کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فا
رؤیا سری تکان داد و گوشی را وصل کرد، صدای ناراحت مهدی در گوشی پیچید و گفت:
_الو بابا..
رؤیا نفس کوتاهی کشید و گفت:
_سلام بابا، صادق پشت فرمون هست ما تا نیمساعت دیگه میرسیم، صادق میگه اول میایم پیش شما و با هم میریم خونه عباس آقا...
مهدی آه کوتاهی کشید وگفت:
_سلام دخترم، باشه منتظر میمونم، نمیدونم الان تو خونه عباس آقا چه خبره، غم محیا و کیسان کم بود اینم اومد روش، حالا درسته طبق شناختی که از داعش وحشی داشتیم ما حدس میزدیم که نفسیه و کمیل را کشته باشن، اما رضا و رقیه همیشه به زنده بودن اونا، امیدوار بودن...
رؤیا سری تکان داد و گفت:
_حالا خوش به حالشون که #شهید شدن، مرگ چیزی هست که دیر یا زود سراغ ما میاد اما مرگی که شهادت باشه عین زندگی ست و تو زنده تر از همیشه در این دنیا حضور داری، کاش نصیب ما هم بشه...
مهدی که بغض گلوش را گرفته بود گفت:
_اینجور نگو، به خدا من دیگه طاقت یه داغ دیگه را ندارم، انشاالله عاقبتت با شهادت گره بخوره اما حالا حالاها زنده باشی دخترم...
رؤیا که پدر شوهرش را خیلی دوست داشت و نمیتوانست ناراحتیش را ببینه گفت:
_خدا رحمت کنه نفسیه و کمیل را اما بابا خودت را آماده کن یه خبر خوب براتون دارم...
صادق با تعجب به رؤیا نگاه کرد و زیر لب گفت:
_توی این موقعیت شوخیت گرفته؟!
رؤیا چشمکی زد و به مهدی گفت:
_حالا انشاالله خونه رسیدیم میگم
و بعد خداحافظی کرد...صادق که دم به دم کنجکاوتر میشد یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به رؤیا گفت:
_بگو ببینم خبر خوشت چیه؟! اصلا خبری هست یا میخوای...
هدی از پشت صندلی صدا زد:
_مامان آبو میخام...
رؤیا قمقمه آب را از سبد جلوش برداشت و همانطور که سرش را باز میکرد رو به صادق گفت:
_تو فکر کن سرکاری هست آقا...کنجکاوی و تجسس هم نکن که نم پس نمیدم، صبر کن باید جلوی بابا مهدی بگم...
صادق که خوب میدانست رؤیا تا مشهد چیزی نمیگه ابروهایش را بالا داد و گفت:
_که اینطور! باشه ما صبرمون زیاده اما وای به حالت سرکاری باشه، منم همچی سرکارت بزارم که داااغ کنی هااا
رؤیا خنده ریزی کرد و گفت:
_حالاااا
صادق پایش را روی گاز فشار میداد و به پیش میرفتند...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗 پنجاه و سومین رمان کانال
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
✍قسمت ۳۳ و ۳۴
ماشین صادق جلوی خانه ایستاد و هر سه نفر از ماشین پیاده شدند، صادق کلید خانه را بیرون آورد و در را باز کرد و یا الله یاالله گویان داخل شد.
آقا مهدی که انگار اینقدر بی تاب بود، روی حیاط خودش را با آب دادن به باغچه سرگرم کرده بود،
به محض آمدن بچه ها، شلنگ را روی زمین انداخت و شیر اب را بست و دست هاش را از هم باز کرد و هدی مثل فرفره جلو پرید و خودش را توی بغل مهدی جا کرد.
مهدی هدی را بغل کرد و با صادق و رؤیا سلام علیک کرد و گفت:
_بیا بریم داخل تا من آماده بشم بریم.
داخل هال شدند، مهدی، بوسه ای از گونه هدی گرفت و او را زمین گذاشت و میخواست به سمت اتاق برود که رؤیا گفت:
_بابا مهدی!
مهدی سرجایش ایستاد و گفت:
_جانم دخترم؟!
رؤیا مثل دختر بچه ای که میخواهد یک مشتلق از باباش بگیرد گفت:
_گفتم خبر خوب دارم براتون، فکر میکردم الان تازه یه مشتلق توپ هم برام اماده کردین، اما انگار شما اصلا یادتون رفته..
مهدی روی مبل، روبه روی رؤیا نشست و گفت:
_عزیزم، من خوب میدونم تو از ناراحتی من و صادق خیلی ناراحتی و میخوای به طریقی ما را شاد کنی، اما توی این اوضاع واقعا هیچ خبری نمیتونه اینهمه غم را از دلمون ببره...
رؤیا یک تای ابروش را بالا داد و گفت:
_حتی اگر بگم کیسان را پیدا کردم؟! حتی اگر بفهمی که پسرتون کیسان همین الان توی مشهد هست؟!
مهدی ناباورانه دستش را روی قلبش گذاشت و همانطور که سعی می کرد آرام نفس بکشد گفت:
_چی میگی دخترم؟!
صادق از روی مبل بلند شد و جلوی رؤیا کنار مبل نشست و دست رؤیا را در دست گرفت و همانطور که تکان میداد، گفت:
_ببین رؤیا! قرار نشد سرکاریت با روح و روان ما بازی کنه، از این حرفا دست بردار...
رویا لبخندی زد و گفت:
_به خدا دارم راست میگم، به جان هدی حقیقت را گفتم.
مهدی خودش را به جلو خم کرد و گفت:
_آخه چطور ممکنه؟! کیسان کجا و تو کجا؟!
رؤیا شروع به گفتن قضیه کرد، همچی با آب و تاب داستان سرایی میکرد که صادق و مهدی اصلا یادشون رفت که کجا میبایست برن
و بعد گوشیش را بیرون آورد و درحالیکه مهدی و صادق ناباورانه به اون چشم دوخته بودند شماره کیسان را گرفت.
با اولین بوق، کیسان گوشی را برداشت و رؤیا گفت:
_سلام دکتر محرابی، خانم معرفت هستم همکار ژاله جان، حقیقتش من موضوع را برای پدر شوهرم گفتم و الان ایشون کنار من هستن و میخوان باهاتون صحبت کنن
کیسان از آن طرف خط که مشخص بود دستپاچه شده گفت:
_باشه چشم، ممنون از پیگیریتون
رؤیا گوشی را به سمت آقا مهدی داد و صادق با سرعت خودش را به آشپزخانه رساند تا لیوان آبی برای پدرش بیاورد....
از آن طرف خط صدای کیسان با لهجه ای شیرین که مشخص بود سالها دور از وطن بوده به گوش رسید:
_سلام آقا..
