eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_367 #رمان_زندگی_شیرین شانلی دست هایش را به سمت پدرش دراز کرد و
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ امیرعلی کلید را توی در چرخاند... صدای چرخیدن کلید شبیه ناقوس مرگ بود. این خانه که یک روز خانه خواهرکم بود، حالا شده بود ماتمکده، حالا شده بود مرداب خاطرات، مردابی که می‌خواست مرا در خود فرو ببرد و امیرعلی چطور می‌توانست این غم را تاب بیاورد وقتی هنوز پا در این خانه خوفناک می گذاشت؟ در را باز کرد د عقب ایستاد تا من وارد شوم‌ نمی‌توانستم..‌‌. تنهایی رفتن در این خانه را نمی‌توانستم تاب بیاورم. دو هفته پیش من و شیوا در همین خانه نشسته بودیم و نقشه مراسم ولیمه‌ی مادر و پدر را می کشیدیم و حالا من در سرم مراسم چهلمش را می‌پروراندم. سخت نبود.... خیلی فراتر از سخت...آن قدر فراتر که واژه ای برایش پیدا نکردم. سخت تر هم می شد وقتی کسی هم نبود تا آرامم کند، وقتی مردم آن گوشه و روی تخت خوابیده بود و دیگر نبود تا سر روی شانه‌هایش بگذارم. آرام لب زدم: - می‌شه اول تو بری؟ سرش را تکان داد و وارد خانه شد دست‌هایم لرزید. شانلی هم متوجه این لرزش شد و چشم‌هایش به سمت دست‌هایم رفت اما خودم را کنترل کردم و وارد خانه شدم. با دیدن صحنه روبرویم مات سر جایم ایستادم. چشم‌هایم گرد شد. زلزله آمده بود؟ همه ی در خانه چشم دوختم. هیچ چیز سر جایش نبود و همه چیز درهم ریخته بود. مبل‌ها واژگون شده بودند، ضرف‌ها شکسته بودند، عکس‌هایی که هر گوشه پرت شده بودند و میزی که شکسته بود و... و‌.... لکه های خون... نگاهم به دست امیرعلی افتاد. دست هایش را آرام مشت کرد اما زخمش باز هم مشخص بود. روی قوزک دست‌هایش سابیده بود انگار زیادی این مصت ها را به دیوار زندگی کوبیده بود. صدای ضعیفش را شنیدم. - ببخشید یه کم بهم ریخته است . این فراتر از یک کم بود شاید نمی‌شد نامش را خانه گذاشت دگر. ولی همان بهتر.... وقتی زنی نبود تا این خانه را مرتب نگه دارد چرا باید شکل مرتب بودن به خود می‌گرفت؟ اشک‌هایم آرام روی گونه‌هایم ریختند اما صدای هق‌هق ان را در گلو خفه کردم که شانلی نترسد‌. به اندازه کافی برای دیدن خانه‌شان چشم‌هایش گرد شده بود‌‌ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 زود به سمت اتاقش رفتم. می‌خواستم زودتر لباس‌هایش را بگیرم و از این خانه ماتمکده بیرون بیایم، از این خانه‌ای که جای جایش بوی مرگ می‌داد. -شیرین. به سمت امیرعلی برگشتم. - من اگه اون‌جا گفتم قراره صبح ها پیش تو بمونه، چون حس کردم اول شانلی و بعد خودت راحت‌ترین، اما اگه نمی‌تونی نگهش داری خودم هستم تا ابد. و نگاه عاشقانه‌اش به سمت شانلی کشیده شد. می‌دانستم که او بود، او همان قدری که برای شیوا مرد بود برای شانلی هم پدر بود و همان قدر که در این زندگی صبر داشت در بزرگ کردن شانلی هم صبر داشت‌‌. - نگران نباش، نمی‌ذارم دخترکم دست هیچ‌کس بزرگ شه. چقدر این صدای پر از تحاکم و جدی اش برایم غریبه شده بود. چند وقتی بود که حرف نزده بود؟ دست‌هایش را دراز کرد که شانلی با هیجان به سمت پدرش رفت. اشک‌هایم با سرعت بیشتری روی گونه‌هایم ریختند. چرا باید بحث باشد سر بزرگ کردن این دخترک؟ مگر او چند سال داشت که این طور... نفس کلافه ای کشیدم. هیچی سر جایش نبود، هیچ چیز! - همون قدری که تو با دیدن شانلی یاد شیوا می‌افتی منم می‌خوام از این یادگار خواهر کم مراقبت کنم. امیرعلی سرش را تکون داد و همین شد تنها دلیل دل‌خوشی من و شاید تنها دلیل نفس کشیدنم بعد از نفس کشیدن‌های مهدی اتاق. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574