کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_20 - زندایی میگم، همین شال با این سارفون قشنگه یا شال زرشکیم رو
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_21
#رمان_زندگی_شیرین
طولی نکشید که زنگ خانه به صدا در آمد و امیر علی و خانواده اش، مهمان آن شب خانهیمان شدند.
خواهر بزرگش بیشتر انقدر آن شب قربان صدقه ی شیوا رفت که به قول مادر انگار او برای ازدواج آمده بود.
شیوا همان شب، بدون دغدغه ای بله را گفت و جمعیت برای اولین بار لبخند عمیق روی لب های امیرعلی را دیدند.
شاید پسری مغرور و سنگدل به نظر می رسید اما، شیوا انقدر از خوبی ها و مهربانی های نامحسوسش گفته بود که دیگر من هم فهمیدم، پشت آن صورت نامهربان، چه محبت هایی خوابیده است.
قرار عقد را برای هفته دیگر گذاشتند و آن یک هفته پر دغدغه ترین هفتهی سال های اخیرم بود و من هزاران دغدغه را برای خوشبختی خواهرکم به جان می خریدم و انقدر دویدن هایمان شیرین بود که حتی دیگر گلدوزی را هم کنار گذاشته بودم.
هر چه می کردم خوابم نمی برد. با اینکه شب قبل چهارساعت بیشتر نخوابیده بودم اما باز هم، پلک هایم روی هم نمی نشستند.
کلافه نفسی کشیدم و از جایم بلند شدم.
نگاهی به تخت کنارم کردم. شیوا تند تند مشغول تایپ کردن بود و لبخند عمیقش را با آن نور کم گوشی اش می شد دید.
-شیوا بخواب، هردوتون فردا کلی کار دارید.
انقدر غرق عشقبازی هایش بود که حتی سرش را هم بلند نکرد.
- داریم لباس عروسی انتخاب می کنیم.
چشم هایم گرد شد. آن ها هنوز عقد هم نکرده بودند، عروسی کجا بود؟
بعد از چند دقیقه به دلخوشی های کوچکشان خندیدم.
من که می گفتم، آدم سه بار بچگی را تجربه می کند، زمانی که متولد می شود، زمانی که عاشق می شود و زمانی که پیر می شود...
و وای به حال کودک درونی که در دوران عاشقی سرخورده شود، ان وقت فاصله ی بین او و سومین دوران بچگی تنها دقایقیست، دقایقی به اندازه ی سپیدی موهای دخترک جوان!
با لبخندی که تمام دندان های سفیدش را به رخ می کشید موبایل را به سمتم گرفت.
- وای شیرین نگاه چقدر جذابه!
نگاهی به عروط و دامادی که کنار هم بودند کردم و چشم هایم میخ شکوفه های زیبا و ظریف روی سینهی لباس شد.
دامنش مدل ملکه ای بود، تنها مدلی که با دیدنش دلم ضعف می رفت و می پسندیدمش.
-خیلی خوشگله شیوا، حس می کنم خیلی هم بهت میاد؟
-عه شیرین، لباس رو نمی گم که.
سوالی نگاهش کردم که عکس را روی داماد زوم کرد. مردی با مو و ته ریش خرمایی، صورتی سفید و هیکلی که از پشت لباس دامادی هم ورزشکاری اش معلوم بود. چشم هایش آبی روشن بود، انقدر روشن که حتی از پشت عکس هم آدم از خیره شدن بهشان می گرخید.
- وای شیرین، پسره خیلی خوشگله، اونوقت دختره رو نگاه کن.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574