⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ🌟
#جبران_ناپذیر_23
🔮قسمت بیست و سوم
یک ساعت بیشتر نتونستم بخوابم و دوباره بیدار شدم و دیدم ساعت ۸شده اما مامان همچنان خوابه.با خودم گفتم:مامان مظلوم من انگار غصه هاش توی این دنیا تمومی نداره.حتما حال و حوصله نداره و میخواهد بیشتر بخوابه….بعد خودم بسختی بلند شدم چون واقعا کمرم شدید درد میکرد،،،،رفتم زیر کتری رو روشن کردم…منتظر شدم تا آب جوش بیاد به نیم ساعت نرسیده آب کتری جوشید و چای دم کردم.از سرو صدای من مریم هم از خواب بیدار شد و توی جای خودش نشست.مریم گفت:مامان هنوز خوابه؟؟؟گفتم:اره آبجی!!!فکر کنم بخاطر قرص مسکن دیشبه….بزار یه کم بیشتر بخوابه…مریم فرز از جاش بلند شد و در حال جمع کردن رختخوابها گفت:نه بیدارش کن،نکنه حالش خوب نیست که این همه خوابیده؟؟؟؟مامان صورت خودش همون نیمه شب با پتو پوشونده بود رفتم سمتش و پتو رو کنار زدم و دیدم پوست صورتش مثل گچ سفیده….دستمو روی صورتش کشیدم و گفتم:مامان خوبم!!!مامان جان!!!…(بچه بودم و تشخیص نمیدادم)…بعد دستشو گرفتم دیدم یخ کرده.از ترس ول کردم که دستش افتاد…یهو یه جیغی با تمام وجودم زدم و تکونش دادم و گفتم:ماماااااااااان….!!!
مامان با تکونهای من از پهلو به پشت شد و گردنش همون سمت موند…بقدری بلند جیغ کشیده بودم که مریم و دختر بهمن شوکه اومدند سمت مامان.من با اون جیغ افتادم و از حال رفتم.هنوز هم هنوزه وقتی یاد اون لحظه میفتم تمام بدنم شروع به لرزیدن میکنه و اشکم خود بخود جاری میشه..مامان از بین ما رفت.مامان رو من کشتم.مامان رو مریم کشت.مامان رو نامردیهای مجتبی کشت..مامان رو کلکها و برنامه های از قبل پیش بینی شده ی بهمن کشت…..حتی مامان رو داییها که نیومدند بهش سربزنند کشت…وقتی به هوش اومدم دل درد و کمر درد شدیدی شبیه درد زایمان داشتم.تمام همسایه ها خونمون بودند….
هیچکس به من توجهی نداشت و مریم رو که باردار بود گرفته بودند و هواشو داشتند.بقدری درد رفتن مامان برام سخت بود که میتونستم دردی شبیه زایمان رو تحمل کنم.همه ی مادرا میدونند که دردی وحشتناکتر از درد زایمان توی دنیا وجود نداره اما برای من تحملش بهتر و راحتر از نبود مامان بود.تا خواستم بلند شم حس خیسی بین پاهام کردم و سریع خودمو رسوندم حیاط و داخل دستشویی شدم…اونجا بود که بچه ام سقط شد.خیلی سخت بود اما برای اینکه کسی متوجه نشه صدامو در نیاوردم…گریه کردم و اشک ریختم ولی برای مظلومیت مامان.بچه کامل بود اما مرده.حتی جنسیتش هم مشخص بود.یه پسر تقریبا تپل…زود چادر دور شکممو باز کردم و بچه رو بهش پیچوندم و با احتیاط از دستشویی در اومدم و از گوشه ی حیاط یه مشما برداشتم و بچه رو با همون چادر داخلش گذاشتم و بعد پشت بشکه ی نفت قایم کردم و رفتم داخل اتاق کنار جسم بی جون مامان نشستم و تا میتونستم گریه کردم.اصلا نمیخواستم و نمیتونستم قبول کنم که مامان رفته و مدام به خدا میگفتم یه معجزه کن تا مامان زنده بشه…بخودم گفتم:کاش الان از خواب بیدار میشدم و میدیدم که همش یه خواب و کابوس بود.هی مامان رو تکون میدادم و صداش میکردم مامااااان...بیدارشو….صبح شده…ماماااااااااان!!مگه هر روز صبح زود بیدار نمیشدی؟؟؟؟هر چی جیغ میکشیدم فایده نداشت و مامان صدای منو نمی شنید…وقتی دکتر مامان رو معاینه کرد گفت:سکته ی قلبی کرده.قلب مامان طاقت اون همه سختی و بی آبرویی رو نکرد و ایستاد.بهمن رفت سراغ هفت تا داییهام….خیلی سریع خودشونو رسوندند اما من دیگه ازشون بدم میومد..ولی به خودم اجازه ندادم بی احترامی کنم چون مطمئن بودم مامان ناراحت میشه…همون روز با کلی درد وغم مامان رو به خاک سپردیم.غم مامان بیشتر از اون بود که خونریزی و درد زایمان بخواهد منو از پا در بیاره.توی وضعیت و شرایط خیلی بدی بودم و فقط مامان رو میخواستم…..
🔮#ادامه_دارد...
🪴پند و اندرز | عضو شوید👇🏽
https://eitaa.com/joinchat/18153933C6f3b4a46b1
⊰•💚⃟⃟⃟⃟ ⃟🌿•⊱