کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهل_پنجم خانواده ی عباس مخالف بودن که مدت نامزدی زیاد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_چهل_ششم
چند روزی بود که درخواست رفتن به سوریه داده بودم وبا
اعزامم موافقت شده
امروز برگه اش به دستم رسید
📄📄📄📄📄
با شنیدن خبر جا خوردم بلند شدم رفتم تو حیاط ...
نشستم رو پله ، چادرمو کشیدم رو صورتم و گریه کردم
😭😭😭😭😭
عباس اومد کنارم نشست
خانمی...عه عه عه نگاه کن منوو
داری گریه میکنی ؟؟؟
پس داری خودتو لوس میکنی
که نازتو بکشم ..
اخه عشقم من که همه جوره
ناز کشتم گریه نکن دیگه ...
سرمو بلند کردم با چشای گریون بهش خیره شدم 😢😢😢
عباس چرا قبلا بهم نگفتی 😭
منم باید امروز خبردار می شدم
چه جوری دلت میاد تنها بزاری
فقط ۴ ماهه که ازدواج کردیم
بعد تو میخوای از اول زندگی منو تنها بزاری 😭😭😭
میگم چرا چند روزه دلم شور میزنه پس عباس تمام این خوشی ها خواب بود یه رویا که داره تموم میشه ...اره ...اره
😭😭😭😭
این چه حرفیه من نمیخوام تنهات بزارم هی میرمو میام
تازه تو تنها نیستی زینب و مامان و مامانتم هستن
عباس من نمیخواااام بری
اصلا نمیزارم 😩😩😩😭
پا شدم صورتمو شستم رفتم پیشه مهمونا
همه سکوت کرده بودن
احمد اقا ـ پسرم چرا قبلا چیزی نگفتی؟؟؟
اخه فکرشو نمی کردم که قطعی بشه
مامان ـ عباس اقااا پس تکلیف فرزانه چی میشه ؟؟ میخوای تنهاش بزاری
نه مامان جان به فرزانه هم گفتم
میام بهش سر میزنم یا در تماس میشم
شماها هم کنارشید دیگه مگه نه ؟؟؟
من از ناراحتی چیزی نمیگفتم 😔
مهمونا رفتن ...
من رو مبل نشسته بودمو چشام خیره به یه نقطه...
عباس اومد مقابلم رو زمین نشست
دستمو گرفت ..
فرزانه جان خانمم اونجوری نکن دیگه
ناراحت میشم ...
اشک چشام سرازیر شد
عباس این رسمش نبود که تنهام بزاری
بخدا حلالت نمیکنم 😭😭
اگه بری تنهایی بدون تو دق میکنم
بخدا حلالت نمیکنم تا اینو گفتم
عباس دستشو گذاشت جلو دهنم
با بغض گفت نگوو جان من نگووو
این حرفوو
اونم چشماش پره اشک شد 😢😢
فرزانه من ارزومه که برم
می خوام از حرم بی بی زینب دفاع کنم
می خوام از خواهر امام حسین از یادگارای علی و فاطمه دفاع کنم
بخدا دارم اتیش می گیرم که اینجا نشستم و کاری نمیکنم 😭😭
اجازه بده برم بر میگردم ...
انقدر حرفاش سوزناک بود که قلبمو
به رحم اورد
باشه ... باشه برو ولی قول بده که بر میگردی
عباس ـ ان شاالله...
برای نماز صبح که بیدار شدم
عباسو دیدم که سرنماز به سجده رفته و گریه میکنه ...😭😭 همش از خدا طلب شهادت میکنه
خدایا😭 شهادت ... شهادت نصیبم کن
رفتم کنارش نشستم عباس تو که گفتی بر میگردی 😢 چرا شهادت میخوای؟؟
فرزانه اگه من به ارزوهام برسم تو خوشحال میشی ؟؟
اره عشقم چرا که نه..
پس خانمم ارزوی منم شهادته
تو هم برام دعا کن بغلش کردم
اگه ارزوت اینه .. اگه قراره بری شهید بشی .😭😭 پس از خدا بخواه که من زودتر از تو بمیرم من نمیخوام بمونم شاهد مرگت باشم ...
هردو زدیم زیر گریه😭😭😭
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهل_ششم چند روزی بود که درخواست رفتن به سوریه داده بو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_چهل_هفتم
محسنم قرار بود با عباس بره چون باهم تقاضا داده بودن
📄📄
اصلا دلم نمیخواست روز جدایی برسه
همش خدا خدا میکردم که یه ماجرایی بیاد وسط یا به هر طریقی رفتنش لغو بشه
خیلی سعادت میخواد که مثل مادر وهب باشی تا بی چونو چرا خودت جگر گوشه ات رو راهیه میدان جنگ کنی
شاید مخالفت های من بخاطر قوی نبودنه ایمانم بود
در غیر این صورت باید با دستای خودم سربند یا فاطمه س به پیشونیش می بستم
قران تو جیبش میذاشتم و بند پوتین هاشو محکم می بستم و
موقع رد کردن از زیر قران
میگفتم : برو به سلامت شیر مرد من خدا پشت و پناهت
برای پیروزیت دعااا میکنم
ولی متاسفانه نمی تونستم بارها شد که پنهانی گریه کردم هنوزم دلم رضا نبود
😢😢😢😢
یه روز مونده بود به اعزام
همه خونه ما بودن مامانش،اینا و مامانم و عمو اینا
سعی میکردن یه جوری غیر مستقیم با حرفاشون دلداریم بدن که صبور باشم غصه نخورم
اما از روی حواس پرتی حرفاشونو متوجه نمیشدم
اونا حرف میزدن و من تو عالم دیگه بودم
فکرم پیش روز اعزام بود و روزایی که بدون عباس باید میگذروندم
سخت ترین جای افکارم شهید شدن عباس بود
مامان ـ فرزانه... دخترم ...حواست اینجاست
هاااا ..اره ...اره ..