مهدی که انگار این صدا، تپش قلبش را شدید میکرد، لیوان آب را از دست صادق گرفت، قُلپی آب خورد و گفت:
_سلام پسرم، حالت چطوره؟! عروسم که انگار همکار اون دختر خانمی هست که شما پسند کردین موضوع را به من گفت، منم با همراهی شما مخالفتی ندارم چون کمک کردن در امر ازدواج دو جوان ثوابی بسیار دارد.
کیسان که طوری بود دیر به همه اعتماد میکرد خیلی تعجب کرده بود که چطور شد یک دفعه به خانم معرفت و این آقا اعتماد کرده گفت:
_من باعث زحمت شما شدم، اما واقعا روند انجام این قبیل مراسمات را نمیدونم و به من حق بدین چون سالها از ایران دور بودم و الان هم تنهای تنها هستم .
مهدی از شنیدن این حرف کیسان اندوهی بر جانش نشست و گفت:
_تو تنها نیستی پسرم، خدا با تو هست و ببین چقدر دوستت داشته که ما را سر راهم هم قرار داده
کیسان که هر لحظه صحبت با این مردی که تا به حال ندیده بودش، بیشتر جذبش میکرد گفت:
_منم...منم خدا را دوست دارم، الان کی شما را ببینم؟!
مهدی که انگار باورش نمیشد به این راحتی به دیدار پسرش برسد گفت:
_من پیشنهاد میکنم همین امشب اصلا همین الان همدیگه را ببینیم.
کیسان که انگار خودش هم از تنهایی کلافه شده بود گفت:
_نه...آخه..من مزاحم..
مهدی به میان حرف کیسان پرید و گفت:
_مزاحمت چیه؟! نمیدونم عروسم بهت گفته یا نه؟! من اینجا تنهای تنها هستم، خیلی دلم میخواد حتی اگر شد یک شب از این تنهایی دربیام، الانم آدرس جایی را که هستی بگو تا خودم بیام دنبالت...
کیسان که حسابی غافلگیر شده بود گفت:
_نه دیگه تا این حد مزاحمتون نمیشم، آدرس بدین با آژانس میام..
مهدی گفت:
_باشه هر جور راحتی! پس به یمن ورود آقا داماد، من امشب یک شام خوشمزه درست میکنم که با هم بخوریم
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فا
و سپس آدرس خانه را گفت و کیسان هم نوشت. مهدی در میان بهت رؤیا و صادق تماس را قطع کرد
و گوشی را به طرف رؤیا داد و همانطور که انگار کل اعضای بدنش میخندید و اختیار حرکاتش در دست خودش نبود، از جا بلند شد و گفت:
_من..من برم مقدمات شام را فراهم کنم، دیدید که قراره مهمون بیاد برام.
صادق از جا بلند شد و همانطور که پدرش را بغل می کرد گفت:
_بابا...میخوای پیشت بمونم؟
مهدی که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده، در آغوش صادق، مانند پسر بچه ای که بعد از سالها انتظار به خواسته دلش میرسد شروع به گریه کردن نمود و گفت:
_صادق، پسر عزیزم، داداشت داره میاد، آه خدای من! پسر من و محیا داره میاد
و ناگهان از آغوش صادق خودش را بیرون کشید و به سجده شکر افتاد و مدام میگفت:
_شکرا لله، شکرا لله..شکرا لله
صادق خم شد و بازوی مهدی را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت:
_با این حساب من برم بهتره...
مهدی دست صادق را چسپید و گفت:
_تو هم بمون..
صادق گفت:
_نه! کیسان منو دیده و فکر میکنه یه جاسوسم و زیر نظرش داشتم، پس ممکنه همه چی بهم بخوره، من و رؤیا بریم، شما باش و کیسان...
مهدی سری تکان داد و گفت:
_راست میگی، اصلا این موضوع یادم رفته بود
و بعد نگاهی با محبت به رؤیا کرد و گفت:
_دخترم تو یک فرشته ای، ممنونم ازت ...
رؤیا لبخندی زد و گفت:
_کاری نکردم، خدا را شکر که شادی شما را دیدم
و با اشاره به صادق گفت:
_وای کلا فراموش کردیم، بریم خونه رقیه خانم..
مهدی با دست توی پیشونیش زد و گفت:
_ای وای! اصلا فراموش کردم باید اونجا بریم، عشق دیدار کیسان همه چی را از یادم برد، الان من نیام عباس آقا و رقیه خانم دلگیر میشن.
صادق لبخندی زد و گفت:
_ما یه جوری راست ریستش میکنیم، شما برو به آشپزیتون برسین که باید دست و پا بسوزونین که عزیز کرده تون داره میاد، راستی اونجا ما از پیدا شدن کیسان چیزی نمیگیم تا ببینیم عاقبت این دیدار به کجا ختم میشه.
مهدی از صادق و رؤیا دوباره تشکر کرد و آنها راهی خانه عباس آقا شدند و مهدی را با دنیای جدیدی که در آن غرق بود، تنها گذاشتند...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗 پنجاه و سومین رمان کانال
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
✍قسمت ۳۵ و ۳۶
آقا مهدی مثل دختری که میخواهد برایش خواستگار بیاید، با حالتی دستپاچه و البته وسواس زیاد کارهایش را میکرد.
حالا زیر خورش قورمه سبزی را کم کرد و برنج ها را هم دم داد
و با حالت خسته خودش را روی مبل انداخت و همانطور که سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود اطراف را از نظر میگذراند تا همه چی مرتب باشد.
ناگهان انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد به سمت اتاق خواب رفت، داخل اتاق شد
و قاب عکس دو نفره ای را که از خودش و محیا داخل حرم امام رضا گرفته بودند و اولین و آخرین عکس با هم بودنشان بود از روی میز کنار تخت یک نفره اش برداشت
و همانطور که آن را مثل گنجی گرانبها به سینه چسپانیده بود داخل هال آورد و قاب عکس را به گلدان گلی طبیعی که روی اوپن آشپزخانه گذاشته بود تکیه داد و در همین حین صدای زنگ آیفون بلند شد.
با بلند شدن صدای آیفون انگاری بندی درون سینه اش پاره شد، جلوی آیفون رفت چند بار دست برد تا گوشی را بردارد اما نیرویی مانع میشد و رعشه ای عجیب به جانش افتاده بود.
مهدی گوشی را برنداشت و تصمیم گرفت خودش در را باز کند و از در هال خارج شد و با صدایی که از هیجان میلرزید گفت:
_کیه؟! آمدم...
قدم هایش را بلندتر از همیشه برداشت و خیلی زود جلوی در رسید، زیر لب بسم اللهی گفت و در را باز کرد.
