eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
36.1هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا تار مي زد و اندك اندك مي نوشيد.گفتم: _منصور، ناهيد دختر خوشگلي مي شود. جرعه اي از نوشابه اش را نوشيد و بي خيال پاسخ داد: _آره، شكل مادرش مي شود. اگر آبله نگرفته بود زن خوشگلي بود. ناهيد به مادرش رفته. گفتم: _اوهوم . و از حسد داغ شدم. سرش گرم شده بود. پر حرف شده بود. گفت: _بيچاره زشت نبوده. آبله او را از بين برده. تا سر شانه غرق آبله است. پس بقيه اندامش سالم بود. پس هيكلش شكيل و زيبا بود. حتما بود. با قد بلندوباريكي كه داشت، با آن پوست سفيد، وقتي كه راه مي رفت مي خراميد.رفتارش، قدم برداشتنش، شازده وار بود و هركس او را از پشت مي ديد كنجكاو مي شد كه چهره اين هيكل زيبا را ببيند. كه اين طور! حرفي از تن و بدنش نمي زد. پس زيباست. پس قشنگ است. گفتم: _ولي مثل اين كه چاق شده. بي اعتنا، بي تفاوت و شايد با بي علاقگي گفت: _آخر دوباره حامله است. ضربه بر سرم فرود آمد. رشك و غضب در درونم سر برداشت. آن همه دعا و عبادت، آن آرامش صوفيانه، دود شدو به هوا رفت. باز خصلت زنانه در درونم جوشيد. ميل به تملك مشتاق اول بودن. بي ميل به آن كه مردزندگي خودرا با ديگري تقسيم كنم. در انتظار آن كه قلبي كه در سينه همسرم بود فقط به خاطر من بتپد. انتظار ساده اي كه از روز اول براي من ممنوع شده بود. ميوه را خورده و از بهشت رانده شده بودم. چه انتظاري داشتم؟ چرا خودم را گول مي زدم؟ چرا نمي خواستم باور كنم كه منصور او را نيز در كنار دارد؟ مثل زني كه براي نخستين بار مچ همسر خودرا در حين ارتكاب خيانت مي گيرد ولي سعي كردم خود را آرام نگه دارم. ديگر نمي خواستم سر خود كلاه بگذارم. _چند ماهش است؟ _سه ماهش تمام شده درست. پس همان هنگام كه من پاشنه مطب پزشكان را از پاي درمي آوردم. منصور در كنار او به ريش من ميخنديده. همان شب ها و روزها كه من در مشهد به درگاه خداوند تضرع مي كردم، نيمتاج ويار داشته و براي منصورناز مي كرده. مرا بازي مي داده اند. مغزم جوشيد. گفتم: _مبارك است . از فرط ناراحتي و حسد صدايم دو رگه شده بود. منصور نفهميد يا به روي خودش نياورد. از جا برخاستم تا از اتاق بيرون بروم. منصور گفت: _محبوب، بيا بنشين پهلوي من. _سرم درد مي كند منصور. مي روم بخوابم. عاشقانه نگاهم كرد و با سرزنش گفت: _آن هم امشب كه من اين جا هستم؟ احساس مي كرد كه غضبناك هستم و خوب مي دانست چرا. خودم بيش از او از اين حسد در شگفت بودم. آيا اين فقط خوي زنانه من بود، يا كم كم پا بند منصور مي شد؟ آيا اندك اندك به او علاقه مند شده بودم؟ بله، دوباره عاشق مي شدم. اين بار ملایم و نرم نرمك. شراب داشت جا مي افتاد. براي همين دوباره حسود شده بودم بي خود نبود كه شب ها به اميد او مي نشستم و روزها به شوق او از خواب برمي خواستم. عادت نبود، محبت بود. محبتي كه حتي نمي خواستم به خود نيز اقرار كنم. مي ترسيدم. مي ترسيدم كه عاشق بشوم و نمي دانستم كه شده ام. هنوز جسمم جوان بود و با روح خسته ام جدال مي كردم. ازجسم خود نيز وحشت داشتم زيرا كه مي ديدم برمن پيروز شده. قلبم دوباره گرم شده بود و مرا كه آرزو داشتم ترك دنيا كنم و گوشه خلوت بگيرم، با خود به ميان لذت ها و شيريني هاي حيات مي كشيد، ولي اين بار آرام و آهسته، پخته و سنجيده. آيا گوشه اي از دعاهايم مستجاب شده بود؟ به سوي در برگشتم. منصور التماس كرد: _از من رو بر نگردان محبوبه. گفتم: _یك شب كه هزار شب نمي شود رحيم جان. و بلافاصله زبانم را گاز گرفتم. مثل برق زده ها خشك شد. به من خيره شد. من نيز به اوبعد تار را بر زمين كوبيد. در دل گفتم شكست. جلو آمد و شانه هايم را گرفت و گفت: _به من نگاه كن. خوب به من نگاه كن. من منصور هستم، رحيم نيستم. آن نيستم كه مي خواهي. اين هستم كه گرفتارش شده اي. همان كه از او فراري هستي شانه مرا رها كرد و به قدم زدن پرداخت. يك دست را به لبه در تكيه داد و با دست ديگرپيشاني خود را فشرد. طرزحرف مرا تقليد كرد: _منصور جان چراغ را خاموش كن. تار نزن. پرده را بكش. اين كار را نكن. نخند. بمير. نيمتاج مي شنود .... اين هابهانه است محبوبه. همه اين ها بهانه است. مرا نمي خواهي، مي دانم. ولي چه كنم كه نصف آن قدري كه من تو را ميخواهم تو هم به من ميل پيدا كني؟ اين را ديگر نمي دانم. دلم ميخواهد هر چه دارم بدهم تا تو عاشقم بشوي. ازهمان اول كه مرا رد كردي حسرت رحيم جان تو را خوردم تا امروز. من، به قول خودت با اين دنگ و فنگ، حسرت داشتم كه جاي او باشم. بگو محبوبه، بگو چه كنم كه مرا بخواهي؟ حسادت دارد مثل خوره مرا مي خورد خشمگين بود. صدايش مي لرزيد. ولي نعره نمي زد. فحش نمي داد. كتك نمي زد. دعوا و مرافعه اش هم متين بود. ولي من هم چندان آرام نبودم. خشمناك بودم. از كوره در رفته بودم و هنوز در اثر زندگي در خانه رحيم وحشي بودم. زمان لازم بود تا آرام شوم. گفتم: _ا