eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
46.3هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃 📚 📚﴿توهم‌ عشــ❤️ــق﴾(134) 🔖 قسمت 149 آخرای کوچه بودم بر سرعت قدم هام اضافه کردم و چشمم به اون طرف کوچه و خیابان اصلی بود که یکدفعه صدای بهزاد از پشت سرم بلند شد: آهای خانم خانما، یه ذره یواش تر، کجا میری؟! وایستا با هم بریم، سعادت بده در حضورتون باشیم. با شنیدن صدای بهزاد ناباورانه به عقب برگشتم و با دیدن بهزاد انگار تشت آبی سرد روی سرم خالی کرده باشند یک لرزی توی بدنم افتاد. بهزاد بهم رسید و همانطور که مچ دست منو می گرفت و به سمت خودش می کشید گفت: چیه؟! کجا می رفتی هاااا با ترس نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:, هیس...ساکت...تو رو‌خدا جیغ و داد نکن، اینجا محله ی خودتونه، آبروی خودت میره و بعد به گوش مادرت برسه حالش بد میشه... بهزاد نگاه پر از خشمش را بهم دوخت و‌گفت: ببین من الان توپ توپم، حال دعوا کردن دارم اما حوصله ی خاله زنکهای همسایه ها را ندارم، الانم مثل بچه ادم بهم بگو کجا میرفتی؟! چاره ای نداشتم، سرم را پایین انداختم و‌گفتم: داشتم از دست تو و از خونه ی شما فرار می کردم، من روی حرفم هستم، تو دوباره رفتی سمت مواد و‌من نمی تونم با همچی آدمی زندگی کنم.. بهزاد خرناسی کشید و گفت: عه...تو گفتی و منم باور کردم، چرا نمی گی دلبر جدید پیدا کردی؟! چرا نمیگی قول و قرار فرار را با اون گذاشتی؟! چرا نمیگی من دلت را زدم... معلوم بود که بهزاد دوباره شیشه زده که دوباره توهم زده بود، حالا این بار چه کسی را می خواست به من ببنده الله اعلم... حوصله ی کل کل کردن باهاش را نداشتم و‌گفتم: ببین بهزاد! بالا بری پایین بیای، خودت را حلقه آویز کنی، این بار دیگه مثل دفعات قبل نیست، دیگه به قول معروف این تو بمیری از اون تو بمیری های قبل نیست. رفتی سمت مواد، باید دست از من بکشی... بهزاد دندان هاش را روی هم فشار داد و‌ همانطور که من را دنبال خودش می کشید، گفت: منم حرفم یکی هست، یا با من یا با هیچ کس! اگر انتخاب کردی که با من نباشی، پس باید بمیری و بعد سرش را آورد کنار گوشم و گفت: یه جوری بمیری که هیچ نشونی ازت باقی نمونه... این لحنش منو میترسوند، نمی دونستم چقدرش جدی هست و چقدرش بلف، اما من میترسیدم ازش... بهزاد منو دنبال خودش می کشید و من فکر می کردم می خواد منو ببره خونه شان که سر کوچه متوجه شدم منو به سمت ماشینش میبره ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود دیگه چاره ی دیگه ای جز داد و فریاد نداشتم، شروع کردم کولی بازی که حلقه ی دست بهزاد دور مچم محکم تر شد و گفت: جیغ و داد راه ننداز دیوونه، هر چی گفتم همه اش شوخی بود، من می خوام از دلت دربیارم، اصلا چیزی نکشیدم، فقط می خواستم یه جوری سورپرایزت کنم. لحن بهزاد دقیقا مثل وقتی که سالم بود شده بود، همانطور که با ترس نگاهش می کردم گفتم: تو داری دروغ می گی...داری گولم میزنی... بهزاد خنده ریزی کرد و گفت: نه چه گولی دختره ی ورپریده!! من دوستت دارم فریده، تو تمام عمر و روح منی، حاضرم بمیرم اما یه خال بهت نیافته، الانم بیا سوار ماشین شو بریم یه دوری بزنیم. لحن بهزاد پر از آرامش بود اینقدر قشنگ نقش بازی کرد بدون اینکه فکر کنم که این آقا جلوی من مواد کشیده و... بهش اعتماد کردم و راحت سوار ماشینش شدم. ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃 📚 📚﴿توهم‌ عشــ❤️ــق﴾(134) 🔖 قسمت 150 سوار ماشین شدیم، بهزاد شروع کرد به شوخی خنده و گفت: ببین فریده، یه چند روز نقش بازی کردم، یه جوری که باورت شد دوباره معتادم، اما همه اش برای این بود که دو تا چیز بهم ثابت بشه، اول اینکه ثابت بشه عشق خودم به تو و تو به من که تا کجا پام وایستادی و تا چه حد میتونی منو تحمل کنی و دوم اینکه می خواستم ببینم از مواد نفرت پیدا کردم یا نه؟! بهزاد ماشین را روشن کرد و گفت: دیشب که کنارت مواد زدم، یک حس خیلی بدی داشتم، چند بار می خواستم بالا بیارم، اما جلوی خودم را گرفتم، واقعا من الان از هر چی مواد هست بیزارم، می خوای باور کن، می خوای نکن... با این حرفهای بهزاد انگار توی یه برزخ خیلی بد گیر کرده بودم، نمی دونستم چی درسته و چی غلطه....