eitaa logo
کانال حکایت و داستان های کوتاه
478 دنبال‌کننده
66 عکس
34 ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین @Mahmood1353 اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت… 🤔❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
13.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☯️  پديده عجيب زمستاني  ، شکوفه زدن درختان در گرمای زمستانی ! ☯️  شکوفه زدن درخت بادام ، باغات   😔 سومین روز بهمن ماه زمستان 1402 📹  ارسالی : آقای عباس زمانی @sharifpress
📚 ☯️ یه همکار داشتم سر ماه که حقوق می‌گرفت تا 15 روز ماه سیگار برگ می‌کشید، بهترین غذای رستوران رو می‌خورد اما نیمی از ماه رو غذای ساده از خونه می‌آورد. موقعی که از اونجا منتقل شدم، کنارش نشستم و گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی؟ با تعجب گفت: کدوم وضع گفتم زندگی نیمی اشرافی و نیمی گدایی به چشمام خیره شد وگفت: تا حالا سیگار برگ کشیدی؟ گفتم نه! گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه! گفت: تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟گفتم نه! گفت: تا حالا تاکسی دربست رفتی؟ گفتم نه! گفت: تا حالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟ گفتم نه! گفت: اصلا عاشق بوده ای؟ گفتم نه! گفت: تا حالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه! گفت اصلا زندگی کرده ای؟ با درماندگی گفتم اره...نه...نمی دونم...!! همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز...!! اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود... موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد، او پرسید: میدونی تا کی زنده ای؟ گفتم نه! گفت: پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی .. @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ حکایت جالب اختلاف چهار نفر بر سر انگور یک روزی بود و یک روزگاری. چهار نفر گدای غریب به یک آبادی رسیده بودند و تازه باهم آشنا شده بودند. یکی از آن‌ها فارسی‌زبان بود و یکی ترک و یکی عرب بود و یکی هم رومی بود. یک روز وقتی سفره را پهن کردند، هرکدام قدری نان داشتند و جز نان چیزی نیاورده بودند. هرکدام یک‌لقمه‌نان در دهان گذاشته بودند و با بی‌میلی می‌جویدند و رهگذری سر رسید و سفره آن‌ها را دید و دلش به رحم آمد و دست به جیب برد و یک درهم پول درآورد و در سفره آن‌ها انداخت و رفت. فقیرها دعایی کردند و خوشحال شدند. فارسی‌زبان گفت: «خوب این هم پول، این مال هر چهارتایی است حالا یکی برود با این پول انگور بخرد بیاورد با نان بخوریم، من حاضرم بروم بخرم.»ولی سه نفر دیگر که هنوز معنی «انگور» را نمی‌دانستند اعتراض کردند و گفتند: «نه، انگور خوب نیست، باید چیزی بخریم که همه بپسندند، این پول مال همه است.» عرب گفت: «اصلاً غذای فارسی خوشمزه نیست، من مدتی است عِنَب نخورده‌ام و خیلی دلم می‌خواهد نان و عنب بخورم.» ترک گفت: «این رفیق عرب ما همیشه در فکر خوراک‌های عربی است ولی اگر از من بپرسید می‌گویم با این پول «اوزوم» بخریم، هم ارزان است، هم خوراک تابستان است و هم مایه قوت بدن است.» مرد رومی گفت: «نه، نه، من از خوراک ترکی خوشم نمی‌آید، حالا که یک پولی رسیده بهتر است «استافیل» بخریم، خواهش می‌کنم امروز به حرف من گوش بدهید، استافیل از همه‌چیز بهتر است.» مرد فارسی گفت: «این‌که حرف نشد، یک روز که هزار روز نیست، من گفتم امروز هوس انگور کرده‌ام، انگور هم مال فارس نیست مال همه‌جاست، من هم از همه بزرگ‌تر و پیرترم و باید به حرف من گوش بدهید.» عرب گفت: «بزرگ‌تری، برای خودت بزرگ‌تری، این هم شد حرف؟ شتر هم بزرگ است، عوضش من از همه داناترم و عربی می‌دانم و عرب زیر بار حرف زور نمی‌رود.» ترک اوقاتش تلخ شد و گفت: «خواهش می‌کنم اینجا دعوای عرب و عجم به راه نیندازید. برای اینکه اگر کار به دعوا بکشد من از همه قلچماق ترم و حاضر نیستم باج به کسی بدهم. گفتم امروز اوزوم باشد و حالا که این‌طور شد من امروز هیچ‌چیز دیگر نمی‌خورم.» مرد رومی گفت: «اصلاً چرا این حرف‌ها را بزنیم، می‌رویم سکه پول را خرد می‌کنیم و چهار جور خورش می‌خریم کمی انگور، کمی عنب، کمی اوزوم، من هم برای خودم استافیل می‌خرم، اینکه دلخوری ندارد» عرب گفت: «نه،اگر هرکسی بخواهد به سلیقه خودش زندگی کند اختلاف پیدا می‌شود، به عقیده من امروز عنب، فردا چیز دیگر.» مرد فارسی اعتراض کرد و گفت: «اهه، اگر قرار است هرروزی یک‌چیزی باشد چرا امروز انگور نباشد؟» ترک گفت: «چرا او زوم نباشد؟» رومی گفت: «چرا استافیل نباشد؟» مرد فارسی گفت: «باور کنید همان‌که من گفتم از همه بهتر است.» عرب عصبانی شد و گفت: «غیرممکن است، من انگور نمی‌خورم.» ترک هم از جای خود برخاست و گفت: «پس من هم نمی‌گذارم غیر از اوزوم چیز دیگری بخرید.» در این موقع پیرمردی که ازآنجا می‌گذشت نزدیک شد و گفت: «چه خبر است؟ برادرها، چرا دعوا می‌کنید؟ صبر کنید ببینم گفتگو بر سر چیست؟» آن چهار نفر گفتند: «ما باهم زندگی می‌کنیم و می‌خواهیم مطابق میل خودمان چیزی بخوریم و یک سکه پول بیشتر نداریم و حالا یکی انگور می‌خواهد، یکی عنب می‌خواهد، یکی اوزوم می‌خواهد، یکی هم استافیل می‌خواهد و سلیقه‌ها اختلاف دارد.» پیرمرد قهقه خندید و گفت: «گفتگوی شما بر سر همین است؟» گفتند: «بله، همین است، صحیح است که خوردن یا نخوردن یک‌چیزی چندان مهم نیست. ولی موضوع این است که هیچ‌کس نمی‌خواهد زیر بار حرف زور برود، اینکه خنده ندارد!» پیرمرد که زبان فارسی و عربی و ترکی و یونانی را می‌دانست بازهم خندید و گفت: «حق با شماست، هیچ‌کس نمی‌خواهد زور بشنود ولی خنده من مال این است که حرف زوری در میان نیست و اختلاف شما اختلاف زبانی است، شما بیخود باهم گفتگو می‌کنید و من می‌دانم که شما باهم اختلافی ندارید.» چهار نفر گفتند: «یعنی چه؟» پیرمرد گفت: «یعنی اینکه بیشتر جنگ‌ها و اختلاف‌ها مانند همین دعوای شما اختلاف انگوری است، و از نادانی و بی‌خبری سرچشمه می‌گیرد وگرنه مردمی که توی این دنیا زندگی می‌کنند همه یک‌چیز را می‌خواهند. و اختلاف بزرگ بر سر چیزهای دیگر است.»گفتند: «چه می‌خواهی بگویی؟» پیرمرد گفت: «بدانید که شما همه‌تان یک‌چیز را می‌خواهید، انگور و عنب و اوزوم و استافیل همه یک‌چیز است. به‌جای این حرف‌ها باهم بروید خوراکتان را بخرید و با خوشحالی بخورید.» @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟ گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟ ☝️گفت از پنج سبب: اول آنکه تو نشسته می‌بودی و من به حضور تو ایستاده می‌ماندم اکنون بندگی خدایی می‌کنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن می‌کند دوم آنکه طعام می‌خوردی و من نگاه می‌کردم اکنون رزاقی پیدا کرده‌ام که اونمی خورد و مرا می‌خوراند سوم آنکه توخواب می‌کردی و من پاسبانی می‌کردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمی‌خوابد و مرا پاسبانی می‌کند چهارم آنکه می‌ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید پنجم آنکه می‌ترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که گناهی کنم توبه ام را بپذیرد @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ بچه که بودم وقتی کار اشتباهی می‌کردم مادرم می‌گفت: "اشکال نداره حالا چیکار کنیم تا درست بشه؟" اما مادر دوستم بهش می‌گفت: "خاک بر سرت یه کار درست نمی‌تونی انجام بدی!"... 📌امروز هر دو بزرگسال و بالغیم؛ + وقتی اتفاق بدی میفته اولین فکری که به ذهنم میاد اینه که: "خب حالا چکار کنم؟" و سعی میکنم با کمترین تنش مشکل رو حل کنم. + اما دوستم با مواجه شدن با اتفاقات بد عصبانی میشه و میگه: "خاک بر سر من که نمیتونم یه کار درست انجام بدم چرا من اینقدر بدبختم!" 📌 خلاصه که: حرفهای امروز ما و احساسی که به بچه‌هامون میدیم تبدیل به صدای درونی اونها خواهد شد. 💝 مراقب باشیم چه پیامی برای همه عمر به بچه‌هامون هدیه میدیم. 🥀 همین و بس 🌱 @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ وقتی بچه بودیم، یک عادت قشنگ داشت: وقتی توی آشپزخانه غذا می پخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهارقاچ می کرد و می خورد. من و خواهرم هم بعضی وقت ها مچش را می گرفتیم و می گفتیم: ها! ببین! باز داره تنهایی پرتقال می خوره. و می خندیدیم. مادرم هم می خندید. خنده هایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچه هایی که درست وسط شلوغی هایشان گیر می افتند، چاره ای جز خندیدن نداشت. مادرم زن خانه بود (و هست). زن خانواده بود. زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپزخانه بود. وقت هایی هم که می آمد پیش ما یک ظرف میوه دستش بود. حتی