eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.2هزار عکس
46.3هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃 📚 📚﴿توهم‌ عشــ❤️ــق﴾(134) 🔖 قسمت 158 نگاهی به چهره ی رنگ پریده بهزاد کردم و گفتم: من ...یعنی شناسنامه ام توی کیفم توی ماشین هست... اگر اجازه بدین بیارمش نشون بدم. مرد یک تای ابروش را بالا داد و گفت: عه جدی میگین؟! بعد بهزاد فرزی از جا بلند شد و گفت: من میرم کیف خانمم را میارم و با یه نگاه قدر شناسانه بهم چشم دوخت... بهزاد رفت کیف را بیاره و برای ما هم سینی چای و در کنارش هم کلوچه رسید، انگار همه باورشون شده بود اشتباه گرفتن و میخواستن از دل ما دربیارن بهزاد کیف را آورد و من شناسنامه ام را گذاشتم وسط و بهزاد هم کارت شناسایی و گواهی نامه اش را نشون داد و در همین حین صدای اذان صبح بلند شد. بهزاد مثل همین مردهایی که همیشه عبادتشون سر جاشه، بلند شد و گفت: تا شما این مدارک را نگاه می کنین من برم نمازم را بخونم، اخه لطف نماز خوندن اینه که اول وقت باشه... یعنی بهزاد چنان حرف میزد و فیلم بازی می کرد که کم مونده بود این آقایون برای طلبیدن حلالیت به دست و پاش بیافتن و بعدم بگن تو جلو وایستا نماز بخون و ما هم به تو اقتدا می کنیم خلاصه، بعد از خوندن نماز صبح، با خوردن یه صبحانه ارگانیک و مفصل و یه بدرقه ی دوستانه از روستا زدیم بیرون. به محض اینکه از محدوده ی روستا خارج شدیم، طاقت از کف دادم و گفتم: بهزاد خودت بهم بگو قضیه چیه؟! شب....توی بیابون... اون هیزما...گوشواره....بطری بنزین و... بهزاد همانطور که نگاهش به جاده بود و پلک نمیزد با لحن آرومی گفت: چشم همه چی را برات میگم، فقط قول بده منو ببخشی و هیچ وقت ترکم نکنی...باش؟! با تعجب گفتم: مگه چکار کردی؟! بهزاد نفس کوتاهی کشید و گفت: اولا ممنونم که شناسنامه همرات بود و منو نجات دادی، دوما من قضیه ی این قاتل را توی روزنامه خونده بودم و یه کم کنجکاویم گل کرد و اومدم محل این جنایت را پیدا کردم بعد که تو هی می گفتی جدا میشم جدا میشم توی ذهنم اومد که تو رو بیارم همینجا و بکشم و خلاصت کنم و مثل همون دختره اتشت بزنم، اما خدا را شکر که اون مردها سر رسیدند و نگذاشتند من این کار ترسناک را بکنم. هر حرفی که بهزاد میزد عرق سردی روی تنم می نشست و باورم نمیشد بهزاد اینقدر پست فطرت شده باشه، اینقدر عصبی بودم که دلم می خواست بهزاد را خفه کنم، اما الان وقت دعوا نبود،باید با ملایمت برخورد می کردم تا به یه جایی برسیم و جان سالم بدر ببرم. پس رو به بهزاد کردم و با ملایمت گفتم: ببین بهزاد هر چی بوده فراموش کن، منم فراموش کردم، دیگه خسته شدم از اینهمه استرس و فشار عصبی، به خدا همین استرس دیشب برای کل عمرم کافی هست، تو رو خدا دیگه تمومش کن، بیا مثل آدم زندگی کنیم، مگه ما چند سال دیگه عمر می کنیم که اینجور فشارهای عصبی تحمل کنیم؟! به خدا دیگه بسه، ظرفیتم تکمیل شده، تکمیل تکمیل... بهزاد آه کوتاهی کشید و گفت: چقدر تو خوبی فریده...من ...من قول میدم امروز آخرین خبطم را انجام بدم، این مواد را باید ببرم گناباد، بدم تحویل یک نفر، آخه پولشون را گرفتم تازه یه مقدار هم ازشون کشیدم. با این حرف بهزاد انگار سیخونکی توی اعصابم فرو کرده باشند، داد زدم: پسره ی احمق! منو از همینجا ببر خونه ی مادرت و بعد خودت برو هر جهنم دره ای و هر غلطی دلت می خواد بکن، من دیگه نمی خوام قاطی کارهای تو باشم می فهمی یا نه؟! تا این حرف از دهنم در اومد، بهزاد مثل یه گاو وحشی که باد از دماغش خارج می شد، صدایی از خودش درآورد و پاش را روی گاز فشار داد و دیوانه وار پیش میرفت. هرچی داد و بیداد و فریاد می کردم، بدتر بود، حتی وقتی اومدیم وارد جاده ی اصلی بشیم، خدا خواستمون و با چپ کردن فاصله ای نداشتیم. بهزاد کلا وحشی شده بود، همزمان با اینکه یک تیغه به پیش می رفت، حرفهای زشت هم بار من می کرد، دلم گرفته بود، از همه چیز و همه کس و همه جا...