نمی دونستم کدوم حرف بهزاد راسته و کدومش درسته...اما ...اما به قول معروف من. الان گرگ بارون دیده شده بودم، کافی بود دو ساعت با بهزاد باشم، می تونستم بفهمم راست می گه یا دروغ! بهزاد دستش را جلوی چشمام تکون داد و گفت: زنده ای فریده؟! چرا حرفی نمیزنی؟! اب دهنم را قورت دادم و گفتم: با اینکه به حرفات شک دارم، اما اینبار هم بهت اعتماد می کنم، ببینم منو به کجا می کشونی... بهزاد با دست زد روی شونه ام و گفت: فدایی داری فریده....من تو رو به جاهای خوب خوب می کشونم... نمی دونم چرا از شنیدن این حرفش، حس بدی بهم دست داد اما با این حال چیزی نگفتم. بهزاد لبخندی زد و برای حین نیت گوشی منو از جیبش درآورد و گفت: بفرما اینم گوشیت، می خواستم امتحانت کنم که برش داشتم، حالا بگیرش و یه زنگ بزن مامانم بهش بگو با من هستی و قراره با هم بریم یه گشت بزنیم... نه انگار بهزاد منو سرکار گذاشته بود، شاید داشت راست می گفت، با خوشحالی گوشی را از دستش گرفتم و‌ شماره مامان شوکت را لمس کردم و با اولین بوق صدای شوکت خانم توی گوشی پیچید: کجایی دختر؟! همه رفتن ما موندیم زشته بیا لبخندی زدم و گفت: ببخشید، روی حیاط مسجد بهزاد را دیدم دیگه بهم گفت بریم با هم گشتی بزنیم، اصلا بیا با خودش صحبت کنید. گوشی را گرفتم سمت بهزاد، بهزاد گوشی را گرفت و شروع به خوش و بش با مادرش کرد و بهش گفت که با هم هستیم و توصیه کرد بره خونه خاله اش تا تنها نباشه و در حین حرف زدن گفت: عه تماس قطع شد، یعنی شارژ گوشیت پرید و بعد گوشی را داد سمت من.... بدون اینکه نگاهی به گوشی کنم با خوشحالی گرفتمش و گذاشتمش توی کیفم، بهزاد منو برد سمت حرم، گنبد و گلدسته ی حرم پیدا شد، دستم را گذاشتم روی سینه ام و سلام دادم و زیر لب گفتم: خودم را به شما سپردم یا امام رضا، ضامن من هم بشین، اگر بهزاد کلکی تو کارشه خودت رسواش کن آقا و بعد به بهزاد گفتم: ممنون منو آوردی حرم، دلم لک زده بود برای یه زیارت، تا ساعت چند حرم میمونیم؟! بهزاد خنده ای مبهم کرد و گفت: آوردمت سلام بدی الان زیارت نمیریم، کار داریم، زیارت باشه برای بعد البته ... و ادامه ی حرفش را خورد با تعجب گفتم: چه کاری داریم، چرا واضح حرف نمیزنی؟ بهزاد چشمکی بهم زد و‌گفت: دندون روی جگر بزار، یه کار خوب دارم، دوباره یه ترس ناشناخته به جونم افتاد، نمی دونستم که این حس یه نوع اخطار هست، توجهی بهش نکردم که بهزاد جلوی یکی از همین مغازه های کنار حرم که انگشتر و تسبیح و... می فروختند توقف کرد و گفت: ببخشید نمی خوام حیرونت کنم، یه چند دقیقه صبر کن کار کوچولویی دارم، یه سورپرایز ریز برای خانم خانما خودم باش؟! لبخندی زدم و مثل دختر بچه ها سرم را تکون دادم و گفتم باش.... بهزاد رفت و من مدام از پشت سر قد و قامتش را نگاه می کردم و قند توی دلم آب میشد و نمی دونستم یک دل سنگی توی سینه ی این مرد می تپد، دلی که می تواند دل یک قاتل باشد ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ماشین پیش می رفت و در کمال تعجب دیدم که ماشین داره از جاده ی اصلی خارج میشه و به طرف خارج از شهر میره برگشتم سمت بهزاد و گفتم میخوای جایی بریم بهزاد خنده ریزی کرد گفت آره گفتم که سورپرایز برات دارم و تو باور نمی کنی حالا صبر کن آنقدر سوال نپرس بالاخره می فهمی چی به چیه.. ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
ماشین پیش می رفت و در کمال تعجب دیدم که ماشین داره از جاده ی اصلی خارج میشه و به طرف خارج از شهر میر
