eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
35.8هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وهشتم گوشی را که قطع
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد گوشی که وصل شد سلام و حال واحوالی کردم و با هیجان پرسیدم اوضاع چطوره؟ حالش خوب بود و روحیه اش هم همینطور... جمع بچه هاشون جمع بود و می گفت: حس و حالشون شبیه رزمنده های دوران جنگه... کلی صحبت کردیم از صبح تا شب را براش توضیح دادم و اینکه شروع کردم ماسک دوزی... خیلی خوشحال شد با اینکه خونه ام کاری می تونم بکنم. بعد هم پرسید راستی حال دوستت چطوره! خبری ازش داری؟ گفتم آره صبح باهاش تماس گرفتم بد نبود ولی فعلا که بستری دیگه توکل بر خدا... گفت: خوب باز خداروشکر خبری گرفتی، اتفاقا اینجا یکی از بچه هامون هست بنده خدا نامزدش درگیر بیماری شده خبری هم نمی تونه بگیره، شما که دعا می کنی برای خانم این بنده خدا هم دعا کن... نمی دونم چی شد گفتم: امیررضا این بنده خدا اسمش مهدی نیست! با تعجب از پشت گوشی گفت: عه! شما از کجا می دونی؟! آره اسمش مهدی! گفتم: ایشون نامزد مرضیه است دیگه! قبلا بهم گفته بود شوهرش می خواد جهادی برای کفن و دفن فعالیت کنه... خنده ی مرموزانه ای کرد و گفت: خوب پس سوژمون جور شد... گفتم: امیررضا اذیتش نکنی! بخدا مرضیه بفهمه بی کرونا می کشتم! خندید و ادامه داد: فعلا که این بنده خدا برای گرفتن آمار گیر ماست... با بچه ها هم صحبت کرد و بعد گفت: خانمی کاری نداری دیگه من برم! گفتم حواست باشه خیلی مواظب باشی... بعد از خداحافظی دلم یه جوری شد وقتهایی هم که اربعین می رفت خادمی همین حس را داشتم! طی کردن شب بدون مرد خونه خیلی سخته که سختیش را فقط به خاطر یک هدف ارزشمند میشه تحمل کرد! یاد همسرهای شهدای مدافع حرم افتادم و اینکه چه کسی می تونه درک کنه بهای این فداکاری را جز خدا؟! تا نیمه های شب مشغول دوختن بودم این کار بهم حس موثر بودن می داد... صبح دوباره زنگ زدم مرضیه جویای احوالش بشم و بهش بگم نامزدش پیش امیررضاست اما باز زینب جواب داد! سلامی کردم و اوضاش را پرسیدم گفت: همونجوری که بوده فرقی نکرده! گفتم: الان تو کجایی! گفت: بالای سر یه بیمار دیگه ام... پرسیدم می تونی صحبت کنی؟ گفت: آره کارهام را انجام دادم کم کم باید برم پیش مرضیه... گفتم زینب قضیه بابای مرضیه را نگفتی چی بود؟! گفت :باباش جانباز شیمیایی بود چندین سال به خاطر مواد شیمیایی ریه اش درگیر بوده و مشکل تنفسی داشته و عملا همیشه کپسول اکسیژن همراهش بوده بعد هم چند سال پیش شهید شد... مرضیه دیروز که مشکل تنفسی پیدا کرده بود داشت می گفت تازه حال بابام را می فهمم چی کشیده! پشت تلفن متحیر مونده بودم بابای مرضیه جانباز بوده و هیچ وقت هیچی نگفته! به سکوت محض رسیده بودم! زینب ادامه داد به خاطر همین من چیزی جلوش نگفتم... گفتم: کار خوبی کردی سلام من را بهش برسون بگو آقا مهدیشون پیش امیررضای ماست... خیلی هم مواظبش باش زینب من نگرانشم! گوشی را که قطع کردم... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_ونهم گوشی که وصل شد
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد با خودم کلنجار می رفتم چرا من زودتر نفهمیدم! چقدر این دختر تودار است... همین طور که مشغول کارهای خانه بودم فکرم پیش مرضیه بود... به بچه ها قول داده بودم چون بابایشان نیست هر روز با هم بازی کنیم حالا سجاد و ساجده اصرار که فوتبال بازی کنیم آن هم در خانه ای به متراژ هشتاد متر! چاره ای نبود قبول کردم خوبیش این بود من که شروع می کردم خودشان دیگر ماشینشان روشن می شد و مشغول می شدند وکاری به من نداشتند... رفتم داخل اتاق مشغول دوختن ماسک شدم، سفیدی پارچه ها ناگهان مرا یاد غسالخانه انداخت... از صمیم قلب دعا کردم کاش به خاطر این بیماری منحوس کسی جان ندهد! دعایی که هر روز صبح قبل از ورود به غسالخانه ذکر لبم بود! اینکه الان امیررضا در چه حالیست و چطور روزشان شب می شود حس عجیبی در وجودم می دواند یعنی دفن یک جنازه آن هم کرونایی چه حس و حالی دارد چقدر سخت است! آخر من هیچ گاه داخل قبر نرفته ام اما یکی از کارهایی که امیررضا با بچه هایشان باید انجام دهند علاوه بر غسل و کفن، دفن میت هم هست.... دست از دوخت و دوز بر میدارم میروم سراغ لپ تاپم نمی دانم چه چیزی مرا به این سمت می کشد شاید تقدیری که فقط نوع رفتنش برای هر فرد متفاوت است اما برای همه رقم می خورد! شروع می کنم سرچ کردن ، میان گشت و گذارم در هیاهوی خاطرات نیروهای جهادی به خاطرات یک آقای طلبه ی غساله بر می خورم شروع به خواندن می کنم.... از غسل و کفن که می گوید یاد حال و هوای بچه های خودمان در چند روز پیش می افتم... اما جلوتر می روم به کندن قبر که می رسد... از آهک که می گوید... از سرازیری قبر که نوشته... داغی اشک را روی صورتم احساس میکنم! یاد دوران نوجوانیم می افتم که یک بار با دوستانم هفته ی دفاع مقدس مشغول نمایشگاه زدن بودیم تابوتی را به صورت نمادین شهید آورده بودند خوب یادم است وقتی مدرسه تعطیل بود مشغول کار بودیم... حس کنجکاوی دوران نوجوانی مرا وسوسه کرد درون تابوت بخوابم یکی از بچه ها هم گفت می خواهد عکس یادگاری بگیرد اما همین که درون تابوت دراز کشیدم با اینکه ارتفاعی نداشت احساس کردم نفسم بند می آید و چقدر از اینجا همه چیز رعب آور دیده می شود! و سریع نیم خیز شدم که بلند شوم که دوستم عکس را گرفت هر گاه که آن تصویر را می بینم با خودم فکر می کنم قبر برای من چگونه خواهد بود! یکدفعه یاد قسمتی از خاطرات کتاب حسین پسر غلامحسین می افتم! نمازشب هایش معروف بود نکته ی جالبش این بود همیشه آقا حسین قبری برای خودش می کند و درون قبر نماز شبش را می خواند و چه نماز شبی... یعنی نماز شب درون قبر چه حسی دارد! همانطور که صورتم خیس از اشک است ناگهان صدای شکستن شیشه به من شوک وارد می کند .