دوست داشتم نباشم همانطور که اشک می ریختم چشمام را بستم و زیر لب با امام رضا درد و دل می کردم تا اینکه به گناباد رسیدیم ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃 📚 📚﴿توهم‌ عشــ❤️ــق﴾(134) 🔖 قسمت 159 با سرعت وارد شهر شدیم، بهزاد انگار دیوانه شده بود، چنان لایی می کشید و بی هدف داخل شهر می رفت که امکان داشت هر لحظه پلیس جلوش را بگیرد نمیدونم چی توی کله اش می گذشت اما مطمئنم که دوباره نقشه ای خطرناک داشت. ناچار فریاد زدم: بهزاد تو رو خدا، تو را به روح پدرت درست رانندگی کن به کشتنمون میدی... بهزاد انگار که عقلش پریده باشه محکم زد روی فرمون ماشین و گفت: می خوام دوتامون با هم بمیریم...به جهنم که میترسی، به جهنم که بمیریم، تو که بلید خوشحال باشی راحت میشی که یعنی از دست من راحت میشی و با زدن این حرف پیچید داخل یه کوچه که باغ بزرگی با دیوارهای گلی بلند داشت سرتا سر کوچه را دیوار باغ گرفته بود، انگار متروک ترین جای شهر را پیدا کرده بود. ماشین را متوقف کرد و از ماشین پیاده شد و بعد اومد سمت من، در ماشین را باز کرد و همانطور که دست من را می گرفت مثل یه آدم وحشی منو کشید سمت خودش و گفت: پیاده شو...پیاده شو کارت دارم... خیلی ازش میترسیدم، قلب داشت از دهنم بیرون می زد، کاملا می فهمیدم که حرکاتش دست خودش نیست لامصب زورش خیلی زیاد شده بود، بی هدف دور باغ خودش می چرخید و منم به دنبال خودش می کشید، اینقدر کشید که لنگ کفش من از پام در اومد، کاری دیگه نمی تونستم بکنم، تنها کاری از دستم بر می آمد این بود که جیغ بکشم و داد و فریاد کنم تا اگر کسی اون جاها بود به کمکم بیاد. اما با هر جیغ من بهزاد جری تر می شد و میگفت: خفه شووو، ساکت بشو، این لحظات آخر عمرت را لااقل آدم باش... باغ را دور زد و یک طرف باغ که دیواره اش ریخته بود نظرش را جلب کرد و از همون قسمت من را کشاند داخل باغ. پشت دیوار خرابه ی باغ یه تخته سنگ بزرگ بود. منو کشوند سمت تخت سنگ و پر حین رفتن به اطراف هم چشم می گرداند و اخرش هم یه قلوه سنگ بزرگ از زمین برداشت. کنار تخته سنگ ایستاد و یه خرناس بلند کشید، دیگه احساس نمی کردم فرد روبه روم بهزاد هست، همون پسر شهری خوش تیپی که قرار بود شوهر من بشه، به نظرم می رسید این آقا یه داعشی هست که طعمه ی خوبی پیدا کرده... سر من را به زور روی تخته سنگ گذاشت، و خودش اومد روی من قرار گرفت، ایستاده بود و یک پاش این طرف و یک پاش هم طرف دیگه ام بود با یک دستش سرم را روی تخته سنگ نگه داشته بود و دست دیگرش را با قلوه سنگ بالا برده بود و می خواست با قلوه سنگ محکم بکوبونه توی سرم که گفت: سریع شهادتین را بگو، از آخرین ثانیه های عمرت استفاده کن، زوووود توبه کن، از گناهانت توبه کن که دیگه آخر راهی ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃 📚 📚﴿توهم‌ عشــ❤️ــق﴾(134) 🔖 قسمت 160 با استیصال گفتم: تو رو خدا بهزاد...منو رها کن، هر چی تو بخوای میشه، هر کار تو بخوای میکنم، قول میدم طلاق نگیرم، اصلا تو هم هر چی دلت می خواد مواد بکش...اصلا خودم برات مواد جابه جا می کنم، فقط منو نکش آخرین التماس هام را کردم تا به من رحم کنه، تا زنده ام بگذاره، اما انگار بهزاد نقشه ای را که کشیده بود می خواست حتما اجراش کنه و حرفهای من کوچکترین اثری براش نداشت، دوباره دستش بالا رفت و گفت: خفه بشو لعنتی....خفه بشوووو و سنگ بالا رفت، اینقدر بالا رفت که من نمی دیدمش، چشمهام را بستم و از ته دلم فریاد زدم: یا امام رضااااا، یا امام رضا... صدای قهقه ی بهزاد بلند شد و گفت: اینبار دیگه کور خوندی، اینبار امام رضا را باید توی اون دنیا ملاقات کنی و دستت را بگیره.... فقط اسم امام رضا را می گفتم و مناظر بودم که هر لحظه سنگ روی سرم فرود بیاد و کارم تموم بشه... اینهم انتهای کار من، فریده، دخترکی روستایی که دلخوش به داشتن شوهری خوش تیپ و شهری بود. بهزاد قهقه ای دیگه ای زد و گفت: برو به درک اسفل السافلین.... که ناگهان صدایی از پشت سرش بلند شد، آروم سنگ را بنداز کنار و دستهات را ببر بالا وگرنه شلیک می کنم. خدای من! این چی بود؟ چشمام را باز کردم و دست بهزاد شل شده بود، خودم را از زیر دستش بیرون کشیدم و دیدم چند نفر با لباس نیروی انتظامی بغل دیوار بودند و یک نفرشان هم با کلت بهزاد را نشانه رفته بود. اینا از کجا پیداشون شد؟! یعنی امام رضا دوباره به دادم رسیده بود، یعنی امام رضا دوباره جان من را خرید. بهزاد سنگ را پایین انداخت با لکنت کفت: این...این خانم همسرمه، داشتم باهاش شوخی می کردم به خدا... یک دفعه فریاد زدم: دروغ میگه، می خواست منو بکشه، دیشب هم دیشب هم می خواست آتیشم بزنه...تازه توی ماشینش مواد داره، دو تا بسته پر شیشه، توی جعبه ی ماشین داره منم به سیم آخر زده بودم و می خواستم به هر طریق ممکن بهزاد را دستگیر کنن... بهزاد با نگاه خشمگینش نگاهم کرد و گفت: اینقدر دروغ نگو زن... یکی از مامورها پلیس طرفمون اومد و گفت: شما حرف نزن، سر صحنه ی جرم گرفتنت ، الان معلوم میشه مواد هم داشتی یا نه؟! و بعد رو به من کرد و ادامه داد: شما هم خواهرم همراه ما بیاین و یه شکایتنامه تنظیم کنید تا به حساب این آقا برسیم... چشمی گفتم و همونطور با نگاهی تشکر آمیز به اونا چشم دوخته بودم گفتم: شما....شما...از کجا یکدفعه پیداتون شد و اومدین و منو نجات دادین؟ ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃 📚 📚﴿توهم‌ عشــ❤️ــق﴾(134) 🔖 قسمت 161 آقای پلیس سری تکان داد و گفت: اگر اون بنده خدا ندیده بودتون و به ما زنگ نمیزد الان معلوم نبود چه بلایی سرتون اومده بود و این معتاد خطرناک هم دستش به خونتون آغشته شده بود تا این حرف را زد من تازه متوجه آقایی شدم که کمی دورتر ایستاده بود و از کنار دیوار فروریخته ی باغ به ما چشم دوخته بود. زیر لب گفتم: بی شک تو مامور امام رضا بودی تا جان من را نجات بدی... یکی از مامورها جلو آمد و دستبندی به دست بهزاد زد و ما را از باغ بیرون بردند. نزدیک ماشین شدیم، جمعیت زیادی دور ماشین جمع شده بود، انگار حضور پلیس و خبررسانی مردم اطراف باعث اومدن این جمع شده بود. ده دقیقه ای ما را کنار ماشین نگه داشتند و ماشین بهزاد را زیر و رو کردند و خیلی زود مواد مخدر را پیدا کردند. من و بهزاد را سوار ماشین پلیس کردند و راه افتادیم، خیلی می ترسیدم میگفتم نکنه من هم باز داشت کنن که با حرف پلیسی که جلو نشسته بود آروم گرفتم که گفت: خانم شما همراه ما بیایید یه شکایت نامه تنظیم کنید، گنابادی هستین یا نه؟! سرم را به دوطرف تکون دادم و گفتم: نه...این آقا منو آورد اینجا من گنابادی نیستم. پلیسه نگاعی بهم کرد و گفت: آیا کسی را دارید که دنبالتون بیاد؟ نفس کوتاهی کشیدم و گفتم : آره دارم... به پاسگاه رسیدیم و بهزاد را مستقیم به بازداشتگاه بردند و منم شماره محمد علی را به پلیسه دادم تا زنگ بزنن و دنبالم بیادش، خودم روم نمی شد زنگ بزنم و چه بسا اگر با گوشی خودم زنگ میزدم اصلا جواب تلفنم را نمیداد. چند ساعتی حیرون شدم تا محمد علی اومد، من اصلا روم نمیشد حتی توی روش نگاه کنم و رئیس پاسگاه موضوع را بهش گفت و توصیه کرد هر چه زودتر از این آدم خطرناک جدا بشم. با محمد علی اومدیم بیرجند، توی راه من بغض داشتم و محمد علی هم دست کمی از من نداشت و همین بغض اجازه نداد با هم حرف بزنیم و درست روز بعد از این ماجرا رفتم دنبال طلاق و با توجه به اینکه حق طلاق داشتم، خیلی زود از بهزاد جدا شدم. بهزاد هم دوباره راهی زندان شد و اینبار با جرمی سنگین تر و مشخص بود سالهایی زیادی را باید توی زندون بمونه... خانواده ام بدون اینکه اشتباهاتم را به روم بیارن حمایتم کردند، منم در سکوت کامل درس و دانشگاهم را تموم کردم و برگشتم روستا و درست یک سال بعد از جدایی و برگشتنم به روستا، صادق اومد خواستگاریم... صادق پسر همسایه ی دیوار به دیوار بابام بود،یک پسر روستایی ساده و مهربون و من این بار نه با احساسات بلکه با عقلم انتخاب کردم که همسر صادق بشم. صادق درسته با مرد رؤیاهای بچگی من فرق داره اما مردی فوق العاده مهربون و با ایمان هست و زندگی رؤیایی برام ساخته، زندگیی سرشار از مهر و محبت و زیبایی و احترام هر دومون توی یه مرغداری داخل روستا مشغول به کار هستیم