eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
36.1هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا با جمالت فيلسوفانه مرا تسلي مي داد. گفتم : _منصور، خدا مي داند چه قدر پشيمانم. كاش آن روز توي باغ به زور كتك مرا مي بردي و عقدم مي كردي . به زحمت لبخندي زد و پاسخ داد : _آدم بايد خيلي بي ذوق باشد كه تو را كتك بزند . دلم غرق خون بود. منصور مكثي كرد و گفت: _نگران پسرم هستم محبوبه. من كه نباشم چه بر سر ته تغاري من مي آيد؟ دلم فشرده شد ولي گفتم: _پس من چه كاره ام؟ مرا به حساب نمي آوري؟ مگر من به جاي مادرش نيستم؟ مگر تا به حال زحمتش رانكشيده ام؟ بزرگش نكرده ام؟ مگر كوتاهي كرده ام؟ فكر نكني فقط به خاطر تو بودها! خودم هم دوستش دارم. وقتي كنارم مي نشيند، انگار پسر خودم است. يك ساعت كه دير كند ديوانه مي شوم _مي دانم محبوبه. ولي تو هنوز جوان هستي. بايد ازدواج كني. من هم مخالف نيستم. گرچه حسادت مي كنم. حرفش را قطع كردم. از جا برخاستم و قرآن را از سر طاقچه آوردم. كنارش نشستم و پرسيدم _قرآن را قبول داري منصور؟ _چه طور مگر؟ _به همين قرآن قسم كه من بعد از تو هرگز ازدواج نمي كنم. خيالت راحت باشد و به همين قرآن قسم كه در حق پسرت مادري مي كنم. هم به خاطر تو و هم براي دل خودم. خدا را شكر كن كه من بچه دار نشدم. راضي باش كه پسرت مال من باشد. خدا او را به جاي پسر خودم به من داده آهي از سر حسرت كشيد و چشمانش را بست. ضعيف شده بود. گفت: _خدا مي داند كه چه قدر آرزو داشتم اين پسر در اصل از تو بود. همه شان از تو بودند گفتم : _جزاي من همين است. ولي من هم در عوض بچه هاي تو را دزديدم و خنديدم. خنديد: _خدا لعنتت كند محبوبه. _كرده ديگر، ديگر چه طور لعنت بكند؟ خم شدم. پيشاني و لبان تبدارش را بوسيدم گفتند براي سلامتيش نذر كن. چيزي را كه پيشت از همه عزيزتر است بفروش و پولش را با دست خودت به سه نفر بيمار تنگدست بده. رفتم گردنبند اشرفي را كه خودش به من داده بود آوردم كه بفروشم. همه گفتند حيف است. اين را نفروش. ببر و قيمت كن و معادلش پول بده. گفتم حيف تر از خودش كه نيست. فروختم و پولش را صدقه سر او كردم. فايده نداشت. به هر دري زدم، نتيجه نداد. دستش در دست من بود. نگاهش به نگاهم بود. مرا صدا مي كرد كه مرد. تنها شدم. ناگهان پناهم از دستم رفت. تازه معناي بي كسي را فهميدم و مي كوشيدم تا نگذارم پسر نوجوان او نيز چنين احساسي داشته باشد. صميمانه براي آخرين فرزند مردي كه زندگي مرا دوباره ساخته بودمادري كردم. قلبم از مرگ او آتش گرفته بود. خام بدم، پخته شدم، سوختم. منصور همه كسم بود. كسي بود كه به اميد او روز را شروع مي كردم و شب مي خوابيدم. به اميد او نفس مي كشيدم و زندگي مي كردم. علاقه اي كه نسبت به او پيدا كرده بودم آرام آرام در دلم ريشه دوانيده بود و حالا بيرون كشيدن و دور افكندن اين ريشه با مرگم برابر بود . اگر چه منوچهر و ناهيد هرگز اجازه ندادند كه تنها بمانم و تنها زندگي كنم، ولي هميشه جاي او در قلبم خالي است. هنوز تارش در گوشه اتاق من به ديوار آويخته و شب ها به آن نگاه مي كنم. وقتي به ياد گذشته مي افتم، به آن نگاه مي كنم. انگار پشت آن نشسته و آرام آرام زخمه بر تار مي زند. لبخند مي زند و مي گويد خدا لعنتت كند محبوبه. نگاهش مهربان و تسكين بخش است. ياد خاطراتش به من آرامش مي دهد عمه ساكت شد. شب از راه رسيده بود. چراغ هاي حياط در سرماي زمستان نور مه گرفته اي از خود پخش مي كردند. هيچ يك به فكر روشن كردن چراغ نبودند. هيچ كدام طالب نور شديد نبودند. عمه جان اشك هايش را پاك كرد. سودابه هم اشك هاي خود را پاك كرد و خم شد و پشت دست عمه جان را بوسيد. اين دست پير و پر چروكي را كه انگشتري عقيق ظريفي آن را زينت مي داد. اين دست كوچكي كه زماني بوسيدن آن آرزوي جوانان بودعمه جان گفت : _روزگاري فكر مي كردم كه هنوز يك دعاي پدرم مستجاب نشده. اين كه دعا كرد عبرت ديگران بشوم. امشب فهميدم كه اشتباه كرده ام. من عبرت ديگران شدم سودابه، عبرت تو شدم كه عزيز دلم هستي. شبيه خودم هستي.... ادامه دارد.. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e