🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#در_همسایگی_گودزیلا_2
یه مانتوی قهوه ای پوشیدم با یه شلوار جین قهوه ای سوخته.مقنعه کرم رنگمم سرکردم و چهارتا شیویدو ریختم بیرون.
اهل آرایش نبودم و درضمن وقتشم نداشتم...پس بیخیالش شدم و روبه ارغوان گفتم:بریم؟؟!!
ارغوان سری تکون دادوگفت:بریم که دیر شد!
باهم از اتاق خارج شدیم.خونه ما جوری بود که برای بیرون رفت ازخونه باید از روبروی هال می گذشتی و به این شکل آشپزخونه کاملا به هال دید داشت.
مامان و باباو اشکان درحال صبحونه خوردن بودن.مامان تامن و ارغوان و از پشت اپن دید،بایه لبخند مهربون روی لبش روبه ارغوان گفت: بالاخر تونستی بیدارش کنی عزیزم؟!بیاین یه چیزی بخورین بعدبرید!
ارغوان لبخندی زدوگفت:نه دیگه خاله مریم!دیرمون شده.
اشکان درحالی که داشت چاییش و سر می کشید،روبه من گفت:رها،امروز عصر بیام دنبالت یا باارغوان میای؟!
نگاهی بهش انداختم وگفت:بااری میام...
مامان چشم غره توپی بهم رفت وگفت:اری چیه دختر؟!ارغوان اسم به این قشنگی داره،اون وخ توبهش میگی اری؟
روبه مامان گفتم:مامان بیخی! کله صبحی دوباره غلط تلفظی نگیر!خانوم بودن باشه برای بعد!خداحافظ.
وبعداز گفتن این حرف،خیلی سریع ازدرخونه خارج شدم و به حیاط رفتم تامامان مهلت جیغ و داد کردن پیدا نکنه!
ارغوانم خداحافظی کردو باهم ازخونه خارج شدیم.
وقتی رسیدیم دانشگاه،یه ربع از کلاس گذشته بود...
ارغوان با جیغ وداد گفت:خاک توسرت کنن!فاتحه مون خونده اس!میمردی یه ذره زودتر پاشی؟!
بابی قیدی شونه ای بالا انداختم و گفتم:بیخی بابا!مثال میخواد چیکارکنه؟!
بی خیال به سمت در کلاس رفتم و در زدم...بااجازه حسینی وارد شدیم.
استاد بادیدن ما عینکش وروی بینیش جابه جا کرد ومعترض گفت:می دونید ساعت چنده خانوما؟؟!
با پررویی ساعتم و نگاه کردمو گفتم :بله استاد.. 8 وهیفده دقیقه صبح به وقت تهران.
کلاس یهو رفت رو هوا...
استاد باعصبانیت گفت:دیر اومدی تازه زبونتم درازه؟؟!!
با این حرفش ازکوره دررفتم...
استاد بداخلاق همیشگی..مثل این که یادش رفته خودش سه چهارتا جلسه رو نیم ساعت تاخیر داشته...بیخیال بابا!بااینکه دلم ازش پره ولی می دونم اگه چیزی بهش بگم قاطی می کنه پدرم ودرمیاره...
کاملا از جواب دادن به حسینی منصرف شده بودم اما...لحن تمسخرآمیزش که روبه بچه ها می گفت:"می بینین؟؟!!!دانشجوهایی مثه این خانوم فقط بلدن مسخره بازی دربیارن و بس." بدجور آتیشیم کرد...
از اون بدتر وقتی بود که رادوین یه هم کلاسی فوق العاده مزخرف ودیوونه که بامنم سره جنگ داره در تایید حرف حسینی،با لحن خاص ومعناداری گفت: بله استاد...متاسفانه همینان که وجهه ی مارم خراب کردن.
وبه سمتم برگشت وپوزخندی بهم زد...دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.رو کردم به استاد وگفتم:آقای حسینی فکر نمی کنید که نیم ساعت تاخیرشما از 17دیقه تاخیر من بیشتر بوده؟؟
این ارغوان دیوونه هی نیشگونم می گرفت و ازم می خواست که تمومش کنم.
حسینی که انتظار این حرف واز من نداشت گفت: من برای تاخیرم دلیل داشتم.
_منم برای تاخیرم دلیل دارم.
حسینی که دیگه نمیخواست بحث و ادامه بده،گفت:خانوم شما اسمتون چی بود؟
من چیزی نگفتم...سکوتم و که دید روی کرد به بچه ها و گفت:اسم این خانوم چیه؟؟!!
هیچ کس هیچی نگفت...حسابی خر کیف شدم...اصلا یه لحظه یه حس غرور بهم دست داد که چقدهم کلاسیام دوسم دارن...
همین جوری داشتم بایه لبخند از سر رضایت به تک تک بچه ها نگاه می کردم که چشمم خورد به رادوین...پشت چشمی براش نازک کردم...اونم اخمی تحویلم داد و پوزخند زد.
درجواب استاد که گفت:هیچ کس هیچی نمیگه؟؟
جواب داد:
- چرا استاد!!!!خانوم شایان هستن ایشون...خانوم رها شایان.
و رو کرد سمت من و دور از چشم استاد چشمکی بهم زد وباحرکات لبش گفت: 0 -1 به نفع من...
چشم غره ای بهش رفتم.
استاد گفت:می تونید بشنید خانوما اما شما خانوم شایان انتظار نمره نداشته باشین از من آخر ترم.
پوزخندی زدم گفتم:ازاولشم ازشما انتظاری نمی رفت!
کلاس دوباره ترکید وحسینی باگفتن ساکت یه سکوت مطلق ایجاد کرد وباسر اشاره داد تا من و ارغوان بریم بشینیم وشروع کرد به درس دادن.
سرم به شدت دردمی کرد.طوری که چندباری سرم و روی میز گذاشتم و چشمام و بستم.هرچی فحش بلد بودم تو
دلم باره رادوین کردم.پسره ی نفهم!خودشیرین لوس!حالا مثال این اسم من و نمی گفت،سرش و با گیوتین می زدن؟!
تو طول کلاس حتی یه نگاهم بهش ننداختم... اما اون همش به من نگاه میکردو پوزخند می زد...
حالیت میکنم چلغوز...صبر کن...چنان آشی برات می پزم که یه وجب روش روغن داشته باشه آقای رستگار!!!!! حالاببین کی گفتم.بعداز تموم شدن کلاس ورفتن حسینی،عصبانی و دیونه وار به سمت رادوین رفتم که کنار چندتا از رفقاش امیروبابک نشسته بود...
اخم غلیظی کردم و گفتم: کسی از تو نظر خواست که نطق کردی جناب رستگار؟؟!!
امیر و بابک باتعجب من و نگاه می ک