گاهگاهی هم که برای کنترل مادرانه بچه هایش سری به ما می زد. دست خالی نمی آمد: یک مغز کاهوی دو نیم شده توی دست هایش بود. یک تکه برای من، یک تکه برای خواهرم. وقتی پدرم از سر کار می آمد، می دوید جلوی در. دست هایش را که لابد از شستن ظرف ها خیس بودند، با دستمالی پاک می کرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته می کرد. در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور می بافت و من خواهرم مثل دو تا بچه گربه کنارش می نشستیم و با گلوله های کاموا بازی می کردیم. مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت. همیشه جایی می نشست که آفتابگیر باشد. موهای خرمایی اش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب می درخشیدند و دستهایش میل های بافتنی را تند و تند با ریتمی ثابت تکان می داد. مادرم نمونه کامل یک مادر بود (و هست). مادرم زن نبود، دختر نبود، دوست نبود. او فقط در یک کلمه می گنجید: یادم می آید همین اواخر وقتی پدرش مُرد ، تهران بودم. زود خودم را رساندم. رفته بود پیش مادربزرگم. وقتی وارد خانه پدربزرگم شدم محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. من در تمام مراسم پدربزرگم فقط همان یک لحظه گریه کردم. نه به خاطر پدربزرگ. به خاطر مادرم که مرگ پدرش برای اولین بار بعد از تمام این سال ها، از نقش مادری بیرونش آورده بود و پناه گرفته بود توی بغل پسرش و داشت گریه می کرد. و من به جز همین در آغوش گرفتن کوتاه چیزی به مادرم نداده بودم. چیزی برای خود خودش. مادرم، هیچ وقت هیچ چیز را برای خودش نمی خواست. تا مجبور نمی شد لباس نمی خرید. اهل مهمانی رفتن و رفیق بازی نبود. حتی کادوهایی که به عناوین مختلف می گرفت همه وسایل خانه بودند. در تمام این سال ها تنها لحظه هایی که مال خود خودش بودند، همان وقت هایی بود که یواشکی توی آشپزخانه برای خودش پرتقال چهارقاچ می کرد. سهم مادرم از تمام زندگی همین پرتقال های نارنجی چهارقاچ شده ی خوش عطر بود. مادرم عادت داشت کارهای روزانه‌ش را یادداشت کند. و من از سر شیطنت، سعی می‌کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم فقط برای اینکه در تنهایی‌اش او را بخندانم. مثلا اگر در لیست تلفن‌هایش نوشته بود زنگ به دایی جان، جلویش می‌نوشتم: ناپلئون می‌شد زنگ به دایی جان ناپلئون..! هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را می‌دیدیم می‌گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟ و کلی با هم میخندیدیم. یک روز شدیدا مریض بودم به رسم مادر، کاغذی روی در یخچال چسباندم: . کنارش نوشته بود: عجب دردی بود جان را گرفت و دیگر نخندیدم ...😔 ☯️ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانه‌هاشان راه نمیداند. همين‌جور كه توی كوچه‌‌های روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند. از کسی پرسيد، اينجا چه خبره؟ گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد. ما دنبال دعانويس می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم. مرد تا اين حرف را شنيد گفت: بابا دعانويس را خدا براتون رسونده، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم. فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند، خودش را هم زير كرسی نشاندند، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد. مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت: اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد. از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد. از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند. بعد از رفتنش یکی از دهاتیها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته: خودم بجا، خرم بجا، ميخوای بزا، ميخوای نزا.... 🤣 ☯️ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!» ✳️ مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ✳️ ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» ✳️ مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. 🔶🔶🔶 ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. 