eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_18 اگر من تا به ابد هم کنج خانه می نشستم و به دیواره خیره می ماند
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ طولی نکشید که امیرعلی با پدر حرف زد و از علاقه ی بین خودش و شیوا گفت، مادر دانه های ریز جهیزیه ای که برای من کنار گذاشته بود را بیرون آورد و به فکر کامل کردنشان برای شیوا شد و شیوا همه جا را برای انتخاب حلقه ی مورد علاقه اش گشت. پدر از همان برخورد اول، از امیرعلی خوشش آمده بود و تنها برای راحتی دلش تحقیق کوچکی هم کرد که خداروشکر جز خوبی چیزی نشنید و... آن زمان ها همه چیز خوب بود، تمام صورت ها پر از خنده بود و شادی در خانه موج می زد و شاید آخرین وداع هایش را می کرد، کسی که از آینده ی نزدیک خبری نداشت... شب خواستگاری، شیوا حال دیگری داشت‌. مانند همیشه صدای قهقه هایش بلند بود اما... اما این بار خنده هایش از جنس دیگری بود، از جنس عشق... بارها بارها، لباسش را عوض کرد، موهایش را شانه کرد، لاک دست هایش را تجدید کرد و بدون توجه به مخالفت های مادر ارایش کوچکی کرد، هرچند که او بدون ارایش هم زیبایش چشم را نوازش می کرد. - وای شیرین، این مروارید های روی پیرهن بده، نه؟ پاور موبایل را فشردم و با خنده به صورت پر از اضطرابش نگاه کردم. تمام دغده اش شده بود سه تا مرواریدی که روی سینه اش چسبیده بود. - اتفاقا خیلی قشنگش کرده. صورتش را کج کرد، دلش راضی نشده بود.از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و از درون آینه ی قدی به چشم هایش نگاه کردم. چقدر زود خواهرکم بزرگ شده بود. (-شیرین من اون یکی عروسک رو میخوام. -نخیرم، بابا این رو برای من خرید. در چشم‌های عسلی اش آب جمع شد و لب های قلوه ای اش را آویزان کرد. قیافه ی بچگانه اش انقدر معصوم شده بودند که باز هم تاب نیاوردم و با تمام بچگی خودم، سهمم را به او بخشیدم. عروسک را به سمتش گرفتم اما دلم جایی میان موهای بلند و سبز آن عروسک جا ماند. دلم بازی با آن را می‌خواست، هرچند که می دانستم شیوا به زودی خسته می شود و ان را همان جا رها می کند، اما... اما من بچه بودم و محکوم به لجبازی. دست های کوچم را در بعل گرفتم و همانجا لب حوض نشستم. رویای بازی با آن عروسک در ذهنم رژه می رفت که با تر شدن گونه هایم سرم را بلند کردم و شیوا مشت آب دیگری را به صورتم پاشید. شیوا از خنده ریسه رفت و من فرصتی پیدا کردم تا به تلافی کارش مشت پر از آبم را به سمت صورتش پرت کردم. این بار او صورتش مات ماند و من صدای قهقه هایم به اسمان رسید و به همین راجتی آن عروسک پارچه ای گوشه ای از حیاط افتاد و فراموشش کردیم.) - شیرین، شیرین. از فکر بیرون امدم و دوباره از اینه میخ عسلی هایش شدم. -کجایی دختر؟ میگم اون شال زرشکی رو بپوشم بهتر از اینه، نه؟ لب باز کردم تا کمی از استرسش را کم کنم که زندایی وارد اتاق شد. - وا دختر تو اینجا چیکار می کنی؟ شیوا با صورتی گرفته به سمت زندایی برگشت که دستم از روی شانه اش سر خورد. - زندایی میگم،‌ همین شال با این سارفون قشنگه یا شال زرشکیم رو بپوشم؟ ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574