بروید . سوار کار گفت : خرابش میکنی یا دستور بدهم خرابش کنند . مغازه دار فریاد زد مگر شهر هرت است . من از دستتان شکایت میکنم .
نظامی گفت : برو شکایت کن ، یادت نمیآید ؟ چند سال پیش که سر من به سایبان تو خورد خودت گفتی برو هر وقت کسی شدی دستور بده ، سایبانم را خراب کنند . حالا من برای خودم کسی شدهام و دستور میدهم سایبان مغازهات را خراب کنند .
مغازه دار دیگر حرفی نداشت که بزند .
از آن به بعد به کسی که در خواست و دستور نسنجیدهای بدهد ، می.گویند ( هر وقت کسی شدی ، بگو خراب کنند )
#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️دو گدا
🍃 دو گدا در خیابان نزدیک کلوسیو شهر رم کنار هم نشسته بودند.
یکی از آنها روی زمین صلیبی گذاشته بود و دیگری یک ستاره داوود.
مردمی که از آنجا رد میشدند به هر دو نگاه میکردند ولی فقط در کلاه گدائی که صلیب داشت پول مینداختند.
کشیشی از آنجا میگذشت ،
مدتی ایستاد و دید که مردم به گدائی که ستاره داوود دارد کمکی نمیکنند.
جلو رفت و گفت:
رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یک کشور کاتولیکِ،
تازه مرکز مذهب کاتولیک جهان هم هست!
پس، مردم به تو که ستاره داوود داری به خصوص که درست نشستی بغل دست گدائی که صلیب دارد چیزی نمیدهد.
در واقع از روی لجبازی هم شده به او پول میدهند نه به تو!!
گدائی که ستاره داوود داشت بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای صاحب صلیب و گفت:
هی "موشه" نگاه کن،
ببین کی آمده به برادران گلدشتین بازاریابی یاد میده؟ 🤔
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زندگی
☯️ آقایان طبیعی باشید، حتی جلوی بچههاتون همسرتون رو ببوسید
صحبتهای یک روحانی در #تلويزيون کشورمان
با حرفاش موافقید؟
☯️ مخاطبین عزیز می توانند نظرات خود را در رابطه با این پیام برای ما @mahmood_1111 ارسال کنند
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زندگی
☯️ قهر کردن و سکوت کردن در رابطه درست نیست.
#دکتر_سعید_عزیزی
#زوجین
#قهر_کردن
#عادت
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️شهر دزدها
شهری بود که همۀ اهالی آن دزد بودند. شبها پس از شام، هرکس دستهکلید بزرگ و فانوس برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانۀ یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانهاش برمیگشت، که آن را هم دزد زده بود! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. تجارت و معامله هم به همین شکل بود؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشندهها. دولت سعی میکرد حقحساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند، و اهالی هم نهایت سعی خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر.
روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دستهکلید و فانوس دُور کوچهها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میآمدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند، راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود، تا اینکه اهالی احساس وظیفه کردند به این تازهوارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود، و هرشبی که در خانه میماند، معنیاش این بود که خانوادهای سرِ بیشام زمین میگذارد و روز بعد چیزی برای خوردن ندارد! مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دزدی نمیکرد. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید خانهاش مورد دستبرد قرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار داروندارش را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانهاش هم لخت شده بود. ولی مشکل این نبود؛ این وضعیت البته تقصیر خودش بود. نه! مشکل چیز دیگری بود.
قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود داروندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقتِ شبانه از خانۀ دیگری، وقتی صبح به خانۀ خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دستنخورده است؛ خانهای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد. بعد از مدتی، آنهایی که شبهای بیشتری خانهشان را دزد نمیزد رفتهرفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مالومنالی بههم زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانۀ مرد درستکار (که دیگر از هر چیز به درد بخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روزبهروز بدتر میشد. عدهای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیتِ آشفتۀ شهر را آشفتهتر میکرد؛ چون معنیاش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
بهتدریج آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، بهزودی ثروتشان ته میکشد. به این فکر افتادند که چهطور است به عدهای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی؟!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند؛ آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرارمدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین بهنحوی از دیگری چیزی بالا میکشید، اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند ثروتمندتر، و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عدهای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند، و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها درهرحال از آنها میدزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند. ادارۀ پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی نمیزدند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما درواقع هنوز همه دزد بودند.