یه لبخند زدمو گفتم دارم گوش میکنم . عین دیوونه ها شده بودم همش تو خونه اینورو اونور
میرفتم با کارهای الکی خودمو مشغول میکردم نمیخواستم پیششون گریه کنم
مامان رو به معصومه خانم گفت
خیلی براش نگرانم چرا اینجوری میکنه بمیرم براش که غصه اش و ریخته تو خودش نمیخواد ما
بدونیم
زینب ـ فرزانه الکی خودت و خسته نکن دختر ، بیا بشین
نه کلی کار دارم میخوام برم ساک عباس و ببندم
رفتم تو اتاق در کمد و باز کردم
ساک و برداشتم تو بغلم فشار دادم بغضم ترکید
😭😭😭😭
ساک به بغل کنج دیوار تو اتاق تاریک نشستم و گریه کردم
😭😭😭😭😭
معصومه خانم ـ زینب ...مامان جان برو پیشش تنها نباشه
چشم مامان
زینب اروم در اتاق و باز کرد
فرزانه رو دید که تو تاریکی اتاق نشسته و گریه میکنه
زینب ـ رفتم جلو و بغلش کردم منم گریم گرفت فرزانه تورو خدا چرا اینجوری میکنی چرا خودت و اذیت میکنی ابجی جونم 😭😭😭😭
فرزانه با گریه و هق هق کنان گفت : زینب تو که شاهد بودی من چقدر ناراحتی کشیدم رسیدن به عباس برام معجزه بود
مثله رسیدن به ارزوم
اما حالا رهاش کنم بره ...
نمی تونم ...😭 والا نمیتونم
یه دقیقه دوام بیارم
درکم کنید...😭
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهل_هفتم محسنم قرار بود با عباس بره چون باهم تقاضا داده
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_چهل_هشتم
زینب ـ پاشو ابجی گلم ..فقط توکلت به خدا باشه
برای سلامتی و موفقیت خودش و هم رزماش دعا کن
اصلا فکر کن عباس داره با دوستاش میره مسافرت چند روزه داخل کشوری و بر میگرده
این جوری اذیت نمیشی افرین زن داداش خوشگلم پاشو بریم
شب بود و از شدت گریه هایی که در طول روز داشتم خوابم برد
😴😴😴😴😴
خواب دیدم که تو یه بیابون ایستادم دقیقا مثل همون صحنه ای بود که خیلی وقت پیش تو دوران دوستی با سحر
دیده بودم
ولی اینبار عباسم اونجا بود
عباس داشت سمت اون ادم های قرمز پوش میرفت
اما تعدادشون زیاد بود و عباس تنها....
داد زدم عبااااس ...عبااااس
نرو ... برگرررد
گریه میکردمو میگفتم برگرد
😭😭😭😭
فقط سرشو چرخوندو یه لبخند بهم زدو رفت 😊😊
دوییدم سمتش خوردم زمین
بازم تو اون حالت صداش میکردم
خانمی که از نورانیت چهره اش
مشخص نبود
دستشو دراز کرد و دستمو گرفت
بلند شو دخترم
چرا بی تابی میکنی ..
بلند شدمو و با گریه گفتم
شوهرم داره میره اون تنهاست
تعداد قرمز پوشا زیاده ..میکشنش
گریه نکن فقط صبور باش صبور
ناگهان دیدم عباس تو میدان محو شد بلند صداش کردم عباس عباس عبااااااااااااسسسس
از خواب پریدم عباس اومد سمتم فرزانه چی شده
حتما خواب دیدی بزار برات اب بیارم
یه لیوان اب داد دستم
یه خورده خوردمو بقیه اش رو ریختم رو صورتم
خوابمو براش تعریف کردم
عباس گفت ان شاالله که خیره
ازش پرسیدم معنی خوابم چیه
به ارومی گفت معنیش اینه که فقط صبور باشی با صبر به همه چیز میتونی غلبه کنی
صبح شد ...
وقت رفتن بود...
عباس تو اتاق داشت لباساشو میپوشید نگاهش که میکردم
دلم میلرزید نمیخواستم با گریه و ناراحتی راهیش کنم
خودمو به هر زوری کنترل میکردم
انگار یه چیزی ته گلوم گیر کرده بود خفم میکرد
از زیر قران ردش کردم با بسم الله عباس سوار ماشین شدیم
قرار بود همگی کنار پایگاه جمع بشیم
چقدر شلوغ بود عمو اینا هم بودن
قاطی جمعیت شدیم ،
رفتیم پیششون
مامانمم رسید ... دو سه تا اتوبوس اومده بود ...
بعد سخنرانی مختصر توسط فرمانده
از رزمنده ها خواستن که سریع سوار ماشین بشن
🚌 🚌 🚌
عباس گفت دیگه وقته رفتنه اگه خوبی یا بدی از من دیدین به بزرگواریه خودتون حلالم کنید
همه زدیم زیر گریه 😭😭😭
معصومه خانم بغلش کرد پسرم ازت راضیم مادر جون ...برو به سلامت
همه نوبتی خداخافظی میکردن
تا نوبت به من رسید.....
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهل_هشتم زینب ـ پاشو ابجی گلم ..فقط توکلت به خدا باشه ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_چهل_نهم
نوبت به من رسید
گریه میکردم چشام پره اشک شده بود 😭😭
نمیتونستم صورت عباس و خوب ببینم
از جیبش دستمالشو در اورد
اشکامو پاک کرد
فرشته ی من گریه نکن اینجوری من موقع رفتن از ناراحتی دلم میگیره هااا
خب چیکار کنم
چه جوری گریه نکنم زندگیم داره میره نفسم داره میره 😭😭
من تنهایی چیکار کنم
عباس بهم قول بده که مراقب خودت باشی
عباس ـ ان شاالله🙂🙂
خانم گل پس تو هم یه قولی بده بعد رفتنم گریه نکن بی تابی نکن فقط برامون دعا کن
و صبور باش ...
باشه ولی قول نمیدم گریه نکنم اما سعی میکنم
همه سوار شدن ماشین میخواست حرکت کنه🚌 ..
