eitaa logo
داستان کوتاه📚☕
923 دنبال‌کننده
389 عکس
35 ویدیو
4 فایل
کپی برداری با ذکر آدرس کانال بلا مانع است. سال تاسیس: آذر 1398 ارسال داستان و ارتباط با ادمین: @admindastan تبلیغات و تبادل: @tablighat_arzaan
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ آرامش در نماز در یکی از جنگ‌ها که پیامبر همراه لشکر بودند، در شبی که پاسبانی لشکر اسلام بر عهده‌ی عباد بن بُشر و عمّار یاسر بود، نصف اول شب نصیب، عباد گردید و نصف دوم نصیب عمار، پس عمار خوابید و تنها بُشر بیدار بود و مشغول نماز گردید در آن حال یکی از کفار به قصد شبیخون زدن به لشکر اسلام برآمد به خیال اینکه پاسبانی نیست و همه خوابند از دور عباد را دید ایستاده و تشخیص نمی‌داد که انسانست یا حیوان یا درخت برای اینکه از طرف او نیز مطمئن شود تیری به سویش انداخت تیر بر پیکر عباد نشست و او اَبداً اعتنایی نکرد، تیر دیگری به او زد و او را سخت مجروح و خونین نمود باز حرکت نکرد تیر سوم زد پس نماز را کوتاه نمود و تمام کرد و عمار را بیدار نمود عمار دید سه تیر بر بدن عباد نشسته و او را غرق در خون کرده گفت: چرا در تیر اول مرا بیدار نکردی عباد گفت: مشغول خواندن سوره‌ی کهف در نماز بودم و میل نداشتم آن را ناتمام بگذارم و اگر نمی‌ترسیدم که دشمن بر سرم برسد و صدمه‌ای به پیغمبر برساند و کوتاهی در این نگهبانی که به من واگذار شده کرده باشم هرگز نماز را کوتاه نمی‌کردم اگر چه جانم را از دست می‌دادم . منبع📚 : سفینه البحار، ج ۲، ص ۱۴۵. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ دکتر مرتضی شیخ دکتر شیخ از مردم پول نمی‌گرفت و هر کس هرچه می‌خواست در صندوقی که کنار میز دکتر بود می‌ انداخت؛ و چون مبلغ ویزیت دکتر 5 ریال تعیین شده بود (بسیار کمتر از حق ویزیت دیگر پزشکان آن زمان)، بیش‌تر مواقع، سر فلزی نوشابه به جای پنج ریالی داخل صندوق انداخته می شد و صدایی مانند انداختن پول شنیده می‌شد. از زبان دختر دکتر شیخ گفته‌اند که روزی متوجه شد پدرش مشغول شستن و ضد عفونی کردن انبوه سر نوشابه های فلزی است. دخترش با شگفتی می‌گوید: «پدر بازی می کنی؟ چرا سر نوشابه ها را می شویی؟» پدر پاسخ داد: «دخترم، بیمارانی که نزد من می‌آیند، بهتر است از سر نوشابه‌های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند. این سر نوشابه‌های تمیز را آخر شب در اطراف مطب می‌ریزم تا بیمارانی که پول ندارند و خجالت می کشند که در صندوق چیزی نیندازند، از اینها که تمیز است استفاده کنند!» ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ لطفا به ترتیب و تا انتها کامل بخوانید: حافظ شيرازي: اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را 🌼🌼🌼🌼🌼 صائب تبريزي: اگر آن ترک شيرازی بدست آرد دل ما را به خال هندويش بخشم سر و دست و تن و پا را هر آنکس چيز می‌بخشد زّ مال خويش می‌بخشد نه چون حافظ که می‌بخشد سمرقند و بخارا را 🌼🌼🌼🌼🌼 شهريار: اگر آن ترک شيرازی بدست آرد دل ما را به خال هندويش بخشم تمام روح و اجزا را هر آنکس چيز می‌بخشد بسان مرد می‌بخشد نه چون صائب که می‌بخشد سر و دست و تن و پا را سر و دست و تن و پا را به خاک گور می‌بخشند نه بر آن ترک شيرازی که بُرده جمله دلها را 🌼🌼🌼🌼🌼 خانم دريايی: اگر آن ترک شيرازی بدست آرد دل ما را خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورده دنيا را نه جان و روح می‌بخشم، نه اَملاک بخارا را مگر بنگاه املاکم؟چه معني دارد اين کارا؟ و خال هندويش ديگر، ندارد ارزشی اصلاً که با جراحي صورت، عمل کردند خال‌ها را نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پاها را فقط می‌خواستند اينها، بگيرند وقت ماها را 🌼🌼🌼🌼🌼 کامران سعادتمند: اگر آن ترک شيرازی بدست آرد دل ما را نه او را دست و پا بخشم، نه شهری چون بخارا را همان دل بردنش کافی که من را بی دلم کرده نمی‌خواهم چو طوطی من، بگويم اين غزلها را غزل از حافظ و صائب و يا دريايی بی ذوق و يا آن شهريار ترک که بخشد روح اجزا را ميان دلبر و دلدار، نباشد حرفِ بخشيدن اگر دلداده می‌باشيد، مگوييد اين سخن ها را 🌼🌼🌼🌼🌼 عارف تهرانی: اگر آن ترک شيرازی بدست آرد دل ما را شعار و حرف پُر کرده، تمام ادعاها را يکی بخشيده چون حافظ ، سمرقند و بخارا را يکی چون صائبِ تبريز ، سر و دست و تن و پا را از اين سو شهريار داده تمام روح اجزا را از آن سو بانو دريايی گرفته حال ماها را سعادتمند شاعر نيز فقط گفت و نداد هرگز نه ملک و نه بخارايی، نه روح و نه تن و پا را ولی... 😭 ولي من می‌شناسم کس، که او نه گفت و نه دم زد بدون حرف عمل کرده، تمام ادعاها را کسي که خانِمانش را، رها از بهر جانان کرد بدون منتی بخشيد، سر و دست و تن و پا را و او اهسته و آرام، براي کشور ایران فدا کرده به گمنامی تمام روح و اجزا را اگر خواهي بدانی کيست، وجودت از سجود اوست تمامیّ خودش را داد، به ما بخشيده دنيا را نه گفتش ترک شيرازی، نه گفتش خال هندويش و او نامش "سلیمانی"، عمل کرد ادعاها را 😭😭😭 صلواتی نثار روح همه شهدا، مخصوصا سردار شهید «حاج قاسم سلیمانی» ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ پنجره های طلایی پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود مشغول بود هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : ” اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم “ یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد . راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب, خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید. منبع :dastanak.com ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ ملا نصرالدین مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند . وقتی می خواست وارد شود، در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضمون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و ازدرب دیگر دعوت شدگان. ملا از درب دعوت شدگان وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند. ملا طبعا از درب دومی وارد شد. ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود. !!! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ خيانت انسان يكى از خلفاء غلامى داشت كه سخت مورد توجه و علاقه خليفه بود و خليفه او را بسيار دوست داشت. روزى ناگهان غلام بيمار شد و روز به روز بيمارى اش شدت بيشترى پيدا كرد. خليفه پزشكان را از سراسر كشور به پايتخت دعوت كرد تا غلام را معالجه كنند. پزشكان آمدند و غلام را معاينه كردند و داروهاى مختلفى را به وى خورانيدند، اما غلام بهبود نيافت. روزى طبيبى به بالين غلام رفت و او را معاينه كرد و حدس زد كه بيمارى او بايد منشاء روحى و روانى داشته باشد. بنابراين اتاق را خلوت كرد و از غلام پرسيد: چه حادثه اى اتفاق افتاده كه تو را به اين روز انداخته است ؟ غلام چند لحظه فكر كرد و عاقبت لب به سخن گشود و گفت: چند نفر از دشمنان سلطان مرا تحريك كردند كه در شراب او سم بريزم و خليفه را مسموم كنم، من فريب پول آن ها را خوردم و در شراب خليفه سم ريختم و آن را به خليفه دادم. اتفاقا خليفه متوجه شد كه شراب به زهر آلوده است و آن را ننوشيد. من منتظر بودم كه حاكم مرا به شدت كيفر و قصاص مى نمايد. امّا او نه تنها مرا مجازات نكرد، بلكه احسان و محبت خود را نسبت به من بيشتر نمود، به طورى كه من از شدت شرمسارى بيمار شدم. بيمارى من بيمارى شرمسارى و خجالت است . اين بيمارى درمان ندارد و تا وقتى كه نميرم ، خجالت زده باقى خواهم ماند. واى بر انسان ! واى از روزى كه انسان ها بفهمند خداوند هميشه با او در كنار او بوده و تمام خيانت ها و گناهان و كارهاى زشتش را مى ديده اما بردبارى فرموده و بر احسان و انعامش مى افزوده و نعمت هايش را بيشتر ارزانى داشته است. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
🌸 امام مهدی (عج الله تعالی فرجه الشریف): 💠 أنَا الَّذى أخْرُجُ بِهذَا السَیْفِ فَأمْلا َالاَْرْضَ عَدْلا وَ قِسْطاً کَما مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً؛ 💠 من آن کسى هستم که در آخرالزمان با این شمشیر – ذوالفقار- ظهور و خروج مى کنم و زمین را پر از عدل و داد مى نمایم همان گونه که پر از ظلم و جور شده است. منبع📚 :بحارالانوار، ج ۵۳، ص17 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ جودوکار یک دست پسر بچه نه ساله اي تصميم گرفت جودو ياد بگيرد. پسر دست چپش را در يک حادثه از دست داده بود ولي جودو را خيلي دوست داشت به همين دليل پدرش او را نزد استاد جودوي ژاپني معروفي برد و از او خواست تا به پسرش تعليم دهد. استاد قبول کرد. سه ماه گذشت اما پسر نمي دانست چرا استاد در اين مدت فقط يک فن را به او ياد مي دهد. يک روز نزد استاد رفت و با اداي احترام به او گفت: «استاد، چرا به من فنون بيشتري ياد نمي دهيد؟» استاد لبخندي زد و گفت: «همين يک حرکت براي تو کافي است». پسر جوابش را نگرفت ولي باز به تمرينش ادامه داد. چند ماه بعد استاد پسر را به اولين مسابقه برد. پسر در اولين مسابقه برنده شد. پدر و مادرش که از پيروزي بسيار شاد بودند، به شدت تشويقش مي کردند. پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهايي رسيد. حريف او يک پسر قوي هيکل بود که همه را با يک ضربه شکست داده بود. پسر مي ترسيد با او روبرو شود ولي استاد به او اطمينان داد که برنده خواهد شد. مسابقه آغاز شد و حريف يک ضربه محکم به پسر زد. پسر به زمين افتاد و از درد به خود پيچيد. داور دستور قطع مسابقه را داد. ولي استاد مخالفت کرد و گفت: «نه ، مسابقه بايد ادامه يابد». پس از اين دو حريف باز رو در روي هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد، در يک لحظه حريف اشتباهي کرد و پسر با قدرت او را به زمين کوبيد و برنده شد! پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسيد: «استاد من چگونه حريف قدرتمندم را شکست دادم؟» استاد با خونسردي گفت: «ضعف تو باعث پيروزي ات شد! وقتي تو آن فن هميشگي را با قدرت روي حريف انجام دادي تنها راه مقابله با تو اين بود که دست چپ تو را بگيرد در حالي که تو دست چپ نداشتي ». ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ کسی که در حالت بیهوشی یک مسیحی را مسلمان کرد! پروفسور برلون برای عمل جراحی آیت الله میلانی به ایران آمده بود. آقا ناراحتی گوارش داشتند، عمل جراحی شان سه ساعت و اندی زمان برد، جراحی تمام شد و آقا در حالت بین بیهوشی و هوشیاری چیزی زیر لب زمزمه می کردند... پرفسور برلون از همراهان خواست کلماتی را که آیت الله حین بیهوشی بزبان می آورد برایش ترجمه کنند ، زیرا تنها حالتی که شاکله ی اصلی انسان بدون نقش بازی کردن مشخص می شود همین حالت است. دعای ابوحمزه ثمالی بود، آقا زیر لب می خواندند ، پروفسور معنی دعا را که فهمیده بود گفته بود شهادتین دینتان را به من یاد دهید، میخواهم مسلمان شوم! پروفسور برلون می گفت: بعد از جراحی آیت الله، یاد جراحی اسقف کلیسای کانتربری افتادم، از او ترانه های کوچه بازاری می شنیدم، پس معلوم می شود دینتان دین حقی است که این روحانی(آیت الله میلانی) این چنین همه ی وجودش محو خدا شده است... پروفسور برلون مسلمان شد و وصیت کرد او را جایی دفن کنند که آیت الله دفن شده است. 👈خواجه ربیع که رفتی سری هم به این دو دوست بزن، آیت الله میلانی خودمان ، پروفسور برلون اروپایی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ رنجش همسر! شخصی ﺑﺎ ﺟﻤﻠﻪ ای همسرش را ﺭﻧﺠﺎﻧﺪ ... اﻣﺎ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ. اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝهمسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ اﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ. ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩهی. ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ. ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ: اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ ،ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ. ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟی ﺑﺎﺯﻫﻢ اﺩاﻣﻪ ﺩاد ﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﺑﺎﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟ ﭘﻴﺮﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ. اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ: اﻣﺎ اﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمیشود! ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ!! ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنی ﻣﺜﻞ، ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ... ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی ﺩﻗﺖ کنید. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ مجازات محشر! طفلــی از باغـی گــردو می‌دزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین می‌کردند تا دزدهای گردو را بیابند. روزی، طفـــل گـــردوها را دزدید و قصد داشت از باغ شود که لشکرِ کمین‌کرده‌ها به دنبال طفل افتادند و طفل، گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد. پســــرک را در گــوشــــه‌ای بن‌بست گیر انداختند. پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست. حکیمــی عـــارف این صحنـــه را می‌دید. دید، صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و می‌گوید: «برخیز! چرا گردوهای ما را می‌دزدیدی؟» طفل گفت: «من ندزدیدم.» یکی گفت: «دستانت رنگی است، رنگ دستانت را چگونه انکار می‌کنی؟» دیگری گفت: «من شاهد پریدنت از درخت بودم...» حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند. حکیــــم کُنجــــی نـــشست و زار زار گریست. گفت: خدایا، در روز محشر که تو می‌ایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با این‌که دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!! خــــــدایا امــــروز مــــن محشـــر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِ‌ام رحم نما و با من در محاسبه‌ی گناهانم تنها باش. چنان‌چه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز بر من رحم کن و مرا نجات ده. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•