و ناگهان قامت جوانی که به بلندی خودش بود و صورتی که انگار جوانی های مهدی را به تصویر کشیده بود از پشت در ظاهر شد.
مهدی در را باز کرد و در جواب سلام کیسان و سوال او که میپرسید آیا درست آمده است؟! بیاختیار او را در آغوش گرفت.
عطر گل سرخ در مشام مهدی پیچید و او را یاد محیا انداخت.
کیسان که متعجب شده بود گفت:
_ببخشید من اشتباه اومدم؟!
مهدی تازه فهمید چکار کرده، خودش را عقب کشید و گفت:
_نه پسرم درست اومدی بیا داخل... ببخشید من زیادی احساساتی شدم آخه خیلی وقته تنهام...
کیسان که هنوز متعجب بود با حالت بهت و حیرت لبخندی کمرنگ زد و دسته گل سرخی را که برای مهدی گرفته بود به سمتش داد و گفت:
_برای شماست، ببخشید من نمیدونستم شما از چی خوشتون میاد، اما چون مادرم گل سرخ دوست داشت و منم همیشه برای مادرم گل سرخ میگرفتم فکر کردم شما هم از گل سرخ خوشتون بیاد، چون مادرم از گلهای سرخ ایران خیلی تعریف میکرد.
مهدی که با هر حرف کیسان دوست داشت او را غرق بوسه کند اما نمیتوانست، دسته گل را گرفت و همانطور که بوی گلها را محکم به داخل ریه هایش می کشید گفت:
_منم عاشق گل سرخم، چون گل سرخ مرا یاد عزیزانم می اندازد.
مهدی و کیسان با هم وارد ساختمان شدند، کیسان که انگار از عطر برنج ایرانی و بوی قورمه سبزی که در فضا پیچیده بود سر حال امده بود گفت:
_خدای من! چه عطر دل انگیزی، یعنی باور کنم شما خودتون این غذاهای خوشبو را درست کردی؟!
مهدی گلویی صاف کرد و گفت:
_بله که باور کن، سالها تنهایی از من یک کدبانوی به تمام معنا ساخته
و مثل بچه ای که میخواهد هنرنمایی اش را نشان بزرگترش بدهد دست کیسان را گرفت و به سمت آشپزخانه کشید و گفت:
_بیا ببین خورش چه رنگ و لعابی انداخته...
کیسان که اولین بار بود با یک مرد که اینچنین خونگرم و مهربان بود برخورد میکرد گفت:
_من تصور دیگه ای از شما داشتم، شما خیلی خیلی مهربان تر از تصورات من هستین
مهدی گلدان بلوری را از داخل کابینت برداشت و همانطور که آبش می کرد تا دسته گل کیسان را داخلش بگذارد به گاز اشاره ای کرد و گفت:
_دستم بند هست پسر، برو خودت سر قابلمه را بردار...
کیسان که مردد بود و رویش نمیشد چنین کند، نگاهی به مهدی کرد و گفت:
_آخه...
مهدی دسته گل را داخل گلدان گذاشت و گلدان را روی میز ناهار خوری که داخل آشپزخانه بود قرار داد و گفت:
_آخه و اما نداریم...فرض کن اینجا خونه خودته و منم پدرتم، راستی اسمت چی بود؟!
کیسان در قابلمه را باز کرد و با تمام وجود بخار خورش را که جان میداد به تن خسته اش به مشام کشید و گفت:
_به به! خیلی خوب شده
و بعد به طرف مهدی که خیره غرق تماشای او بود کرد و گفت:
_اسمم کیسان هست، یعنی مادرم بهم میگه کیسان اما پدرم اسمم را گذاشت معروف...
مهدی لب زد و گفت: کیسان...
کیسان لبخندی زد و گفت:
_اتفاقا من از اسم کیسان بیشتر خوشم میاد...
مهدی هیجانی سراسر وجودش را گرفته بود و نمیدانست چه کند که صدای اذان مغرب که از بیرون می آمد راه نجاتش شد و گفت:
_تا تو کتت را درمیاری من برم وضو بگیرم که نماز بخونم
و با زدن این حرف به سمت دسشویی رفت. کیسان کت تنش را بیرون آورد و همانطور که با چشمان کنجکاوش همه جا را از نظر میگذراند ناگهان نگاهش به جایی خیره ماند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فا
آقا مهدی همانطور که آب از دست و صورتش میچکید وارد هال شد و با دیدن کیسان که قاب عکس او و محیا را در دست گرفته بود مثل چوبی بر جا خشکش زد.
نه کیسان حرکتی میکرد و نه مهدی، انگار هر دو به نوعی مسخ شده بودند، مهدی زیر لب نام خدا را برد و گلویی صاف کرد و کیسان متوجه او شد
و همانطور که هنوز چشمش به قاب عکس بود نزدیک مهدی شد و گفت:
_این..این..این آقا چقدر شبیه من هست، کیه؟!
مهدی که فکر میکرد عکس محیا برای کیسان جلب توجه کرده لبخندی زد و می خواست حرفی بزند که کیسان نگاهی به عکس کرد و نگاهی به مهدی انداخت و گفت:
_این...این آقای توی عکس شما هستین درسته؟!
لبخند مهدی پررنگتر شد و گفت:
_آره پسرم مال جوونیای منه...
کیسان نگاهش را از عکس مهدی گرفت و به خانمی که کنارش بود چشم دوخت و گفت:
_و این خانم... چقدر شبیه...
مهدی بغضی گلویش را گرفت و گفت:
_شبیه مادرت محیاست درسته؟!
با شنیدن این حرف لرزشی به جان کیسان افتاد به طوریکه قاب عکس از دستش زمین افتاد و گفت:
_ش...ش..شما کی هستین؟!
مهدی ناخواسته کیسان را بغل کرد و همانطور که هق هقش بلند شده بود گفت:
_یعنی نفهمیدی؟! من پدرت هستم، مهدی... من و محیا با هم ازدواج کردیم، محیا سر تو باردار بود که ابو معروف این روباه پست و رذل مادرت را دزدید، وای کیسان نمیدانی من چه کشیدم، چه شبها و چه روزها با یاد مادرت که زار نزدم، من، یک مرد تنهای تنها چقدر گریه کردم و به دنبال مادرت هر کجا که فکرش را بکنی گشتم.
مهدی به اینجای حرفش که رسید هق هقش تبدیل به ناله شد.
