🌻📚داستان یا پند📚🌻
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بادبرمیخیزد
#قسمت83
✍ #میم_مشکات
پدر هم جلوتر آمد. راحله موبایل را گرفت و عکس ها و فیلم هایی را که سیاوش گرفته بود دید. عکس نیما کنار دختر های آنچنانی... مهمانی های مختلط.. و آن فیلم آخر... رقص مستانه نیما...
یکی دو تا نبودند که راحله فکر کند فوتو شاپ است یا هر چیز دیگر..اصلا چه لزومی داشت سیاوش بخواهد این کار را بکند? یکدفعه یاد چند برخودی که از نیما دیده بود افتاد... برخوردش با بهاره...برخود آن روزش در رستوران با دخترک نه چندان موجه پشت صندوق...
احساس کرد تمام بدنش خشک شده است. سیاوش میدید که دستان راحله میلرزد. حس خاصی درونش را پر کرد. چطور یکنفر میتوانست اینقدر رذل باشد که دل و زندگی کسی را اینگونه بازیچه خودش کند? نیما را میگویم!
با دیدن لرزش دستان راحله دوست داشت برود یقه آن داماد قلابی را بگیرد و پرتش کند وسط سفره عقد. ولی چرا?از سر انسان دوستی?!! چه مضحک! این روزها دیگر احساس هایش را نمیشناخت...
راحله چند لحظه ای مات تصویر های موبایل شد، بعد یکدفعه سر بلند کرد!
نگاهی به پدرش انداخت.... غم چهره پدر هم به غم خودش اضافه شد. پدر گوشی را از دست راحله گرفت تا دوباره فیلم هارا ببیند و راحله، با حالتی که خلاف عادت همیشگی اش بود، در چشمان سیاوش خیره شد و گفت:
-اینا چیه!
سیاوش که دوباره غرق در خودش شده بود و انگار کس دیگری به حای او جواب میداد گفت:
-یعنی این آدم اونی که نشون میده نیست...
این چشم در چشم شدن فقط چند لحظه طول کشید. سیاوش دید دختری که همیشه نگاه به زیر داشت حالا چگونه مستاصل و درمانده، با نگاهی مالامال از غم و ترس، به او خیره شده و چشمانش را پرده اشک پوشانده است. احساس کرد شاید کارش اشتباه بوده! هنوز تردید داشت... اما نکته دیگری هم وجود داشت. بعد از چند وقت بالاخره دلیل تب و تابش را پیدا کرده بود. حقیقت کشف شد: این چهره معصوم، ساده و پاک... این دختری که روبرویش ایستاده بود، دختری که خیلی هم زیبا نبود اما بی نهایت ملایم و دلنشین بود، برایش مهم بود... وقتی نگاهشان در هم خیره ماند، با وجود همه ناراحتی که در آن لحظه موج میزد، سیاوش چیزی را کشف کرد که تا ابد به آن وفادار ماند. جوانه حسی با ارزش در درونش- که بی صدا رشد کرده بود و او نفهمیده بود- را پیدا کرد:
-چقدر این دختر را دوست داشت!!
این تنها جمله ای بود که در ذهن متلاطم سیاوش گوشه امنی برای خودش پیدا کرد و برای همیشه همانجا ماند.
سیاوش در دنیای خودش غرق شد. چشمانش میدید و گوش هایش میشنید آنچه را اتفاق می افتاد اما روحش در جای دیگری سیر میکرد. راحله قطره اشکش را که پایین افتاده بود پاک کرد و با چهره جدی و گر گرفته از اتاق خارج شد.. پدر هم از سیاوش پرسید که میتواند فیلم ها را برایش نگه دارد برای روز مبادا اگر لازم شد و سیاوش قول داد که حتما... پدر تشکر کرد و رفت... سیاوش روی صندلی نشست. در واقع روی صندلی رها شد. رازی را که کشف کرده بود سنگین بود و شیرین... گوشش صدا های درهم و برهم میشنید.... به هم خوردن مراسم و چرا و چی شد هایی که از هر طرف بلند بود ... از درز در میدید که مهمانها شوکه و پکر از محضر خارج میشدند...
#ادامه دارد...
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21