کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_35 تاب نیاوردم و لب به اعتراض باز کردم که سنگی بین کلمات آمد و
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_36
#
صدایم میلرزید اما همین که به کلمات اجازهی عبور میداد کافی بود.
جوابم را ندادو تنها، با همان چشمان همیشه خنثی و به شدت مشکی نگاهم کرد. من تاب نگاه خیرهاش را نداشتم، مردمکش مانند سیاهچالی بودند که آدم را به درون خود میکشید. سرم را به زیر انداختم و منتظر ماندم.
-به حرفهای شیوا توجه نکنید.
شانهای بالا انداختم. اگر به حرف بود که این سخن را بارها با خودمگفته بودم. مشکل دلی بود که به هر حرفی زود می شکست و درست بشو هم نبود.
-مهم نیست.
-شما دختر زیبایی هستید، مطمئنم همسر شایستهای نصیبتون میشه.
سرم را با حیرت بلند کردم و به شبرنگهایش چشم دوختم. تنها کسی که مرا زیبا خطاب کردا بود پدر و مریم بودند، ان هم به همراه لبخند مهربانی گه من ترحم معنایشان میکردم اما... اما امیر هیچ لبخندی نزد و همچنان جدی نگاهم کرد.
صدایش تحکم داشت و حرفش بی مانعی در قلب می نشست، اطمینان از کلماتش میبارید.
و من به این اطمینان نیاز دارم، به این اعتمادی که در میان تمام حرفهای بی سر و ته زیبایی را به یادم بیاورند، دختر بودم و گوشهایم محتاج تمجید...
-شیرین بانو.
با شنید صدای پدر، از عمق نگاه امیرعلی بیرون آمدم و بی اختیار لبخندی عمیق و واقعی روی لب هایم نشست. او که شیرین بانو خطابم میکرد انگار تمام غمهایم پر میکشید، عاشق این نام بودم.
روی پاشنهی پایم چرخید و کلمات چه معجزه ای داشتند؟
کلمهای به این زیبایی چگونه می توانست به این سرعت حالم را خوب کند؟
-سلام بابا.
-سلام پسر، خوبی؟
-ممنون، خسته نباشید.
-سلامت باشید.
نگاه پدر از پشت سرم سر خورد و دوباره روی من زوم شد و من عشق را در خطوط چروک زیر چشمهایش گم کرده بودم و در تکاپوی پیدا کردنش دست و پا می زدم.
-سلام بابای خوبم.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574