عباس ـ من دیگه باید برم ...
منم که دیگه طاقت نداشتم چادرمو کشیدم رو صورتمو گریه میکردم عباس رو به زینب گفت
ابجی اگه من شهید شدم این نامه رو به فرزانه بده 💌
باشه داداش ...
یادت نره ابجی جون ..
نه خیالت راحت داداشم .
عباس ـ خدا حافظ همگی فرزانه رو دست شما میسپارم
مراقبش باشین
رفت و سوار ماشین شد محسنم اومد ازمون خداحافظی کنه
گفتم محسن ، جان هرکی که دوست داری توروخدااا مراقب عباسم باش
باشه خیالت راحت خدا نگهدار دعامون کنید
ماشین حرکت کرد عباس و محسن یه جا نشسته بودن از پنجره با لبخندی که داشتن ،
بهمون دست تکون میدادن
جوری خداحافظی میکرد عباس ، که انگار دیگه برگشتی در کار نبود
اومدیم خونه مامانم همراهم اومد تا تنها نباشم
نشستم رو مبل و زدم زیر گریه
مامان ـ دخترم ... مامان الهی قربونت بشه گریه نکن ...
پشت مسافر گریه شگون نداره
مامان ارومم کرد ازم خواست که یه قرص بخورم و بخوابم
همین کارو کردم از اثر قرص چشام بسته شدو خوابم برد وقتی بیدار شدم داشت اذان مغرب میداد نمازمو خوندم
سر نماز کلی دعا کردم
نماز ارومم کرد با مامان شام خوردیم بعد تلویزیون و روشن کردم کانال هارو رد و بدل میکردم
تو یکی از شبکه ها یه فیلم سینمایی شروع شد اسم فیلم دلشکسته بود
سرم و گذاشتم رو شونه مامان و نگاه میکردم
تو فیلم خانمه که همسر شهید بود از شوهرش و زمان جدایی میگفت یه جمله گفت که منو بهم ریخت
* به چشم خویش دیدم که جانم میرود *
💗🥀😭😭
وااای خدا این حرفش حالمو بدتر کرد خیلی بهم ریختم بازم زدم زیر گریه مامان نمی تونست ارومم کنه
هی میگفتم مامان من چیکار کردم من چیکار کردم 😭😭
اگه عباس شهید بشه نیاد
چیکار کنم خداااااا😭😭
به حدی حالم خراب شد که
دچار شکه عصبی شدم
😣😩😢
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهل_نهم نوبت به من رسید گریه میکردم چشام پره اشک شده بو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت پنجاهم
از حال رفتم ...
مامانم ترسید بغلم کرد خاک بر سرم
چی شدی فرزااانه😱
هی میزد به صورتمو اب میریخت
فایده ای نداشت از هوش رفته بودم زنگ زد اورژانس اومد
منو بردن بیمارستان
زینب اینا که خبر دار شده بودن با دیدن من ناراحت شدن
زینب به مامانم گفت خاله جوون غصه نخور امشب که
نگهش میدارن چون شکه عصبی بهش وارد شده فردا
که مرخصش کردن اگه اجازه
بدی من پیشش بمونم
باشه دخترم ...فقط زینب جان
مراقبش باش ...اگه کاری داشتی خبرم کن
چشم خاله .
عباس ۳ساعت بعد از رفتنش به زینب زنگ زده بود
بهش چندتا ادرس خانواده ی مدافع داد و ازش خواسته بود که حتما فرزانه رو به اونجا ببره
بلکه از این طریق بتونه فرزانه رو با حقایقی اشنا کنه که ازش بی خبره ... اینجوری شاید غصه خوردنش کم بشه .
از بیمارستان مرخص شدم
زینب اومد پیشم
خب فرزانه من قراره اینجا بمونم ... حالا از امروز به بعد
برای اینکه حوصله دوتامونم سر نره یه برنامه های چیدم
فرزانه ـ چه برنامه ای؟؟.
زینب ـ حالا بهت میگم ...
فردای اون روز اماده شدیمو رفتیم به ادرس یه خونه
وارد خونه شدیم
یه خانم جوانی بود تو سن ما یا شایدم یکی دو سال بزرگتر ...
ازمون پذرایی کردو نشست
یه بچه ۱/۵ساله هم داشت
خیلی شیرین بود...
عکس شوهرشم زده بود به دیوار ...
پرسیدم شوهرتونه ؟؟.
گفت بله ...عمرشونو دادن به شما...
اخی خدا رحمتشون کنه چقدر
دخترتون شبیه باباشه
اره خیلی شبیهه...
علت فوتشون چی بود ...
اهی کشیدو گفت : دفاع از حرم ...
یعنی مدافع بودن شوهرتون ؟؟؟
بله عزیزم مدافع بودن ۷ماهی میشه که شهید شدن دقیقا یه هفته بعد اعزامش 😔😔
زینب ـ زهرا خانم میشه از زندگیتون بگین و لحظه شهادت همسرتون و اینکه چه حالی داشتین ....
شروع کرد به حرف زدن و من هم با دقت گوش میکردم ...
برام جالب بود حرفاش...
از خونه خارج شدیم زینب گفت
میبینی فرزانه با این حال که سنش پایینه و یه بچه هم داره اما بیوه شده ...
اما خیلی صبوره...
فقط این نیست جاهای دیگه هم هست اگه بخوای اونجا هم سر بزنیم ...
با اشتیاق قبول کردم ...
به خیلی جاها سرزدیم و پای حرفه همه خانمای مدافع نشستم
این دیدارها حسابی ارومم کرد خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم
همشون تو حرفایی که میزدن یه وجه اشتراکی داشتن اونم حضرت زینب بود ...
صبر زینبی رو الگوی زندگیشون قرار داده بودن ...