و الان که این مطلب را براتون می نویسم، با ورود دخترم شیدا، زندگیم شیرین تر و رؤیایی تر شده است امیدوارم اشتباهاتی که من کردم را شما نکنید و به خاطر آرزوهای خام کودکی خام مردهایی چون بهزاد نشین و بدونید توی هر زندگی سختی و کم و کاستی هست و به قول معروف هیچ زندگیی چهار گوشه اش کامل نیست، اما اگر توکل به خدا باشه، اگر عشق به اهل بیت باشه، زندگی ساده تر و زیباتر از اونی هست که فکرش را بکنید پس با ایمان محکم، ساده اما زیبا زندگی کنید که عمر آدم کوتاه است و ابد در پیش داریم ❌ پایان ❌ ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🥀🍃 📚 عزیزان شبتان خوش به شرط وفا قرار شد نامادری نگارش شد ارسال کنم ولی دست مریزاد به نویسنده توانا با این قلم زیبا و دلربا ان شاءالله بعد سفر کربلا به شرط حیات ادامه می‌دیم. 📚﴿نا مادری﴾(132) https://eitaa.com/Dastanyapand/114524 🪧صد و سی و دومین رمان کانال 🔖قسمت نامشخص در حال نگارش ✍🏻 طاهره سادات حسینی پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/114524 پارت 11 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/114820 پارت 21 الی 26 https://eitaa.com/Dastanyapand/116179 ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🥀🍃 📚 📚﴿نا مادری﴾(132) 🔖قسمت۲۱🎬: حالا اتاق خلوت شده بود و علی لب به سخن گشود تا بیش از این ام البنین را منتظر نگذارد. علی خیره به دست و بازوی عباس، شروع کرد به گفتن قصه ی غصه ی کربلا، همان قصه ای که از زبان رسول الله شنیده بود، همان روایتی که از حضرت آدم تا حضرت خاتم، دهان به دهان چرخیده بود و دل تمام انبیاء الهی را سوزانده و به آتش کشیده بود. علی از مظلومیت حسین گفت و ام البنین اشک ریخت، علی از کربلا گفت و العطشی که در آن جاری بود و سپس از سقایی عباس گفت و ام البنین که از رشادت پسرش سر ذوق آمده بود دست و صورت عباس را غرق بوسه کرد. علی گفت و گفت و گفت تا رسید به ظهر عاشورا و تشنگی بی امان بچه ها...علی گفت و گفت و گفت تا رسید به تنهایی و بی کسی حسین...علی سرش را پایین انداخت و از شهادت عباس گفت، از فرقی که شکافته شد، از چشمانی که بر آن نیزه نشست و از دستانی که توسط لاشخورهای انسان نما به یغما رفت. علی گفت و ام البنین اشک ریخت... حالا علی قصه ی شهادت عباس را گفته بود، نگاهش به ام البنین افتاد، ام البنین دست دراز کرد و عباس را در آغوش گرفت و شروع به گریستن کرد و همانطور که گریه می کرد زمزمه میکرد: وا حسینم! وای پاره ی جگرم!وای عزیزم! و سپس بوسه ای بر چشمان عباس زد و گفت: به قربان چشمانت شوم که فدایی حسین زهرا می شود و سپس دستی به بازوی عباس کشید و گفت: عهد می کنم که آنچنان شجاع تو را بار بیاورم وتمام فنون جنگاوری را به تو بیاموزم که لشکری را حریف شوی...عهد می بندم که تو را آنچنان تربیت کنم که برای امام زمانت نه سقا و فرمانده بلکه به تنهایی یک لشکر شوی و بعد نگاهش را به علی دوخت و گفت: فرزندم را برای شهادت در رکاب حسینت پرورش می دهم و به او یاد می دهم تا جان خود را سپر بلای فرزندان فاطمه کند. در این هنگام عباس شروع به دست و پا زدن نمود و انگار می خواست بگوید من از همین الان آماده ی جانبازی در رکاب امامم هستم. علی خدا را شکر کرد و فرمود: بی شک تو همان کسی هستی که قرار است فرزندانت نامشان بر تارک آسمان هستی تا قیام قیامت بدرخشند. با تولد عباس، جمع خانواده ی علی پرشورتر شده بود، فرزندان زهرا با دیدن این برادر کوچکشان شاد و سرحال بودند و بعد از سالها غم و غصه، انگار کسی آمده بود تا غم را از چهره حسین و زینب بزداید. عباس قد می کشید و ام البنین به او رسم ادب می آموخت. عباس بزرگ و بزرگ تر میشد و ام البنین به او شمشیر بازی یاد می داد، او می خواست از همین کودکی از عباس یلی شجاع بسازد... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🥀🍃 📚 📚﴿نا مادری﴾(132) 🔖قسمت۲۲🎬: روزها می گذشت و عباس بزرگ و بزرگ تر میشد و گویی چشم و چراغ خانه شده بود. زینب که عقد کرده ی پسر عمویش عبدالله بن جعفر بود، حالا زمزمه های عروسی اش می آمد. ام البنین خیلی از جمع خواستگاران زینب شنیده بود، اما زینب هر کدام را به نحوی رد کرده بود و زمانی که عبدالله از او خواستگاری کرد، چون از لحاظ ایمان و خانواده هم کفو بودند، دلیلی برای رد او نبود اما زینب شرطی برای عبدالله گذاشته بود. ام البنین شنیده بود که زینب شرط ضمن عقدش این بوده که هر کجا حسین رفت، او هم برود و هر کجا حسین ساکن شد او هم ساکن شود، گویی راز و رمزی پشت این شرط پنهان بود، چند بار ام البنین می خواست از زینب در این باره سوال کند اما هر بار شرم و ادب مانع میشد حرفی در این باره بزند. شب عروسی زینب بود، بوی مشک و کندر و عود در فضا پیچیده بود و جمعیت در خانه ی علی جمع بودند و حالا می بایست عروس را تا خانه ی داماد همراهی کنند. ام البنین به همراه فضه و اسماء اطراف زینب را چونان نگین انگشتری در برگرفته بودند تا زینب دختر فاطمه، غم بی مادری را به یاد نیاورد، هر کدام تلاش داشتند که کاری مادرانه برای زینب کنند و این بین ام البنین پشت سر زینب بود و مدام قربان صدقه اش می رفت حسین یک سمت زینب و حسن سمت دیگرش و عباس با قد کوچکش تا تا کنان در جلو می رفت، انگار می خواست راه را برای خواهرش باز کند تا مبادا نامحرمی در کوچه باشد، گویی عباس از همان کودکی غیرتی عجیب روی زینب داشت. بالاخره کاروان عروس به خانه ی داماد رسید و عروس می خواست وارد خانه ی عبدالله شود که نگاهش خیره به نگاه حسین شد، گویی با نگاهش می گفت من همیشه در کنار تو هستم. در این هنگام اسماء جلو رفت و با لبخند گفت: عزیزکم داخل خانه ات بشو، می دانم که به برادرانت وابسته ای، همه ی عزیزانت همین جا هستند، نمی دانم برای چه شرط کردی که همیشه با حسین بمانی کاش دلیلش را به ما هم میگفتی... زینب سرش را پایین آورد انگار می خواست چیزی بگوید ام البنین کمی خود را جلو کشید تا بداند دختر زهرا چه خواسته ای دارد. زینب با لحنی لرزان گفت: خاله جان! دلایل زیادی برای این شرطم دارم، اما یکی از مهم ترین دلایلش وصیت مادرم است، آخر او به من سفارش کرده که در سرزمینی به نام کربلا و در ظهر عاشورا، کهنه پیراهنی تن حسینم کنم و از من قول گرفته که قبل از رفتن به میدان جنگ، به جای او زیر گلوی حسین را ببوسم، این سفارش های مادر نشان میدهد، من باید همیشه با حسین باشم...حتی در میانه ی میدان.... ام البنین تا این حرف را شنید زیر لب گفت: الهی من به فدای زهرا و پسرانش شوم، زهرا نگران حسینش بود، به خدا قسم فرزندانم را فدایی حسین تربیت می کنم تا دختر رسول الله در اعلی علیین از دست من راضی باشد ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🥀🍃 📚 📚﴿نا مادری﴾(132) 🔖قسمت۲۳🎬: سالها چونان برق و باد می گذشت، ام البنین مادر پسران شده بود، فرزندان زهرا هر کدام به خانه ی بخت خودشان رفته بودند، حالا خواب سالهای سال پیش درست چند روز قبل از ازدواج با مولا علی به واقعیت پیوسته بود و حالا یک ماه به نام عباس داشت که همه ی مدینه او را به نام«قمر بنی هاشم» می شناختند، پسری که واقعا مانند قرص قمر زیبا بود و مانند پدرش علی یلی دلاور شده بود و سه ستاره دیگر به نام عبدالله و عثمان و جعفر، خداوند به ام البنین عنایت کرده بود. ام البنین که بعد از ازدواج شمشیر از حمایل باز کرده بود، با اجازه ی همسرش علی، به فرزندانش راه و رسم جنگاوری می اموخت و اینک عباس که نوجوانی دلیر بود، شمشیر زنی را زیر دست مادر و تحت نظر پدر به بهترین نحو فرا گرفته بود. عباس آنقدر مهارت پیدا کرده بود که زمانی در کوچه پس کوچه های مدینه قدم برمیداشت، پیرمردها با دیدن او یاد علی و فتح خیبر می افتادند، حالا چند سالی بود که خلافت غصب شده ی مولا علی به او برگردانده شده بود و ام البنین به همراه فرزندان زهرا، بنا به شرایط موجود با همسرش مولا علی به کوفه آمده بودند و ساکن این شهر هزار چهره شده بودند. زینب در این شهر کلاس قرائت و تفسیر قرآن به راه انداخته بود و زنان کوفه را آموزش میداد، او گویی فاطمه دوم بود و