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃 📚 📚﴿توهم‌ عشــ❤️ــق﴾(134) 🔖 قسمت 152 ترجیح دادم ساکت باشم و حرکات بهزاد را زیر نظر بگیرم، خیلی مرموز و عجیب شده بود، گیجم کرده بود. خروجی شهر مشهد بودیم طرف راستمون یک پمپ بنزین بود، بهزاد ماشینو برد سمت پمپ بنزین، نگاه عقربه بنزین کردم، دیدم تقریبا پره گفتم: بنزین که داری میخوای بنزین بزنی؟!این که جا نداره؟ بهزاد بی حوصله جوابم داد و گفت: صبر کن، کار دارم و بعد یه قوطی خالی نوشابه از زیر صندلی درآورد و رفت سمت پمپ بنزین با نگاهم تعقیبش کردم متوجه شدم میخواد داخل اون قوطی نوشابه بنزین بگیره اما خب بنزین برای چی؟! بعد از چند دقیقه متوجه شدم که درست حدس زده بودم و بهزاد شیشه قوطی نوشابه رو پر بنزین کرد و اومد گذاشتش داخل جعبه و بعد سوار ماشین شد. برگشتم سمتشو گفتم: بنزین برای چی گرفتی؟ بهزاد همانطور که ماشین را روشن می کرد گفت: بنزین مثل پول میمونه رفیق آدمه جایی که میخوام برم شاید وسط راه بنزین تموم کردیم شاید بنزین نداشت جای پمپ بنزین نبود حالا خیالم راحت راحته اینجور... با تعجب گفتم: مگه قراره کجا بریم چرا راستش رو به من نمیگی؟! خب بگو کجا بریم؟! بقیه مراسمت سورپرایز باشه لااقل مقصد رو بگو.. بهزاد گازی به ماشین داد و گفت: نوچ نمیشه، بگم‌مزه اش میره، کم کم خودت می فهمی دندون سر جگر بذار که امشب شب عشقه.... اینجور که بهزاد می گفت می ترسیدم یه جورایی یه حس ناخوشایند بهم دست می داد ترجیح دادم ساکت بشم و ببینم چی قراره بشه، فقط یک لحظه به فکرم رسید نکنه قراره به همون روستای عشق آبادش بره دوباره بره اونجا و بخواد مواد بگیره، بعد نگاه کردم به مسیر فعلا که خارج شهر بودیم، به نظرم بهزاد می خواست شب بشه، چون الکی یه مسیر را میرفت و دوباره برمی گشت و اینقدر دور دور کرد تا خورشید هم غروب کرد و همه جا تاریک شده بود، ماشین تو تاریکی بی امان می رفت از اون کوره راهی که به عشق آباد ختم می شد رد شدیم و تا از اونجا که رد شدیم نفس راحتی کشیدم کمی پایین تر وارد یک جاده فرعی که اونجا یه آسفالت خیلی قدیمی داشت شدیم نمیدونستم به کجا ختم میشه ولی کمی جلوتر لامپهایی که می دیدم نشان میداد اینجا باید یه روستا باشه.... دیگه واقعا میترسیدم، با لحن لرزانی گفتم: تو رو خدا رحم کن، دوباره می خوای به چه جهنم دره ای منو ببری؟! بهزاد اوفی کرد و گفت: هیچ جا، همین بیابون خدا، رسیدیم و با زدن این حرف ماشین را متوقف کرد. اطراف را نگاه کردم، انگار توی یه برهوت بودیم، دلم خوش بود به روشنایی لامپ هایی که شاید ده پونزده کیلومتر با ما فاصله داشتن. بهزاد چراغ های ماشین را خاموش کرد و روش را کرد طرفم و با یه دست روسریم را از سرم درآورد و گفت: حالا گوشواره هات را عوض کن... لرزی توی بدنم افتاد و گفتم: آخه اینجا؟! برای چی؟! بعدم خودت خوب میدونی من از تاریکی می ترسم، چراغ ها ماشین را روشن کن... بهزاد گفت باشه، این کار را میکنم اینم به خاطر تو...لطفا هر کاری می گم بکن... چراغ ها روشن شد، صورت بهزاد بران ترسناک شده بود و دوباره اشاره کرد و گفت: خودت عوض می کنی گوشواره ها را یا خودم بیام گوشات را جر بدم.. با لحن لرزان گفتم: من...من ازت میترسم، چه نقشه ای داری؟! بهزاد خنده ی بلندی کرد و گفت: نقشه؟! هیچی ....فقط بعد از این همه مدت از عقدمون میخوام بهت دست بزنم، می خوام امشب اینجا این ماشین بشه حجله ی عروسیمون.... حرفهای بهزاد با لحنی ادا میشد که انگار عزرائیل روبه روت هست و بهزاد با هر کلمه ای که میگفت، مدام بینی اش را بالا می کشید، درست مثل زمانی که معتاد بود و بهش مواد نرسیده بود.. ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃 📚 📚﴿توهم‌ عشــ❤️ــق﴾(134) 🔖 قسمت 153 بهزاد خیره بهم شد و گفت: چقدر خوشگل شدی فریده، یعنی امشب به نظرم از همیشه خوشگل تر میای، امشب چه شودددددد... زودتر گوشواره هات را عوض کن لعنتی، می خوام.... بهزاد حرفش را نصف و نیمه رها کرد و در ماشین را باز کرد و از جا بلند شد، حالا منم مثل یه ژله میلرزیدم. آخه این چکاری بود، می خواست توی ماشین حجله ی عروسی راه بندازه، اونم با این وضعش.... توی بیابون بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی یومد، یعنی نه میتونستم با این تاریکی هوا فرار کنم و نه می تونستم داد و هوار کنم و کسی را به سمت خودم بکشونم و این جاده ی لعنتی اینقدر خلوت بود که اصلا امیدی نبود کسی از اینجا بگذره و واقعا نمی دونم بهزاد اینجا را از کجا پیدا کرده بود، اما توی دلم دعا می کردم کاش بهزاد یادش بره چکار می خواد بکنه، کاش اتفاقی بیافته از دستش خلاص شم، اما چه اتفاقی؟! توی همین افکار بودم که بهزاد داخل ماشین شد و توی دستش یه پاکت مشکی رنگ بود و همانطور که مشغول باز کردن پاکت بود گفت: شب دامادی که نباید همینطور خشک و خالی باشه، بزار گرم شم و اونوقت میام سراغت و دست گرد داخل پلاستیک یه پایپ شیشه ای در آورد، حالا فهمیدم می خواد چکار کنه، ابزار کشیدن شیشه بود که با یه فندک و این حباب شیشه ای رنگ مواد را دود می کردند. برای اولین بار از اینکه بهزاد می خواست شیشه بکشه خوشحال بودم، چون وقتی سرگرم کشیدن میشد، یادش می رفت که قرار بود چه کار بکنه. بهزاد دست مرد و اینبار یه پاکت مواد بیرون آورد، خدای من چقدر زیاد بودن اینا را اگر می خواست بکشه که درجا سنکوب می کرد و میمرد، ناخوداگاه گفتم: همه ی اینا را.... بهزاد که انگار ذهن منو خونده باشه خنده ی بلندی کرد و گفت: ببین چقدر زیاد دارم، تازه هنوز یه بسته ی دیگه هم هست، اینا را قرار بود ببرم گناباد برسونم دست یکی دیگه، اما دیگه عصری به فکرم رسید اول بیام تکلیفم را با تو مشخص کنم و بعد برم دنبال کارم، حالام عشقم کشید یه کم از اینا را بکشم، به جایی ور نمی خوره که... پشتم داغ شد، این چی داشت می گفت؟! تکلیف چی چی منو مشخص کنه؟! با اینحال، برای اولین بار بود از اینکه بهزاد می خواست شیشه بکشه خوشحال بودم، آخه به قول قدیمیا از این ستون تا اون ستون فرج هست، بهزاد می خواست به من دست بزنه و منو نابود کنه، فکر می کنم حس کرده بود می خوام ازش جدا بشم، اون می خواست همه چیز منو ازم بگیره تا شاید من ازش جدا نشم، چون اخلاق منو خوب می دونست، انتهای افکار من این بود و نمی دونستم این کار تازه ابتدای نقشه ی ترسناکی هست که بهزاد برام کشیده، یعنی با با راه انداختن حجله ی عروسی شروع میشد و بعد شاید به مرگ می رسید و من چه خوش خیال بودم که فکر می کردم بهزاد دوستم داره... ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
انگار این حرفهای من آتش خشم بهزاد را بیشتر کرده بود و قبل از اینکه منو بندازه داخل ماشین کمرم را دولا کرد و پاش را گذاشت رو کمرم و درحالیکه صورتم روی زمین رسیده بود گفت: سریع....سریع روی زمین با دماغت بنویس غلط کردم....اگر بنویسی غلط کردم منم قول میدم تا یک ساعت دیگه کاریت نشم... توی شرایط سختی بودم بلند فریاد زدم، یا امام رضا به دادم برس... ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
انگار این حرفهای من آتش خشم بهزاد را بیشتر کرده بود و قبل از اینکه منو بندازه داخل ماشین کمرم را دول
من فکر می کردم پاکت مشکی و ابزار مواد کشی بهزاد را دیدن، اما بهزاد آدمی نبود این وسایل را در معرض دید قرار بده، احتمالا دست پاچه بوده و گذاشته همونجا... اما سر از کارها و حرفهای این مردهای غریبه در نمی آوردم، حرکاتشون نه به دزدها می خورد و نه شکلشون شکل جنایتکارها بود، معلوم بود ایرانی هم هستن، یعنی اولش فکر کردم افغانی باشن اما از لهجه شان بر می آمد مال اطراف مشهد هستن توی همین افکار بودم که همون آقا که رفته بود جعبه را نگاه کنه جلو آمد و یقه ی بهزاد را چسپید و‌گفت: راست میگن خون نمی خوابه، برگشتی محل جرمت جنایتکار؟! ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