‌‌.. نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_سی_ام با خودم کلنجار می ر
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد با عجله از اتاق اومدم بیرون ... بعععععله بچه ها دسته گل به آب دادن و شیشه را شکسته بودند! نمی دونم بخاطر فشار مطالبی بود که خوندم یا فکر امیررضا یا...‌‌ به هر حال هر چه بود شکستن شیشه بهانه ای شد برای عصبانی شدن من! کلی با بچه ها دعوا کردم که مگه خونه جای بازی فوتبال! ببینید چه وضعی درست کردید! من چکار کنم از دست شما! الهی بمیرم هیچی نگفتن و مثل دوتا گنجشک رفتن داخل اتاقشون ! خرده شیشه ها را جمع کردم مدام با خودم حرف می زدم! حین جمع کردن دستم برید و خون شد با عصبانیت بیشتر رفتم دستم را پانسمان کردم بعد هم یه کارتن پیدا کردم گذاشتم پشت پنجره تا امیررضا میاد درستش کنه! با همون حال دوباره رفتم پشت سیستم چون با عجله اومده بودم بیرون ببینم چی شده صفحه لپ‌تاپ همون خاطرات بود... نگاهم به مطالب روی صفحه افتاد! لبم را با حرص جویدم با تشر به خودم گفتم تو اگر از قبر می ترسی چرا با داد و بیداد سر آدم های بی دفاع که زیر دستت هستن برای خودت فشار قبر درست می کنی دختر دیوانه! خودت که بهتر می دونی بچه ها مقصر نبودن خودت بازی را اجازه دادی و شروع کردی اگه مقصریم هم هست خودمم نه بچه ها! باید می رفتم از دلشون در می آوردم یاد یکی از مادرهای مدرسه ی پسرم افتادم که خودش کار اشتباهی کرده بود ولی حاضر نبود از دل پسرش دربیاره می گفت به بچه ها رو بدی پرو میشن!! ولی من می دونستم باید برم و بگم شما تقصیری نداشتین هر چند که باید دقت می کردین ولی عمدی نبود و نباید اینقدر دعوا می شدین، آره باید می رفتم به قول استادمون با این کارم بهشون می فهموندم حتی بزرگتر ها هم گاهی اشتباه می کنن و باید اشتباه را جبران کرد چه کوچک باشیم چه بزرگ ! اینطوری یاد می گرفتن در هر مقابل هر اشتباهی خدا حتی ما بزرگترها را توبیخ می کنه اگر جبران نکنیم! و بچه ها با این کار چقدر قشنگ بزرگی عدالت خدا و حمایتش را حس می کنند و می فهمند! رفتم در اتاق را باز کردم دو تاشون را بغل کردم بوس کردم و نشستم براشون توضیح دادم که جای بازی فوتبال توی خونه نیست و نباید از اول تو خونه بازی می کردیم! سجاد مظلومانه گفت: مامان ببخشید معذرت می خوایم ولی ما واقعا نمی خواستیم شیشه بشکنه! دوباره بوسش کردم و گفتم: می دونم عزیزم من معذرت می‌خوام که زود عصبانی شدم بالاخره منم آدمم یه وقتایی ممکنه اشتباه کنم هر چند بی دقتی کردین ولی من نباید زود عصبانی می شدم اما می دونم باید جبران کنم برای جبرانشم شما پیشنهاد بدین چکار کنیم ؟ سجاد چشمکی به ساجده زد و گفت: مامان عاشقتم..... خوب جبرانش بیا امشب پیتزا درست کنیم خودمون هم کمکت می دیم خمیرش با من و ساجده! دستم را به حالت تسلیم گرفتم بالا و گفتم دست گلتون درد نکنه وروجک ها خودم صفر تا صدش را درست می کنم من که شما را می شناسم بگو می خوایم خمیر بازی کنیم! صدای مامان مامان شون هوا رفت و توفیقا مشغول شدیم.... اینقدر خمیر بازی و خمیر سازی کردن و بهشون خوش گذشت که وقتی شادیشون را می دیدم خیلی توی دلم خوش حال شدم و خدا را شکر کردم نه فقط به خاطر اینکه بچه هام بودن بخاطر اینکه دلی که ازم رنجیده بود را تونستم راضی کنم.... هر چند که موقع جمع کردن اینقدر خونه رو بهم ریخته بودن و خمیری کرده بودن که به خودم کلی نهیب زدم دفعه ی دیگه الکی و بی خود عصبانی نشو و اشتباه نکن که جور گناه کشیدن سخت است! نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_سی_ویکم با عجله از اتاق ا