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
#ایتالوکالوینو
#پیام_مخاطب
☯️ این هم درد و دل یک مخاطب از سهم ناچیز خود از تقسیم ارث توسط برادرش
میراث پدر، حق خواهر؛ آیا وجدان برادران بیدار خواهد شد؟
آیا عدالت در خون و خوی مردان جای گرفته، یا تنها واژهای در گفتارهاست؟ چگونه ممکن است برادری، که همواره دست خواهری را گرفته و با او از کودکی تا بزرگسالی همراه بوده، اکنون چشم بر حقِ او ببندد و سهم او از میراث پدر و مادر را نادیده بگیرد؟
به راستی، میراثی که با زحمات پدرانمان از دل زمین و زمان بهدست آمده، آیا تنها برای یکی از فرزندان است؟ یا به اندازهی تپشهای قلب هر فرزند، دانهدانه بهدست آمده است؟
خواهرانی که خود در روزهای سخت در کنار پدر و مادر بودهاند، چرا باید امروز تنها نظارهگر تقسیم این میراث شوند؟ چگونه ممکن است برادری که دست خواهری را گرفته و همپایش از پیچوخمهای زندگی گذر کرده، اکنون چشم بر حق او ببندد و از میراث پدر و مادر تنها خود بهرهمند شود؟
این سهم خواهرت است، سهمی که نه تنها قانونی و شرعی است، بلکه از عمق عواطف و حقوق انسانی نیز بر میآید. اگر امروز سهم خواهر را نادیده بگیری، فردا چگونه میتوانی در برابر وجدان خود، در برابر خدای خود و در برابر جامعهات سرافراز بایستی؟
آیا اندکی تأمل در این حقایق کافی نیست تا دست به دست او بدهی و همانطور که پدرمان میخواست، با انصاف و عشق، میراثش را تقسیم کنی؟
بیایید دست خواهری که حقش را طلب میکند بگیریم، و به عدالت و مهر، میراث پدر و مادر را تقسیم کنیم. بگذارید هر نگاه خواهری که به برادر میافتد، پر از اعتماد و عشق باشد، نه حسرت و اندوه.
✍🏽 صابر
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️ روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد پسر ان مرد در مجلس حضور داشت و می شنید .پسربسیار ناراحت شدو مجلس را ترک کرد .
خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده هارا برای پدر گفت .پدر از جا بلند شدو رفت و بعداز کمی وقت برگشت .زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود.
پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن ..
پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کردو از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت .
پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید .
پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت ایا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!!
عاقلان را اشارتی کافیست....
#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#ضرب_المثل
☯️داستان "ضربالمثل سر و گوش آب دادن"
در روزگاران گذشته که حمام عمومی و خزینه دار وجود داشت، مردمی که به حمام می رفتند ناگزیر بودند که چند ساعت از روز را در صحن حمام به نظافت و شستشوی خود و کودکانشان بپردازند.
زنان خانه دار نیز که از نظر معاشرت در بیرون از خانه محدودیت هایی داشتند به ترین فرصت را در حمام می یافتند تا برای هم سفره ی دل را بگشایند و رویدادهای هفته ای را که گذشت برای یکدیگر تعریف کنند.
در حمام های زنانه چون زنان در گروه های دو تایی، سه تایی و چهارتایی با هم حرف می ردند، سر و صدای زیادی در صحن حمام ایجاد می شد و به همین دلیل چون صدای کسی درست شنیده نمی شد همگی مجبور بودند حرف های خود را با صدای بلند برای یکدیگر تعریف کنند. (اصطلاح حمام زنانه نیز از همین جا است که در آن جا نه گوینده و نه شنونده معلوم است).