من فکر می کردم پاکت مشکی و ابزار مواد کشی بهزاد را دیدن، اما بهزاد آدمی نبود این وسایل را در معرض دی
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃 📚 📚﴿توهم‌ عشــ❤️ــق﴾(134) 🔖 قسمت 156 این چی داشت می گفت؟! صحبت از خون می کرد؟! صحنه ی جرم!! بهزاد با لکنت گفت: ش...ش...شما اشتباه می کنید، من...من کاری...یعنی جنایتی نکردم.. در همین حین یه مرد دیگه که تا به حال ساکت بود جلو آمد و گفت: هی مرتیکه ی جنایت کار، فکر کردی با هالو طرفی، اومدی دخل اون یکی را آوردی و بعد اشاره به من کرد و گفت: حالا نوبت اینه؟! یعنی خاک بر سرت، چی این کارا ارزش داره که.... بهزاد بین حرفش پرید و گفت: به پیر به پیغمبر من کاری نکردم، من با خانمم اومدیم اینجا ، شب بود، توی این کوره راه گم شدیم، الانم می خواستیم... یکدفعه یه نفر از پشت ماشین داد زد: به جفنگ هاش گوش ندین، تا در نرفته، زنگ بزنین پلیس بیاد سر صحنه ی جرم بگیرتش... خدای من! اینا چی داشتن می گفتن؟! جرم؟! یه چی این وسط بود که من خبر نداشتم. بهزاد با همون لحن لرزان گفت: پلیس برای چی آخه؟! به خدا من کاری نکردم، آخه شما چرا فکر می کنین هر کس توی شب اینجا بیاد مجرمه... مرد اولی سری تکان داد و گفت: عه...پس تو هم یه چیزایی می دونی که یکی دیگه گفت: ممد، دیدی تا اسم پلیس را بردیم طرف ترسید... دیدی یه جورایی داره اعتراف می کنه که... بهزاد زد به کولی بازی و گفت: باشه بگین پلیس بیاد تا ببینم کی را دستگیر می کنه؟ من و زنم را یا شمایی را که مزاحم ما شدین و مثل دزدها قصد دزدی ماشین ما را دارین، فیلم برای من بازی نکنین، آخرش می خواین ماشین را ببرین، همین اول بگین تکلیف خودمون را بدونیم. یکدفعه یکشون قهقه ای زد و گفت: بچه ها طرف خیلی زبله، من میگم ببریمش روستا و از اونجا زنگ بزنیم پلیس بیادش و تکلیفش را معلوم کنه، شک نکنید خودشه، اینجا باشه، ماشین پلیس نمیاد، یعنی اینقدر آدرسش سر راست نیست بتونه پیداش کنه، توی روستا زودتر و راحت تر میان... هر حرفی اینا میزدن، من گیج تر میشدم، منظورشون از این حرفا چی بود، اما انگار بهزاد منظور اونا را می فهمید، یه چیزی این وسط بود که من نمی دونستم. بقیه ی مردها نظر اون آقا را قبول کردند و علی رغم مخالفت بهزاد دوتاشون سوار ماشین ما شدن تا ما را تا روستا همراهی کنند و بقیه شون هم سوار موتورهاشون شدن، البته موتورها را پشت یه تپه پنهان کرده بودن و ما اینقدر توی ماشین سرگرم حرفهای خودمون بودیم که متوجه نشده بودیم و حتی صدای موتورها را نشنیدیم... من که کلا صم بکمن بودم و مثل آدم های لال فقط بقیه را نگاه می کردم، کسی هم اصلا چیزی از من نپرسید و فقط وقت سوار شدن یکی از مردها بهم اشاره کرد و گفت: سوارشو خواهر، برو ببین چه کاری به درگاه خدا کردی که امشب خدا نجاتت داد، آخه من نمی دونم شما دخترا نونتون کمه، آبتون کمه که همراه همچی گرگ هایی راه میافتین... باز هم گیج و سردرگم شدم... توی راه رسیدن به روستا، هر چی بهزاد حرف زد و قسم و آیه خورد، گوش هیچ کس بدهکار نبود ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃 📚 📚﴿توهم‌ عشــ❤️ــق﴾(134) 🔖 قسمت 157 وارد روستا شدیم و ما را به طرفی بردند و خیلی زود جلوی یک خونه توقف کردیم با توقف ماشین، چند نفر از خونه ای که درش باز بود بیرون اومدن و جلوتر از همه ی اونها، چند نفر موتور سوار بودن از ماشین پیاده شدیم و بهزاد هنوز داشت قسم و آیه می خورد که اشتباه گرفتین و...همون آقا که بهش می گفتن ممد اومد جلو و گفت: ببین سر صحنه ی جرم گرفتنت هنوز حرف مفت هم میزنی؟! بعد اومد طرف من و گفت: خواهرم این مارمولک چی بهت گفته که فریبش را خوردی؟! چه وعده ای بهت داده که بی خیال پدر و مادر و خانواده شدی و دنبالش راه افتادی؟ هیچی میدونی سه چهار ماه پیش یه دختر جوون درست مثل تو را، اوردن همون جایی که الان تو بودی، طرف که فکر می کنم همین آقا باشه، هر بلایی که فکرش را بکنی سر دختره میاره و بعدم دختره را با نامردی تمام آتش میزنه، تازه به همین هم قناعت نمی کنه، تمام طلاهای دختره را در میاره و برای اینکه جسد دختره شناسایی نشه یه گوشواره ی بدل می کنه گوشش و همین موضوع یه مدت پلیس را منحرف می کنه و... وای این چی داشت می گفت...دختر...شب...آتش...گوشواره انگار یه پازل پیش روم بود که داشت کامل میشد یکدفعه برگشتم طرف اون آقا و‌گفتم: این اتفاق...این قتل دقیقا کی صورت گرفت؟! یکی از مردها که تمام هوش و حواسش پی ما بود جلوتر اومد می خواست توی بحث ما شریک بشه برا همین گفت: تاریخ دقیقش پنج ماه پیش بود، من ذهنم مثل کامپیوتره... بهزاد که تا اونموقع ساکت بود گفت: به خدا اشتباه می کنین، اون زمان....اون زمان اصلا من اینجا نبودم... مدرک هم دارم ثابت کنم... همون ممد رو کرد طرفش و گفت: اگر اینجا نبودی؟ کجا تشریف داشتی؟ مدرک چی را می خوای رو کنی... دیدم بهزاد داره راست می گه گفتم: آره راست میگه، شوهر من...شوهر من اون زمان بستری بود...بیمارستان... نخواستم بگم درگیر زندان و کمپ بوده که اگر می گفتم شاید کار بدتر میشد بهزاد هم تند تند سرش را تکون داد و گفت: هاا به خدا من بستری بودم، چند ماه بستری بود، مدرک هم دارم... ممد همانطور که توی نور کم جان تیربرق به چهره ی من خیره شده بود گفت: ببینم خواهر، تو داری راست می گی یا می خوای اینو از مهلکه بپرونی؟ یعنی واقعا شما زن و شوهر هستین؟! قبل از اینکه من جواب بدم، یه خانم از توی خونه بیرون اومد و گفت: دم سحری پاشین بیاین توی خونه، بزارین این بنده های خدا توی خونه حرفاشون را بزنن... با این حرف ما را راهنمایی کردن داخل خونه... یه خونه ی ساده ی روستایی بود که منو یاد خونه ی بابام می انداخت، یه احساس آرامش می کردم اینجا... به محض اینکه نشستم توی اتاق، یاد حرفهای اون آقایون افتادم، من اطمینان داشتم اونا بهزاد را اشتباهی گرفتن، اما مطمئن نبودم که بهزاد نقشه ای برام نداشته توی همین افکار بودم که همون آقا گفت: ببینم رایت گفتی زن و شوهرین؟! یعنی اگر ثابت کنی زن و شوهریم ما میفهمیم اشتباه کردیم سری تکون دادم و‌حلقه ی دستم را نشونش دادم که پوزخند زد... یکدفعه یادم اومد من تمام مدارکم را آوردم و گذاشتم توی کیفم، چون من به قصد فرار از خونه ی شوکت خانم بیرون زده بودم برای همین گفتم... ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃 📚 📚﴿توهم‌ عشــ❤️ــق﴾(134) 🔖 قسمت 158 نگاهی به چهره ی رنگ پریده بهزاد کردم و گفتم: من ...یعنی شناسنامه ام توی کیفم توی ماشین هست... اگر اجازه بدین بیارمش نشون بدم. مرد یک تای ابروش را بالا داد و گفت: عه جدی میگین؟! بعد بهزاد فرزی از جا بلند شد و گفت: من میرم کیف خانمم را میارم و با یه نگاه قدر شناسانه بهم چشم دوخت... بهزاد رفت کیف را بیاره و برای ما هم سینی چای و در کنارش هم کلوچه رسید، انگار همه باورشون شده بود اشتباه گرفتن و میخواستن از دل ما دربیارن بهزاد کیف را آورد و من شناسنامه ام را گذاشتم وسط و بهزاد هم کارت شناسایی و گواهی نامه اش را نشون داد و در همین حین صدای اذان صبح بلند شد. بهزاد مثل همین مردهایی که همیشه عبادتشون سر جاشه، بلند شد و گفت: تا شما این مدارک را نگاه می کنین من برم نمازم را بخونم، اخه لطف نماز خوندن اینه که اول وقت باشه... یعنی بهزاد چنان حرف میزد و فیلم بازی می کرد که کم مونده بود این آقایون برای طلبیدن حلالیت به دست و پاش بیافتن و بعدم بگن تو جلو وایستا نماز بخون و ما هم به تو اقتدا می کنیم خلاصه، بعد از خوندن نماز صبح، با خوردن یه صبحانه ارگانیک و مفصل و یه بدرقه ی دوستانه از روستا زدیم بیرون. به محض اینکه از محدوده ی روستا خارج شدیم، طاقت از کف دادم و گفتم: بهزاد خودت بهم بگو قضیه چیه؟! شب....توی بیابون... اون هیزما...گوشواره....