تو خونه یاد خوابم افتادم برای زینب تعریفش کردم
با گریه گفتم پس اون بانوی نورانی حضرت زینب بود😭
که تو خوابم اومده تا بهم کمک کنه درس صبرو شکیبایی بده
😭😭😭😭
واقعا بعد این دیدارها از این رو به اون رو شده بودم
دیگه ناراحت نبودم بلکه حس غرور و افتخار داشتم که همسر یه مدافعم ...
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 30 افرا به دادم میرسد و به کارمند میگوید: سلام. میخواستیم ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆☄
🔥☄🔥☄🔥☄
خب ادامه رمان خدمت شما
پارت 31 الی 50
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/71749
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/71840
پارت 21 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/72052
پارت 31 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/72174
کلیه رمانهای کانال بدون نام نویسنده حرام شرعی است.
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 30 افرا به دادم میرسد و به کارمند میگوید: سلام. میخواستیم ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
#ادامه_دارد.... قسمت 31
حس میکنم اگر دستم به برگه بخورد، از هم متلاشی میشود. چند برگه دیگر هم هست؛ گزارشهای پزشک و مزخرفات دیگر. در هیچکدام، درباره مردی که به ملاقاتم آمد و با هم نقاشی کشیدیم حرفی زده نشده.
دکتر میگوید: یه نفر هزینههای درمانت رو پرداخت کرده؛ ولی اسمش به درخواست خودش ثبت نشده. احتمالا همون مدافع حرمیه که میگی.
دوباره وا میروم؛ اینبار بیشتر از قبل. افرا آخرین تیر در تاریکی را میاندازد: هیچکدوم از کارمندهای قبلی رو هم پیدا نکردین؟
-نه متاسفانه.
نفسم را با صدای بلند از سینه بیرون میدهم. بهترین سرنخم کور شده و ذوق خودم هم. از جا بلند میشوم و پرونده نیمسوختهام را روی میز دکتر میگذارم: ممنونم. ببخشید که مزاحمتون شدیم.
دکتر و افرا هم میایستند و دکتر میگوید: کاری نکردم... چاییتون رو میل نکردید...
-نه ممنونم. بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم.
از اتاق میزنم بیرون. صدای افرا هنوز از داخل اتاق به گوش میرسد که دارد از خانم دکتر تشکر میکند؛ نمیدانم برای چی. عملا به هیچ دردی نخورد. یک پرونده نیمسوخته به چه درد من میخورد؟ و این که بدانم یک آدم ناشناسی، هزینه درمانم را تقبل کرده که احتمالا همان حیدر است...؟
یک جای کار این حیدر میلنگیده. وگرنه صرف جنگیدن در سوریه، باعث نمیشود یک نفر بخواهد انقدر موش و گربهبازی در بیاورد.
بالاخره افرا از اتاق بیرون میآید: بریم...
دنبالش به سمت در مرکز راه میافتم. میگوید: نمیخواستی بدونی اونی که هزینه درمانت رو داده کی بوده؟
- مثل این که اون نمیخواسته.
-خیّرهای زیادی هستن که همچین کارایی بکنن. معلوم نیست حتما حیدر بوده باشه.
خودم را دلداری میدهم که بالاخره یک راهی هست برای پیدا کردنش. حتی اگر لازم باشد، تصویرش را از عمق عمق پستوی حافظهام بیرون میکشم، پرترهاش را تکمیل میکنم و به تکتک مردم ایران نشان میدهم تا یک نفر را پیدا کنم که میشناسدش. از زیر سنگ هم که شده پیدایش میکنم...
به محض بیرون آمدن از مرکز و ایستادن جلوی پیادهرو، یک خودروی سیاه مقابلمان ترمز میزند و رانندهاش پیاده میشود: سلام.
هردو با دیدن راننده، درجا خشک میشویم. خودش است، همان مرد محافظِ کچل... همان که نمیدانم قبلا در کدام قبرستانی دیده بودمش.
رنگ افرا مثل گچ شده. قدمی به عقب میگذارد و دستم را میگیرد: ب... بریم...
مرد ماشین را دور میزند، روبهرویمان میایستد و با چشمان سبز و بیروحش به ما خیره میشود: صبر کن. مگه نمیخواین حیدر رو پیدا کنین؟
افرا رویش را برمیگرداند به سمت دیگری و اخم میکند. لبانش را بر هم فشار میدهد؛ احتمالا برای این که فحشهایی که میخواهد نثار منتظری کند را در دهان نگه دارد.
هرچه به چهره مرد بیشتر دقت میکنم، میفهمم که چقدر شبیه افراست؛ مخصوصا آن چشمان سبز و ترسناکش. هنوز راز این شباهت را کشف نکردهام که میگوید: من مسعودم، پدر افرا. میخوام کمکت کنم. چیزی از حیدر میدونی؟
حس خوبی به این کمکِ داوطلبانه ندارم؛ به ویژه که او را قبلا در قامت یک مامور امنیتی دیدهام. میترسم برایم دام پهن کرده باشد. گیج شدهام. چنین چیزی میان سناریوهای احتمالیام نبود.
-همون... چیزایی که... به خانم منتظری گفتم...
فعلا ادامه دادن نقشِ یک دخترِ معصوم، تنها راه است تا ببینم بعدا چه پیش میآید. مرد تیزتر و ترسناکتر از افرا نگاهم میکند؛ بدبینانه و عذابآور. طوری که انگار تمام رازهای لعنتیام را میداند. من هم از رو نمیروم و به چهرهی آشنایش خیره میشوم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور #ادامه_دارد.... قسمت 31 حس میکنم اگر دستم به برگه بخورد، از هم مت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 32
باز هم صدای خشن و سنگین مسعود، سکوت را میشکند: شنیدم نقاشیشو کشیدی.
سریع همه پرترههای بیصورتی که به تازگی سعی کردهام برایشان چشم بکشم را از کیفم بیرون میکشم و به سمت مسعود دراز میکنم. مسعود، نقاشیها را از دستم میقاپد و باز میکند. از تندی حرکاتش، اعصابم بهم میریزد. نقاشیها را تند و تند رد میکند.