کسانی هم که با یکدیگر اختلافی داشتند و گاه هر دو در حمام حضور داشتند از این فرصت استفاده می کردند و برای آن که بدانند که آن دیگری پشت سر او چه می گوید و چه گونه از او بدگویی می کند، هنگامی که یکی از آن دو وارد خزینه می شد آن دیگری یکی از آشنایانش را به بهانه ی شستشوی تن به درون خزینه می فرستاد تا "سر و گوش آب بدهد"، یعنی وانمود کند که دارد خود را می شوید ولی دزدانه به حرف ها گوش بدهد و خبرها و بدگویی ها را برای فامیل خود ببرد.
به طور کلی در آن روزگار هر کس می خواست از اوضاع و احوال و رویدادهای روزهای گذشته در محل با خبر شود با رفتن به حمام و "سر و گوش آب دادن" در خزینه و دزدانه گوش دادن به گفته های دیگران که با صدای بلند با یکدیگر حرف می زدند، از همه ی این رویدادها آگاه می شد.
بدین ترتیب عبارت "سر و گوش آب دادن" که هم برای جاسوسی کردن و هم برای کسب خبر به کار می آمد، رفته رفته در میان مردم به صورت اصطلاح در آمد.
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️ شیپوری که ببرها را فراری میداد...
🍃 مردی به دهی رفت شیپور اسرار آمیزی به همراه داشت که نوارهای قرمز و زرد و دانه های بلور استخوانهای جانوران از آن آویخته بود.
مرد گفت: «خاصیت شیپور من این است که ببرها را فراری می دهد. اگر هر روز دستمزدی به من بدهید هر روز صبح شیپور میزنم و این جانوران وحشتناک دیگر حمله نمیکنند و هیچ کس را نمی خورند.
اهالی ده از فکر حمله ی یک جانور درنده به وحشت افتادند و پیشنهاد مرد تازه وارد را پذیرفتند.
سالها به همین ترتیب گذشت صاحب شیپور ثروتمند شد و قصر بزرگی برای خودش ساخت. یک روز صبح پسرکی از آن جا گذشت و پرسید این قصر مال کیست وقتی داستان را شنید تصمیم گرفت نزد مرد برود و با او صحبت کند.
وقتی او را دید، گفت: میگویند شما شیپوری دارید که ببرها را فراری می دهد. اما ما که در کشورمان ببر نداریم
همان موقع، مرد تمام اهالی ده را جمع کرد و از پسرک خواست آن چه را که گفته بود تکرار کند. بعد فریاد زد خوب شنیدید چه گفت؟ این دلیل محکمی بر خاصیت شیپور من است!
📚 قصه هایی برای پدران ، فرزندان ، نوه ها
✍️ پائولو کوئلیو
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️مردی در يك باغ ، درخت خرمایی را به شدت تكان می داد و خرماها بر زمين می ريخت. صاحب باغ آمد و گفت:" ای نادان ! چه می کنی ؟" دزد گفت: "چه ایرادی دارد؟ بنده ی خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت می كنی؟" صاحب باغ به غلامش گفت: "آهای غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مرد را بدهم."
آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می زد. دزد فرياد برآورد، از خدا شرم كن. چرا می زنی؟ مرا می كشی. صاحب باغ گفت: "اين بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت بنده خدا می زند. من اراده ای ندارم كار، كار خداست. دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: "من اعتقاد به جبر را ترك كردم تو راست می گویی ای مرد بزرگوار نزن. بر جهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار."
جهد کن کز جام حق یابی نوی
بیخود و بیاختیار آنگه شوی
آنگه آن می را بود کل اختیار
تو شوی معذور مطلق مستوار
مثنوی معنوی
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زندگی #پدر
☯️ بسلامتی تمامی پدران سرزمینم❤️🩹🫂
پدر خیلی مرده 😔
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️هیچوقت عوض نشو
رفتم توی مغازه کامپیوتری گفتم:
ببخشید این تبلت من یهویی خاموش شد
مغازهدار گفت:
باشه یه نگاهی بهش میندازم. ممکنه Lcd سوخته باشه. اگه سوخته بود عوضش کنم؟
گفتم
بله لطفاً، خیلی احتیاج دارم
گفت
فردا بعد از ظهر بیایید تحویل بگیرین.
