eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_619 باز هم ابروهایش را بالا انداخت. کمی خم شد که بوی عطرش تند ت
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ و خیال نمی کردم او هم اصراری داشته باشد تا جلوی حرف زدن چشم ها را بگیرد. او خوب می دانست که کسی در این جمع نیست تا حس ها را بخواند. هر کس در پی زندگی خودش می گشت و حتی کلمات هم به سختی ان ها را متوجه ی دیگران می کرد. دخترکم با آن لب های کوچکش شمع را فوت کرد و چقدر جای شیوا برای دیدن این لحظات خالی بود. برای این که ببیند چطور دخترش روی پاهای خودش ایستاده است، چطور می خندد و چطور برای تولد خودش دست می زند. از مادر شانلی فقط خاطراتش بود که گاهی به ذهن هر کداممان خطور می کرد و آهی بعد از آن روانه می شد. اما هیچ کداممان جرئت به زبان آوردنش را نداشتیم. می دانستیم که تلخی نبودش آن قدر زیاد هست که شیرینی تولد شانلی را خراب کند و ما نمی خواستیم این خنده را از روی لب های این دختر بگیریم. سینی چایی را روی میز گذاشتم و خودم هم استکانم را از روی آن برداشتم. روی مبل تک نفره ای نشستم و حواسم به شانلی بود تا مبادا دوباره ان حس دشمنی اش با اهورا بیدار شود و آن پسرک را اذیت کند. بقیه هم حسابی مشغول حرف زدن بودند. -شیرین خانم. استکان را از لب هایم جدا کردم و به سمت شوهر المیرا برگشتم. -بله. پایش را روی پا انداخت. بر خلاف المیرا مرد چاقی بود. اصلا هیکل بزرگش به نحیفی المیرا نمی آمد اما به جایش حسابی مرد خوبی بود. آن قدر خوب که حتی شیوا هم از او تعریف می کرد و همیشه می گفت اگر یکی نفر باشد که در آن خانه ازش خوشم بیاید آقا حامد است. -از نامزدتون چه خبر؟ یک مرتبه صدای سرفه های مادر بلند شد. انگار چای در گلویش گیر کرده بود و مادر امیرعلی سعی می کرد ضربه ای به پشتش بزند تا آرام شود. به جای ناراحت شدن این بار لبخند نامحسوسی روی لب هایم نشست. چقدر خوب بود که یکی پیدا شده بود که او را نامزد من می خواند، یکی که در میان این جمعیت حواسش به مهدی بود و چه فرقی می کرد که زیادی غریبه بود؟ 🥀 🌿🥀 🥀 -حامد! با صدای توبیخگر المیرا من هم به سمت او برگشتم. اخم هایش را در هم کرده بود و برای شوهرش چشم و ابرو تکانی می داد. آن قدر با پرسیدن این سوالش جو سنگین شده بود که من هم می ترسیدم جوابش را بدهم. -وا، مگه چیز بدی پرسیدم؟ -جاش نبود. مادر که از شدت سرفه های زیاد سرخ شده بود دستی به صورتش کشید و با تحاکم گفت: -نامزد چیه اقا حامد؟ یه صیغه بینشون خونده بود تموم شد و رفت. آه از نهادم بلند شد. باز هم همان حرف های همیشگی، و این بار جلوی دیگران! مادر چرا نمی خواست باور کند که من نامزد مهدی هستم و اگر آن تصادف لعنتی اتفاق نمی افتاد الان مراسم عروسیمان هم گرفته بودیم؟ و من با تحاکم بیشتری گفتم: -نامزدم، حالش همون طوره، فرقی نکرده. زیر چشمی نگاه های بد مادر را می دیدم اما من برای مهدی با تمام دنیا می جنگیدم. او بود که یک مرتبه و میان این همه آدم پیدایش شده بود، او بود که برای اولین بار من را فهمید، اویی که من را دید و زمانی که همه سرکوفت می زدند برایم نغمه ی عشق می خواند، چطور می توانستم به همین راحتی او را فراموش کنم؟ من با مهدی فهمیده بودم معنای اعتماد به نفس را. -شنیدم که یه مدت خارج بردن، تاثیری نداشت؟ -نه، حیات نباتی.... -ای بابا؛ حالا حرف برای این ها زیاده، الان کیکتون رو بخورید. المیرا دستپاچه حرفش را زد و باز هم با غصب به شوهرش نگاه کرد. من نمی فهمیدم کجای این سوال و جواب ها ایراد داشت که این طور همه در هم فرو رفته بودند. و من لجباز تر از قبل به حرفم ادامه دادم. -حیات نباتی هیچ جای دنیا درمانی نداره، باید زمان بگذره تا سیستم عصبیشون دوباره راه بیفته. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574