eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
36.1هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_382 #رمان_زندگی_شیرین طوری فریاد زده بود که خیال کردم چیز بدی گ
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ مات و مبهوت نگاهشان کردم‌ من می گفتم تمام جانم بند ان بیمارستان و ان تخت هست ان وقت ان ها حرف از سیاست می زدند؟ -اره والا. مامان نمی خواد بری. -والا خواهر، همین زنداداش من... کیفم را روی دوشم تنظیم کردم و لب زدم: -خداحافظ. قدمی به سمت در برداشتم که صدای اعتراضشان بلند شد. -وا دختر این همه برات حرف زدیم. بدون این که برگردم لب های لرزانم را از هم باز کردم. -من می رم پیش همون جسم بی روحی که میگین، چون اون جسم به جای نیش زدن ارومم می کنه و به حرفام گوش می ده. قدم هام رو تند کردم و به سمت در رفتم. من نمی گذاشتم هیچ کس بین من و مهدی فاصله بیندازد. نه مادرش که می خولست او را کیلومترها دور کند و نه هرکس که بگدید رفتن پیشش فایده ای ندارد. اژانسی گرفتم و رفتم. سخت بود بین شانلی و مهدی انتخاب کردن. پیش هرکدام که باشم نگرانی ان یکی امانم را می برید. توی آژانس بند انگشت هایم را لمس می کردم و ذکر می گفتم، برای سلامتی مهدی، برای شادی روح شیوا و... برای ارامش دل خودم که ویران بود. وارد بیمارستان شدم. به سمت اتاق مهدی رفتم که پرستاری جلویم را گرفت. -کجا عزیزم؟ -اتاق نامزدم. -فعلا بالا سرش هستن، بهتره یکم صبر کنی. -ولی من حالا باید ببینمش. انقدری حال این روزهای من زار بود که تمام پرستارهای این بخش می شناختنم. ناچار نگاهم کردد. می دانستم که دلش نمی امد به این صدای پر بغض و چشم هایی که از شدت گریه گود افتاده بودند نه بگوید. -برم؟ -اخه... -می دونی که نمی تونم بیرون باشم. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 -پس به مادرش این ها بگو زود بیان بیرون. سری تکان دادم و با تشکر از کنارش رد شدم. حس ترحم مزخرف بود اما من انقدری غرق درد بودم که برایم مهم نباشد. در را باز کردم. با دیدن اسمان که دستش روی موهای مهدی بود دهانم باز ماند. با دیدن من سریع دستش را برداشت و عقب کشید. -سلام. به خودم امدم و سلامی زیر لب کردم. مهدی که خواب بود اما‌... اما... من دلم تمی خواست او با ان شب رنگ های کوتاه بازی کند. ان ها فقط بازی دست های من را می خداستند. مادرش با گوشه ی چادر اشک چشم هایش را باز کرد. جلو رفتم و کنار مهدی ایستادم. ای کاش اسمان نمی داد. ای کاش او این طوری بالا سر مهدی نمی ایستاد. می خواستم حسود ترین دختر بشوم و او نیاید، می خواستم باز هم حسادت دلخورم کند و مهدی باز بهم بخندد. -شیرین جون بهت تسلیت می گم. -ممنون. خب از میان ان حجم حسادت همین کلمه هم به اجبار بیرون امد. -خیال نمی کردم به مهدی سر بزنی. -چرا؟ شانه ای بالا انداخت. دیگر حوصله ی بحث با او را نداشتم. شاید بحثی هم نبود اما.... اما من حسود بودم و حرف زدن با او ازارم می داد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_384 #رمان_زندگی_شیرین مات و مبهوت نگاهشان کردم‌ من می گفتم تمام
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ اگر دیوانگی بود که بترسم از خوشگلی اش وقتی مهدی خواب بود... می خواستم دیوانگی باشد. ابرای چی این همه تیپ زده بود؟ "-می دونی عزیزم، من عاشق سادگیت شدم، عاشق این که بدون دغدغه از خیلی جیزها خودتی. -و این ازارم می ده. -چرا؟ -حرف مردم. -اون ها رو بیخیال. مهم ارامشی که خودت داری، مثلا دنبال نظر همون مردم نیست، محبور نیستی هرروز مد جدید رو دنبال کنی، برای یه بیرون رفتن ساعت ها جلوی اینه نیستی. -پس بگو واسه معطل نشدنته که عاشق شدی. -نه، برای صدای همین خنده های با حیاته." و من ان زمان بیشتر می خندیدم و او بیشتر محو من می شد. پس دام قرص بود که مهدی هیچ وقت او را انتخاب نمی کند. به قول خودش او اگر می خواست توجهی به اسمان بکند این همه سال می کرد، وقتی کنارش بود. -شیرین. با صدای بلندش از فکر بیرون اموم. گیج و منگ نگاهشان کردم که نگاه های مادر مهدی بد بود. -چیزی شده؟ چند بار صداتون کردم. سرم را تکات دادم و خیره ی مهدی شدم. -گفته بودم که خیال می کردم درگیر مراسمات خواهر باشی و نیای. -مراسمی نبوده امروز. -به هر حال عزادار هستین، بهتره خونه بمونی پیش مهموناتون، من خودم هرروز بهش سر می زنم. با چنان سرعتی سرم را برگرداندم که صدای شکستن استخوان هایم را شنیرم. این دختر می دانست من عزادار هستم و می خواست من را تا مرز جنون ببرد؟ -خودم میام. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 -اسمان جان، عمه می دونم برات سخته و ماشالله چقدر مشغله ذهنی داری اما تو هم هر روز بیا بهش سر بزن. چشم هایم گرد شد. حس فوران کردن خون در رگ هایم را داشتم. ان ها از حسادت چیزی می فهمیدند که این قدر راحت حرف از امدن ان دختر می زدند؟ ان ها می دانستند که جه بر من می گذرد؟ -چشم عمه جون، هرروز هم میام‌. -کارها هم زودتر ردیف بشه باز باید به خودت زحمت بدیم. -نه این چه حرفیه، به هر حال خودم هم بابد می رفتم کانادا، چقدر خوب گه بتونم به مهدی جان هم کمکی بکنم. آتقدر عصبی شده بودم که نمی توانستم خرفی بزنم. خونم به جوش امده بود. -مهدی رو کجا میخواین ببرین؟ -می بریم کانادا. -حیات نباتی هیچ جا درمان قطعی نداره، بعد مهدی بهوش میاد. من مطمئنم. -من به دوست بابام مطمئنم. اتقدر با غرور حرف می زد که خیال می کردم استغفرالله دوست پدرش با خدا سر و سری دارد. چادر را بیشتر در دستم مشت کردم. -مهدی بهوش میاد، نیاز به بردنش نیست. ملحفه ی رویش را مرتب کردم که مادرش محکم گفت: -ما می خوایم ببریمش‌. دستم روی ملحفه خشک شد. ان ها هم با سرنوشت دست به یکی کردن من را داغون کنند؟ ان ها هم... من نمی گذاشتم. حداقل از مهدیم نمی گذشتم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ اگر آن ها محکم بودند من محکم تر، اگر آن ها زمین و زمان را جمع کرده بودند من تمام آن زمین و زمان را به هم می دوختم. خود مهدی محکم بودن را یادم داده بود. خود او به من گفته بود که باید قوی باشم، خودش دوباره اعتماد به نفسم را برگردانده بود پس برای به دست آوردن خود او زمین و زمان را به هم می دوختم. -بردنش فایده ای نداره. کیفم را کنارش گذاشتم. قبلا خجالت می کشیدم جلوی کسی این طور نوازشش کنم اما الان دلم می خواست به همه ی آن ها بفهمانم من و مهدی چقدر به هم وابسته ایم، می خواستم به همه ی آن ها نشان بدهم این پسری که خوابیده است جزئی از من است و بردنش چه بلایی سرم می آورد. شانه اش را از درون کیفم در آوردم. -وا، دختر تو از کجا می دونی؟ نکنه دکتر شدی و ما خبر نداریم. و آسمان به حالت تمسخری خندید. دکتر هم می شدم... برای خوب شدن مهدی من همه چیز می شدم. اما ان ها نمی خواستند این همه چیز شدن را بفهمند و اشکالی نداشت. من و مهدی عادت داشتیم به مخفی بازی. موهایش را ارام شانه کردم. -به هر حال ما داریم کار های ترخیسش رو انجام می دیم. نفس کلافه ای کشیدم. -نباید ببرینش. مهدی همین روز هاست که بهوش بیاد. نمی فهمیدند. نمی خواستند متوجه شوند او فقط کمی خوابیده است. فقط کمی خسته بود و دلش خواب می خواست، وگرنه به زودی بیدار می شود. اصلا قرار نبود که بیدار نشود. -ببخشید شیرین جون جقدر از مدت صیغه اتون مونده؟ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 ای کاش آن قدری جرئت داشتم که بگویم کار های من و مهدی به تو ککه مربوط نیست. ای کاش می توانستم بگویم با این نیشخند مسخره ات عذابم ندهد، به اندازه ی کافی حسادت بودنت نابودم می کرد. ای کاش می توانستم بگویم که اگر مدت صیغه ی من و مهدی تمام هم شود باز من و برای هم هستیم. مهدی خودش قول داده بود که به دختری غیر از من نگاه کند. اصلا خودش گفته بود اگر می خواست آسمان را انتخاب کند در این چند سال انتخاب می کرد. -نمی دونم. -خب عزیزم اگه تا تموم شدن صیغه اتون مهدی بهوش نیومد چی؟ شانه را از موهایش جدا کردم و صاف ایستادم. گیج و منگ نگاهش کردم. امیدوار بودم آن لب ها دیگر قصد نداشته باشند نیش بزنند. قلب من به اندازه ی کافی سوراخ شده بود. تا وقتی که مهدی بهوش بیاید و آن ها را بهبود بخشد دیگر جایی نداشت. -متوجه نشدم. -منظورم این که همه چیز بینتون تموم... دستم را بالا آوردم. -تموم نمی شه، فقط یکم عقب می افته. که مطمئنم پیمان تا اون موقع بهوش میاد. حرفم را محکم گفتم. برای اولین بار در زندگی ام محکم ایستادم و برای خواسته ام صدایم را بالا بردم. برای اولین بار توانسته بودم از حقم دفاع کنم. باز هم می توانستم. باز هم می توانستم آن حس خجالت و شرمی که این همه سال حرف هایم را نزدانی کرده بود را کنار بزنم و از مهدی دفاع کنم. شانه را درون کیفم رها کرد. پارچه اش را از درون کیفم در آوردم. به سمت گوشه ی اتاق رفتم. مهم نبود که مادر مهدی چطور بد به من نگاه می کرد. مهم این بود که به آسمان بفهمانم که این پسر فقط برای خودم هست. باید این دختر میفهمید که شترش را باید جای دیگر بخواباند. پارچه را کمی خیس کردم. چادرم را بیشتر در دستم جمع کردم و بدون این که سرم را بلند کنم تا نگاهشان را ببند دوباره به سمت مهدی برگشتم. پارچه ی خیس را به صورتش کشیدم و آرام مشغول تمیز کردن صورتش شدم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_388 #رمان_زندگی_شیرین اگر آن ها محکم بودند من محکم تر، اگر آن ها
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ آرام و نرم پارچه ی نمدار را به صورتش می کشیدم. پوستش خشک شده بود. ای کاش یادم می ماند فردا برایش کرمی می آوردم تا پوسش از این حالت در بیاید. در باز شد و زهرا وارد شد. -مامان دکترش... نگاهش که به من افتاد ساکت شد. گفته بود نیایم اما او که به قلب بی قرار من فکر نکرده بود. او موقعیت را سنجیده بود و موقعیت ها برای من ویران شده بودند. -سلام. و دوباره به سمت مهدی برگشتم و مشغول تر کردن صورتش شدم. -سلام... مگه نگفتم فعلا نیا؟ -پس تو خبرش کردی؟ -نتونستم بشینم تو خونه که نامزدم رو ببرین. -دختر جون، هنوز که چیزی بین شما ها معلوم نیست. دستم روی پیشانی اش خشک شد. گوش هایم درست می شنید یا آن ها هم این روز ها مشکل پیدا کرده بودند؟ یعنی چه چیزی بین ما معلوم نیست؟ با تعجب به سمت مادرش برگشتم. این آدم ها این روز ها دیوانه شده بودند، یا من ججنون گرفته بودم؟ دستم را بالا آوردم و انگشتم را نشانش دادم. -این نشونی که شما شب خواستگاری توی دستم انداختین. -نه شیرین جون، منظور مامان رو اشتباه فهمیدی. معلومه که تو و مهدی نامزد هستین، فقط الان که هنوز خطبه ای بینتون خونده نشده، واسه همین مامان می گه که...یعنی... یعنی خسته می شی ایین قدر می ری و میای. ... 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 زهرا به سمت مادرش برگشت و با چشم به او اشاره ای کرد. چقدر خوب بودند این آدم های یک هویی که بین این همه آدم بد ظاهر می شدند اما من فقط با مهدی ارام می شدم. -نمی شم. دوباره مشغول کارم شدم. -دخترم بد بیراه هم نمی گه، ما برای خودت می گیم، معلوم نیست.... معلوم نیست مهدی کی بهوش بیاد، تو که نمی تونی پاسوزش... و نگذاشتم از این بیشتر ته دلم را خالی کنند. من فقط به همین امید ها زنده بودم که ان ها می خواستند همین را هم از من بگیرند. -مهدی بهوش میاد. همین روز ها بهوش میاد و ما هم عقد می کنیم. -اصلا شیرین جون مگه شما خواهرتون فوت نکرده؟ پس نمی تونین جشن بگیرین دیگه. بدون این که نگاهی به آسمان بیندازم لب زدم: -یه عقد ساده. پارچه را از پیشانی اش جدا کردم و درون کیفم انداختم. همه چیز ردیف شده بود. مهدی من دوباره خوش تیپ ترین پسر شهر شده بود. حتی با وجود این لباس بیمارستان هم خوشتیپ بود، حتی با وجود این لوله ها هم لبخند می زد. -حالا فعلا که دکترش رضایت نمی ده ببریمش، ان اشالله داداشم هم همین روز ها به هوش میاد و دیگه این همه بحث نیست. زهرا جلو آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت. -برو خونه استراحت کن عزیزم، هر چی شد خودم بهت خبر می دم. نگاهم بی اختیار به سمت اسمان کشیده شد. من نمی توانستم تا وقتی آسمان این جاست بروم. نمی توانستم او را حتی با مهدی بیهوش تنها بگذارم. خب حسود بودم اما... اما این حسودی را هم دوست داشتم وقتی مهدی را تماما برای خودم یم خواست. زهرا رد نگاهم را گرفت. او هم مانند مهدی من را می فهمید، او هم می دانست در دلم چه می گذرد. -راستی آسمان جان دایی زنگ زد، انگار کارت داشت. -با من؟ سرش را تکان داد. -من الان میام عمه جون. آسمان بیرون رفت اما بالاخره که بر می گشت. تا وقتی که از رفتن او مطمئن نمی شدم پایم را از این اتاق بیرون نمی گذاشتم. -الان اسمان هم میره عزیزدلم، تو برو خونه. رنگت عین هو گچ دیوار. لب باز کردم که مادر مهدی زودتر از من جبهه گرفت. -مگه اسمان بیچاره چی کار داره؟ -هیچی مامان. فقط دلیلی نداره بیاد بالای سر مهدی بایسته. -خب پسرعمشه دوست داره بیاد ملاقاتش. زهرا با چشم اشاره ای به مادرش کرد بلکه کمی مراعات من را بکند. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
افکار ما نیز مانند گوشی‌ هایمان هر روز به کمی شارژ نیاز دارند؛ کمی تمرکز، کتاب خواندن و تفکّر چیزیست که ما را در مسیر آگاهی و موفقیت نگه می‌ دارد... ❤️
لـبـاسای مـارک دار باطن ِ آدمو نمی پوشونه؛ گـاو هـم پـوستش چـرم خالصه... 👈 "ذات ِ آدم مهمـــه" ❤️
هر روز یک فرصت جدید است شما می‌توانید به موفقیت روز گذشته بپردازید یا شکست‌های خود را پشت سر گذاشته و دوباره شروع کنید، این همان شیوه ی زندگی است هر روز با یک بازی جدید... ❤️
بعضى وقتها دفعه ى بعدى وجود ندارد شانس دوباره و وقت اضافه اى نيست گاهى فقط "الان" هست یا "هرگز" فرصت ها را از دست ندهيد. ❤️
وقتی چیز زیبایی توی کسی دیدی حتما بهش بگو... شاید واسه تو یه ثانیه طول بکشه؛ اما برای اون میتونه یه عمر باقی بمونه✌ ❤️
‏ببین:) امام‌زمان‌نیازبہ‌ڪسی‌‌نداره‌ڪہ‌فقط‌ پروفایلش‌مذهبۍباشھ این‌نوع‌دیندارۍوامام‌زمانۍبودن‌واقعا هیچ‌فایده‌اۍنداره‌،‌امام‌زمان‌‌بہ‌ ڪسی‌ڪہ‌‌بخاطرش‌ازگناه‌بگذره‌نیازداره امام‌زمان‌بہ‌ڪسی‌ڪہ‌مثل حضرت عباس عفیف‌وباحیاباشہ‌نیازداره-!' پروفایل‌وتیپت‌مذهبۍباشہ‌ولۍبااعمالت دل‌امام‌زمانتوبہ‌دردبیارۍچہ‌فایده؟🙂 ❗️
🛑 حالت انتظار 🍃 بیشترین فعالیت شیطان این است که مردم را از یاد امام زمان ارواحنافداه غافل کند تا مردم طالب فرج نباشند و حالت انتظار پیدا نکنند تا خداوند ظهور را به تأخیر بیاندازد و در نتیجه مهلت شیطان بیشتر بشود. ‼️ ⬅️ عاشق آن کسی است که یک لحظه هم برایش زیاد است. وعده کرده‌اند که برای ملاقات بیا، ⏳ ساعت نگاه می‌کند، دقیقه نگاه میکند، مواظب است، می‌رود یک ساعت زودتر در اتاق انتظار می‌نشیند، این‌طوری باید باشیم. ✨✨✨✨✨ 📚امام زمان ارواحنافداه در بیانات استاد ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 یااللّٰه... 😔 مولا‌جان، تصاویرِ این روزها که دل هر انسانی را آکنده از درد و اندوه می‌کند، با دل تو چه میکند یَابْنَ رَحْمَةٌ لِلْعٰالَمینْ... .