با خودم گفتم
خوب یه ۷۰۰ ۸۰۰ تومنی افتادم تو خرج
و روز بعدش رفتم و خلاصه تبلت رو سالم بهم تحویل داد.
گفتم:
هزینهش چقدر میشه
گفت:
هیچی، چیز مهمی نبود فقط کابل فِلَتش شل شده بود، سفت کردم همین
تشکر کردم و اومدم بیرون... نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد. میتونست هر هزینهای رو به من اعلام کنه و منم خودم رو آماده کرده بودم...
کنار پاساژ یک شیرینی فروشی بود. یک بسته شکلات گرفتم و دوباره رفتم پیشش. گذاشتم رو پیشخوان و بهش گفتم:
*دنیا به آدمهایی مثل شما نیاز داره... لطفاً هیچوقت عوض نشو*
از بالای عینکش یه نگاهی بهم انداخت و متوجه موضوع شد.
گفت؛ حرف پدرم رو بهم زدی که چند وقت پیش فوت شد اونم میگفت
*همیشه خوب باش و عوض نشو حتی اگه همه بهت بدی کنن*
در راه برگشت به این فکر میکردم که تغییر در آدمها به تدریج اتفاق میافته. تنها چیزی که میتونه ما رو در مسیر درستکاری و امانتداری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدم زندگیمونه...
*آدمِ خوب! هیچ وقت عوض نشو...*
از هزاران، یکنفر اهل دل اند
مابقی تندیسی از آب و گِل اَند
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
کانال حکایت و داستان های کوتاه
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه #قسمت_دوم ☯️ آن جوان که خود را فرستاده مسئول هیأت معرفی کرده بود، با صراح
#محرم #حکایت #قسمت_آخر
☯️ولی تقدیر و اراده خداوند بر این تعلق گرفته بود تا مسئول هیأت در آن اولین دقیقههای صبح و در همان جلوی خانه رسول همه رؤیا و خوابش را برای رسول بازگو کند، در آن لحظه، مسئول هیأت به هیچ وجه تصور نمیکرد و نمیدانست که او هم اکنون و در آن لحظات واسطه و رساننده یک پیام دعوتی رمزدار از جانب امام حسین(ع) برای رسول ترک است، اما عاقبت شروع به تعریف کردن رویای دیشبش کرد و رسول ترک نیز با دقت و کنجکاوی به صحبتهای او گوش میداد.
مسئول هیأت در شب گذشته در عالم خواب دیده بود، در شبی تاریک و صحرای کربلا قرار دارد، او در خواب دیده بود که خیمهها و یاران و اصحاب امام حسین(ع) در یک طرف هستند و یاران و خیمههای لشکریان یزد در سویی دیگر، مسئول هیأت تصمیم میگیرد برای مشاهده اوضاع و احوال خیمههای امام حسین(ع) به سوی خیمههای آن حضرت حرکت کند، هنوز بیشتر از چند قدم برنداشته بود که ناگهان متوجه میشود سگی در حال پاسبانی و نگهبانی از خیمههای امام حسین(ع) است، آن سگ با پارسها و حملههای جسورانهاش به هیچ غریبهای اجازه نمیداد به خیمههای امام حسین(ع) نزدیک شود.
