eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
35.8هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚داستان یا پند📚🌻 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 بنــــ﷽ــام خـــــدا ‍ لبخند پدر محو شد: -چرا? -فکر میکنم شما باید یکم بیشتر تحقیق کنین! پدر داشت اخم هایش در هم میرفت. همان قدر که صورتش با آن لبخند گرم به سیاوش دلگرمی میداد همانقدر هم این ابرو های سگرمه شده باعث وحشتش میشد. اما باید راهی را که شروع کرده تا آخر می رفت... پدر پرسید: -میشه بپرسم شما? سیاوش خودش را معرفی کرد اما متوجه لبخند کوچکی که با شنیدن اسم او برای لحظه ای روی لب های پدر آمد و رفت نشد. پدر دوباره پرسید: -خب میتونم بپرسم دلیل تون چیه? سیاوش میدانست حرفش پر رویی تمام است اما خودش هم نمیدانست چرا امروز اینقدر احمق شده است. گفت: -میشه خود راحله خانم هم باشن? و بعد از این حرف برای ثانیه ای در چشمان پدر خیره شد. با خودش فکر کرد الان است که مشتی سنگین حواله چانه اش شود. حقش هم بود! آخر به تو چه پسره فضول?سر پیازی یا ته آن? خجالت نمیکشی? اما پدر فقط نگاهش را به زمین دوخت، دانه هایی از تسبیح فیروزه ای اش را انداخت، دستی به محاسنش کشید و گفت: -لطفا توی اون اتاق منتظر باشید... میدونید که جلوی مهمونها ... سیاوش که اصلا توقع همچین برخوردی را نداشت مثل آدمی که در عوالم خیال سیر میکند سری تکان داد، بله البته ای گفت و به طرف اتاقی که پدر نشان داده بود رفت. به نظر می آمد اتاق بایگانی باشد. آنقدر مضطرب بود که نمیتوانست بنشیند. یک طرف اتاق با قفسه های چوبی و زونکن های رنگ و وارنگ پوشیده شده بود. چشم های سیاوش به قفسه خیره مانده بود و فکرش جاهای دیگری پرواز میکرد که ضربه ای به در خورد و در باز شد. اول پدر وارد شد و بعد راحله در چادری سفید و مخملی... لباسش زیر چادر معلوم نبود اما معلوم بود که تور نیست. سیاوش نگاهی به راحله انداخت. صورتی ساده با آرایشی کمرنگ. طبق معمول رویش را محکم گرفته بود. حتی بسته تر از همیشه-شاید بخاطر همان آرایش کمرنگ- اما آنقدر بسته نبود که نشود فهمید خوشحال است. خوشحالی که نشان میداد این وصلت را دوست دارد و حس خوبی دارد و سیاوش میخواست این شادی را از او بگیرد! نگاهش را پایین انداخت. این شادی کوتاه مدت ارزشش را داشت یا آینده ی این دختر? دیگر زمانی برای فکر کردن نبود. نصف ماجرا را به پدر گفته بود. نمیتوانست پا پس بکشد... با صدای راحله از عالم فکر و خیال بیرون آمد: -استاد پارسا? پدر گفتن که شما اومدین و میخواین چیزی بگین سیاوش موبایل ش را از جیب در آورد: -بله.. راستش... نمیدونم چطوری بگم.. یعنی گفتنش سخته راحله که به نظر می آمد داشت نگران می شد گفت: -اقای پارسا، الان همه منتظر من هستند، لطفا اگر مطلب مهمی هست بفرمایین وگرنه بذارید برای بعد مراسم... اینجوری اصلا وجه خوبی نداره -بله.. بله میفهمم.. اما مطلبی که میخوام بگم سخته...راستش من فکر میکنم این ازدواج به صلاح نیست راحله نگاهی به پدر که او هم به نظر نگران می آمد کرد و بعد نگاهی به سیاوش: -یعنی چی? سیاوش موبایلش را به سمت راحله دراز کرد... دارد... 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21