کیسان خود را از بغل مهدی بیرون کشید و همانطور که با دست شانه های مردانه پدرش را در دست داشت خیره به صورت مهدی شد و گفت:
_یعنی باور کنم؟! من این داستان را باور کنم؟
مهدی دستش را دور کیسان حلقه کرد او را به طرف آینه قدی که کنار در هال نصب کرده بودند برد،
قامت هر دور که عین هم بود فقط یکی در سن بالا و دیگری جوان، در آینه نمودار شد.
کیسان اشاره کرد و گفت:
_تو حرف من را قبول نکن...حرف آینه را ببین... تو عین منی...انگار خود خود منی... گویی مهدی دوباره جوان شده اما در قالب کیسان..
کیسان بهتش زده بود و زیر لب گفت:
_آخه چطور ممکنه؟!
مهدی که تشنهٔ بوییدن و بوسیدن کیسان بود او را دوباره در اغوش گرفت و همانطور که نفسش را محکم به جان میکشید و انگار بوی محیا از کیسان طلب میکرد و باران بوسه بود که دوباره بر جان کیسان نشست
کیسان سرش را کنار گونه مهدی اورد و برای اولین بار مردی را به عنوان پدر بوسه کرد و عجیب این بوسه برایش شیرین بود.
پدرش بوی گل و گلاب میداد، انگار بهترین عطرها، عطر تن پدر بود. کیسان خودش را بیشتر در بغل مهدی جا کرد و آهسته گفت:
_پدر...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗 پنجاه و سومین رمان کانال
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
✍قسمت ۳۷ و ۳۸
مهدی و کیسان شام را در سکوتی که مملو از حرفهای ناگفته بود صرف کردند و به پیشنهاد مهدی با قاب عکس محیا، به مکانی رفتند که آن عکس را انداخته بودند.
کیسان سرشار از هیجان بود، در عمق داستانی قرار گرفته بود که هیچوقت به مخیله اش خطور نمیکرد،
چرا که همیشه فکر میکرد ابومعروف پدر واقعیاش است، درست است که محبت آنچنانی از این پدر ندیده بود و هر چه بود استکبار بود و تفاخر،
اما به عنوان پسر او بزرگ میشد و محیا هیچوقت راجع به اصل و نسب حقیقی او حرفی نزده بود، البته وقتی هم نبود که چنین صحبتهایی کنند،
چون تا جایی که به یاد میآورد، تمام خاطرات کیسان از مادرش و دیدارهای او در حضور دایه اش که بعدها فهمید یکی از زنهای پدرش، ابومعروف بود، انجام میشد
و انگار مادرش محیا به نوعی در منگنه بود و نمیتوانست در این دیدارهای دیر به دیر، سخنان آنچنانی بزند و دلیل این موضوع را کیسان الان متوجه شده بود.
ذهنش پر از سؤالات رنگارنگ بود، گرچه حال مهدی هم دست کمی از او نداشت.
پدر و پسر، شانه به شانهٔ هم وارد حرم امام رضا علیه السلام شدند، از صحنهای فرعی گذشتند و وارد صحنی که در آن پنجره فولاد بود شدند.
مهدی رو به گنبد امام رضا ایستاد، همانطور که دستش را روی سینه اش قرار داده بود سلام داد و بار دیگر اشک چشمانش به تکاپو افتاد و پرده ای شفاف جلوی چشمانش تشکیل شد.
کیسان حرکات پدرش را دید و برایش غریب میآمد، چون در طول زندگی چنین چیزی به او یاد نداده بودند،
اما ناخوداگاه به تأسی از پدرش دست روی سینه گذاشت و با زبان ساده گفت:
_سلام آقا!
مهدی دست کیسان را در دست گرفت و دو دستی را که در هم گره خورده بودند بالا آورد و گفت:
_آقا با عنایت شما یکی از گمشدههایم را پیدا کردم و الان آمدهایم تا در صحن و سرایت جانی دوباره بگیریم، آقاجان جان جوادت همانطور که کیسان را به من رساندی، محیا هم برسان.
مهدی همانطور که دست کیسان را در دست میفشرد، جلو رفت و خود را به نزدیک ترین رواق رساند، انگار که احتیاج به تجدید قوا داشت.
داخل رواق نشستند، از آنجایی که نشسته بودند سقاخانه اسماعیل طلا مشخص بود
و مهدی با اشاره به سقاخانه گفت:
_این عکس را درست در همین صحن گرفتیم، وقتی که تازه به مادرت رسیده بودم
و سپس آهی کشید و گفت:
_زندگی کوتاهی داشتیم، اما اینقدر لذتبخش بود که من حاضر نشدم بعد از ربوده شدن مادرت توسط ابومعروف، زنی دیگر را به خلوت مردانهام راه دهم، برای من همه چیز یک زندگی مشترک در محیا خلاصه میشد
و بعد همانطور که بینیاش را بالا میکشید گفت:
_از مادرت محیا برایم بگو...اینهمه سال را چگونه گذراندید؟! چرا محیا از من چیزی به تو نگفت؟!
کیسان که تا آن لحظه ساکت بود، آهی کشید و گفت:
_من... من الان کلا گیج شده ام، مانند کسی هستم که انگار زندگی اش یک خواب بوده و وقتی چشم باز میکند میبیند آن خواب با واقعیت فرسنگها فاصله دارد.. باید بگویم من هیچوقت زیر یک سقف با مادرم به مدت طولانی نبودم، زندگی من در ابتدا خلاصه میشد با ابو معروف و زنی که به نام دایه صفیه به من معرفی کرده بودند که بعدها متوجه شدم صفیه زن جوانی که به عنوان دایه من بود، همسر ابو معروف هست.
مادرم همیشه دور از ما و اصلا در کشوری دیگر بود و هر وقت ابومعروف اراده میکرد من میتوانستم مادرم را ببینم، هیچوقت نفهمیدم دلیل اختلاف پدر و مادرم چه بود اما خوب میفهمیدم که ابومعروف بالاجبار باید مرا به دیدار مادرم ببرد، چون از حرکاتش برمیآمد دل خوشی از مادرم محیا ندارد.. به سن درس و مدرسه رسیدم، مرا به اسرائیل بردند و همچون کودکان آنجا آموزش دیدم، البته ابومعروف هم با من و صفیه بود، اما مدام در آمد و رفت، انگار مهرهای مهم برای اسرائیل محسوب میشد.
مهدی که انگار تازه یادش افتاده بود از دین و مذهب کیسان سؤال کند گفت:
_تو الان به چه دینی هستی؟!
کیسان آهی کشید و گفت:
_طبق اعتقادات ابو معروف بزرگ شدم، به ما مسلمان میگفتند و من متنفر بودم از این اسلام... اما وقتی از مادر درباره اسلام میپرسیدم، او چیزهایی میگفت که در اسلامِ ابومعروف نبود بعضی جاها برایم سؤال پیش میآمد که انگار ما دوتا پیامبر و دو دین داریم اما هر دو پیامبر نامشان محمد و دینشان اسلام است و این شباهت فقط در نامشان بود و احکام این ادیان از زمین تا آسمان با هم فرق میکرد.