چشم مسعود به نقاشیهاست و چشم من در تلاش برای خواندن واقعیت از روی خطوط چهره مسعود؛ اما هیچ. مثل یک صفحه سپید، بدون تغییر یا پیامی برای خواندن. برای گرفتن واکنش تلاش میکنم: میتونین پیداش کنین؟
دوباره نگاهش به سمت صورت من کشیده میشود؛ موشکافانهتر: خبر میدم. خداحافظ.
*
مرصاد سرش را تکان داد و به صندلی چرخانش تکیه زد: پاکه. خیالت راحت.
-زیادی مطمئن نیستی؟
این را مسعود پرسید؛ صدایش مثل زنگ هشدار بود. مثل خرناس کشیدن یک غول خفته. دست به سینه، همچنان با چشمان مشکوک و ریز مرصاد را نگاه میکرد و منتظر یک توضیح دقیقتر بود. مرصاد لبخند زد و دستِ مشت کردهاش را بالا گرفت. انگشت کوچکش را باز کرد و گفت: یک؛ بعد اونهمه تهدید، من نمیذارم هرکسی دور و بر ریحانه بچرخه.
انگشت حلقهاش را هم باز کرد: دو؛ این دختره بخاطر گذشتهش غلطاندازه، ولی بررسی بچههای برونمرزی نشون میده مشکل خاصی نداره.
انگشت وسطش را هم باز کرد و گفت: سه؛ پرونده مفقود شدن پدرخونده و مادرخوندهش هنوز برای حزبالله بازه و برای همین حواسمون بهش هست. جای نگرانی نیست.
مسعود انگشت اشارهاش را به سمت مرصاد گرفت: چهار؛ مسئله عجیب همین مفقود شدن پدرخونده و مادرخوندهشه. بعد اونا چطور تونسته توی لبنان زندگی کنه؟
مرصاد کف دو دستش را بهم زد و باز هم پیروزمندانه خندید: پسر یکی از آشناهای قدیمی پدرش کمکش کرد. توی این چهار سال هم با همون پسر میگشته. الان حتما میپرسی درباره پسره تحقیق کردیم یا نه؛ و باید بهت بگم که بله. مشکلی نداره.
-اونیکی برادرش چی؟ همون که با پدر و مادرش رفته بود دانمارک؟
-بچههای حزبالله تونستن پیداش کنن و برش گردونن لبنان.
-مامان و باباش چی؟
-هنوز هیچ.
مسعود یک نفس عمیق کشید و از کیف کنار دستش، چند پرتره ناقص درآورد؛ نقاشیهای آریل. آنها را مقابل مرصاد، روی میز گذاشت و گفت: به نظرت خودشه؟
مرصاد پرترهها را برداشت و با نگاه به اولی، چهرهاش درهم رفت. دستی به صورتش کشید. آرنجش را روی میز گذاشت و پیشانیاش را به دستش تکیه داد. نقاشی بعدی را نگاه کرد و بعدی را. با زبانش، لبش را تر کرد. صدایش گرفتهتر از قبل شد: کامل که نیست ولی... خیلی شبیهه...
*
نمیدانم چقدر از غروب آفتاب گذشته و من همچنان، نشستهام و بیهدف، سایههای دور تصویر را پررنگ و کمرنگ میکنم. فقط نور چراغ شهرداری ست که گردن کشیده تا داخل اتاق و به همه چیز نور کمجانی بخشیده؛ و البته نور چراغ مطالعه افرا.
افرا هم مثل من، غروب آفتاب را متوجه نشده؛ فقط خزیده زیر نور چراغ مطالعه و درس میخواند. غروب که هیچ؛ حتی اگر بمب اتم هم منفجر شود، افرا از درس دل نمیکند. خودش توی راه برگشت از تهران، گفت درس تنها پناهگاهش برای فرار از مشکلات بوده.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 32 باز هم صدای خشن و سنگین مسعود، سکوت را میشکند: شنیدم نقاشیش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 33
هرچه به مغز لعنتیام فشار میآورم تا چهره حیدر را به یاد بیاورم، در ذهنم کامل نمیشود. برای همه پرترههای بیصورتش چشم کشیدهام؛ ولی نمیدانم کدامشان حیدر است و نمیدانم اصلا هیچکدام شبیه حیدر شدهاند یا نه. حیدرهای متفاوت، از داخل سیاهقلمها نگاهم میکنند و همه در نگاهشان، یک چیز مشترک دارند: درد.
انگار تنها چیزی که از چشمان حیدر در حافظهام مانده، دردی ست که در نگاهش بود. یک درد استخوانسوزِ دائمی که دارد مثل اسید، از درون آبش میکند. این تنها انعکاس نگاه حیدر بر ذهنم است و با کشیدنش، میخواهم به بندش بکشم تا فرار نکند.
احساس خوبی به این خوششانسیِ وافرم ندارم. چطور انقدر راحت رسیدم به منتظری؟ چرا هیچکس دنبالم نیست؟ چرا همه چیز انقدر خوب پیش میرود؟ پدر افرا این وسط چرا آمده دنبالمان؟ شاید باید آن بازجوییِ فرودگاه را جدی میگرفتم و همانجا بیخیال ماموریت میشدم. چرا دانیال هنوز معتقد است من سفیدِ سفیدم؟
- سلااام... من اومدم... وای خدایا... شما دوتا چرا توی ظلمات نشستین؟
آوید اینها را با صدای بلند میگوید، وارد میشود و چراغ را روشن میکند. نور چشممان را میزند. آوید چادرش را از سر باز میکند و روی تختش میاندازد. مقنعهاش را از سر درمیآورد و موهای فرفریاش، دور سرش پخش میشوند. میزند سر شانه افرا: چطوری پرفسور حسابی؟
افرا فقط به یک سلام کوتاه بسنده میکند و دوباره توی کتابهایش فرو میرود. آوید بالای سر من میایستد: از آقا حیدر چه خبر؟ بالاخره یادت اومد صورتشو؟
سری به ناامیدی تکان میدهم و پرترهها را مقابلش میگذارم. آوید نگاهی گذرا به همهشان میاندازد: خب بالاخره حتما یکی از ایناست دیگه... ناامید نشو!