بطری بنزین و... بهزاد همانطور که نگاهش به جاده بود و پلک نمیزد با لحن آرومی گفت: چشم همه چی را برات میگم، فقط قول بده منو ببخشی و هیچ وقت ترکم نکنی...باش؟! با تعجب گفتم: مگه چکار کردی؟! بهزاد نفس کوتاهی کشید و گفت: اولا ممنونم که شناسنامه همرات بود و منو نجات دادی، دوما من قضیه ی این قاتل را توی روزنامه خونده بودم و یه کم کنجکاویم گل کرد و اومدم محل این جنایت را پیدا کردم بعد که تو هی می گفتی جدا میشم جدا میشم توی ذهنم اومد که تو رو بیارم همینجا و بکشم و خلاصت کنم و مثل همون دختره اتشت بزنم، اما خدا را شکر که اون مردها سر رسیدند و نگذاشتند من این کار ترسناک را بکنم. هر حرفی که بهزاد میزد عرق سردی روی تنم می نشست و باورم نمیشد بهزاد اینقدر پست فطرت شده باشه، اینقدر عصبی بودم که دلم می خواست بهزاد را خفه کنم، اما الان وقت دعوا نبود،باید با ملایمت برخورد می کردم تا به یه جایی برسیم و جان سالم بدر ببرم. پس رو به بهزاد کردم و با ملایمت گفتم: ببین بهزاد هر چی بوده فراموش کن، منم فراموش کردم، دیگه خسته شدم از اینهمه استرس و فشار عصبی، به خدا همین استرس دیشب برای کل عمرم کافی هست، تو رو خدا دیگه تمومش کن، بیا مثل آدم زندگی کنیم، مگه ما چند سال دیگه عمر می کنیم که اینجور فشارهای عصبی تحمل کنیم؟! به خدا دیگه بسه، ظرفیتم تکمیل شده، تکمیل تکمیل... بهزاد آه کوتاهی کشید و گفت: چقدر تو خوبی فریده...من ...من قول میدم امروز آخرین خبطم را انجام بدم، این مواد را باید ببرم گناباد، بدم تحویل یک نفر، آخه پولشون را گرفتم تازه یه مقدار هم ازشون کشیدم. با این حرف بهزاد انگار سیخونکی توی اعصابم فرو کرده باشند، داد زدم: پسره ی احمق! منو از همینجا ببر خونه ی مادرت و بعد خودت برو هر جهنم دره ای و هر غلطی دلت می خواد بکن، من دیگه نمی خوام قاطی کارهای تو باشم می فهمی یا نه؟! تا این حرف از دهنم در اومد، بهزاد مثل یه گاو وحشی که باد از دماغش خارج می شد، صدایی از خودش درآورد و پاش را روی گاز فشار داد و دیوانه وار پیش میرفت. هرچی داد و بیداد و فریاد می کردم، بدتر بود، حتی وقتی اومدیم وارد جاده ی اصلی بشیم، خدا خواستمون و با چپ کردن فاصله ای نداشتیم. بهزاد کلا وحشی شده بود، همزمان با اینکه یک تیغه به پیش می رفت، حرفهای زشت هم بار من می کرد، دلم گرفته بود، از همه چیز و همه کس و همه جا...دوست داشتم نباشم همانطور که اشک می ریختم چشمام را بستم و زیر لب با امام رضا درد و دل می کردم تا اینکه به گناباد رسیدیم ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃 📚 📚﴿توهم‌ عشــ❤️ــق﴾(134) 🔖 قسمت 159 با سرعت وارد شهر شدیم، بهزاد انگار دیوانه شده بود، چنان لایی می کشید و بی هدف داخل شهر می رفت که امکان داشت هر لحظه پلیس جلوش را بگیرد نمیدونم چی توی کله اش می گذشت اما مطمئنم که دوباره نقشه ای خطرناک داشت. ناچار فریاد زدم: بهزاد تو رو خدا، تو را به روح پدرت درست رانندگی کن به کشتنمون میدی... بهزاد انگار که عقلش پریده باشه محکم زد روی فرمون ماشین و گفت: می خوام دوتامون با هم بمیریم...به جهنم که میترسی، به جهنم که بمیریم، تو که بلید خوشحال باشی راحت میشی که یعنی از دست من راحت میشی و با زدن این حرف پیچید داخل یه کوچه که باغ بزرگی با دیوارهای گلی بلند داشت سرتا سر کوچه را دیوار باغ گرفته بود، انگار متروک ترین جای شهر را پیدا کرده بود. ماشین را متوقف کرد و از ماشین پیاده شد و بعد اومد سمت من، در ماشین را باز کرد و همانطور که دست من را می گرفت مثل یه آدم وحشی منو کشید سمت خودش و گفت: پیاده شو...