کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۳ و ۳۴
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
🔖94قسمت
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۳۵ و ۳۶
زنگ زدم به سرتیم مراقبتم گفتم:
+میرم خونه پدر خانمم. بعدش میرم بیرون. خانمم همراهمه. به خواهرایی که الان در خونه پدرخانمم هستند و مسئول حفاظت خانمم هستند هم خبر بدید.چون امکان داره بیرون بریم برای شام.
محافظِ که اسمش حسین بود گفت:
_حاجی میشه بگید کجا میرید شام؟
+جای گرونی نیست.
خندیدو گفت:
_میدونم. منظورم اینه که اون همکارم و بفرستم بره اونجا از حالا مستقر بشه و بررسی کنه.
گفتم :_رسیدیم خونه پدرخانمم بهت پیامک میکنم.
حرکت کردم سمت خونه پدرخانمم.
رفتم و یه خرده نشستم و کلی حرف و بگو بخند توی همون یک ساعت.
از اینکه فاطمه خوشحال بود خوشحال بودم. به فاطمه گفتم کم کم حاضر شو که بریم.
پدرخانمم و مادرخانمم اصرار کردند که باید بمونی.
گفتم: _نه ممنونم. باید برم.
به حسین پیام دادم گفتم
《میریم کهف الشهدا بعدشم میریم فلان جا که غذا بخوریم.》
خلاصه به هر نحوی بود خداحافظی کردیم از مادرخانم و پدرخانمم اومدم توی ماشین منتظر فاطمه شدم.
اومد سوار که شد دیدم یه خرده بهم ریخته هست.
گفتم: +چیه عزیزم، ناراحتی چرا؟
_هیچ چی .کجا میخوایم بریم حالا؟
+با این ریخت و قیافه که جایی نمیریم. باید لبخند بزنی.
_خب می موندیم خونه بابام اینا دیگه. بندههای خدا کلی اصرار کردند. تو هم که همیشه در میری.
+خانمم، عسلم، دلبند من، دلبر من. چشم. دفعه بعد قول میدم بمونیم. حالا اخمات و وا کن. یه لبخند بزن.
_امان از دست تو محسن. یعنی استاد پیچوندن هستی. یعنی استاد عوض کردن حال من هستی.
+مخلصتم دختر حاج رضا.
حرکت کردیم.
توی مسیر یادم اومد فاطمه بهم صبح گفت مادرت کار داره باهات بهش زنگ بزن.
گفتم الان فاطمه هم بفهمه شاکی میشه که چرا هنوز زنگ نزدم. خلاصه گفتیم خدایا پناه برخودت. آخه فاطمه خیلی
رابطش با مادرم عمیق بود. رابطش با مادرم #عین_رابطه_مادر_دختر بود. نه مادرشوهر و عروس های معمول.
زنگ زدم به مادرم.
+یا الله، سالم علیکم سردار.
به احترامش موقع رانندگی یه کم از صندلی فاصله گرفتم و نیم خیز شدم. میدونستم نمیبینه این صحنه رو ولی خدای من میدید که دارم به مادرم احترام میکنم.
اگر پشت فرمون نبودم طبق معمول موقع حرف زدن باهاش، بلند میشدم.
ادامه دادم..
_چطوری مادر مهربونم. خوبی جونم فدات.؟ صبح کارم داشتی؟
فاطمه یکی زد به بازوم و گفت یعنی دارم برات.
_نه پسرم کار خاصی نبود. خواستم بگم برای سالگرد پدر شهیدت بشینیم ببینیم چیکار میخوایم کنیم.
+مادر تا سالگرد حاجی خیلی مونده.
_میدونم پسر گلم، ولی به هرحال باید برنامه ریزی کرد. دیشب خوابش و دیدم.
+ان شاءالله خِیره. شماهم که نمیگی خوابت و به ما. منم دیگه اصراری نمیکنم.
_داری رانندگی میکنی پسرم.
+بله مامان جان.
_خدامرگم بده. موقع رانندگی چرا باگوشی حرف میزنی؟ سلام به فاطمه جانم برسون بگو دوسش دارم.
+چشم. فدای محبتت تاج سرم. مواظب خودت باش. به داداش کوچیکه هم سلام برسون. بگو مراقبت باشه. یاعلی
به فاطمه گفتم مامانم سالم رسونده و گفته دوستت داره.
فاطمه خندیدو گفت:
_منم دوسش دارم. مامانمه. تاج سرمه. امیدوارم عروس خوبی براش تاحالا بوده باشم.
+هستی حتما.
باخنده گفت:
_محسن تو خجالت نمیکشی؟ یعنی واقعا که؟
+چطور؟
_من بهت صبح گفتم به مادرت زنگ بزن کارت داره. الان بهش زنگ میزنی؟
خندیدم و گفتم:
+یادم رفت جون خودم و خودت. راستی به زینب خانم زنگ زدی خبر مریم خانم و بهزاد صحبت کنی؟
_نه. میخوام فردا برم خونشون و باهاش حضوری صحبت کنم.
دیگه رسیده بودیم کهف الشهداء.
رفتم سر مزار شهدای عزیزمون. ساعت حدودا ۱۰:۳۰ شب بود.
خلوت بود تقریبا.
نشستیم من و فاطمه یه دل سیر نماز و زیارت عاشورا خوندیم و اشک ریختیم.
ازشون خواستم توی پرونده جدید تنهام نزارن. کمکم کنند.
توی دلم همش میگفتم:
»کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکنند«
خداحافظی کردیم و رفتیم همون جایی که به حسین گفته بودم میریم.
وقتی رسیدیم من و فاطمه نشستیم شام خوردیم. جای خلوتی هم بود.
ساعت ۱۲:۳۰ شب بود رسیدیم خونه. رفتیم بالا.
وقتی از آسانسور اومدیم بیرون دیدم پادریِ جلوی در ورودی خونه یه خرده انگار خاکی و آشغالی شده. تعجب کردم.
یه لحظه به دلم افتاد و از جلوی چشمم همه ی اینا مثل برق رد شد شاید توی ۳ ثانیه:
(سازمان سیا/ ترور/ موساد و...)
جدی نگرفتم و درو که باز کردم یه صحنه ی عجیبی دیدم. دیدم کل خونه به هم ریخته هست. فورا درو بستم.
به فاطمه گفتم
_هیچ سوالی نمیپرسی. فقط در آسانسور و باز کن و برو خونه آقای احمدی.