🔶 قانون زندگی٬ قانون باورهاست 🔶 بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته می‌شوند ☯️ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد. «نتیجه:هر مانعی رو سدی برای تغییر زندگی مون نبینیم و سعی کنیم تاشرایط رو تغییربدیم😉 ☯️ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ در زمان‌های دور، دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار می‌کردند و در نزدیک هم خانه‌هایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار می‌گذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئله‌ای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمین‌ها و خانه‌هایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند. برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچین‌های بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است. برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بی‌صبرانه منتظر بازگشت او بود، رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پل‌های زیادی هستند که او باید بسازد و رفت. ☯️ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛ تکه یخی کنار سنگی بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛ از میان شاخه‌های درخت، نوری را دید. با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید، من تا بحال دوستی نداشته‌ام با من دوست می‌شوی؟ خورشید گفت: سلام، اما… یخ با نگرانی گفت: اما چه؟ خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی، باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم اگر من باشم، تو نیستی! می‌میری، میفهمی؟ یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟! چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی؟! روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛ یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛ از جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید. هر جا که خورشید می‌رفت گل هم با او می‌چرخید و به او نگاه می‌کرد، گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است ❤️ ☯️ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️دهقان پیر، با ناله می گفت: ارباب! با وجود این همه بدبختی، نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟ دخترم همه چیز را دوتا می بیند. ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می کنی! مگر کور هستی، نمی بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟ دهقان گفت: چرا ارباب می بینم. اما چیزی که هست، دختر شما همه این خوشبختی ها را «دوتا» می بیند ولی دختر من، این همه بدبختی را 😐 ☯️ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب ، همسر پیرمرد ازو خواست تا شانه برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد. پیرمرد نگاهی حزن امیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم. پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد.. پیرمرد فردای انروز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید .. وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است . مات و مبهوت اشکریزان همدیگر را نگاه میکردند. اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری بودند. به یاد داشته باشیم. اگر کسی را دوست داری یا شخصی تو را دوست داشته باشد باید برای خشنود کردن او سعی و تلاش زیادی انجام دهی.. عشق و محبت به حرف نیست باید به آن عمل کرد... ☯️ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می‌کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب که می‌شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می‌کردند. یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت: درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم، ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند. بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت: درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفته‌ام، ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده‌اش تامین شود. بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال‌ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی‌آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.