پیاده شو کارت دارم... خیلی ازش میترسیدم، قلب داشت از دهنم بیرون می زد، کاملا می فهمیدم که حرکاتش دست خودش نیست لامصب زورش خیلی زیاد شده بود، بی هدف دور باغ خودش می چرخید و منم به دنبال خودش می کشید، اینقدر کشید که لنگ کفش من از پام در اومد، کاری دیگه نمی تونستم بکنم، تنها کاری از دستم بر می آمد این بود که جیغ بکشم و داد و فریاد کنم تا اگر کسی اون جاها بود به کمکم بیاد. اما با هر جیغ من بهزاد جری تر می شد و میگفت: خفه شووو، ساکت بشو، این لحظات آخر عمرت را لااقل آدم باش... باغ را دور زد و یک طرف باغ که دیواره اش ریخته بود نظرش را جلب کرد و از همون قسمت من را کشاند داخل باغ. پشت دیوار خرابه ی باغ یه تخته سنگ بزرگ بود. منو کشوند سمت تخت سنگ و پر حین رفتن به اطراف هم چشم می گرداند و اخرش هم یه قلوه سنگ بزرگ از زمین برداشت. کنار تخته سنگ ایستاد و یه خرناس بلند کشید، دیگه احساس نمی کردم فرد روبه روم بهزاد هست، همون پسر شهری خوش تیپی که قرار بود شوهر من بشه، به نظرم می رسید این آقا یه داعشی هست که طعمه ی خوبی پیدا کرده... سر من را به زور روی تخته سنگ گذاشت، و خودش اومد روی من قرار گرفت، ایستاده بود و یک پاش این طرف و یک پاش هم طرف دیگه ام بود با یک دستش سرم را روی تخته سنگ نگه داشته بود و دست دیگرش را با قلوه سنگ بالا برده بود و می خواست با قلوه سنگ محکم بکوبونه توی سرم که گفت: سریع شهادتین را بگو، از آخرین ثانیه های عمرت استفاده کن، زوووود توبه کن، از گناهانت توبه کن که دیگه آخر راهی ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃 📚 📚﴿توهم‌ عشــ❤️ــق﴾(134) 🔖 قسمت 160 با استیصال گفتم: تو رو خدا بهزاد...منو رها کن، هر چی تو بخوای میشه، هر کار تو بخوای میکنم، قول میدم طلاق نگیرم، اصلا تو هم هر چی دلت می خواد مواد بکش...اصلا خودم برات مواد جابه جا می کنم، فقط منو نکش آخرین التماس هام را کردم تا به من رحم کنه، تا زنده ام بگذاره، اما انگار بهزاد نقشه ای را که کشیده بود می خواست حتما اجراش کنه و حرفهای من کوچکترین اثری براش نداشت، دوباره دستش بالا رفت و گفت: خفه بشو لعنتی....خفه بشوووو و سنگ بالا رفت، اینقدر بالا رفت که من نمی دیدمش، چشمهام را بستم و از ته دلم فریاد زدم: یا امام رضااااا، یا امام رضا... صدای قهقه ی بهزاد بلند شد و گفت: اینبار دیگه کور خوندی، اینبار امام رضا را باید توی اون دنیا ملاقات کنی و دستت را بگیره.... فقط اسم امام رضا را می گفتم و مناظر بودم که هر لحظه سنگ روی سرم فرود بیاد و کارم تموم بشه... اینهم انتهای کار من، فریده، دخترکی روستایی که دلخوش به داشتن شوهری خوش تیپ و شهری بود. بهزاد قهقه ای دیگه ای زد و گفت: برو به درک اسفل السافلین.... که ناگهان صدایی از پشت سرش بلند شد، آروم سنگ را بنداز کنار و دستهات را ببر بالا وگرنه شلیک می کنم. خدای من! این چی بود؟ چشمام را باز کردم و دست بهزاد شل شده بود، خودم را از زیر دستش بیرون کشیدم و دیدم چند نفر با لباس نیروی انتظامی بغل دیوار بودند و یک نفرشان هم با کلت بهزاد را نشانه رفته بود. اینا از کجا پیداشون شد؟! یعنی امام رضا دوباره به دادم رسیده بود، یعنی امام رضا دوباره جان من را خرید. بهزاد سنگ را پایین انداخت با لکنت کفت: این...این خانم همسرمه، داشتم باهاش شوخی می کردم به خدا... یک دفعه فریاد زدم: دروغ میگه، می خواست منو بکشه، دیشب هم دیشب هم می خواست آتیشم بزنه...تازه توی ماشینش مواد داره، دو تا بسته پر شیشه، توی جعبه ی ماشین داره منم به سیم آخر زده بودم و می خواستم به هر طریق ممکن بهزاد را دستگیر کنن... بهزاد با نگاه خشمگینش نگاهم کرد و گفت: اینقدر دروغ نگو زن... یکی از مامورها پلیس طرفمون اومد و گفت: شما حرف نزن، سر صحنه ی جرم گرفتنت ، الان معلوم میشه مواد هم داشتی یا نه؟! و بعد رو به من کرد و ادامه داد: شما هم خواهرم همراه ما بیاین و یه شکایتنامه تنظیم کنید تا به حساب این آقا برسیم... چشمی گفتم و همونطور با نگاهی تشکر آمیز به اونا چشم دوخته بودم گفتم: شما....شما...از کجا یکدفعه پیداتون شد و اومدین و منو نجات دادین؟ ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