کیسان دستهای مهدی را در دست گرفت و گفت:
_من در تناقضاتی بی شمار دست و پا میزدم، پس از خیر دینداری گذشتم، الان نمیدانم بر چه عقیده و دینی هستم.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فا
کیسان نگاهش را در اطراف گرداند و گفت:
_اما اینجا خیلی آرام بخش است، میشود درباره اش برایم بگویی؟!
با این حرف کیسان، آقامهدی متوجه شد که باید یک کلاس عقیدتی شروع کند اما نمیدانست از کجا و چطور حرفش را آغاز کند
و می خواست طوری پیش برود که کیسان خودش راهش را انتخاب کند و پس زیر لب از امام غریب مدد گرفت تا خودش او را مدد برساند.
در همین هنگام کیسان که خیره به قاب عکس دستش بود انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
_اینقدر همه چی با سرعت پیش رفت که من گیج شدم، الان میخواهم یه سوال بپرسم، آیا شما میدونستین که من پسرتون هستم که منو به خانه خودتون دعوت کردین؟! اگر میدونستین از کجا متوجه شدین؟!
مهدی هم که انگار تازه یادش افتاده بود خیلی چیزها را نگفته است، لبخندی زد و گفت:
_آره، تقریبا اطمینان داشتم که شما پسرم هستی، اما برای اینکه بفهمی که از کجا متوجه شدم تو پسرمی باید یه داستان قدیمی را که با زندگی من و مادر و برادرت گره خورده بشنوی...
کیسان با تعجب گفت:
_برادر؟!
و یک لحظه ذهنش کشیده شد سمت اون جوانی که ادعا میکرد برادرش هست و...
کیسان آشکارا یکه ای خورد انگار دوباره به همه چیز مشکوک شده بود و دستش را عقب کشید و گفت:
_اما...اما شما گفتید تازه با مادرم ازدواج کرده بودید مادرم منو باردار بود که ناپدید میشه، پس این برادر؟ نکنه شما منو توی دام...
مهدی که خوب متوجه حالت کیسان بود دستش را روی دست کیسان گذاشت و همانطور که او را نوازش میکرد گفت:
_به چی مشکوکی پسرم؟! به من؟ این عکس؟! اون داستان؟!
و بعد نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
_صبر کن هر چی اتفاق افتاده بگم بعد اگر هنوز شک داشتی، آزادی هر کار که دوست داری بکنی فقط قبلش به من بگو محیا الان کجاست؟!
کیسان خیره به نقطه ای روی کاشیکاری های دیوار لب زد:
_مادرم در چنگ صهیونیست ها اسیر هست، حالا قصه تون را بگین...
مهدی آهی کشید و شروع به گفتن کرد... از محیا، از ابومعروف و نقشه اش برای تصاحب محیا، از عشق خودش به محیا، از عقدشان و از زندگی مخفیانه و از آن ماجرای طلاق زورکی، از ناپدید شدن محیا... از جنگ از پیداشدن نشانه ای از محیا، از صادق که یادگار محیا بود...از خرمشهر...از اسارت محیا و آخرش هم از شنیدن خبر کشته شدن او و محیا ...
مهدی میگفت و کیسان در سکوتی مطلق گوش میکرد، نفهمیدند چقدر زمان گذشت.
حرفهای مهدی تمام شده بود، رو به کیسان گفت:
_هنوز هم شک داری؟ به جان خودت قسم به این امام غریب که هر چه گفتم همه عین حقیقت بود.
کیسان با اشاره به گلویش گفت:
_دارم خفه میشم، انگار در حال احتضارم، نجاتم دهید، کمکم کنید...
مهدی لبخندی زد، از جا بلند شد و بازوی کیسان را گرفت و او را از جا کند و گفت:
_بیا برویم که دوای دردت همین جاست، که مددکار روزگارت همینجاست، بیا که دوا اینجا، شفا اینجا...طبیب دردها اینجا...
و سپس همانطور که شانه های پسرش را دربرگرفته بود به سمت ضریح امام رضا علیه السلام حرکت کردند...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗 پنجاه و سومین رمان کانال
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
✍قسمت ۳۹ و ۴۰
مهدی همانطور که به همراه کیسان رو به ضریح زیبای امام غریب ایستاده بود، گفت:
_پسرم! هر چه دل تنگت میخواهد به خود آقا بگو...اینجا آستان خوبان است و بی توجه به تو که به چه دین و مذهبی هستی حرفت را می شنود، چه بگویی و چه نگویی غم و غصه ات را میداند که اینان انوار خدا هستند و نانوشته را میدانند و ناخوانده را میخواندند، خلاصه کلام هر چه میخواهد دل تنگت بگو...
مهدی این را گفت و خود را به گوشه ای کشاند و کیسان را گذاشت تا با ضامن آهو تنها باشد.
مهدی سرش را روی دستش گذاشت، و نفهمید چقدر گذشته و وقتی به خود آمد که دست کیسان روی شانه اش بود و گفت:
_بابا! حالت خوبه؟!
و عجیب این بابا گفتن به جان مهدی نشست.
مهدی با پشت دست اشک چشمانش را پاک کرد و همانطور که از جا بلند میشد گفت:
_خسته شدی؟! میخواهی برویم؟!
کیسان نگاهی به ضریح کرد و گفت:
_خسته؟! مگر اینجا خستگی معنا دارد؟!
نمیدانم چه سرّی در این مکان هست که تمام خستگی و غم و غصه آدم را زایل میکند! الان اینقدر احساس سبکی میکنم که تا به حال در عمرم نکردم
و بعد اشاره ای به ضریح کرد و گفت:
_از این آقا خواسته ام تا مادرم محیا را از چنگ صهیونیست ها نجات دهد و آنوقت من هم حلقه غلامی این خاندان را به گوش میکنم.
اشک مهدی بار دیگر روان شد و رو به ضریح گفت:
_فدایت شوم که سپردم دست خودت و انگار خودت میخواهی اعتقادات این پسر را بسازی...
شبی پر از هیجان و التهاب و در آخر آرامش و زیبایی به صبح رسید.
اول صبح گوشی مهدی زنگ خورد و نام پسرم صادق روی آن نقش بست. مهدی نگاهی به کیسان که کنار تخت روی زمین راحت خوابیده بود کرد
و با نوک پا از اتاق بیرون رفت، در اتاق را بست و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گوشی را وصل کرد. صادق از آن طرف خط با هیجانی در صدایش گفت:
_سلام بابا! نمیگی ما دل توی دلمون نیست؟ چه اتفاقی افتاد؟ جرات نمیکردم زنگ بزنم اما کلی پیام براتون دادم اما دریغ از یک جواب، چی شد بابا؟!