😍🥰❤️ ☯️ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ شیخ و عارف معروف، به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند. در آن مسجد كودكان درس می خواندند و وقت نان خوردن كودكان بود. دو كودك نزدیك شبلی نشسته بودند. یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری. در زنبیل پسر ثروتمند پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشك. پسر فقیر از او حلوا میخواست. آن كودك می گفت: اگر خواهی كه پاره ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن. آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پاره ای حلوا بدو می داد. باز دیگر باره بانگ میكرد و پاره ای دیگر می گرفت. همچنین بانگ می كرد و حلوا می گرفت. شیخ در آنان می نگریست و می گریست. كسی از او پرسید: ای شیخ تو را چه رسیده است كه گریان شده ای؟ شیخ گفت: نگاه كنید كه طمع كاری به مردم چه رسانَد؟ اگر آن كودك بدان نان تهی قناعت می كرد و طمع از حلوای او برمی داشت، سگ همچون خویشتنی نمی شد. عزت به قناعت است و خواری به طمع با عزت خود بساز و خواری مطلب 👤 شیخ بهائی ☯️ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ زن و شوهری می خواستند به دیدار دوستی بروند که در چند کیلومتری خانه ی آنها زندگی می کرد. در راه به یاد آوردند، باید از پلی قدیمی بگذرند که ایمن به نظر نمی رسید. با یادآوری این موضوع زن دچار تشویش و نگرانی شد و از شوهرش پرسید: با آن پل چه کنیم؟ من نمی خواهم از روی آن بگذرم. قایقی هم در آنجا نیست که ما را به آن سوی رودخانه ببرد. 🔻مرد گفت: آه، من به فکر این پل نبودم. به راستی این پل برای عبور خطرناک است. فکرش را بکن، ممکن است وقتی ما از روی آن عبور می کنیم، فرو بریزد و ما در رودخانه غرق شویم. زن ادامه داد: یا فکرش را بکن، روی تخته ی پوسیده ای قدم بگذاری و پایت بشکند. در آن صورت چه کسی از من و بچه ها مراقبت خواهد کرد؟ 🔺مرد با وحشت گفت: نمی دانم اگر پای من بشکند چه بر سر ما خواهد آمد؛ شاید از گرسنگی بمیریم. این گفت و گو همچنان ادامه داشت. زن و شوهر، هر دو نگران بودند و انواع بلاها و حوادث ناگواری را که ممکن بود برای آنها پیش بیاید، تصور می کردند، تا سرانجام به پل رسیدند. اما در اوج نا باوری دیدند که پل جدیدی به جای پل قبلی ساخته شده است و به سلامت از آن عبور کردند! 🔻نتیجه اخلاقی: نگذار موریانه ی نگرانی بنای زندگی ات را ویران کند. ✍️”دیل کارنگی” ☯️ قابلِ ستایش‌اند آدمهایی که در اوج عصبانیت، از خطای دیگران می‌گذرند 👏🌷👏 ☯️ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ اتومبيل مردی در هنگام رانندگی، درست جلوي حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبور شد همان‌جا به تعويض لاستيک بپردازد.هنگامي‌که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگري به‌سرعت از روي پيچ‌های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و آن‌ها را به درون جوي آب انداخت و آب پيچ‌ها را برد.مرد حيران مانده بود که چه‌کار کند.تصميم گرفت که ماشينش را همان‌جا رها کند و براي خريد پيچ چرخ برود.در اين حين، يکي از ديوانه‌ها که از پشت نرده‌هاي حياط تيمارستان نظاره‌گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ۳ چرخ ديگر ماشين، از هرکدام يک پيچ بازکن و اين لاستيک را با ۳ پيچ ببند و برو تا به تعميرگاه برسي.آن مرد اول توجهي به اين حرف نکرد ولي بعد که با خودش فکر کرد ديد راست مي‌گويد و بهتر است همين کار را بکند.پس به راهنمايي او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.هنگامي‌که خواست حرکت کند، رو به آن ديوانه کرد و گفت: خيلي فکر جالب و هوشمندانه‌اي داشتي، پس چرا تو را توي تيمارستان انداخته‌اند؟ ديوانه لبخندي زد و گفت: من اينجام چون ديوانه‌ام، ولی احمق که نيستم. @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ فرهاد و هوشنگ هر دو دیوانه در یک آسایشگاه روانى بودند. یک روز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فورا به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حوله حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود. 😔 هوشنگ که به دقت به صحبت هاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه! 😁 حالا من کى مى تونم برم خونه؟ ☺️ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ زن جوانی به پدرش شکایت کرد که زندگی سخت و دشواری دارد. پدرش به او گفت: با من بیا، می خواهم چیزی نشانت بدهم. پدر دخترش را به آشپزخانه برد و آنجا سه کتری آب را روی اجاق گاز گذاشت تا حرارت بینند. در همین حال او چند هویج را تکه کرد و آنها را درون اولین کتری ریخت تا بجوشد. بعد در کتری دوم دو عدد تخم مرغ گذاشت و در کتری سوم مقداری قهوه ی آسیاب شده ریخت. دقایقی بعد مرد هویج ها را در کاسه ای قرار داد، تخم مرغها را پوست کند و آنها را در کاسه ی دیگری گذاشت و قهوه را هم در فنجانی ریخت و آن گاه همه را جلوی دخترش گذاشت. دختر که حوصله اش سر رفته بود، پرسید: این کارها برای چیست؟ پدرش جواب داد: هر یک از این ها به ما درسی برای روبه رو شدن با مشکلات می دهند. هویج ها ابتدا سخت و محکم بودند اما وقتی پخته شدند، نرم شدند. تخم مرغ ها شل بودند و پس از آنکه جوش خوردند سخت شدند. اما قهوه آب را به چیزی بهتر تبدیل کرد. بعد پدر در ادامه ی صحبتش گفت: عزیزم تو می توانی برای چگونه برخورد کردن با مشکلات تصمیم بگیری. می توانی بگذاری تحت تاثیر آنها ضعیف شوی، یا می توانی آنها را به چیز مفیدی تبدیل کنی. همه چیز به تو بستگی دارد. نتیجه ی اخلاقی: اگر با مشکلات برخورد درستی بشود، سبب پیشرفت می گردد. @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ چند سال پیش همیشه فکر میکردم شبها کسی زیر تختم پنهان شده است.نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم، روانپزشک گفت: "فقط یک سال هفته‌ای سه روز جلسه ای 80 دلار بده و بیا تا درمانت کنم. شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم. پرسید، "چرا نیومدی؟" گفتم، "خُوب، جلسه‌ای هشتاد دلار، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجّار منو مجانی معالجه کرد. خوشحالم که اون پول رو پس‌انداز کردم و یک ماشین نو خریدم." پزشک با تعجّب گفت، "عجب! میتونم بپرسم اون نجّارچطور تو را معالجه کرد؟" گفتم: "به من گفت اگه پایه‌های تختخواب را ببُرم؛ دیگه هیچکس نمی‌تونه زیر تختت قایم بشه!" 😌 برای هر تصمیم گیری شتاب نکنیم و کمی بیندیشیم! @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ توصیه دوستانه تیم خبری کانال شریف ابهر به طرفداران همه نامزدهای انتخاباتی ☯️ حواسمان باشد انتخابات تمام می شود ... اما رفاقت ها باقی هستند ❤️ به رای و نظر هم احترام بگذاریم و برای آبادی شهر و کشورمان با هم قدم برداریم 👏🏼 @sharifpress
☯️ روزی قرار بر اعدام قاتلی شد. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن او آویختند، ناگهان روانشناس سر رسید و بلند داد زد دست نگه دارین. آنها از دار زدن مرد منصرف شدند و گوش به سخنان روانشناس سپردند. روانشناس رو به حضار گفت: مگر نه اینکه این مرد قاتل است و باید کشته شود؟ همه جواب دادند بله. روانشناس ادامه داد: پس بگذارید من به روش خودم این مرد را بکشم . همه قبول کردند. سپس روانشناس مرد را از بالای دار پایین آورد و او را روی تخته سنگی خوابانید و چشمانش را بست و به او گفت: ای مرد قاتل من شاهرگ تو را خواهم زد و تو به زودی خواهی مرد. همه از این گفته روانشناس تعجب کردند روانشناس تکه ای شیشه از روی زمین برداشت و روی دست مرد کشید مرد احساس سوزش کرد. ولی حتی دستش یک خراش کوچک هم بر نداشت. سپس روانشناس قطره چکانی برداشت و روی دست مرد قطره قطره آب می‌ریخت و مدام به او میگفت: تو خون زیادی از دست دادی و به زودی خواهی مرد. مرد قاتل خیال می کرد رگ دستش زده شده و به زودی می میرد، در صورتی که دستش خراش کوچک هم نداشت. مدتی گذشت و دیدند که قاتل دیگر نفس نمی کشد. او مرده بود . ولی با تیغ؟ با دار؟ خیر. او فقط و فقط با زهری به اسم تلقین مرده بود. پس از این بعد اگر یک مریضی کوچک و یا مشکلی داشتید با تلقین بزرگش نکنید، چون تلقین، نداشته ها را به داشته ها تبدیل میکند؛ لازم به ذکر است که بر خلاف تلقین منفی تلقین مثبت هم داریم. @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی را برای کار استخدام کرده بود. کارگران بنا به وظیفه شرعی وقت اذان که می‌شد برای خواندن نماز دست از کار می‌کشیدند. یک روز مهندس به آنان اخطار کرد که اگر هنگام کار نماز بخوانند آخر ماه از حقوقشان کسر می‌شود. کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند از ترس کم شدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت می‌گذاردند امّا عدّه ای بدون ترس از کم شدن حقوقشان، همچنان در اوّل وقت، نماز ظهر و عصرشان را می‌خواندند. آخر ماه، مهندس به کارگرانی که همچنان نمازشان را اوّل وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادّی ماهیانه پرداخت کرد. کسانی که نماز خود را به بعد از کار گذاشته بودند به مهندس اعتراض کردند که چرا حقوق آن کارگرها را بر خلاف انتظارشان زیاد داده است. مهندس می‌‌گوید: «اهميّت دادن این کارگرها به نماز و صرفنظر کردن از کسر حقوق، نشانگر آن است که ایمان‌شان بیشتر از شماست و این قبیل آدم‌ها هرگز در کار خیانت نمی‌کنند همچنانکه به نماز خود خیانت نکردند.» @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند، نزد استاد رفتند و از او پرسیدند: استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و به نظر ما خیلی آرام و خشنود به نظر میرسی. لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟ استاد گفت: بسیار ساده. من زمانی که دراز می‌کشم، دراز می‌کشم. زمانی که راه میروم، راه می‌روم. زمانی که غذا می‌خورم، غذا می‌خورم. آن چند نفر فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته. به او گفتند که تمام این کارها را ما هم انجام می.دهیم، پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟ استاد به آنها گفت: زیرا زمانی که شما دراز می‌کشید به این فکر می‌کنید که باید بلند شوید، زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید کجا بروید ،زمانی که دارید می.روید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید. فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید به این علت است که از لحظه‌هاتان‌، لذت واقعی نمی‌برید. زیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید و حس میکنید زندگی نکرده‌اید و یا نمی‌کنید ☯️ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ شخص ساده لوحي مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودي روزي رسان است. به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدي برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزي خود را بگيرد. به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد. هرچه به انتظار نشست برايش ناهاري نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكي براي شام كرد و چشم به راه ماند. چند ساعتي از شب گذشته درويشي وارد مسجد شد و در پاي ستوني نشست و شمعي روشن كرد و... از «دوپله» خود قدري خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن. مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزي كرده بود و در تاريكي و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود ديد درويش نيمي از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بي اختيار سرفه اي كرد. درويش كه صداي سرفه را شنيد گفت: «هركه هستي بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگي داشت مي لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد وقتي سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت: «فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودي من از كجا مي دانستم كه تو اينجايي تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزي خودت برسي؟ شكي نيست كه خدا روزي رسان است اما يك سرفه ای هم بايد کرد! @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود. پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟ او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است، پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد... پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ ازو من گرفتی. -میخواهم مرا حلال کنی. -تو را حلال کردم. -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟؟؟ گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم : پروردگارا... او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده! این داستان یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح است @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ شخصی به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود. خودش می دانست که به آخر خط رسیده است؛ بنابراین داوطلبانه عازم جبهه شد. تمام آرزویش این بود که شجاعانه در جنگ کشته شود. او با تمام هوشیاری و جسورانه می جنگید و همواره با حضور در عملیات ها و خط مقدم جبهه، سینه اش را سپر می کرد. سرانجام جنگ تمام شد؛ اما آن سرباز شجاع هنوز زنده بود. فرمانده که تحت تاثیر شجاعت او قرار گرفته بود تصمیم گرفت از سرباز دلیر خود قدردانی کند و به او مدال شجاعت بدهد. وقتی فرمانده مطلع شد که این سرباز شجاع به بیماری مهلکی مبتلا است، تصمیم گرفت جان او را نجات دهد؛ بنابراین بهترین پزشکان را از سرتاسر کشور فرا خواند. بعد از تلاش های بسیار، در نهایت پزشکان توانستند سلامتی آن سرباز را به وی بازگردانند. اما از آن روز به بعد، هیچ کس او را در نبردهای بعدی در خط مقدم ندید و دیگر تمایلی به خطر کردن از خود نشان نمی داد. می دانید چرا؟! در حقیقت هنگامی که سرباز تصور می کرد به علت ابتلا به بیماری در آستانه ی مرگ قرار گرفته است و چیزی برای از دست دادن ندارد، در نتیجه، کوچک ترین ترسی به خود راه نمی داد؛ اما به محض اینکه سلامتی اش را دوباره بازیافت، زندگی در نظرش گران بها آمد. دید که نمی خواهد به هیچ قیمتی جانش را از دست بدهد؛ بنابراین دیگر اشتیاقی برای خطر کردن نشان نمی داد. 💢نتیجه اخلاقی: در حقیقت صحنه ی زندگی، همان صحنه ی جنگ است، باید شجاعانه و جسورانه در آن حضور پیدا کنید تا ماندگار شوید. به خاطر داشته باشید که نشان شجاعت فقط بر سینه ی سربازان شجاع آویخته می شود. @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ شخصی ﺳﺮﮐﻼﺱ ﺭﻳﺎﺿﯽ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ . ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﺑﺎﻋﺠﻠﻪ ﺩﻭ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﻭﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻴﺎﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺗﮑﻠﻴﻒ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻞ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ و ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﻮﺷﺶ ﺑﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ، ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻳﮑﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻼﺱ ﺁﻭﺭﺩ . ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺷﺪ ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ ﺭﻳﺎﺿﻲ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﻣﻴﺪﺍﻧﺴﺖ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﺁﻧﺮﺍ ﺣﻞ ﻧﻤﻴﮑﺮﺩ ، ﻭﻟﻲ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﻠﻘﻴﻦ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ ﺍﺳﺖ ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻓﮑﺮ ﻣﻴﮑﺮﺩ ﺑﺎﻳﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﺁﻥ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻞ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻳﺎﻓﺖ . ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﮐﺴﯽ ﺟﺰ ﺁﻟﺒﺮﺕ ﺍﻧﻴﺸﺘﻴﻦ ﻧﺒﻮﺩ ... " ﺣﻞ ﻧﺸﺪﻥ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ، ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﻩ ." @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ یک دفعه کلاس از خنده ترکید ... بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند . او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم . پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟ همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید. عظمت در دیدن نیست عظمت در چگونگی دیدن است🍀 @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ بزرگی را گفتند راز همیشه شاد بودنت چیست؟!! گفت: دل بر آنچه نمی‌ماند نمی‌بندم؛ فردا یک راز است نگرانش نیستم؛ دیروز یک خاطره بود حسرتش را نمی‌خورم و امروز یک هدیه است قدرش را می‌دانم؛ از فشار زندگی نمی‌ترسم چون می‌دانم که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبدیل می‌‌کند؛ می‌دانم خدای دیروز و امروز خدای فردا هم هست. ما اولین بار است که بندگی می‌کنیم ولی او قرن‌هاست که خدایی می‌کند پس به او اعتماد دارم و برای داشتن اینچنین خدایی همیشه شادم 😁 @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400