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد بچه ها شب از شدت خستگی زودتر خوابیدن من هم مشغول چرخ خیاطی و ماسک دوختن شدم باید به تعداد زیادی می رسیدن فاطمه گفته بود سه روز به سه روز برای تحویل گرفتن ماسک میاد. ساعت حدودا ده شب بود که امیررضا تماس گرفت خسته بود اما خداروشکر حالش خوب بود همین که صداش را می شنیدم خیالم راحت می شد... با اینکه فصل بهار بود اما انگار سرمای زمستان دست بردار نبود و سوز عجیبی از درز پنجره ای که شیشه اش شکسته بود می اومد... با خودم یه لحظه احساس کردم چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده اما چاره ای نبود به خاطر خودشون نباید می رفتم پیششون چون جز گروهای پر خطر بودند... چه دنیای عجیبی گاهی بخاطر اینکه کسی را دوست داری نباید ببینیش! و اینجا نشان می دهد مرز دوست داشتن و خودخواهی را! اینکه بعضی ها به بهانه های الکی دید و بازدیدهایشان را توجیه می کنند برای من که نزدیک یک ماه در غسالخانه فقط جنازه دیدم اصلا قابل درک و منطقی نبود! آخرچگونه می شود عزیزی را دوست داشت و جانش را به خطر انداخت! با همین فکر و خیال ها ماسک های دوخته شده را مرتب کردم وقتی تعدادشان را دیدم خوشحال شدم یکی یکی، یکدفعه چقدر زیاد شدند! در دلم فاطمه را تحسین کردم که خانه به خانه بچه ها را فعال می کند تا کاری بکنند مثل تعداد همین ماسک ها یک نفر یک نفر می شود یک تشکیلات! تشکیلاتی که وابسته به کنار هم بودن نیست اما همچنان برای یک هدف دارد کار می کند... یاد یمن و عراق و سوریه و ... افتادم انسانهایی که جسما کنار هم نیستیم اما وقتی هدف یکی شد می شود یک تشکیلات جهانی و آن وقت آقای خوبی ها می آید! با خودم فکر کردم از دیدن چند صدتا ماسک پیچ و خم های دالان فکرم مرا تا کجاها برد و این از یک حرکت ساده اما هدفمند فاطمه شروع شد... صبح که از خواب بیدار شدم بعد از کارهای روز مره مجددا با مرضیه تماس گرفتم جاذبه ی این دختر مرا بی خیال حالش نمی کرد! چندین بوق خورد اما کسی جواب نداد! نگران شدم... دوباره تماس گرفتم.... باز کسی جواب نداد! با خودم گفتم حتما زینب بالای سر بیمار های دیگه است... نیم ساعتی خودم را مشغول کردم و مجدداً تماس گرفتم بعد از خوردن دو تا بوق گوشی وصل شد... الو سلام زینب.... اما زینب نبود! خانمی که صدایش آشنا نبود سلام کرد... گفتم: شما؟ گفت: من پرستار بخش هستم بیمارتون خوابه، دیدم چند بار تماس گرفتید چون همراه ندارند جواب دادم که نگران نشید... کلی ازشون تشکر کردم بابت حضورشون و اینکه اینقدر مخلصانه ایستادن و رو‌در روی این بیماری می جنگند! از وضعیت مرضیه پرسیدم که حالش چطوره؟ تن صداش خیلی مهربون بود اما واضح توضیح نداد فقط گفت: توکل بر خدا ان شاالله زود خوب میشن میان خونه، بعد هم تاکید کرد مراقب باشیم تا زودتر این ویروس تموم بشه... می خواست خداحافظی کنه که گفتم: خانم پرستار زینب کجاست؟ با تعجب گفت: زینب! گفتم: همون نیروی جهادی همراه بیمار! گفت: آهان خانم صادقی را می گید بالای سر چند تا بیمار دیگه است الان اینجا نیستند... گفتم اگر امکانش هست ممنون میشم کارشون را انجام دادن بهشون بگید با من تماس بگیرن... گفت: چشم حتما خدانگهدارتون چون پرستار وضعیت مرضیه را توضیح نداد البته حق هم داشت! اینطوری از خود زینب می پرسیدم خیالم راحت می شد... یک ساعتی گذشت هر چه منتظر تماس زینب ماندم خبری نشد! از آن طرف هم دوباره اگر تماس می گرفتم شاید همان پرستار جواب می داد! دلشوره ی بدی سراغم اومده بود... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_سی_ودوم بچه ها شب از شدت
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد نخیر خبری از زینب نشد! دم دم های عصر فاطمه آمد ماسک ها را تحویل گرفت و دوباره وسیله داد و مثل دفعه ی قبل زود رفت... حوصله ام حسابی سر رفته بود با اینکه کلی کار انجام داده بودم ولی دل نگرانی، بی حوصله ام کرده بود! شب امیررضا که زنگ زد بعد ازصحبتهای خودمون از طرف آقا مهدی احوال مرضیه را پرسید گفتم: صبح زنگ زدم پرستار بخش گفته ان شاالله زود خوب میشن! به امید خدایی گفت و خداحافظی کردیم. بعد از تماس امیررضا داشتم بچه ها را می خوابندم که گوشیم زنگ خورد... گوشیم در این روزها شده بود پل ارتباطی من با بیرون! شماره ی ناشناسی بود نمی دونستم جواب بدم یا نه! چون معمولا ناشناس جواب نمی دادم اما من شماره ی زینب را نداشتم اگر زینب بود چی! تماس را وصل کردم حدسم درست از آب در آمد زینب بود گفت: سلام سمیه خوبی... گفتم: سلام دختر کجایی تو! دلم هزار راه رفت! گفت: ببخشید از صبح سرم خیلی شلوغ بود نتونستم باهات تماس بگیرم... ادامه دادم: خوب حالا خودت خوبی؟ مرضیه در چه حاله؟ گفت خودم که خداروشکر اما مرضیه... راستش مرضیه یه کم مشکل تنفسیش حاد شد، انتقالش دادن به بخش مراقبت های ویژه... نفسم بالا نمی اومد بریده... بریده... گفتم: یا زهرا.... یعنی آی سی یو! آه عمیقی کشید که کاملا حسش کردم و گفت: آره متاسفانه براش دعا کن زیر دستگاه! ولی نگران نباش اینجا همه دارن برای بیمارها مثل پروانه دور سرشون می چرخند ! مریم خودش را کشته از صبح بس که کارکرده به قول خودش اینجا خط مقدمه جنگه! با تمام استرس و حال خرابم پرسیدم: مریم کیه! خواهرمرضیه است؟! گفت: نه! همون پرستاری که صبح جواب گوشی مرضیه را داد کلا هیچ بیماری را تنها نمی‌ذاره! مدام به یاد شهید سلیمانی کار می کنه... می بینمش روحیه میگیرم اینطوری کمی وضعیت مرضیه برام قابل تحمل تر میشه! خدا حفظش کنه... من آروم گفتم: آره خدا خیرش بده ولی زینب، مرضیه... من چکار می تونم بکنم کاری از دستم بر میاد؟ گفت: دعا... فقط دعا... به قول خودش برگی از درخت بدون اذن خدا نمی افته جان انسان که دیگه نگفته پیداست! بعد هم گفت: اگر کاری نداری سمیه من برم که خیلی اینجا کار هست! گفتم: چقدر دلم می خواست الان کنار شما بودم کمکی می کردم! زینب برو ولی مواظب خودت باش... من را بی خبر حال مرضیه نذاری! گفت: چشم بی خبرت نمی ذارم ضمناً اینم بدون تو همین الان هم داری کمک می کنی سمیه مهم نیست چکارمی کنی! مهم اینه هر کاری می کنیم برای خدا باشه... منم دعا کن خداحافظ... خداحافظ... بچه ها خوابیدن و حالا من و سکوت و شب و تنهایی.... حتی امیررضا هم نبود که مثل دفعه ی قبل دلداریم بده... ولی... ولی خدا بود... مثل همیشه... حالم گفتنی نبود! دیدنی بود.... دوست صمیمی من الان دقیقا مثل همین الان نمی توانست درست نفس بکشد! نفسم را درون سینه ام حبس می کنم... و می شود آه عمیقی که از فضای پر تنش دلم بیرون می آید... به مرضیه فکر میکنم... به زینب و مریم که حال بیمارها را می بینند اما همچنان هستند! به نفس کشیدن فکر می کنم... به خدایی که همیشه هست! حتی بعد از نبودن نفس! انبوه فکرهایم می شود اشک... که مثل تسبیح دانه، دانه خدا... خدا... می گویند و از چشمانم سرازیر می شود.... چند روزی به همین منوال گذشت و وضعیت مرضیه همون طوری بود تا اینکه بعد از هفت و هشت روزصبح زودی زینب زنگ زد و من نمی دونستم صبح به این زودی الان قرار چی بشنوم؟ هر چه که بود راجع به مرضیه بود... قلبم داشت از جا کنده می شد! با تمام استرسم ترجیح دادم جواب ندم! نمی خواستم قبول کنم یا باور کنم اتفاقی افتاده... اما زینب دست بردار نبود و چندین بار پشت سر هم زنگ زد... با این همه زنگ مطمئن شدم حتما چیزی شده... با کلی ذکر و خدا خدا گفتن با دستهای لرزونم گوشی را وصل کردم... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_سی_وسوم نخیر خبری از زینب
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد الو سلام زینب... صدای زینب نفس نفس زنان می اومد سمیه.... سمیه.... مرضیه! گوشی از دستم افتاد روی زانو هام نشستم چشم هام را محکم بسته بودم و تمام بدنم به رعشه افتاده بود... گوشی را برداشتم بدون اینکه به حرفهای زینب توجه کنم که می گفت شنیدی چی گفتم سمیه! الو سمیه... گفتم: خودم می خوام بیام بالا سرش... زینب گفت نمیشه! توی بخش که اجازه همراه نمیدن خداروشکر کن آوردنش توی بخش... چشمهام یکدفعه باز شد و با تعجب گفتم: بخش! آوردنش بخش... گفت: آره دیگه خداروشکر همین الان از دستگاه جداش کردن گفتم به تو اولین نفر بگم ذوق کنی خبرش را هم به یارش برسونی گریه ام گرفت... بلند بلند زدم زیر گریه و فقط خدا رو شکر میکردم .... صدای زینب را می شنیدم که می گفت سمیه خوبی... سمیه... با همون حالم گفتم زینب دستت درد نکنه همیشه خوش خبر باشی خواهر... الان می تونه صحبت کنه! گفت: بهتر صبر کنی هر وقت شد تماس می گیرم چند جمله ایی با هم صحبت کنید فقط اینکه خبر سلامتیش را به یار برسونی دیگه حله! گفتم: باشه توکل بر خدا... پس منتظر تماست هستم... یا علی گفت و خداحافظی کرد... گوشی که قطع شد رفتم سجده و تا می شد گریه کردم و شکر خدا... یه کم که حالم بهتر شد شماره ی امیررضا را گرفتم که به آقا مهدی بگه حال مرضیه بهتره... هر چی زنگ زدم جواب نداد... البته طبیعی بود چون از قبل گفته بود در طول روز با گوشی کار نمی کنه و مشغول کارهای کفن و دفن هستن... ولی گفتم شماره ام را روی گوشیش ببینه شب حتما زودتر تماس می گیره... بی صبرانه منتظر بودم با مرضیه صحبت کنم... صداش را بشنوم... نزدیک های اذان مغرب بود که زینب زنگ زد... با عجله گوشی را جواب دادم... الو سلام زینب... اما پشت خط مرضیه بود... خیلی آروم سلام کرد با سرفه گفت: خانم پیغام رسان! کار دنیا را می بینی قرار بود من آمار شوهرت را رد کنم حالا تو آمار من رو رد می کنی! مشخص بود ضعف داره اما خداروشکر از مدل صحبت کردنش فهمیدم روحیه اش خوبه و مثل همیشه ایمان قویش هست که روحیه اش را اینجوری حفظ کرده! گفتم: دنیا بگیر نگیر داره خواهر بدون اینکه متوجه باشم چی دارم می گم ادامه دادم : یه روز من آمار رد می کنم یه روز تو! بازی داره دنیا خیلی درگیرش نشو! میان سرفه هاش گفت: دلم برات تنگ شده سمیه... و همین یک جمله اش دلم را زیرو رو‌کرد دلم می خواست زار بزنم اما باید خودم را حفظ می کردم گفتم: بذار ببینمت کلی حرف دارم باهات رفیق بی معرفت! گفت: بیا اینم جواب محبت! من میگم دلم برات تنگ شده میگی رفیق بی معرفت! با خنده ای که صداش از ته چاه می اومد گفت: راست می گی سمیه بی معرفتم دیگه! کاش می دیدمت یک آغوش بغل و بوسه ای از کروناز نثارت می کردم... سرفه.... سرفه..... زینب گوشی را گرفت و گفت: بقیه ی دلتنگی باشه برا بعد خواهر... راستی به آقا مهدیشون خبر دادی؟! گفتم: نه! آقام گوشیش را جواب نداد شب تماس می گیره بهش میگم انشاالله زینب خیلی مواظب عروس خانم باشی که خیلی وقته قندخونمون افتاده و شیرینی نخوردیما! زینب گفت: این مرضیه ای من می بینم سمیه! حلوا هم بهمون نمیده چه برسه به شیرینی! دلت رو الکی صابون نزن.... یک لحظه احساس کردم چقدر دلم هوای جمع با صفای بچه ها را کرده... هوای کَل کَل های زینب و مرضیه! اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_سی_وچهارم الو سلام زینب..
