کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_32 -چرا، اگه امیر "لطف کنه"بلند شه میخوایم بریم بستنی بخوریم. وس
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_33
بالاخره زهر خودش را ریخت. دوباره خودش از خنده ریسه رفت اما قیافهی امیرعلی سوالی شد و با ابروهای فرو رفته به شیوا نگاه کرد.
-یعنی چی؟
-هیچی، با جناقت شصت و چهار سالشه.
چشمهای امیرعلی گرد شد و با دهانی باز به من نگاه کرد.
مطم بودم دوباره صورتم سرخ شدهاست، این را از اتشی که رویش حس می کردم، به خوبی میشد فهمید.
-شیرین خانم.
صدایش از شوک حرف های شیوا آرام شده بود. حق هم داشت، مگر من چند سال داشتم که باید زن پسرمردی شصت ساله شوم؟
-داره چرت میگه.
حرفم را زدم و به سمت در رفتم که شیوا بین راه بازویم را گرفت.
-صبر کن ببینم، نکنه راضی نیستی؟
چشمهایم را روی هم فشردم تا آرام شوم. این بار اگر خودم هم می خواستم حرفی بزنم جلوی امیرعلی نمی توانستم، باید آبرو داری می کردم.
-وای شیرین، آخه چرا؟
و... دوباره آن سنگ مزاحم به سراغم آمد و من کی می توانستم خودم را از دستش خلاص کنم؟
-شیرین جون، به خدا همین پیرمزد هم از دستت در میرهها، آخرش باید بیفتی گوشه ی خونه و همه بهت بگن، شیرین ترشیده.
دستهایم از خشم می لرزید و ای کاش حداقل جلوی امیرعلی کوتاه میآمد.
نمی دانم آن صیغهی عقد چی در گوشش خوانده بود که اینگونه سنگدل شده بود و ضربه می زد.
-شیوا بسه.
-مگه من چی می گم امیرعلی، حقیقته دیگه. به خدا دیگه موهاش داره سفید میشه، ولی اینقدر عرضه...
-شیوا.
با فریاد امیرعلی، دست شیوا از روی بازویم سر خورد و من فرصت کردم از آن دخترک... نمی خواستم بد بگویم، من عصبی بودم و شاید بعدها پشیمان میشدم.
او هرچه بود خواهرم بود، او اگر نمی فهمید، او اگر درکم نمیکرد،او اگر مانند همه حرفهایش را با زهر آغشته می کرد، اگر بد شده بود و نمی فهمید من نیاز به همدمی دارم، من که می فهمیدم، من که درک داشتم، من که...
با سرعت به سمت دستشویی رفتم. که صدای نگران مادر بلند شد.
-چی شده؟
دهانم را با دست پوشاندم تا صدای هق هقم به گوش شیوا نرسید تا مبادا خوشیشان برهم بخورد.
در دستشویی را باز کردم و واردش شدم. شیر آب سرد را باز کردم و...
آب سرد مگر چه می کرد جز پوشاند اشک هایم؟ کاش آبی بود که زخم های دلم را می شست و خوب میکرد یا... نه، کاش آبی بود که دل های زنهای دیگر را میشست تا تمام بدیهایشان پاک شود و یاد بگیرند، من قبل از دختر بودن یک انسان هستم، یک انسان که تنها ارزشم به درون خودم بر می گشت، نه به شوهر آیندهام.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574