نقاشیها را رها میکنم و روی تخت دراز میکشم. عروسک هلوکیتی نرمم را در آغوش میگیرم و چشم میبندم. این آخرین هدیه حیدر است. دوستش آن را برایم آورد و گفت که حیدر جایی رفته که دیگر نمیتواند بیاید اینجا؛ و این هدیه را هم برای من فرستاده. بیرحمانه این را گفت و رفت؛ برعکس حیدر که هربار قبل از رفتن، در آغوشم میگرفت و دستان و صورتم را میبوسید.
دوست حیدر چه شکلی بود؟ یادم نیست. درست نگاهش نکردم؛ چون از غریبهها خوشم نمیآمد و بخاطر نیامدن حیدر هم ناراحت بودم. فقط یادم هست که مثل حیدر، قدش بلند بود؛ طوری که از دور، جثهاش را که دیدم فکر کردم حیدر است.
غلت میزنم به پهلو و چشمانم را میبندم که بخوابم. خواب بهترین راه برای سرپوش گذاشتن روی درگیریهای فکری ست. تازه چشمانم گرم شدهاند که همراه افرا زنگ میخورد و چرت شیرینم را پاره میکند. چشمانم را برهم فشار میدهم تا بخوابم؛ ولی افرا جواب نمیدهد و همراه همچنان زنگ میخورد. کلافه میشوم و غرغر میکنم: افرا جواب بده دیگه...
صدای خنده آوید را میشنوم: یه وقت اون که پشت خطه میخواد آدرس محل وصیتنامهشو بده. جواب بده تا نمرده.
صدای افرا را از بالای سرم میشنوم: با تو کار دارن.
چشم باز میکنم و صفحه همراه افرا را مقابلم میبینم؛ شمارهای ناشناس را. اخم میکنم: از کجا میدونی با منه؟
افرا سکوت میکند و فهمیدنش آسان است: مسعود زنگ زده.
همراه را از دست افرا میگیرم و صدای خوابآلودهام را صاف میکنم: بله؟
صدای بم مسعود، تهمانده خوابم را میپراند: سلام. مسعودم.
- سلام. چیزی پیدا کردین؟
-بله.
یکباره تمام بدنم با آدرنالین یکی میشود و راست مینشینم: واقعا؟ میتونم برم ببینمش؟ پیداش کردین؟
-فردا صبح بیا به آدرسی که میفرستم.
حتی سرمای قطبیِ صدای مسعود هم نمیتواند گرمای هیجانم را فرو بنشاند. محکم چنگ میزنم به عروسکم تا هیجانم طور دیگری سرریز نکند. میگویم: خیلی ممنون... شما خیلی خوبید...
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 33 هرچه به مغز لعنتیام فشار میآورم تا چهره حیدر را به یاد بیا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 34
-شب بخیر.
دقیقا وسط دعای خیرم تماس را قطع میکند. لبانم را روی هم فشار میدهم که جیغ نزنم. میپرم و افرا را بغل میگیرم. تعادلش را به سختی حفظ و سعی میکند مرا از خودش جدا کند: آخ... له شدم...
هلم میدهد به عقب. میافتم در آغوش آوید که هیجانزدهتر از من، تکانم میدهد: بگو چی شد؟
محکم آوید را بغل میکنم: یه آدرس داده که فردا برم ببینمش. پیداش کرده.
آوید بازوهایم را میگیرد و تکان میدهد. با شوق به چشمانم خیره میشود و میگوید: بالاخره پیداش کردی. دیدی گفتم میتونی؟ آخ جون...
طوری خوشحال است که انگار او هم مثل من، پانزده سال برای حیدر انتظار کشیده. افرا دوباره پشت میز تحریرش مینشیند: میخوای فردا باهات بیام؟
لحن سوالش طوری ست که انگار دارد التماس میکند بگویم نه؛ چون نمیخواهد دوباره با مسعود مواجه شود. آوید دستش را دور گردنم میاندازد و لپم را به لپ خودش میچسباند:
- نخیر، خودم باهاش میرم. البته اگه دوست داشته باشه. هوم؟
-نه... میخوام دفعه اول تنها برم پیشش.
افرا نفسی آسوده میکشد و آوید، دوباره محکم بغلم میکند: آره، اصلا اینطوری بهتره.
میخواهم تنها بروم سراغ حیدر. حتی باید هرطور شده، شر مسعود را هم کم کنم تا بتوانم تنها با حیدر حرف بزنم. ازش میپرسم که چرا برنگشت و امیدوارم جواب قانعکنندهای داشته باشد؛ و اگر نداشت، میکشمش؛ اما چطور؟ نمیدانم.
🌾فصل سوم: جان دربرابر جان
-سلما! شوف مین جای! سیدحیدر...(سلما! ببین کی اومده! سیدحیدر...)
نامش را که شنیدم، با تمام وجود سر چرخاندم به سمت در. مثل یک خواب بود؛ یک خواب شیرینِ واقعی. دم در ایستاده بود؛ با یک عروسک در دستش. یک عروسک با پیراهن آبیِ روشن و موهای طلایی؛ مثل خودم.
چندبار پلک زدم تا مطمئن شوم واقعی ست. زانو زد و دستانش را برایم باز کرد. لبخند مهربانش، من را به سمت آغوشش دعوت میکرد. به سمتش دویدم و مثل دفعه اولی که دیده بودمش، خودم را محکم به سینهاش چسباندم؛ مثل پرندهای خسته و طوفانزده که پناهگاهی امن پیدا کرده. دوباره صدای قلبش را شنیدم. آرامتر میزد. بلند خندید: مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم، حالت چطوره؟)
وارد اتاق شد و مرا روی پایش نشاند. عروسک را مقابلم گرفت و گفت: هیدی لک! حابِّته؟(این مال توئه. دوستش داری؟)
باورم نمیشد عروسکی به این قشنگی، واقعا مال خودم باشد. تابحال کسی برایم هدیه نخریده بود. مردد، عروسک را از دستش گرفتم و محو زیباییاش شدم. حیدر گفت: هاد صدیقتک. اسمو...(این دوستته. اسمش...)