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که فکرش را نمی کردم! با زینب خداحافظی کردم... اینکه صدای مرضیه را شنیده بودم و قرار بود دو سه روز دیگه امیررضا بیاد حال روحم را خیلی خوب کرده بود... مشغول دوختن ماسک ها شدم بعد از چندین روز حالا بچه ها هم کمکم می کنند و خیلی خوشحال هستند که می توانند کاری انجام دهند هر چند که ساجده بیشتر نگاه می کند اما سجاد خیلی مصمم با ماسک و دستکش مشغول است نمی دانم ذهنش کجا می رود که یکدفعه می گوید مامان این کارهای شما و دوستات چقدر شبیه همان عکس های است که در یک نمایشگاه اهواز در سفر راهیان نور دیدیم خانم های که پشت چرخ خیاطی مدام لباس می دوختند برای رزمنده ها! بعد هم ادامه می دهد: کاش من هم می تونستم همراه بابا برم تا کمک کنم... از حرفش لبهایم می شکفد... بچه ها به چه چیزها که دقت نمی کنند و به همین سادگی مسیر و جهتشان را پیدا می کنند فارغ از هیاهوی شعارهای ما پدر و مادرها آنچه می بینند می پذیرند! اینقدر مشغول می شویم که وقتی نگاه می کنم ساعت از ده شب گذشته... برایم سوال می شود چرا امیررضا تماس نگرفته! به سرعت سراغ گوشیم می روم می خواهم شماره اش را بگیرم که چشمم به پیامکی که نخوانده بودم می افتد! سلام نفس خانم دیدم تماس گرفتی خیلی سرمون شلوغه امشب نمی تونم باهات تماس بگیرم ان شاالله فردا شب بهت زنگ می زنم پیام دادم نگران نشی مواظب خودت با بچه ها باش... لبهام را جمع کردم و با خودم گفتم ای امیررضای ...! براش نوشتم: باشه عزیزم مواظب خودت باش از دوستتون بنده خدا هم می تونی شیرینی بگیری چون خانمشون حالش بهتره... گوشی را گذاشتم روی میز... بچه ها هم خوابیدن ولی خواب به چشمم نمی آمد فک کنم خاصیت انسانهای منتظر چنین حالیست! هر چند دو سه روزی هنوز مانده اما شوق دیدن امیررضا بعد از دو هفته حس خوبی بود... رفتم سراغ قفسه ی کتابهایم با دستم از رویشان گذری کردم و یکی از کتابها را برداشتم مشغول خواندن شدم نوشته های این کتاب هر جمله اش روحی دارد و طعمی اما نمی دانم چرا من نیم ساعتی روی این یک جمله مانده بودم! انسان نمی‌تواند غم‌هایش را کم کند پس باید خودش را زیاد کند! و همین است که رنج‌ها می‌شوند زمینه‌ساز... یاد مرضیه می افتم! چقدر این دختر خودش را زیاد کرده چه روح بلندی دارد... دختر نوجوان نرگس می آید به ذهنم و عظمتی که روحش داشت! دیدن صحنه ی جنازه هایی از جنس خودمان در غسالخانه غمی عجیب به دل می انداخت اما رشدی بزرگ در پسا پرده اش بود... یاد مریمی که ندیده بودم اما زینب چنان با حسرت تعریفش را می کرد که قشنگ می شد حسش کرد افتادم! کسی که نه تنها ظرف وجودی خودش را بزرگ کرده که به چنان تقدسی رسیده که رنج هایش هم مقدس شده! یاد امیررضا که با داشتن رنجی خودش را برای بزرگ کردن و رشد دادن به دامان رنجی بزرگتر می اندازد ... و چه خوب الگوهای ما با رفتارشان مسیر را نشان دادند که راه بزرگتر شدن و رشد کردن جز از معبر رنج کشیدن نخواهد گذشت! پس هر کس خواهان بزرگی بود چه زیبا از رنج ها گذشت! یاد حاج قاسم می افتم چقدر این روزها نبودش، بودنش را بیشتر نشان می دهد و این شخص چه اسطوره ی بزرگی درگذر از رنج هاست... کتاب را می بندیم و چشم هایم را همینطور! اما فکرم بیدار است... وقتی نمی شود غم ها را کم کرد براستی اگر بزرگ شویم چقدر غم ها کوچک می شوند! صبح زود چشم هایم را که باز می کنم و از خواب بیدار می شوم در اوج ناباوری از چیزی که می بینم نزدیک است سکته کنم مثل برق گرفته ها از جایم بلند می شوم از صدای بلند من بچه ها هم بیدار می شوند... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_سی_وپنجم اما ظاهراً تقدیر
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد دیدن امیررضا بالای سرم آن هم صبح به این زودی چنان شوکه ام کرد که با سر و صدا ی من از خوشحالی بچه ها هم بیدار شدند تعجب کرده بودم هنوز دو روز دیگر مانده بود تا بیاید! همون‌طور ذوق کنان اما نگران گفتم: امیررضا چی شده زودتر اومدی؟! لبخندی زد و گفت: اگه ناراحتی برم!!! گفتم: نه منظورم اینه که دو روز دیگه منتظرت بودم! ببینم نکنه بخاطر همین دیشب تماس نگرفتی ای آقای زرنگ خواستی من را سورپرایز کنی! گفت: چه کنیم دیگه! گفتم یکدفعه ببینیتم خوشحال بشی! دیروز نیروهای جدیدمون اومدن، ما هم راهی کردن خونه... بچه ها با شوق و ذوق اومدن بپرن توی بغل امیررضا که با دستش مانع شد و گفت: نه بچه های گلم فاصله اجتماعی رعایت بشه چند روزی صبر کنین نفسای بابا.... سجاد متوجه شد و قبول کرد اما ساجده مدام خودش را آویزون باباش می کرد امیررضا پلاستیکی که داخلش اسباب بازی بود را دستم داد و گفت: این برای بچه هاست ضد عفونیش کن بده بازی کنن.... بچه ها خوشحال مشغول بازی شدن من هم سریع بساط صبحانه را آماده کردم اما امیررضا خیلی صبحانه نخورد! من از دیدنش خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم امیررضا از این چند روز برام تعریف کنه اما نمی دونم چرا کمی گرفته بود! همیشه همین طوریه وقتی می خواد نقش بازی کنه قشنگ قیافش نشون میده! خنده های مصلحتی! حرفهای متفرقه گویا این بود چیزی شده که نمی خواد بگه! دستش را گرفتم و گفتم: امیررضا چیزی شده من تو رو خوب می شناسم چرا حالت اینجوریه؟! اولش طفره رفت اما خیلی نتونست مقاومت کنه! گفت: دیروز یکی از بچه های جهادیمون که طلبه هم بود پَر... و دیگه ادامه نداد! چشمهایم بهت زده نگاهش کرد و گفتم بخاطر کرونا! سرش را به نشونه تایید تکون داد... دوباره پرسیدم زن و بچه هم داشت؟! نگاهم کرد و باز هم فقط سرش را به نشونه ی تایید تکون داد... نگاهم را از نگاهش گرفتم و خیره به دیوار رو به رو و حس اینکه الان خانواده اش چه حالی دارند دلم را سخت لرزاند.