می بایست پرچمدار اسلام جدش محمد باشد، همانگونه که فاطمه جانش را فدای ولایت زمانش کرد و خطبه ها برای این مردم غافل خواند، زینب هم نفسش بند نفس های ولیّ زمانش بود، او خود را فدایی پدر و برادرانش می کرد و همسرش عبدالله بن جعفر هم همیشه به شرطی که در زمان عقد نموده بودن وفادار بود و هیچ وقت بین زینب و حسین فاصله نیانداخت. ام البنین تازه پسر چهارمش جعفر بن علی را به دنیا آورده بود و هنوز دوران نقاهت بعد از زایمان را می گذارند. شب بود و ستاره ها در آسمان سوسو میزد، شبی از شب های ماه مبارک رمضان که در روایتی از رسول الله بود که شب قدر است، ام البنین و عباس و عبدالله که کمی کوچکتر بود مشغول عبادت بودند. عباس می خواست به مسجد برود، اما نگران حال مادر بود، سر شب به مسجد رفته بود و بعد از ساعتی باز گشته بود تا در کنار مادر باشد و مراقب حال او باشد، می خواست دوباره به مسجد باز گردد چون عباس به پدرش وابسته بود و امشب که پدر خانه ی خواهرش ام کلثوم بود او سخت دلتنگ پدر بود و می خواست تا خود را به مسجد کوفه برساند و هم دلی با عبادت خدا در مسجد صفا دهد و هم جانش را به دیدار پدر شاداب سازد. ام البنین مشغول ذکر گفتن بود که گویی خوابی او را در برگرفت، ناخوداگاه سرش را به دیوار پشتی تکیه داد، شب بود همه جا تاریک بود و ماهی زیبا و فوق العاده پرنور زمین را نورانی می کرد، ناگهان صاعقه ای آتشین زد و ماه از وسط به دونیم شد و همه جا تاریک تاریک شد... ام البنین همانطور که هراسان در زمین تاریک می دوید فریاد میزد، شق القمر شد....شق القمر شد... ناگهان قطره آبی به صورت ام البنین پاشیده شد و او را از رؤیای ترسناکش بیرون کشید. ام البنین چشمانش را گشود و چهره ی زیبای عباس که به او لبخند می زد پیش چشمش بود. عباس دستی به پیشانی مادر گذاشت و گفت: خواب بد دیدی؟! هنوز هم تب داری مادر، بگذار جرعه ای آبی به گلویت بریزم، آخر اب از دست من مزه میدهد، خودت همیشه این را می گفتی... ام البنین که هنوز در حال و هوای خوابش بود گفت: قربان دستانت شوم، آری آبی که عباس به مادر بدهد آبی بهشتی ست و آرام زمزمه کرد: ماه از وسط دو نیم شد و همه جا تاریک تاریک شد... عباس پیاله ی آب را به دهان مادر نزدیک کرد و گفت: ولوله ای شدید در جانم افتاده مادر...نمی دانم قرار است چه بشود...اما انگار نیرویی مرا به بیرون می خواند، می خواهم اگر اجازه دهی خودم را به مسجد برسانم و نماز را به امامت پدرم بخوانم و می خواهم با دیدن روی مبارک ولی خدا تمام هم و غم و این دل شوره ام پایان یابد.
کانال 📚داستان یا پند📚
ام البنین جرعه ای آب نوشید و گفت: برو پسرم، برو و... او می خواست بگوید برو و جای من هم یک دل سیر چهر
🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🥀🍃 📚 📚﴿نا مادری﴾(132) 🔖قسمت۲۴🎬: عباس با اجازه مادر از خانه بیرون رفت، ساعتی از رفتن عباسش می گذشت . ام البنین از جا برخواست، کودکانش را نگاهی انداخت، به چهره ی هر کدام که چشم می دوخت، شباهتی از علی می دید و دلش هوای دلبر را کرده بود. ام البنین دست به دیوار گرفت و خود را به بیرون اتاق رساند، فضای خانه برایش نفس گیر بود، می خواست در فضای باز باشد ، حیاط خانه همانجا که تا مسجد راهی نبود و او می توانست بوی همسرش علی را از مسجد کوفه حس کند، بهترین محل برای در انتظار نشستن او بود و ام البنین می توانست در ان فضا شعری هم برای دلبر چون ماهش بگوید. ام البنین به دیوار پشت سرش تکیه داد و یاد حرف روز قبل علی افتاد، درست زمانی که می خواست به خانه ی دخترش ام کلثوم برود، قدمی جلو رفت، انگار می بایست موضوعی را متذکر بشود، برگشت سمت او و گفت: بانوی خانه ام! مادر پسرانم! می دانم که تو خوب مادر و خوب معلمی هستی می خواهم به تو درباره ی عباس سفارش کنم... ام البنین با روی گشاده گفت: جانم! امر کن مولای من! علی نگاهش را به چهره ی پر از خشوع ام البنین دوخت و گفت: سفارش می کنم عباس را آنچنان تربیت کنی که جان نثار برادرش حسین باشد و زمانی که لشکر دشمن مقابلش قرار میگیرد، حسین را تنها نگذارد. با این سخن اشک ام البنین ناخوداگاه برگونه اش نشست و گفت: من نه تنها عباس که هر چهار پسرم را طوری تربیت می کنم که فدایی فرزندان زهرا باشند، من خود را کنیز فرزندان زهرا می دانم و به این موضوع افتخار می کنم و دوست دارم فرزندانم چنین باشند... و واقعا هم چنین بود، عباس که بزرگترین پسر ام البنین بود، تا این سن که در نوجوانی بود، همیشه به حسن و حسین عشق می ورزید و با اینکه برادر آنها بود اما تربیت ام البنین چنان بود که به برادرانش «مولا و سیدنا» می گفت و عجیب مهری به زینب داشت...