کمی فکر کرد. حتما دنبال یک اسم دخترانه میگشت. آرام میان موهایم دست کشید و گفت: مطهره!
محکم عروسک را بغل کردم و سرم را روی سینه حیدر گذاشتم. دوست داشتم تا قیام قیامت همانجا بخوابم. حیدر هم به دیوار تکیه داد و موهایم را نوازش کرد. چشمانم گرم خواب شد؛ حس کردم در امنترین جای جهانم. از هیچ چیز نمیترسیدم.
ناگاه شروع کرد به حرف زدن؛ به زبانی که در پنج سالگی، برایم بینهایت گنگ بود: فارسی. هنوز هم حسرت میخورم که چرا نفهمیدم چه میگوید. داشت با خودش حرف میزد؛ یا شاید حواسش نبود که من فارسی نمیفهمم. متعجب نگاهش کردم و او که نگاهم را دید، لبخندی دستپاچه زد. مرا روی زمین نشاند و چهاردستوپا شد. کمی زانویش را خم کرد تا بتوانم سوارش شوم: ارکب علی روحی.(سوارم شو عزیزم.)
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 34 -شب بخیر. دقیقا وسط دعای خیرم تماس را قطع میکند. لبانم را ر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 35
با تردید از جا برخاستم. کمی نگاهش کردم و تصمیم گرفتم به او اعتماد داشته باشم. نمیدانم او خیلی بزرگ بود یا من خیلی کوچک؛ ولی هنوز برایم سخت بود که سوارش شوم. دست روی کمرش گذاشتم و تلاش کردم خودم را بالا بکشم. گفت: تخیل انی حصانک.(فکر کن من اسبتم.)
صدایی شبیه شیهه اسب از خودش درآورد. نگاه بچههایی که آن سوی اتاق بازی میکردند، به سمتمان برگشت. حیدر بیشتر خم شد تا توانستم سوار شوم. باز هم احساس کردم خیلی از زمین فاصله گرفتهام. تا تکان خورد، از ترس سقوط، محکم لباسش را چنگ زدم و گردنش را گرفتم. برایم یورتمه رفت و دور اتاق چرخید؛ هربار هم شیهه میکشید و من، فقط میتوانستم لبخند بزنم. انگار آن قسمت از حنجره و فک و دهانم را که میتوانست قهقهه بزند، بریده بودند.
کمکم مطمئن شدم که نمیافتم؛ پس سرم را بلند کردم و کمی صافتر روی کمرش نشستم. تندتر دور اتاق چرخید و سعی کرد مرا بخنداند؛ ولی نمیتوانستم بخندم. صدای خنده من همراه گلوی مادرم بریده شده بود.
مرا که پیاده کرد، بچهها دورش را گرفتند و سواری خواستند. او هم خندید و چهاردستوپا شد تا کودک دیگری سوارش شود. از پیشانی و شقیقههایش عرق میریخت؛ ولی همچنان بچهها را با صدای شیههاش میخنداند و در اتاق میچرخاندشان. دوست داشتم این نمایش تمام نشود و تا ابد بازی حیدر و بچهها را نگاه کنم. داشتم با خودم فکر میکردم چطور ممکن است یک مرد مثل پدر داعشیام، ریش و تفنگ داشته باشد و لباس نظامی بپوشد، ولی انقدر مهربان باشد؟ حیدر به همان اندازه که پدرم عبوس بود و داد میکشید، مهربان و خندان بود. انقدر خندان که در صحنه خونین و سیاه جنگ، مثل یک وصله ناجور به نظر میآمد.
سواری که تمام شد، مرا دوباره روی پایش نشاند و چهرهام را نوازش کرد. با لبخند پرسید: حابته؟(دوست داشتی؟)
میخواستم بگویم خیلی؛ میخواستم بگویم این بهترین اتفاق زندگیام بود؛ ولی نتوانستم. انگار یک نفر با چسب زبانم را به سقف دهانم چسبانده بود. هرچه مغزم به حنجره و زبانم دستور حرکت میداد، به فرمان عمل نمیکردند. نزدیک بود گریهام بگیرد. حیدر اما سکوتم را نادیده گرفت و باز هم برایم حرف زد؛ به فارسی و عربی.
کمی که گذشت، نگاهی به ساعتش انداخت و دوسوی صورتم را گرفت: ربما مواشوفک ابدا. لاتخافی. کلشي بتصير عَ ما يرام.(ممکنه دیگه نبینمت. نترس. همه چیز درست میشه.)
ترسیدم گرمای دستانش را دیگر روی موها و صورتم حس نکنم. میخواستم بگویم نرو؛ نمیتوانستم. دست کشید روی حرزی که بار قبلی دور گردنم انداخته بود: انتی مو وحیده. ان الله معک.(تو تنها نیستی. خدا با توئه.)
با فکر رفتن حیدر، دوباره ترس به جانم افتاده بود. دوست نداشتم برود. بغض گلویم را چنگ زد. زبان که نداشتم؛ با نگاهم التماس کردم که نرو. دستانم را دور گردنش حلقه کردم؛ بلکه اینطوری نگهش دارم. اشک پشت پلکهایم موج میخورد. آرام و با ملایمت، دستانم را از دور گردنش باز کرد و به التماس افتاد: روحی! لاتبکی!(عزیزم گریه نکن!)
و بر دستانم بوسه زد. لبخندش پر از غم بود. عروسک را به سینه چسباندم و لب ورچیدم. ایستاد. باز هم دلم به رفتنش رضا نداد. دویدم جلو و شلوارش را گرفتم. چقدر بلند بود! سرم را هرچه میتوانستم به عقب خم کردم تا بتوانم ببینمش.