مهدی لبخندی زد و گفت:
_سلام پسرک عجول، سر صبی ما را از خواب پروندی و رگباری سوال میپرسی و اجازه حرف زدن هم نمیدی ، یه ذره نفس بگیر تا برات بگم.
صادق نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
_باشه قربان! من به گوشم فقط قبل از هر چیزی بگم، مامان رقیه و آقا عباس و آقا رضا برای ساعت سه بلیط دارن، میخوان برن طرف عراق، انگار میخوان برن سر مزار نفیسه و کمیل...
مهدی سری تکان داد و گفت:
_باشه پس تا قبل حرکت ما خودمون را میرسونیم، همه چی به خوبی پیش رفت، دیشب با کیسان تا صبح حرم امام رضا بودیم..داداشت بیدار شد میایم اونجا از اونجا هم با هم میریم مرکز باید کیسان درباره کسایی که باهاشون در ارتباطه اطلاعاتی بده و با هم فکری هم یه راهی برای نجات مادرت محیا پیدا کنیم.
صادق از شنیدن نام داداش، حس مطبوعی بهش دست داد و گفت:
_خدا را شکر...امروز رؤیا را راهی کردم بره طرف شهرستان و کارش، من هستم تا هر وقت که لازم باشه اینجا میمونم، فقط یه سوال، لازم نیست چیزی درباره کیسان به مامان رقیه بگم؟!
مهدی لبخندی زد و گفت:
_نه، بزار خودش ببینه، ببینیم میتونه تشخیص بده یا نه و به نوعی سورپرایز بشه،
در همین حین صدای سلام کیسان از پشت سرش به گوش رسید...
.
.
.
آقا مهدی یاالله یاالله گویان وارد خانه مامان رقیه شد و کیسان هم بی خبر از همه جا به دنبالش روان بود،
انگار یک حکمی نانوشته به او ابلاغ شده بود که به جبران یک عمر دوری از پدر، حتی لحظه ای هم نباید از او جدا شود
عباس آقا برای استقبال روی حیاط خانه ایستاده بود و همانطور که با تعجب سراپای مهدی با میهمانی ناخوانده را به تماشا نشسته بود، آنها را به داخل دعوت کرد.
در هال باز شد و صادق جلوی در انتظارشان را میکشید و رقیه خانم هم در کنارش ایستاده بود
و آقا رضا همانطور که در خود فرو رفته بود و انگار هیچچیز از وقایع اطرافش نمیفهمد روی مبل کنار اوپن نشسته بود.
مهدی و کیسان وارد هال شدند و سلام کردند و مهدی جلو رفت تا همچون همیشه دست مامان رقیه را ببوسد
که رقیه خیره به میهمان ناخوانده اش پلک نمیزد،کیسان نگاهی به مامان رقیه انداخت و با حالت سؤالی پدرش را نگاه کرد،
چون مهدی گفته بود خانه یکی از دوستان میروند و کیسان تعجب کرده بود از اینهمه گرمی روابطی که حاکم بود.
کیسان نگاه سوالی اش را به پدر دوخته بود که از کنار گوشش صدای سلام کردن بلند شد و تازه متوجه صادق شد.
کیسان نگاهی به صادق کرد و همانطور که آشکارا یکه ای میخورد گفت:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فا
_توو...
صادق کیسان را در آغوش گرفت وگفت:
_بالاخره به هم رسیدیم داداش
و بعد آهسته تر ادامه داد:
_من اون پذیراییت را فراموش نکردم عزیزم اما ناراحت نشدم چون هر چه از برادر رسد نیکوست
و بعد بوسه ای از گونهٔ کیسان گرفت.
دست سرد رقیه در دستان مهدی بود و همانطور که هنوز با نگاهی سرشار از تعجب هر دو نفر را مینگریست بغضش شکست وگفت:
_دیدی چه خاکی به سرم شد مهدی؟! نفیسه و کمیل هم رفتند
و بعد اشکش جاری شد و ادامه داد:
_آخه قربون خدا بشم این چه تقدیری دردناکی هست که برای من نوشتن، اون از بچه ام محیا که یکدفعه میگن کشته شده و یکدفعه میگن زنده است و الانم معلوم نیست محیا و پاره جگرش کجا هستند و اینم از پسرم رضا و زن و بچه اش...
رقیه حرف میزد و حرف میزد گریه میکرد و اشک میریخت اما در مغز کیسان مدام اکو میشد:
_بچه ام محیا...
کیسان ناخوداگاه قدمی به سمت رقیه برداشت و گفت:
_شما...شما چی گفتین؟!
رقیه همانطور که پرده ای از اشک جلوی چشمهاش را گرفته بود گفت:
_پسرم تو از همکارای آقا مهدی هستی؟! من داشتم از درد روزگارم میگفتم، دردی که درمان نداره...
کیسان سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
_نه...نه...شما گفتین محیا...
در این هنگام مهدی با دست کیسان را گرفت و روی دست رقیه گذاشت و گفت:
_آره پسرم، این خانم مادربزرگت هست، مادری چشم انتظار که سالها در انتظار تو و محیا سوخته و گریه کرده...
رقیه انگار زبانش بند آمده بود و اینبار عباس جلو آمد و همانطور که خیره به صورت کیسان بود ناخوداگاه لبخندی زد و گفت:
_به خدا خودشه...چقدر شبیه شماست... اما چشماش مثل چشم های محیاست...
رقیه دستان کیسان را در برگرفت و با لکنت گفت:
_ت...ت...تو پسر محیای منی؟!
اشک چشمان کیسان هم جاری شده بود، انگار هوای حرم امام رضا رقت قلبی به کیسان داده بود که با اولین تلنگر چشمانش آماده باریدن بود.
رقیه قدم جلو آمد و ناگهان در آغوش کیسان آرام گرفت و چشمانش روی هم آمد.
صدای مهدی بلند شد :
_مامان رقیه...
در این لحظه رضا که انگار تازه از عالم خودش بیرون آمده بود به سمت کیسان آمد و با کمک هم رقیه را روی مبل خواباندند
و صادق با ستپاچگی مقداری آب اورد و به صورت رقیه میپاشید و مدام نام مامان رقیه را میگفت و رضا با تعجب نگاهی به کیسان کرد و گفت:
_شما کی هستی؟ چرا مامانم توی آغوش تو بود؟!
در این هنگام پلک های رقیه تکان خورد...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗 پنجاه و سومین رمان کانال
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
✍قسمت ۴۱ و ۴۲
با ورود کیسان به جمع غمزده خانواده، انگار شور و شوقی پنهانی در گرفت و رضا هم که اندوهی سخت دلش را پوشانده بود
و داغی را که بیش از دوسال بر دل داشت اینک به عاقبت خود رسیده بود، هم اندکی از دردش کم شد،
انگار خداوند کیسان را ذخیره نگه داشته بود که در چنین روزی وارد جمع خانواده شود و نور امیدی بر دل مهجورشان بتابد و بفهمند که اگر کسی را از دست دادند، عزیزی را هم به دست آوردند.
رقیه به هوش آمده بود و گویی توانی دیگر گرفته بود و همچون پروانه دور کیسان می گشت.
کم کم به وقت رفتن خانواده عباس آقا نزدیک میشدند، رقیه که دل از یادگار محیایش نمیکند و میخواست کنارش باشد
و باز هم سوال پشت سوال کند و با شنیدن داستان زندگی او، در لحظه لحظه این عزیزان دور افتاده اش سهیم باشد پس رو به مهدی کرد و گفت:
_آقا مهدی اگر پرواز به نجف جای خالی داشت امکان داره کیسان هم همراه ما بیاید؟!
مهدی نگاهی به کیسان کرد و گفت:
_شرایط کیسان ویژه هست ما باید هرچه سریعتر به مرکز مراجعه کنیم و با اطلاعاتی که کیسان تحت اختیارمان قرار میدهد از همین الان راه نجاتی برای محیا پیدا کنیم
با آمدن نام محیا انگار بغض فرو خورده رقیه دوباره برگشت و او که دل از کیسان نمیکند
از جا بلند شد و گفت:
_الان نهار را میکشم، نهار که خوردین سریع برین به مرکزتون...آااخ بچهام محیا...
مهدی سری تکان داد و خیلی زود سفره نهار کشیده شد و بوی برنج ایرانی و کباب کنجه ای که عباس آقا از بیرون گرفته بود مشام را نوازش میداد.
جمع غم زده ای که تا ساعتی قبل حال و هوای هیچ کاری نداشتند الان دور سفره جمع شده بودند و با حرفهای خودمانی و گرم، نهار را صرف میکردند.
کیسان از اینکه چنین خانواده ای داشت و از بودن در این جمع گرم و صمیمی احساسات مبهم اما شیرینی به او دست داده بود، انگار او قطره ای از این چشمه زلال بود که تازه به چشمه برگشته بود.
بعد از نهار مهدی و کیسان و صادق از خانواده عباس آقا جدا شدند و به سمت مرکز رفتند.
در بین راه کیسان خلاصهای از اطلاعاتی که داشت در اختیار آنها قرار داد.
حالا صادق و مهدی میدانستند که محیا مانند یک گروگان، زندانی اسراییل هست و شرط آزادی اش هم کار بی عیب و نقص کیسان میباشد
و کیسان با مهرهای از موساد به نام«بیژن» در ارتباط هست که البته چند روزی بود با او تماس نگرفته بود.
صادق با شنیدن داستان رو به کیسان کرد و گفت:
_اشتباه کردی بیژن را از حال خودت بی خبر گذاشتی، من پیشنهاد میدهم یک ارتباط تلفنی با او بگیری و به نوعی این کار را توجیه کنی و البته باید سناریویی بچینیم که بیژن کوچکترین بویی نبرد که تو با نیروهای امنیتی ایران در ارتباطی...
کیسان نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
_درست میگویی، اما اون موقع من فکر میکردم شما نیروی بیژن هستی که منو زیر نظر گرفتی و برای همین به بیژن نگفتم مشهد میام، اون فکر میکنه من تو راه اتفاقی برام افتاده چون آخرین تماسمون توی جاده بود به گمانم شک کرده بود که قصد من تهران رفتن نیست چون ردیابی با من بود که موقعیت هر لحظه مرا نشان میداد و من از وجودش خبر نداشتم، آن ردیاب را توی راه مشهد بیرون انداختم.
مهدی خیره به کیسان گفت:
_باید با هم فکری دیگر نیروها، نقشه ای حساب شده بکشیم، اولویت اولمان این است که بیژن اصلا متوجه نشود تو به آنها مشکوکی و با ما در ارتباطی و میخواهی همکاری نکنی...
.
.
.
کیسان خودش را به سمت پنجره مشرف به خیابان کشید و همانطور که وانمود میکرد ماشینهای داخل خیابان را نگاه میکند گفت:
_ببین بیژن! من برات توضیح دادم که ...
یک عده آدم وحشی ریختن سرم، چون از لهجه ام فهمیدن من ایرانی نیستم، فکر میکردن پول و پله دارم، هر چی که داشتم و نداشتم را بردند، فقط همین پیرهن و شلوار تنم برام موند، من اصلا از ایرانی و ایرانی جماعت متنفرررم، میخوام از این جهنم دره هر چه زودتر برم، حالا تو هر چی دوست داری به سازمان بگو ولی اینم در نظر داشته باش اگر چیزی بگی که سازمان یک ذره به من مشکوک بشه، نان خودت هم آجر میشه و برا خودتم عواقب بدی داره خود دانی...
بیژن که انگار بحثهای چند ساعته با کیسان فرسوده اش کرده بود و هم از شکی که به او داشت درش آورده بود گفت:
_گیرم من طوری این حادثه دزدی و غیبت چند روزه ات را لاپوشانی کردم، برای اون اطلاعات و نتایج آزمایشهایی که به گفته خودت روی لپ تاپ بوده و همه را از دست دادی چه جوابی بهشون بدم، اونا نتیجه از تو میخوان، میفهمی؟!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فا
کیسان لبخندی زد و گفت:
_منو دست کم گرفتی انگار بهت که گفتم با یه نفر که دانشجوی پزشکی هست آشنا شدم، دل خوشی از ایران و این نظام و این مملکت نداره، له له می زنه برای اینکه به خارج از کشور بره، قولش دادم اگر کمکم کنه براش شرایط خروج از ایران را فراهم میکنم
کیسان به اینجای حرفش رسید صداش را پایینتر آورد و ادامه داد:
_اما برای خروج از ایران روی کمک تو و سازمان حساب کردم.
بیژن اخمهاش را توی هم کشید و گفت:
_اولا این آقای دانشجو چه ربطی به نتایج کار شما داره؟! ثانیا چرا بدون هماهنگی با من قول الکی میدی، میگن موشه تو سوراخ نمیرفت جارو هم به دمش میبست... اه...اه...