مسئول هیأت قدم برمیدارد و با احتیاط به سوی خیمههای سیدالشهداء حرکت میکند، ولی آن سگ به سوی او نیز حملهور میشود و با سماجت مانع از نزدیک شدن وی به خیمههای حسینی میشود، مسئول هیأت در آن تاریکی و ظلمت شب با آن سگ درگیر میشود و میخواهد خودش را به خیمهها برسانند، او به سختی و با کوشش و تلاش زیاد در حال رها شدن از آن سگ بوده است که ناگهان با نگاه به سر و کله آن سگ متوجه یک منظره بسیار عجیب و غریبی میشود، مسئول هیأت با گریه و اشک به رسول ترک میگوید: «... رسول! من در حالی که با آن سگ رودررو شده بودم یک دفاع متوجه مسئله عجیبی شدم، من ناگهان متوجه شدم که سر و صورت آن سگ، سر و صورت توست، این سر و کله تو بود که بر روی هیکل و بدن آن سگ قرار داشت؛ رسول! در واقع این تو بودی که در حال پاسداری از خیمههای امام حسین(ع) بودی...»
عجب صبح زیبا و عجب لحظه نابی بود، عجب شب قدری بود... هر چند زمانی که رسول ترک را از هیأت بیرون میکردند و او در مقابل آن جور و جفا فقط صبر پیشه کرد شب بود، هر چند که مسئول هیأت خوابش را در شب و شاید هم در وقت سحر مشاهده کرده بود و هر چند که مسئول هیأت در خوابش دیده بود که در ظلمت شب به سوی خیمههای امام حسین(ع) میرود و در ظلمت شب سر و کله رسول را بر روی پیکر سگ نگهبان خیمهها دیده بود، اما زمانی که مسئول هیأت این خواب را در جلوی خانه رسول تعریف میکرد، ماه رمضان نبود، بلکه ماه محرم بود؛ شب نبود و یکی از روزهای دهه اول محرم بود.
اما در حقیقت از زاویه نگاه عارفان و سالکان، آن روز صبح، شب قدری برای رسول ترک بود، در آن صبح زیبا و در آن شب قدر، همه مقدرات رسول به یک باره زیر و رو شد و انقلابی شگفت و باور نکردنی در رسول به جوشش آمد و یک شیدایی و سوختگیای به جان رسول ترک افتاد، او به یک باره اسیر سر زلف امام حسین(ع) شد و دیگر هر چه بر زبان میآورد شهد و شکری سوزان بود.
رسول ترک بعد از شنیدن رویای مسئول هیأت، شروع به گریه و زاری میکند، او نالهکنان، تند تند از مسئول هیأت میپرسیده است: «...راست میگویی یعنی واقعاً من سگ نگهبان خیمههای امام حسین(ع) بودم؟...» و سپس بعد از در آوردن صدای سگ با شور و وجدی آمیخته به گریه و اشک فریاد کشید: «از این لحظه به بعد من سگ حسینم... خودشان مرا به سگی قبول کردهاند...»
در آن لحظه همه وجود رسول ترک مملو از عشق حسینی شده بود؛ عشقی عمیق و واقعی و او به سب این عشق به یک توبه واقعی دست یافته بود؛ توبهای نصوح و همیشگی، او از آن روز و از آن لحظه به بعد یکی از شیداترین و دلسوختهترین دلدادهها و ارادتمندان به امام حسین(ع) محسوب میشد، به گونهای که از آن روز به بعد هر سخنی که از زبان و لبهای او درباره امام حسین(ع) بیرون میآمد، هر شنوندهای را گریان و منقلب میکرد.
و این چنین شد که رسول ترک به یک باره توبه کند و زندگی جدیدی را با 180 درجه تغییر و تحول برای بقیه عمرش در پیش گرفت
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد🙃
🍃 گویند شخصی ده خر داشت
روزی بر یکی از آنها سوار شد
و خران خویش را شمرد،
چون آن را که سواربود شماره
نمی کرد حساب درست در نمی آمد.
پیاده شد و شمار کرد.حساب درست
و تمام بود.چندین بار در سواری
و پیادگی شمارش را تکرار کرد.
عاقبت پیاده شد و
گفت:
سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد. 🤨
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️ دکتر مرتضی شیخ” پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت و هرکس هر چه می خواست، در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان) اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می کردند، به جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابه داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود…! دختر دکتر نقل می کند :
“روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سرنوشابه های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازیتان گرفته است؟ چرا سرنوشابه ها را می شویید؟!