‌.. امیررضا که متوجه شد من خیلی منقلب شدم با حال گرفته ی خودش گفت: هنوز برای شهادت فرصت هست دل را باید صاف کرد... می دونی سمیه خیلی ها به خاطر کرونا مُردند از ترس، از رعایت نکردن، از بی خیال بودن، از مُقَدر بودن مرگ! اما فقط تعداد کمی شهید شدند این تفاوت انتخاب هاست! اینکه توی یه مهمونی خانوادگی بخاطر رعایت نکردن کرونا بگیری و خدای نکرده بمیری یک انتخابه! واینکه جهادی وارد میدون بشی و با تمام رعایت کردن ها با کرونا بجنگی اما درگیر بیماری بشی و پر بکشی یک انتخاب! نفس عمیقی کشید و سکوت کرد... سکوتی ممتد که گاهی با صدای خنده ی بچه ها می شکست... بهش کاملا حق دادم خودم تا دیروز که نمی دونستم حال مرضیه چه می شود مثل پرنده ای که در قفس گیر کرده باشد داشتم بال، بال می زدم! کاری از دستم بر نمی آمد برای امیررضا بکنم سعی کردم از ماجراهای دوخت و دوز ماسک ها و شکستن شیشه بگم تا کمی حالش عوض بشه اما مگه میشه دل بی قرار را با چند جمله تغییر حال داد! عصر زینب زنگ زد و گفت: قراره مرضیه دو روز دیگه مرخص بشه خیلی خوشحال شدم و گفتم: انشا الله میام ببینمش. گفت: نمی خواد بچه هات را تنها بذاری بیایی بذار بعدش که آقات اومد... گفتم: آقام امروز اومده گفت: عه چقدر خوب! چشمت روشن... بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت: پس سمیه می تونی... و بقیه حرفش را خورد! گفتم: چیه؟! زینب بگو... گفت: نه زشته آقات امروز اومده بذار برا بعد... گفتم: حالا تو بگو ببینم می تونم انجامش بدم یا نه! گفت: نیروی بیمارستانمون خسته ان از اون طرف هم من باید دوباره برم غسالخونه ... ‌ اینجا نیاز داریم به یه سر تیم.... اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت گفتم: جدی میگی زینب من می تونم بیام کمک؟ نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_سی_وششم دیدن امیررضا بالا
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد گفت: آره خدا خیرت هم بده که میای کمک ولی از دو روز دیگه، البته مریم هم هست و برای خودش یه سرتیم جهادی رسمیه! ولی خوب یک نفر هم از بچه های جهادی خودمون باشه خوبه... گفتم: زینب از طرف من حله فقط باید با شوهرم صحبت کنم که فک نکنم حرفی داشته باشه! گفت: باشه پس با این حال خبری به من بده. خدا حافظی که کردیم اومدم پیش امیررضا می دونستم حالش گرفته است ولی مطمئن هم بودم مخالفت نمی کنه... قضیه ی بیمارستان را گفتم که اجازه بگیرم برای رفتن... همون‌طور که فکر می کردم ممانعتی نکرد، من هم خوشحال... دیدن بچه ها و حس تجربه ی کار جهادی داخل بیمارستان عطش رفتنم را زیاد کرده بود می دونستم ریسکش بیشتر از غسالخانه نیست اما فکر هم نمی کردم که قراره چی بشه! شب از نیمه گذشته بود که با صدای امیررضا از خواب بیدار شدم نگاهم به صورتش افتاد نزدیک بود سکته کنم! خیس عرق بود و مدام هذیان می گفت... دستم را آرام گذاشتم روی پیشونیش کوره ی آتش بود! هول کردم صداش زدم امیررضا خوبی امیررضا... فقط گفت: سرده سمیه... خیلی سرده... نمی دونستم باید چکار کنم؟ مستأصل چند تا پتو انداختم رویش کمتر از چند دقیقه گذشت که پتو ها را از روی خودش انداخت و گفت: گرمه دارم می سوزم! نفسم بند اومده بود... امیررضا تب و لرز شدید کرده بود! خودم را دلداری میدادم و گفتم شاید از خستگی زیاده، شاید هم بخاطر رفتن دوستش! هر چه که بود من را حسابی ترسانده بود! واقعا از شدت نگرانی مانده بودم چکار کنم! این که بهش قرص مسکن بدم یا نه! نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم نصف شب بود به شماره ی زینب پیامک زدم بیداری؟ سریع جواب داد: آره طبیعی بود چون داخل بیمارستان کار می کرد احتمال می دادم که بیدار باشه! همون لحظه شماره اش را گرفتم و با تمام استرس گفتم: زینب... امیررضا... امیررضا... گفت: آروم باش سمیه! آروم باش! امیررضا چی؟! گفتم: تب و لرز کرده چکار کنم؟! خیلی با آرامش گفت: اصلا نگران نباش کارهایی که میگم را انجام بده تا فردا صبح ببین حالش چه جوری میشه! هر چی از طب سنتی و شیمیایی گفته بود انجام دادم تا صبح بالا سرش نشستم مثل ابر بهار اشک می ریختم اما امیررضا اصلا متوجه نبود! گوشه های ذهنم حس درگیر شدن با کرونا اذیتم می کرد آن هم امیررضا با مشکل قلبی.... چقدر پرستار بودن سخت تر بود اصلا فکر نمی کردم به خیال خودم رفتن به غسالخانه مرا مثل یک مرد کرده بود اما انگار این راه پر پیچ و خم تر به نظر می رسید! زنده را با زجر کشیدن و درد دیدن سخت تر از جنازه ایست که آرام خوابیده! امیررضا حالش بد بود و هر لحظه بدتر می شد و انگار دیدن درد یار زودتر دست در گلویم انداخته بود تا نفسم را تنگ کند تا کرونا! خدا می داند چه کشیدم تا صبح شد... اول وقت رفتیم دکتر... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_سی_وهفتم گفت: آره خدا خیر