کیسان قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
_طرف خییلی زبله، یه نیرو مثل این داشته باشین کلی براتون کار میکنه، حالا کار بدی کردم که نیروی به این فعالی را براتون جذب کردم؟! بعدم همون روز که این اتفاق برام افتاد باهاش تماس گرفتم که به مناطقی که من رفتم مراجعه کنه و نتایج تمام آزمایشات عمومی را که ثبت کردم برام جمع آوری کنه و از طرفی نتایح آزمایشات خاصی که برای سازمان مهم هست را روی یه فلش ریختم و اون فلشه را دارم...
بیژن خنده بلندی کرد و از جا بلند شد و همانطور که به سمت کیسان می آمد و با دست روی شانه او زد گفت:
_خوب! پسر خووب از همون اول بگو که اطلاعات را روی فلش داری و خیال ما را راحت کن، واقعا نمیبینی چقدر جلز و ولز میکنم؟!
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗 پنجاه و سومین رمان کانال
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
✍قسمت ۴۳ و ۴۴
بیژن دست کیسان را گرفت و همانطور که به سمت مبلهای کرم رنگ میکشاند گفت:
_حالا بیا دقیقا تعریف کن چی برات پیش اومده؟!
کیسان دست بیژن را به کناری زد و گفت:
_من با تو که هنوز به من مشکوکی هیچ حرفی ندارم، چندین بار برایت تعریف کردم، منظورت چیه دم به دقیقه ای از من میخواهی برایت یک واقعه تکراری را تعریف کنم؟!
و بعد سری به نشانه تاسف تکان داد و ادامه داد:
_هنوز یادم نرفته در چندین مرحله، چند نفر را فرستادی که مثلا من را تعقیب کنند و سر از روابط من در بیارن.
کیسان سرش را نزدیک سر بیژن آورد و کلمات را شمرده شمرده اما بلند تکرار کرد:
_ای آقای شکاک، این را توی مغزت فرو کن، اگر تو یه مدت هست با سازمان کار میکنی، من یک عمر توی خود اسرائیل زندگی کردم و درس خوندم و قد کشیدم، تو اصالتت ایرانی هست و من هیچ خط و ربطی به ایران ندارم. پس اگر خیانتکاری در بین باشه، اون خیانتکار تو میتونی باشی نه من!!
و بعد به سمت در خروجی آپارتمان حرکت کرد و همانطور که وانمود میکرد میخواهد از آنجا بیرون برود گفت:
_من کاری با تو و سازمانت ندارم، با یه زنگ به داخل اسرائیل شرایط خروجم را از این کشور عقب مانده، فراهم میکنم و تو بمان و سازمانت...
بیژن که مشخص بود دستپاچه شده خودش را به کیسان رساند و گفت:
_حالا چرا تلخ شدی؟! ببین جایی که ما آموزش دیدیم لازمهاش شک کردن هست، الانم بعد از کلی تلاش، موساد یک عملیات را به عهده سازمان مجاهدین گذاشته، حالا ما تمام تلاشمان را میکنیم که سرفراز بیرون بیایم تا مأموریت های بیشتری به ما دهد و ما را مهره سوخته فرض نکند، من عذر میخواهم، بگذار با سازمان تماس بگیرم تا ببینم قدم بعدی...
در همین حین صدای گوشی بیژن بلند شد. بیژن حرفش را نیمه کاره رها کرد و به سمت اوپن کوتاه آشپزخانه رفت
و با دیدن شماره روی گوشی چشمانش از همیشه بازتر شد و تماس را وصل کرد و گفت:
_سلام آقا، امرتون...
صدای خشنی از پشت خط فریاد زد:
_همین الان خودت را به من برسان!
بیژن با تعجب گفت:
_اتفاقی افتاده؟!
صدا بلندتر از قبل در گوشی پیچید:
_گفتم خودت را به من برسان.
بیژن چشمی گفت و گوشی را قطع کرد و همانطور که به سمت تنها اتاق اپارتمان میرفت گفت:
_من یه توک پا میرم تا بیرون و زود برمیگردم، تو هم تا میام استراحت کن، خیالت راحت باشه دیگه بازپرسی در کار نیست و تمام تلاشم را میکنم که پایان مأموریتت را بگیرم..
بیژن با شتاب بیرون رفت و سر خیابان برای خودش تاکسی گرفت و نمیدانست که سوار ماشینی شده که راننده اش یک #نیروی_امنیتی هست.
بیژن به سمت پایین شهر حرکت کرد و بعد از یک ربع رانندگی وارد محله ای قدیمی شدند و جلوی در سبزرنگ بزرگی که انگار خانه باغ بود دستور توقف داد.
بیژن کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد و صبر کرد تا ماشین حرکت کرد و از او دور شد
و بعد شماره کاووسی را لمس کرد و چند دقیقه بعد در باز شد.
بیژن همانطور که پشت سر مرد لاغر اندام جلویش می رفت، اطراف حیاط را که باغی با درختان مختلف را از نظر گذراند.
روبه رویش ساختمانی آجر سفالی بود که رنگ کدر سفالها نشان از قدمت خانه میداد.
بیژن وارد هال بزرگی که با سه قالی کرم رنگ فرش شده بود و دور تا دور هال با کاناپه های قهوه ای سوخته پوشیده شده بود، شد.
مرد لاغر اندام در هال را بست و خودش روی حیاط ماند، دقیقا مثل دفعه قبل که بیژن به انجا امده بود.
کاووسی روی مبل روبه روی در نشسته بود و بیژن همانطور که به سمتش می رفت سلام کرد و دستش را دراز کرد.
مرد با نخوتی در حرکاتش دست بیژن را لمس کرد و مبل کنارش را به او نشان داد تا بنشیند و به محض نشستن بیژن، خودش از جا بلند شد و دستانش را پشت سرش حلقه کرد و شروع به قدم زدن کرد و بیژن از هیبت این مرد که اینک به نظرش بلندتر و با شانههای پهن و گوشتی که کمی قوز هم داشت میآمد، کمی میترسید، پس ترجیح داد چیزی نگوید.
کاووسی خود را به پنجره بزرگ هال که با پرده ای سفید رنگ پوشیده شده بود رفت و کمی پرده را کنار زد
و همانطور که حیاط را از نظر میگذراند گفت:
_متاسفانه تیم اصلی ما لو رفته است و تعدادی از بچه ها دستگیر و تعدادی دیگر گم و گور شده اند
و بعد همانطور که مشت گره کرده اش را روی پایش میزد زیر لب فحشی نثارشان کرد.
بیژن با شنیدن این حرف مانند فنر از جا پرید و گفت:
_از کجا معلوم اینجا لو نرفته باشه؟! باید زودتر بریم...
کاووسی به عقب برگشت و گفت: