❣🦋❣🦋❣
مادر بزرگ می گفت:
حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره!
راست می گفت...
حرف سرد حتی وسط چله تابستان هم
لرزه می اندازد به تن آدم،
چه رسد به این روزها که هوا خودش اندازه کافی سرد است.
مثل چشم ها و دست های خیلی ها.
بگذارید به حساب پندهای پیرانه در میانسالگی!
اما حقیقت دارد که حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره! ...
حرف های سردمان را قایم کنیم در پستوی دل.
همان جا کنار قصه هایی که برای نگفتن داریم
دل تان پر مهر . حرفتان گرم
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامش ویک حس خوب🌳🍃
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
حرف زدن با #خداوند ↘️
مانندصحبت کردن
بایک دوست پشت تلفن📞است
ممکن است او رادرطرف دیگرنبینیم
اما می دانیم که داردگوش می دهد
با #خدايت هميشه درد و دل كن🙏
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥هر کسی پیر شود از بر رو می افتد
پیر میخانه ما اشرف مخلوقات است
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کربلای معلی_۲۰۲۳_۰۸_۲۲_۰۷_۴۴_۰۰_۸۹۱.mp3
10.54M
خیال کن نشستی کنج گوهر شاد
🎙#مجتبی_رمضانی
«لبیک یاحسین»
✍️ جهاد تبیین به عشق سید الشهدا🙏
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
22.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | با قرآن پرواز کنید تا خود خدا!🤗❤️
#جان_فدای_قرآنیم
#خدا_باهام_حرف_داره
#قرآن_کتاب_زندگی
.
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_80 #رمان_زندگی_شیرین در نگاه امیرعلی لبخند خاصی موج می زد. لب
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_81
با خنده گفتم:
- نه نه، خواهرزادهام به دنیا اومده.
نفس آسوده ای کشید.
-بهتون تبریک میگم.
ممنونی زیر لب گفتم. تا دقایقی هردویمان سکوت کرده بودیم. انگار ثانیه ها بینمان در حال جنگ بودند.
با قدرت می گذشتند و فرصت لحظه ای نفس نمی دادند.
انگار مغز هردویمان قفل شده بود. نمی دانستیم چه بگویم. شاید هم می دانستیم و هراس داشتیم. می ترسیدیم از به زبان آوردن کلماتی که این مکالمه را به پایان می رساند.
مهم نبود صدای هم را نمی شنیدیم، مهم این بود که می دانستیم هستیم ... می دانستیم با اراده ی مان لب باز می کنیم، می دانستیم...
شاید هم نمی دانستیم چه حس غریبی در حال شکل گرفتن بود.
صدای ضعیفش به گوشم رسید.
-پس امروز نمیخواد بیاین.
- چرا اگه وقت کنم میام.
- نه نه، عجله ای نیست که. باز هم بهتون تبریک میگم.
-ممنون، روز خوش.
- خدانگهدارتون.
موبایل را قطع کردم و نفس آسوده ای کشیدم. نمی دانستم چرا اینقدر از صحبت پشت تلفن می ترسیدم.
هراس داشتم نکند حرف نامربوطی بزنم یا نتوانم منظورم را به خوبی برسانم.
صدای بلند ضربان قلبم را به خوبی می شنیدم. دستم را روی سینه ام گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم تا آرام شوم.
دستی به صورتم کشیدم و به سمت اتاق شیوا قدم برداشتم.
بالاخره کسی جرئت کرده بود تا آن کوچولوی دوست داشتنی را در آغوش بگیرد.
مادر او را به سمت تخت شیوا برد و تاره متوجه ی بهوش آمدن شیوا شدم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_81 با خنده گفتم: - نه نه، خواهرزادهام به دنیا اومده. نفس آسود
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_82
نگاهی به جمعیت کردم. واقعا از این همه سر و صدا و هیاهو کلافه شده بودم.
شقیقه هایم از درد نبض گرفته بود و دلم می خواست گوش هایم را با دست بفشرم.
تمام فامیل قصد کرده بودند امروز به دیدن شانلی کوچک بیایند. هرچند به بهانه ی شانلی بود و به قصد حرف زدن و باز کردن سفرهی دل.
به سمت اتاقم قدم برداشتم که پسربچه ای با سرعت از جلوی پایم رد شد. دستم را به ستون دیوار تکیه دادم تا مبادا پخش زمین شوم. دردش را به جان می خریدم اما تمسخر این جماعت را هرگز!
وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. کمی از سر و صداها کم شد و توانستم نفس عمیقی بکشم.
انگار طبلی در سرم می کوبیدند. مگر می شود سی یا چهل تا زن و بچه این همه صدا داشته باشند؟
نگاهی به پلاستیک های گوشه ی اتاق انداختم. الان بهترین زمان برای تحویل دادنشان بود. هم این بار از روی دوشمم برداشته می شود و هم از این سر و صدا خلاص می شوم.
از همه مهم تر، دیگر مجبور به جواب دادن سوالهای مسخرهاشان نیستم.
خودشان می دانستند هنوز دل به پسری نداده ام و باز می پرسیدند و می پرسیدند!
موبایل را از جیبم بیرون آوردم. در میان نام ها دنبال نام آقای شایسته گشتم. تماس را متصل کردم که بعد از دو بوق جوابم را داد.
- سلام شیرین خانم، روز خوش.
-سلام، همچن...
در با شتاب باز شد و بچه ای با صورت پخش زمین شد. گوشی از دستم افتاد. هین بلندی کشیدم و به سمتش دویدم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_82 نگاهی به جمعیت کردم. واقعا از این همه سر و صدا و هیاهو کلافه
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_83
#رمان_زندگی_شیرین
چند بچه ی دیگر هم پشت سرش وارد اتاق شدند و دوباره همان هیاهو و آشوب...
سرش را از روی سرامیک بلند کردم و دنبال جای زخم روی سرش شدم. خداراشکر ضربهی جدی به سرش نخورد بود اما دهانش از شدت گریه هفت متر باز شده بود.
جایی که به زمین خورده بود را ماساژ دادم و سعی کردم با حرف آرامش کنم اما آن کودک لجباز آرام شدنی نبود.
پسر، دختر خالهی مادرم بود، شبیه مادرش یک دنده و لوس!
-وای... پسرم چی شد؟
سرم را بلند کردم که سمیرا را دیدم.
- در رو محکم باز کرد...
-برو اونور ببینم.
یر پسرش را با قدرت از میان دست هایم بیرون کشید. مات حرکتش مانده بودم.
پسرش را در آغوش گرفت و طلبکار بالای سرم ایستاد.
-چیه؟ این که بچه نداری دلیل نمیشه بچه این و اون رو ناقص کنی.
چشم هایم گرد شد. او چه می گفت؟
قبل از انکه لب باز کنم و بتوانم حرفی بزنم از اتاق خارج شد. بقیه بچه ها هم از اتاق خارج شدند.
دستم را دراز کردم و با حرص در را بستم تا حداقل آن سر و صدا بیشتر بر مغزم نکوبد.
تا دیروز مرا متهم به حسادت برای شوهر کردن شیوا کرده بودند و امروز حسادت به بچه اش!
من چطور می توانستم به تنها خواهرم حسادت کنم؟ آن هم به ان کوچولوی دوست داشتنی که ماه ها انتظارش را می کشیدم.
من که در نیایش هایم خوشبختی شیوا را میخواستم به او حسادت می کردم؟
مگر شوهر داشتن هم برتری بود که من حسرتش را بخورم؟ اگر هم باشد، من این تنهایی ام را بارها ترجیح می دهم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_84
صدای زنگ موبایلم برخاست.
نگاهی به صفحه ی روشنش که روی قالیچه افتاده بود کردم. ضربه ای به پیشانی ام زدم، اصلا آقای شایسته را فراموش کردم!
خودم را روی زمین دراز کردم و موبایل را برداشتم. اشک هایم را از روی گونه هایم پاک کردم و سرفه ای کردم تا گلویم از آن بغض جانکاه صاف شود و دیگر جلوی یک غریبه دردهایم فریاد نزنند.
دکمه ی سبز را فشردم.
-الو... شیرین خانم... خوبید؟
لبخندی زدم. در این سه روز دوباری بود که او را تا این حد نگران کرده بودم.
حس عذاب وجدانی قاطی شیرینی که در دلم قنج می رفت شد.
-چیزی نیست.
- آخه جیغ کشیدید، بعد کلی صدا اومد... نگران شدم.