عباس روی زینب حساس بود، گاهی گه زینب به یاد مادر می افتاد و از شهادت مادر و ظلمی که به او شده بود سخن می گفت، عباس چنان خونش به جوش می آمد که از جا بر می خواست و همانطور که شمشیر در هوا می چرخاند زمزمه می کرد: ای که ره بستی در کوچه ها بر فاطمه، گردنت را می شکست آنجا اگر عباس بود... ام البنین غرق سخنان همسرش بود، اما در دلش ولوله ای بر پا بود، آخر سخنان علی رنگ وصیت داشت و خواب سحرگاهش خبری سنگین را در پی داشت ام البنین در همین افکار بود که صدای همهمه ای از بیرون شنید، هراسان چادر بر سر نمود و در خانه را باز کرد، داخل کوچه شد... چند نفر از سمت مسجد می آمدند... سراپا چشم شد و با دقت به صحنه ی پیش رو خیره شد، اینجا...اینجا چه خبر است حسن و حسین بودند ...درست است حسن و حسین و عباس بودند که زیر بازوهای مردش علی را گرفته بودند...آخ خدای من...چه شده؟!.. علی یک قدم بر می داشت و لحظه ای بر زمین می نشست و دوباره با کمک پسرانش بر می خواست...قدمی دیگر و باز هم بر زمین می نشست... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🥀🍃 📚 📚﴿نا مادری﴾(132) 🔖قسمت۲۵🎬: حسن و حسین و عباس، علی، این اولین مظلوم عالم، همو که نفس و جان پیامبر بود، همو که یکی از پنج تن مقدس آل عبا بود را بر دوش می آوردند. آری مردی با فرقی خونین جلو می آمد که تمام عمرش را برای خدا و برپای اسلام ناب محمدی سپری نموده بود، مردی که جامع اضداد بود و در میدان رزم و جهاد اسدالله الغالب و چون شیری غرّان بود و در محراب عبادت چون مار گزیده نالان بود. همو که در مقابل یتیمان چون درخت بید می لرزید و هم بازی آنها می شد و در برابر دشمنان چون کوه استوار بود و هیچ کس ، هیچ زمانی را یاد نمی دهد که حیدر کرار به دشمن پشت کرده باشد. حالا قهرمان بدر و حنین، در آورنده ی دروازه ی خیبر به کین تیغ نامردمانی مردنما فرقش شکافته شده بود و فاصله ی مسجد تا خانه را که آنچنان زیاد نبود، با ضعف و بی حالی هی می نشست و هی بر می خاست و طی می کرد. علی را به خانه آوردند، ام البنین چون روی زرد و محاسن به خون خضاب شده ی مولایش را دید بر سر زنان ناله کرد و گفت: خاک بر سرم این بود تعبیر آن رؤیای نیمه شب، آری که امشب در دنیا شق القمر شده و ماه روی مولایم رنگی دگر شده... ام البنین شاعر شده بود و شعر می گفت، گریه امانش را بریده بود که چشمش به فرزندان زهرا افتاد که دور بستر پدر را گرفته بودند و اشک می ریختند. ام البنین از جا برخواست، اشک صورتش را پاک کرد و با خود گفت: اینک وقت گریه نیست زن! مگر نمی بینی فرزندان زهرا حالشان چگونه دگرگون است، تو باید مرهمی باشی بر قلب جگر گوشه های پیامبر نه اینکه با گریه ات دردشان را بیشتر کنی... عباس و عبدالله و عثمان هر کدام گوشه ای کز کرده بودند و اشک می ریختند اما تمام هوش و حواس ام البنین پی حسنین و زینبین بود، او اشک عباس را می توانست ببیند اما غم حسین و گریه ی زینب را نه.... علی در بستر مرگ بود و داشت آخرین وصیت هایش را می کرد، ام البنین کنار بستر است و گاهی اشک زینب را پاک می کرد و گاهی دست نوازش بر سر کلثوم می کشید و در ذهنش با خدا واگویه می کرد: خدایا این علی ست که شجاعتش تا قیام قیامت بر تارک هستی می درخشد، این همان علی ست که قصه ی مظلومیتش و گریه های شبانه و ناله هایی که فقط به گوش چاه و نخلستان می رسید غصه ی ملائک آسمانت است، این علی ست که به سمت تو می آید، خدایا من با این