🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#در_همسایگی_گودزیلا_3
صحبت با بابک نشون بده!!!
آخه احمق اون که داره من و نگاه میکنه!!!! پسره روانی...
با عصبانیتی که توصدام موج میزد گفتم:من دارم باتو حرف میزنما...
چیزی نگفت.
- هوی با توام...
- خدا رو شکر...کر شدی؟
همون نیمچه شنواییم که داشتی به باد فنا رفت؟!...
این بار دستش و نزدیک گوشش برد.بدون اینکه به من نگاه کنه،بالحن مسخره ای به بابک گفت:بابک صدای وزوز میاد!میشنوی توام؟؟!!
دیگه داشتم آتیش می گرفتم... پسره عوضی...
خواستم یه چیزی بگم که ارغوان به سمتم اومد و با لحن ملتمسی گفت:رها تورو خدا... بس کن...بیا بریم.
ودستم و کشید که از کلاس بریم بیرون... منم بدون اینکه مقاومتی کنم دنبالش رفتم. به در کلاس که رسیدیم،به سمت رادوین برگشتم و تمام نفرتی و که نسبت بهش داشتم توی چشمام ریختم.جوری که صدام و بشنوه گفتم: این دفعه 0-1 به نفع تو ولی آقای رستگار خوب مواظب باش که من مهارت زیادی تو بردن بازیای باخته دارم!!!
وبه همراه ارغوان از کلاس خارج شدیم.
- ارغوان همش تقصیر توئه...اگه توی دیوونه اصرار نمی کردی منم نمیومدم. باحسینی هم دعوام نمیشد.اون پسره بیشعووورم اونجوری نمیزد تو برجکم!!!
خیلی اعصابم خورد بود...دلم می خواست برم رادوین و له کنم.پسره احمق...چطور به خودش اجازه داد اونجوری با من حرف بزنه؟؟!!بیشـــــــعور.
میکشمت...نه اصلا چرا یه دفعه ای بکشمت؟!! زجرکشت می کنم.آره...اینجوری بهتره.تمام موهات و دونه دونه میکنم... ازسقف آویزونت می کنم.ناخنات و باانبر میکشم....جوری شکنجه ات کنم که شکنجه ساواک در برابرش نوازش باشه!..فقط صبرکن...
همون طور حرص می خوردم و واسه خودم نقشه می کشیدم و به رادوین فحش می دادم وپوست لبم و می کندم که ارغوان مانعم شد ودستم وگرفت...
- چیکار به این بیچاره داری؟دلت از یه جای دیگه پره سر این خالی می کنی؟
اخمی روی پیشونیم نشست...بیخیال کندن پوست لبم شدم و از جابلند شدم.روبه ارغوان گفتم:بزن بریم...
متعجب وگیج گفت:کجا؟
- خونه پسرشجاع.خونه دیگه...
اخم ریزی روی پیشونیش نشوند وگفت:من میخوام دانشگاه بمونم.خودت پاشو برو.به سلامت!
اینم دوسته من دارم؟ کله صبحی جیغ جیغ راه انداخته من و آورده تو این جهنم دَره حالا میگه بروبه سلامت!
باکدوم ماشین؟! اشکانم که الان سرکاره. بهش زنگ بزنم میکشتم!ای توروحت ارغوان. لااقل میگفتی میخوای من و قال بذاری و نبری، از اولش یه فکری به حال خودم می کردم.
همون طورکه ازش فاصله می گرفتم گفتم: باشه اری جون.دارم برات منگل.
ارغوان خنده بلندی کردوچیزی نگفت!
آره دیگه،اون نخنده کی بخنده؟!
حتی برنگشتم نگاهش کنم...با قدمای بی هدف و سردرگم به راهم ادامه می دادم...
نمیدونستم به اشکان زنگ بزنم یانه! اشکان تویه شرکت سخت افزار کامپیوتر کار می کرد. مهندس کامپیوتر بود......
ادامه دارد.....
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e