لب گزیدم. ابرویم پیشش رفته بود. تنها برای مراقب از پسری که مادرش آنگونه جوابم را داد.
- خونم مهمونه، یکی از بچه ها خورد زمین.
صدای نفس عمیقش به گوشم رسید.
-خداروشکر.
چشم هایم گرد شد و با حیرت پرسیدم:
-اینکه یه بچه خورد زمین خداروشکر؟
-نه نه... اینکه شما خوب... نه نه منظورم اینه... خب صدمه جدی ندیدن دیگه؟ برای همین خداروشکر...اصلا...
با صدای بلندی به دستپاچگی اش خندیدم که او هم دیگر ادامه نداد. آمده بود حرفش را جمع کند که گند زده بود به همه چیز.
صدای خنده های او هم بلند شد و در آن صداهای گوشخراش بیرون، این تنها صدای آرامش بخش بود.
-خراب شد که.
در جوابش باز هم خندیدم و حرفی نزدم. لحظات دوباره مهمان سکوت شده بودند و من این مهمانی دلنشینی را نمی خواستم. شیرینی اش زیاد بود، آنقدر زیاد که دلم را میزد.
-میخواستم سفارش ها رو بیارم، مغازه تشریف دارید.
-آره، امروز مغازم. منتظرتونم.
_فعلا.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_84 صدای زنگ موبایلم برخاست. نگاهی به صفحه ی روشنش که روی قالیچه
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
part_85
روز خوشی گفت و تلفن را قطع کردم. باید اول به احمد آقا می گفتم بیاید و بعد به مادر اطلاع میدادم، چون یقین داشتم مانع رفتنم می شود، اما اگر می گفتم به احمد آقا زنگ زده ام و از آژانس آمده است، ناچار به رضایت می شد.
شماره ی احمد آقا را گرفتم و همانطور که لباسم را می پوشیدم با او صحبت کردم.
خداراشکر که اینبار سفارشات زیاد نبود، وگرنه رد کردنشان از میان این جمعیت و چشمهای کنجکاو دشوار بود.
پلاستیک را سعی کردم با کمترین جلب توجه ای از پذیرایی رد کنم و دم در بگذارم اما نشد. یعنی هیچ جوره نمی شد در برابر آن چشم هایی که همه جا را می کاوید مخفیانه رد شد. پلاستیک را پشت در گذاشتم و دوباره برگشتم تا به مادر خبر بدهم.
در آشپزخانه مشغول چیدن شیرین بود. کنارش ایستادم و با ارامترین صدای ممکن به او گفتم:
_مامان من دارم میرم بیرون، کار دارم.
نگاهم نکرد و همچنان مشغول کارش شد.
-وا، دختر این همه مهمون خونست.
-خب باشه، من الان کار دارم مامان.
-باشه برای بعد، زشته مهمونا رو تنها بذار.
دستم هایم را در سینه قفل کردم و به در کابینت تکیه دادم.
-بود و نبود من که مهم نیست براشون.
سرش را بلند کرد و باز با همان نگاه های پر از شیطنت خیرهی چشمانم شد. از همان هایی که هراس داشتم، از همان هایی که می دانستم در پسش نقشه هایی خفته است.
-مادرجون بیا تو جمعیت بشین، اینا همشون یه پسر تو دست و بال دارن، بلکه یکی برات جور شد.
لبهایم از ناچار آویزان شد. پس کی از این بحث تکراری خلاص می شدم؟
اگر کمک کردن به مادر نبود از همان صبح می زدم بیرون اما ماندم تا از مهمان ها پذیرایی کنم که دیدم نیازی به پذیرایی نیست. خودشان می آوردتد و می خوردند و خداراسکر خودشان هم جمع می کردند.
آمدم تا بهانه ای بیاورم که یگی از زن ها مادر را صدا زد.
-الان میام شهین خانم.
-مادر سینی شیرینی ها را در دست گرفت و به سمت پذیرایی رفت که با صدای بلند گفتم:
- مامان پس من برم؟ احمد آقا پایین منتظره.
-هرکاری می کنی بکن.
لبخندی زدم. می دانستم سرش که گرم صحبت شود حواسش نیست و بیهوا رضایت می دهد.
قبل از آنکه حرفش را پس بگیرد چادرم را روی سرم تنظیم کردم و از خانه بیرون رفتم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574