پدر جوابی داد که اشکم را درآورد…ایشان گفت: دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند.
این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند.
آخر بعضی ها خجالت می کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند.”
اومدم بنویسم روحش شاد! یک لحظه فکر کردم اگه روح آدمی با قلبی به این بزرگی شاد نباشه، روح کی میخواد شاد باشه؟! بهتر دونستم بنویسم راهش، اندیشه اش و کردارش پر رهرو …»
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️اولین باری که تو زندگیم چیزی رو جا گذاشتم هنوز یادمه. آخرای زمستون بود ولی هوا می گفت بهار شده. یه شال گردن مشکی داشتم که مادر بزرگم واسم بافته بود. اون روز وقتی رسیدم سر کلاس مثل همیشه گذاشتمش تو جا میزی. زنگ آخر که خورد فراموش کردم اصلا شال گردن دارم، تو کلاس جاش گذاشتم و وقتی فهمیدم که نزدیکای خونه بودم.
نمی دونم چرا ولی برنگشتم.گفتم این هوا که شال گردن نمی خواد. فردا میرم سراغش! فردای اون روز زمستون به خودش اومد و هوا عجیب سرد شد. تازه فهمیدم چی رو جا گذاشتم چون بهش احتیاج پیدا کرده بودم! تا رسیدم مدرسه رفتم سراغ جا میزیم. نبود! همه جا رو دنبالش گشتم خبری از شال گردنم نبود. مدام فکر میکردم که اگه همون موقع می رفتم سراغش شاید هنوز داشتمش. چند روز بعد یه شال گردن خریدم که فقط شبیه شال گردنم بود. ولی هیچوقت اون حس خوب رو بهش نداشتم.
بعد از این همه سال خوب می دونم که ما آدم ها خیلی وقتا داشته هامون رو جا می ذاریم، چون فکر میکنیم بهشون احتیاج نداریم. فکر می کنیم همیشه سر جاشون می مونن و هر وقت بریم سراغشون هستن. اما وقتی زندگیمون زمستون میشه و تو نبودشون سرما رو حس میکنیم تازه می فهمیم که گاهی برای دنبالشون گشتن خیلی دیره ... خیلی ...
✍🏻حسین حائریان
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️ با حالت دستوری با همسرتان صحبت نڪنید
مردی صبح از خواب بیدار شد،
با همسرش صبحانه خورد، لباسش را پوشید
و برای رفتن به ڪار آماده شد.
هنگامی ڪه میخواست ڪلیدهایش را بردارد
گرد و غباری زیاد روی میز و صفحه تلویزیون دید
خارج شد و به همسرش گفت:
دلبنـدم، ڪلیدهایم را از روی میز بیاور.
زن خواست تا ڪلید ها را بیاورد
دید همسرش با انگشتانش
وسط غبارهای روی میز نوشته:
"یادت باشه دوستت دارم"
و خواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید
ڪه میان غبار نوشته شده بود:
"امشب شام مهمون من"
زن از اتاق خارج شد و ڪلید را
به همسرش داد و به رویش لبخند زد،
انگار خبر میداد ڪه نامهاش به او رسیده
✅ این همان همسر عاقلیست ڪه اگر در زندگی مشڪلی هم بود، مشڪل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی تبدیل می ڪند...❤️🥰
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#پیام_مخاطب #مادر
☯️ درد دل یک مادر با فرزند خویش ، وقتی مادر پیر می شود!!! 😔
فرزند عزیزم:
آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است
صبور باش و درکم کن
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...
https://t.me/dastankotah_1400
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی....
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو..روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم
فرزند دلبندم،دوستت دارم ❤️😔
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️ منطق
دو شاگرد از استاد پرسیدند: منطق یعنی چی؟
معلم گفت: دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.
شما فکر می کنید، کدام یک این کار را انجام دهند؟
هر دو شاگرد یک زبان جواب دادند: خوب مسلما کثیفه!
معلم گفت: نه، تمیزه!
چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند؟
حالا پسرها می گویند: تمیزه!
معلم جواب داد: نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد. و باز پرسید: خوب، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند: کثیفه!
معلم دوباره گفت: اما نه، البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد.
خوب بالاخره کی حمام می گیرد؟ بچه ها با سر درگمی جواب دادند: هر دو!
معلم بار دیگر توضیح می دهد: نه، هیچ کدام!
چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است.
معلم در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شدید، این یعنی: منطق!
و از دیدگاه هر کس متفاوت است... ❤️
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید
☯️ یکی از زیباترین دوربین مخفیهایی که تا به حال دیدید شاید این باشه ... 💔
#مادران_شهدا ❤️
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️ موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند .
او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند .
هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست.
تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد
و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .
یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند
او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید .
وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند .
دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :
"چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه. 😔
با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره 😔
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️ دزدی وارد خانه پیر زنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه.
پیرزن که بیدار بود صداش کرد و گفت ننه نشان می دهد شما جوان خوبی هستید و از ناچاری دزدی می کنید آن وسایل سنگین ول کن بیا این النگوهای طلا به شما بدم فقط قبل از آن خوابی که قبل از آمدن شما دیدم برام تفسیر کن. دزد گفت خوب چی خواب دیدی.
پیرزن گفت خواب دیدم که همه اهل محل در یک باغ بزرگی در حال دویدن بودیم که من داخل نهر افتادم و برای بیرون اوردن من از نهر با صدای بلند پسرم اصغرجان را صدا می کردم
اصغرررر
اصغررررجان
بیا کمک.
پسرش اصغر از خواب بیدار شد و مثل موشک از طبقه بالا آمد پایین و دزد گرفت و شروع کرد به زدن او پیرزن به پسرش گفت ننه بسه دیگر نزنش. 😕
دزد گفت بگذار بزنه آخه منه خر نفهم ، بفهمم برای دزدی اومدم یا تعبیر خواب
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «یکی از سیباتو به من میدی؟»
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظهای بعد یکی از سیبهای گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بیا مامان این سیب شیرینتره!»
مادر خشکش زد. چه اندیشهای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشهای بود.
#پی_نوشت :هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.
☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️ محبت
پدر خانواده فقیری از اینکه دختر خردسالشان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست میآمد.
دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود.
صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، این هدیه من است.
پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود! پدر با عصبانیت گفت: مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری!
اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم.
چهره پدر از شرمندگی سرخ شد 😔
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400_1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زندگی
☯️چرا بدبخت همیشه بدبخته؟
تا حالا بهش دقت کردی؟
جواب این سوال رو دکتر عزیزی تو این کلیپ دادن
حتماً تا آخر کلیپ رو تماشا بفرمایید و برای همه دوستان و اطرافیانتون ارسال کنید تا اونها هم مطلع بشن
.
🌱دکتر_سعید_عزیزی🌱
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت: این ساعت را مادر بزرگت به من هدیه داده است ، تقریبا ۲۰۰ سال از عمرش میگذرد. پیش از اینکه به تو هدیه بدهم ، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار میخرند.دختر به جواهر فروشی رفت و برگشت، به مادرش گفت:صد و پنجاه هزار تومان قیمت دادند.
مادرش گفت: به بازار کهنه فروشان برو ، دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت: ده هزار تومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است. مادر از دخترش خواست اینبار به موزه برود و ساعت را نشان دهد. دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت: مسئول موزه گفت که پانصدمیلیون تومان این ساعت را میخرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه میگذارد.
مادر گفت: میخواستم این را بدانی که جاهای مناسب ارزش تو را میدانند.هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی خشمگین نشو.کسانی که برایت ارزش قائل میشوند ، از تو قدردانی میکنند، در جاهایی که کسی ارزشت را نمیداند حضور نداشته باش ؛ ارزش خودت را بدان!
📚گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی/ صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400