فراق چه کنم؟! من با کودکان کوچک و یتیمش چه کنم؟! خدای من! حالا می فهمم که علی اینهمه سال در فراق دلبرش زهرا چه کشیده، خدایا تحمل این جدایی و هجران را به من عطا فرما تا بتوانم مانند شیرزنی مردانه وار فرزندانم را برای سربازی در رکاب حسین زهرا تربیت کنم... آن شب ام البنین با خدا خیلی سخن گفت و هیچ کس نفهمید چه به خدا گفت ولی او بعد از علی با وجود اینکه جوان بود و خواستگاران زیادی هم داشت دیگر همسری اختیار نکرد. او بعد از علی در هر مجلس و مسجد و جمعی که حاضر می شد با شعر و خطابه چنان از مناقب علی می گفت تا همگان بدانند که زمین چه گنجینه ی باارزشی از دست داده است او نیت کرده بود تا عمر دارد نفسش برای ولایت و دفاع از ولایت باشد چون الگویش دختر رسول الله بود... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🥀🍃 📚 📚﴿نا مادری﴾(132) 🔖قسمت۲۶🎬: حالا علی از دنیا رفته بود، ام البنین در غم مولا و دلبرش به دور از چشم فرزندان علی، اشک می ریخت و در پیش چشم آنان صلابتی همچون کوه داشت، او به خود تکلیف کرده بود که تا زنده است از علی و فضائلش بگوید آنهم در شرایطی که بردن نام علی جرم بود اما ام البنین همان فاطمه بنت حزام بود که روزگاری در جنگاوری مردان را حریف بود، اینک هم به طریقی دیگر جنگ می کرد. حالا بعد از علی، کوفه برای اهل بیتش ناامن شده بود پس به تدبیر ولایت زمان کاروان کوچک بنی هاشم با کاروان سالاری امام حسن مجتبی راهی مدینه شد و ام البنین هم در کنار ولیّ زمانش به مدینه بازگشت. وقت وداع ام البنین و اهل بیت رسول الله در کنار مدفن علی در نجف اشرف، جانسوز بود، حسن و حسین یک طرف مزار مطهر بودند و زینب و کلثوم یک سمت ام البنین در حالیکه فرزند کوچکش جعفر را در آغوش داشت بالای سر مزار نشسته بود و شعری زیر لب زمزمه می کرد و عباس و عبدالله و عثمان هم پایین قبر مطهر زانوی غم در بغل گرفته بودند، هیچ کدام طاقت دل کندن از اینجا را نداشتند گویی می دانستند این آخرین باریست که قبر مظلوم علی را در آغوش می گیرند. ام البنین سر به روی قبر نهاد گویی می خواست در گوش علی چیزی بگوید و آرام زمزمه کرد: بعد از تو خاک بر سر دنیا! چگونه فراقت را تحمل کنم مولا؟! تو که عمری پدر برای یتیمان کوفه بودی، اینک یتیمانت نگاه پدرانه را از کجا طلب کنند؟! علی جان...می خواهیم از کوفه برویم...اینجا برای فرزندانت دردناک است...خاطره ی خوبی ندارند...آخر علی در میان مردم کوفه غریب بود، بچه ها فرق شکافته ی پدرشان را دیده اند و مظلومیتش را به دل کشیده اند می خواهیم به مدینه برویم هر چند که کوچه های بنی هاشم هم درد و غصه دارد و آنجا هم مظلومیت تو و زهرا را دیده اند و پهلوی شکسته ی مادرشان را... اما باید برویم چون فرزندت حسن چنین صلاح دیده... علی جان می روم اما روح و جانم را در نجف جا میگذارم...میروم اما بدان بر روی حرف و قول خود هستم و تا زنده ام در کنار فرزندان زهرا هستم و جان و مال و فرزندانم را فدایشان خواهم نمود. بدین ترتیب صفحه ی پر افتخار و درخشان زندگی این بزرگ بانوی اسلام در کنار حضرت علی بسته شد و صفحه ای دیگر همراه با ولایت مظلومی دیگر پیش روی او باز شد. و کاروان بنی هاشم راهی مدینه شد. ✍🏻 طاهره سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤🍃
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺🍃 📚 🪧﴿تقویت حافظه﴾ در پی هر نماز، این دعا را که پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) برای تقویت حافظه به امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) تعلیم داد بخوان: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سُبْحَانَ مَنْ لَايَعْتَدِى عَلىٰ أَهْلِ مَمْلَكَتِهِ، سُبْحانَ مَنْ لَايَأْخُذُ أَهْلَ الْأَرْضِ بِأَلْوانِ الْعَذَابِ، سُبْحانَ الرَّؤُوُفِ الرَّحِيمِ . اللّٰهُمَّ اجْعَلْ لِى فِى قَلْبِى نُوراً وَ بَصَرَاً وَ فَهْماً وَ عِلْماً، إِنَّكَ عَلىٰ كُلِّ شَىْءٍ قَدِيرٌ. ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺🍃