کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۹۱ و ۹۲ _دستمون
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۹۳ و ۹۴
همینجوری توی چشام زل زده بود ،
و هر چندلحظه چشماش بخاطر تنگی نفس بسته میشد.
یه چَگِ محکم زدم توی صورتش .
و گفتم :
_توی چشام نگاه کن. چشمات بسته بشه بدتر میزنمت... برای کی جاسوسی میکنی و میای میخندی؟..برای آمریکا و اسراییل؟.. خیال کردی اینجا سوریه هست که توی یه روز به کلی دختر باکره و زن تجاوز کردید؟.. خیال کردید اینجا عراقه که توی یه روز نزدیک ۱۷۰۰ تاشیعهی بینِ ۱۷ تا ۳۰ رو تیر خلاص زدید به سرشون توی اسپایکر عراق؟؟ نه حروم زاده اینجا ایرانه. البته با ایرانه زمان شاه فرق کرده که بعضی دخترای فاحشه ایرانی رو میبردید برای سگتون توی هتل ها. الان پاش برسه من عاکف سلیمانی جونم و برای اون زنه فاحشه ی مملکتم میدم که دست تویِ آمریکایی حیوون بهش نرسه... فهمیدیییییییییی.؟؟ فهمیدی حیوون.؟؟
متی والوک به خِس حِس افتاده بود،
و داشت واقعا تموم میکرد،عاصف اومد جلو و بازوم و گرفت با یه دستم که
همینطور روی گلوی متی والوک بود و از حرص و کینه فشار میدادم و لبم و گاز میگرفتم، حولش دادم عاصف به
عقب و خورد به دیوار یه دونه چنان محکم با زانوم زدم توی شکم متی والوک و پرتش کردم که نفسش بالا نمی اومد و با صندلی افتاد
پایین.
عاصف دوباره اومد جلو و گفت:
_احمق داره خفه میشه. میفهمی چیکار داری میکنی عاکف؟
زنگ زد بچه ها از طبقه پایین فوری دستگاه اکسیژن آوردن بالا. جلوشون و گرفتم و گفتم:
+میزارید بمیره همینجا. دست بهش بزنید خودتون میدونید بیچارتون میکنم.
عاصف گفت:
_دست برادر داداش جان. فداتشم. دورت بگردم. عصبی نباش. داره توی بازجویی میمیره این آدم. دردسر میشه.
+به درک. این حیوون صفتا میان توی مملکتمون هر گُهی دلشون میخواد میخورن و جاسوسی میکنن و بچههای ما رو ترور میکنن. دانشمندای ما رو ترور میکنند. براشون دل بسوزونیم حالا؟؟ من دولت و وزارت خارجه نیستم که دنبال سهم سیاسی و مالی باشم. من بچه شهیدم. راه شهدا راه ذلت نیست....
دوستان همین الآن دارم مینویسم چشام پر اشکه....
شما خیلی چیزارو نمیدونید...
ای کاش هیچ وقت ندونید...
هیچ وقت نفهمید بعضی چیزارو...
بخدا خیلی چیزارو آدم نمیدونه راحتتر زندگی میکنه. بگذریم...
ناراحتتون نکنم.
متی داشت بخاطر ضربه ای که بهش زدم و انگشتم و روی خِرخِرَش که گذاشتم به سختی نفس میکشید.
رفتم بالای سرش. گفتم:
_ادامه پروژتون و میگی یا همینجوری داری خفه میشی ببرمت بسوزونمت.
با چشماش التماس میکرد و گفت :
_میگم.
به عاصف گفتم :
_دستگاه رو بیارید بهش تنفس بدید میخواد حرف بزنه.
صدای اذان بلنده شده بود از مسجد اون خیابون. یه استغفار کردم و دلمم یه کم برای دشمنی که توی چنگم بود سوخت. بلند شدم رفتم تجدید وضو کردم و نماز رو پایین با بچه ها خوندم.
دیگه نفهمیدم من اومدم پایین ،
چطور شد. زنده موند یا نموند یا هنوز داشتن بهش تنفس میدادن.
بعد از نماز رفتم طبقه بالا توی اتاق بازجویی دیدم بی حال روی صندلی نشسته.
عاصف هم خوب انگلیسی مثل خودم بلد بود و داشت باهاش حرف میزد.
گفتم :
_عاصف ممنونم برو بیرون
گفت:
_عاکف جان.....
+لطفا بیرون برید کارم و تموم کنم.
نشستم روبروش. به انگلیسی بهش گفتم:
_ببین، یکبار دیگه بهت فرصت میدم. حرفات و کامل بزن. بگو همه چیزو، خودت و خالص کن.
خیلی چیزارو گفت ...
و ما فهمیدیم اینا #پروژه_بلندمدت دارن. توی اظهاراتش اسم بعضی #نفوذیهاشون توی سازمان انرژی اتمی رو هم بهمون داد.
گفت:
_استیو لوگانو بعد از آخرین دیدارمون که قرار شد بعدش من بیام ایران پرسشنامه هایی رو به زبان انگلیسی و فارسی بهم داد و گفت حتما باید
گفت:
_استیو لوگانو بعد از آخرین دیدارمون که قرار شد بعدش من بیام ایران پرسشنامه هایی رو به زبان انگلیسی و فارسی بهم داد و گفت حتما باید این پرسشنامه ها رو ببرید ایران و سوژه هامون پر کنند و بعدش براش ارسال کنم.
+تو تنهایی با استیو لوگانو کار میکردی؟؟
_اواخر من و به یکی دیگه هم معرفی کرد.
+کی بود؟
_یه افسر اطلاعاتی بود به اسم هِنری که افسر اطلاعاتی اسراییلی بود و توی آمریکا بود. هنری متمرکز بر روی پروژههای هستهای ایران بود، استیو لوگانو من و به اون معرفی کرد. منم قرار بود اطلاعات و بهش بدم.
+چرا یهویی تغییر کرد سر شبکتون.؟
_تصمیم سازمانی سرویس آمریکایی بود.
در ادامه به یه چیز مهمی هم متی والوک اشاره کردو گفت:
_رفتار هِنری با استیو لوگانو خیلی فرق میکرد. رفتار و حرفهای هِنری آشکارا نشون میداد که اون به دنبال حذف فیزیکی دانشمندان صنعتی و هسته ای و نظامی ایران هست و یا حداقل میخواد موقعیت اجتماعی و شغلی اونهارو با مسائل جنسی به خطر بندازه.