خم شد، طره موهایم که بر چهرهام افتاده بود را با دست کنار زد و گفت: فی امان الله روحی.
***
افرا و آوید خوابیدهاند و دوباره خواب با چشمان من بیگانه شده. مقابل پرترههایی که از حیدر کشیدهام نشستهام. خیلی زودتر از آن پیدا شد که بخواهم خودم را برای دیدنش آماده کنم. یک چراغ کوچک قرمز هم گوشه ذهنم سوسو میزند که: اگر مسعود دام پهن کرده باشد چی؟
و خودم جوابش را میدهم: پیدا کردن جوابِ سوالی که تمام عمر ذهنم را درگیر کرده، ارزش ریسک کردن دارد.
سراغ کیف خاکستری گوشه کمد میروم و روی محتویات کیف دست میکشم؛ بدون این که ببینمشان. از سرمای فلز آنچه داخل کیف است، لرز میکنم. ذهنم پر میشود از این سوال که اگر فهمیدم مستحق مرگ است، چطور بکشمش؟ برگ چغندر که نیست؛ مرد جنگی است.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 35 با تردید از جا برخاستم. کمی نگاهش کردم و تصمیم گرفتم به او اع
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 36
میتوانم در آغوشش بگیرم و همان آن، چاقو را در شکمش فرو کنم یا تیری در پهلویش بنشانم؛ ولی نه... او هم مثل آرسن، من را نامحرم میداند. اگر هم بخواهم به سمتش حمله کنم، مسعود میآید کمکش و خودش هم دست روی دست نمیگذارد؛ قطعا حریف هردوشان نمیشوم. باید اول شر مسعود را بکنم.
شاید هم بشود سم به خوردش بدهم یا بپاشم توی صورتش؛ و تا بیاید به خودش بیاید، رفته آن دنیا. ولی نه... سم از کجا بیاورم، آن هم برای فردا؟ اصلا سم زیادی بزدلانه است. دوست دارم وقتی دارد جان میکَنَد، به چشمانش زل بزنم و سر صبر، از بدبختیهای این پانزده سال بگویم و از این که چقدر دوستش داشتم، چقدر به آمدنش امیدوار بودم و چقدر از نیامدنش نابود شدم.
در هر حال، در دیدار اول نمیشود او را کشت. شاید هم دلیل قانعکنندهای داشت؛ یا بخاطر این که یک بار جانم را نجات داد، از جانش گذشتم. جان دربرابر جان...
***
تا چشم کار میکند قبر است؛ همه جوان. بیش از نیمقرن از جنگ ایران و عراق میگذرد؛ اما ایرانیها نمیخواهند کشتههای آن جنگ را فراموش کنند. قبرها همه نو هستند و تمیز؛ انگار صاحبانشان تازه مُردهاند.
وسط هفته، آن هم هشت صبح، اینجا خلوتِ خلوت است. هوا گرفته و ابری ست. پاهایم میلرزند؛ قلبم هم. نه از سرمای آبان که از شوق و هیجان. به همین راحتی، دارم میرسم به کسی که مدتهاست منتظرش هستم.
چقدر در خیالاتم دستنیافتنی بود و حالا، تا چند دقیقه دیگر میرسد اینجا؛ یا شاید رسیده و حالا روی یک نیمکت نشسته و انتظارم را میکشد. حتما از وقتی که دیدمش پیرتر شده. شاید موهایش جوگندمی شده باشد، ریشهایش را زده باشد، یا عینکی، چاق یا کچل شده باشد...
حواسم هست که ممکن است تمام اینها، دامِ نیروهای امنیتی ایران باشد؛ اما نیامدنم شکبرانگیزتر بود. متاسفانه اسلحه همراهم نیست. حق ندارم جز برای ماموریت اصلی، مسلح قدم به خیابانهای ایران بگذارم. حالا باید یک فکری هم داشته باشم برای فرار کردن از دست نیروهای امنیتی.
به امید رسیدنش، جلوی در ورودی، زیر تابلوی بزرگ «گلستان شهدا» کشیک میکشم و برای این که گرم شوم، قدم میزنم. باران ملایمِ صبحگاهیِ پاییز، شروع به باریدن میکند. امروز قرار است یک روز رمانتیک باشد، یا یک روز اکشن و خونین؟ نمیدانم.
-اومدی؟
از جا میپرم و برمیگردم. مسعود با اورکت مشکی، دست در جیب پشت سرم ایستاده. با دیدنش، بیاختیار لبخند پهنی روی لبم مینشیند: سلام. منتظرتون بودم.
-دنبالم بیا.
پشت سر مسعود که با قدمهای بلند از مقابل قبرها میگذرد، میدوم: خودش نیومده؟ حیدر رو میگم... راستی اسم واقعیش چیه؟ حیدر نیست، درسته؟
مسعود پرحرفیام را با دو کلمه خاموش میکند: الان میبینیش.
خشکیِ صدای مسعود، تا مغز ستون فقراتم را میلرزاند. چرا من در این صبح خلوت، وسط یک قبرستان، راه افتادهام دنبال مسعود؟ دارم حماقت میکنم؛ حماقتی بزرگتر از اعتماد به دانیال در آن شب تابستانی. تنهایی از پس مسعود برنمیآیم. کاش حرف دانیال را گوش نمیکردم و مسلح میآمدم...
-هنوز منو نشناختی؟
مسعود این را میگوید، بدون این که سرش را برگرداند. آدرنالین همراه حس تلخِ در تله افتادن، در تمام رگهایم جاری میشود. پس درست فکر کردهام که مسعود آشناست. اصلا شاید در همان دیدار اول من را شناخته و منِ خنگ، حواسم نبوده.
مسعود که میبیند سکوتم طولانی شده، میگوید: اون عروسکه رو هنوز داری؟ اون گربه صورتیه.
دوست حیدر... خودش است. دهان باز میکنم برای به زبان آوردن حدسم؛ اما مسعود میایستد: آره من دوستشم. خودشم اینجاست.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