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد وضعیتش را که دکتر بررسی کرد نسخه ای نوشت و گفت: کروناست و بهتره داخل خونه قرنطینه بشه... اصرار داشتم بریم بیمارستان که زینب هم طی صحبت هایی که با مریم داشت بهم گفت: خونه بهتره مگر در موارد حاد تنفسی... اتاق امیررضا را جدا کردم به بچه ها هم تاکید کردم خیلی رعایت کنند و نزدیک بابا نشوند! شرایط سختی بود هنوز تب و تاب و استرس این بیماری به نظر کشنده تر از خود بیماری می رسید! سه، چهار روز اول خیلی حالش بد بود! اما همراه با داروهای دکتر، طب سنتی خیلی کمکم کرد آن موقع مثل الان نمی گفتند داروهای گیاهی برای کرونا مفید است اما من طی تجربه ی شخصی و راهنمایی دوستان مطلع و دلسوز طبق دستور همانطور که داروها را می دادم از طب سنتی هم استفاده کردم که تاثیرش را به عینه می دیدم نه اهل افراط بودم نه تفریط آنچه عقلا و منطقا مفید بود را دریغ نمی کردم! نکته ی مهم دیگه ترس بود که واقعا زینب در این قضیه و توی اون موقعیت نقش بسزایی داشت و مدام با من تماس می گرفت خوب یادمه همون روز اول زنگ زدم و باهاش کلی صحبت کردم نگران بودم و می ترسیدم امیررضا را از دست بدم! شاید اگر مشکل قلبی نداشت اینقدر استرس نمی کشیدم... خصوصا اینکه امیررضا با همون حال خرابش بهم گفت وصیت نامه اش را نوشته و جاش را بهم نشون داد... وقتی امیررضا بهم این حرفها را می زد داشتم دق می کردم دلهره ی عجیبی که دیگه از چشمهام هم می شد فهمید تمام وجودم را پر کرده بود! اما خودش انگار نه انگار حتی در چهره‌اش هم با وجود حال بد و خراب ذره‌ای نشان از ترس و دلهره پیدا نبود! وقتی با زینب صحبت کردم با کلی روحیه بهم گفت: خیلی ها این ویروس را گرفته اند و خوب شدن! اصلا نگران نباش، خود ترس یکی از عامل های مهم در کاهش سیستم ایمنی بدن هست پس بهش تلقین نکن و مدام نگو امیررضا من می ترسم یعنی چی میشه! من که مرتب دارم میرم بیمارستان و هرروز با بیمارهای کرونایی درگیرم، با چشم خودم می بینم کسانی که می ترسند بیشتر درگیر می شن... نکته ی جالب و اخلاقی که همیشه بین کلامش دیده می شد این بود که می گفت: ترس نه فقط برای این بیماری! که هر جا سراغ آدم بیاد انسان از همونجا آسیب می بینه! جز ترس از خدا! که کمک کننده و محرک حرکت انسانه! با همون حس امید دهنده اش ادامه داد: الکی که نمی گن سمیه باید قوی بشیم مهم ترین بخش قوی شدن اول فکر انسانه! اینکه بدونه و باور داشته باشه قدرتمندتر از خدا وجود نداره! حالا به نظرت همچین فردی از کرونا می ترسه؟ اصلا و ابدا! اما همین فرد از حق الناس می ترسه، چون بحث قدرت خدا وسطه! بخاطر همینه بچه هیئتی ها و مذهبی هامون بیشتر از همه توی قضیه ی کرونا پروتکل ها را رعایت می کنن و مواظب خودشون و اطرافیانشون هستن، چون نه از کرونا که از خدا می ترسن! پس یادت باشه سمیه جان به قول حاج قاسم: نترسید و نترسیم و نترسانیم! این جمله ی زینب من را یکدفعه یاد خواب آن شبم جلوی غسالخانه انداخت... حرفهایش در این مدتی که امیررضا درگیر بیماری بود مثل آب روی آتش بود برای من... هر روز تماس می گرفت و کلی بهم انگیزه می داد و می گفت: حالا که توفیق پرستاری پیدا کردی پرستار خوبی باش! بعد با شوخی می گفت: مرده شور خوبی بودی، اما اگر قراره من زیر دستت بیام فک کنم باید دعا کنم: الهی تب کنم پرستار تو باشی... ! حس داشتن دوست خوب نعمت عظیمیه که در چنین وقت هایی با پوست و گوشت لمسش می کنی... تمام مدتی که فکر می کردم و خوشحال شده بودم که می تونم با بچه های جهادی برم بیمارستان و کمک کنم را توی خونه درگیر امیررضا بودم از اینکه مثل یک پرستار می تونستم کمکش کنم خوب بود ولی تفاوت اساسی با بیمارستان رفتن داشت! اینجا من مادر هم بودم حفظ روحیه همراه با مراقبت از بچه ها که درگیر نشن و مهم تر از همه همراهی که اگرغسالخانه می رفتم یا ماسک می دوختم یا راهی بیمارستان بودم و چه هر جای دیگه همراهیم می کرد حالا در تب می سوخت و من تنها باید این روز ها را می گذراندم... روزهایی که نمی دانستم آخرش چه می شود... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد مدت زیادی درگیر بیماری امیررضا بودم در این مدت خیلی چیزها را فهمیدم خیلی چیزهایی که قبلاً گر چه شنیده بودم اما اصلا تجربه اش نکرده بودم! اما وقتی توی موقعیتش قرار گرفتم درکش کردم! نزدیک یک ماه که امیررضا بیمار بود و داخل خونه قرنطینه! مجبور بودم خودم خرید بیرون را انجام بدم قبل از این قضیه هیچ وقت فکر نمی کردم چنین کاری سخت باشه! ولی من اون موقع تنها فکرم محدود به جسم بود و سختی روحی را نمی دیدم! ولی حالا داشتم انجامش می دادم.... با اینکه قبل از بیماری امیررضا خیلی وقتها بیرون می رفتم و فعالیت ها و کارهای متفاوت اجتماعی انجام می دادم ولی هیچ وقت مسئولیت کارهای بیرون خونه روی دوشم نبود! یه خانم هر چقدر هم از نظر جسمی قوی باشه از نظر روحی ظریفه! به هر حال زمان برای من گذشت با تمام بالا و پایین های زندگی... مهم این بود حال امیررضا خوب شد... کم کم بوی ماه رمضان می اومد و حال و هوای ماه خدا... دوباره سفره های افطار که همه ی خانوادمون کنار هم بشینیم و منتظر اذان باشیم نعمتی که باید خیلی شکرش را به جا می آوردم! اما جنس حال و هوای ماه مبارک امسال خیلی فرق می کرد... به خاطر کرونا و قرنطینه ما به جای سه شب، هر سی شب ماه مبارک را شب تا صبح بیدار بودیم الحمدالله برنامه های تلویزیون هم این حس و حال را حفظ می کرد هر چند که مثل حضور در جمع ابوحمزه های مسجد محلمون نمی شد! اما شکر داشت... شکر نفس کشیدن توی این ماه بزرگ... بخاطر ماه مبارک طرح همدلی خیلی شدت گرفته بود و مسجد شده بود پایگاه مثل همیشه! به جای آدم ها، کارتن های پر از مواد غذایی صف بسته بودن تا راهی خانه هایی بشن که این ویروس منحوس معیشتشون را زمین گیر کرده بود! وضعیت کمی بهتر شده بود و مردم بیشتر رعایت می کردند... هممون خدا خدا می کردیم این بیماری تا محرم جمع بشه و نفسهامون به شب های هیئت برسه... میان این گیر و دار بچه های جهادی که کمی فراغت پیدا کرده بودن مشغول طرح همدلی بودن کوچه به کوچه، خونه به خونه در محله های محروم دست از تلاش بر نمی داشتن و چه ماجراهای نابی که این وسط اتفاق می افتاد و بیان از گفتنش عاجز.... مرضیه و زینب را چند باری بخاطر همین طرح داخل مسجد دیدم... مرضیه عقد کرده بود و حالا دو نفری پا به رکاب بودن! من و زینب یه شیرینی تپل بخاطر عقدش گرفتیم هر چند که خیلی تلاش کرد از دادنش فرار کنه! اما قدرت سماجت ما را دست کم گرفته بود! و به قول خودش می گفت: به جان خودم اگر این سماجت رو توی حاجت هاتون از خدا داشتین الان حاجت نگرفته نداشتین! ضمن اینکه تو شهر ما به عروس هدیه میدن نه اینکه ازش بگیرن! زینب هم که مثل همیشه پایه ی جواب دادنش بود گفت: خداروشکر ما همشهری شما نیستیم... البته من و زینب هم ریا نشه همه ی شیرینی تپل را نقدا تقدیم بچه های مسجد کردیم تا شاید یک قدم به همدلی نزدیکتر می شدیم... طی این مدت زینب با بچه های تیمش بیکار ننشست و پا به پای بچه های غسالخانه و بیمارستان و مسجد بود گاهی نرگس و دخترش هم می اومدن... مریم اما تمام وقت بیمارستان بود و همچنان خط مقدم! بخاطر همین نشد ببینمش تا بعد از محرم و صفر... باور اینکه وضعیت کرونا تا محرم ادامه داشته باشه وحشتناک بود! آخه ما از بچگی با ذکر حسین(ع) بزرگ شده بودیم و درد فراغ و دوری از هیئت برای ما قابل تحمل نبود! ماه محرم امسال رسید اما اتفاقات عجیبی افتاد که محرم متفاوتی را رقم زد! اتفاقاتی که باید مثل همین چند ماه گذشته توی تاریخ ثبت می شد که همه ی کشورهای به اصطلاح متمدن بخاطر کرونا مردمشون دست به غارت بردند و کشور ما مردمش دست های بخشنده اش را باز کرده بود! دوست داشتم مهناز و امثال مهناز این صحنه ها را خوب ببینند که دم از تمدن غرب می‌زدند! شاید زاویه دیدشان تغییر می کرد البته شاید! اینکه چه بخواهیم ببینیم واقعا بستگی به فکر ما دارد! قرار بود محرم دوباره یه شور و شعور حسینی را با هم نشون بدیم! این فرصت دوباره ای بود که تیم بچه های جهادی را یکبار دیگه ببینم... ولی نمی دونستم بعضی ها بین همین بچه های جهادی خیلی زرنگ تر از اونی هستن که فکر می کردم! نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد محرم که رسید نه تنها بچه های ما که همه ی مردم دست به دست هم دادند تا نشان دهند یک فرد حسینی در همه چی اول است و نه تنها ویروس که هیچ کس نمی تواند جلوی برپایی روضه برای آقایمان حسین(ع) را بگیرد... شاید شرایط عوض بشود! شاید فضا تغییر کند! شاید بینمان فاصله باشد اما روضه همچنان بر پاست... از چند روز قبل بچه های هیئت محله مشغول بر پایی مراسم بودن، خیلی بیشتر از سال قبل! چون باید تمام پروتکل ها را رعایت می کردن... ضدعفونی کردن محیط و فاصله گذاری اجتماعی، نذری های به سبک بسته بندی ماسک و... شب اول بود و دل بی قرار... بی قرار حسینیه ... حسینیه ای این بار زیر سقف آسمان... در و دیوار ها که نبودند چقدر وسعت دلهایمان بیشتر شده بود! لباس مشکی بچه ها را پوشیدم امیررضا هم آماده شده بود خیالم از مکان و فضا راحت بود چون هم فضا باز بود هم اینقدر فاصله گذاری را دقیق رعایت کرده بودن که مشکلی پیش نمی آمد حس دیدن همه ی بچه ها یک جا حس خیلی خوبی بود اما باز هم مریم نبود... زینب می گفت: دلش پر میزد الان هیئت باشد، اما به قول خودش خط را نمی شد خالی گذاشت! حالا که بعضی ها از همین کادر بیمارستان که تعدادشان زیاد هم نبود از ترس استعفا داده بودند! خیلی ها هم بودند اینقدر فداکارنه ایستادند با اینکه می توانستند در ماه چند روز مرخصی بروند اما همان روزها را هم مرخصی نمی رفتند! اینجاست تفاوت آدم ها دیده می شود و اینکه برای هر کس یک روز عاشوراست تا هویتش را نشان دهد در کدام لشکر است... عملاً مریم روضه های محرم و صفرش را در بیمارستان کنار بیمارهای کرونایی بود و چقدر زرنگ تر از ما بود با اینکه ما توی روضه ها بودیم و ذکر هرشبمان آرزویی بود که مریم زودتر گرفت!!! براستی که دل با حسین باشد چه هیئت چه بیمارستان و چه هر جای دیگر دلربا می شود... وقتی بعد از محرم و صفر مرضیه بهم زنگ زد و گفت فردا کجا وعده ی دیدار ما با مریم! ناخودآگاه این بیت شعر به ذهنم آمد... ما سینه زدیم، بی صدا باریدند... از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند... ما مدعیان صف اول بودیم... از آخر مجلس شهدا را چیدند... برای اولین بار بعد از این همه مدت دیدمش! اما با چشمان زمینی که تنها عکسی جلوی آمبولانس زده بودند و نوشته بود: شهیده مریم رحیمی... آسمان چشمانم بارانی بود بارانی از جنس دلتنگی... دلم پیشوندی قبل از اسمم می خواست از جنس آنچه قبل از نام مریم نوشته شده بود شهیده..‌.. شهیده همان آرزوی دیرینه ی من! اما باید عمیقأ خواست تا رسید درست مثل مریم! یاد حرفهای پدرش می افتم که می گفت: وقتی حاج قاسم شهید شد برای تشییع اش با مریم رفتیم کرمان، در تمام طول مسیر از خدا آروزی شهادت می کرد دوست داشت مثل حاج قاسم موثر باشد.... و چه خوب دفاع کردن از جان مردم را از سردار دلها یاد گرفته بود مدافع سلامت... زینب کمی نزدیکم شد با ماسکی که حالا بیشتر پوششی بود بر اشکهایمان تا راحتر ببارند و بغضی که توان حرف زدن نداشت گفت:مریم رفت.. ... نامش افکارم را از دالان پر پیچ و خمی به واژه ی خدمتگزار مقدس برد! مریم....مقدس... وشهدا قداست را چه زیبا به نمایش گذاشتند... مرضیه دست نوشته ای همراه دارد که جمله ای از شهید آوینی روی آن نوشته شده است که راه را برای ما حسرت زده ها و جاماندگان روشن میکند! چادرم را محکم تر می گیرم و نفس عمیقی زیر ماسک می کشم بی آنکه در فضا پخش شود قلبم را پر از انگیزه می کند و با خودم زمزمه می کنم: آری! شهید آوینی عزیز: مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت ... والعاقبه للمتقین نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e