کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_633 نکند... نفس کلافه ای کشیدم. اما من آه نمی کشیدم. برای تمام ا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_635
بزاق دهانم را قورت دادم و نگاهم را از او گرفتم. خودم را آماده کرده بودم برای شنیدن حرف های تندتر اما ای کاش امیرعلی هم یک بار دیگر من را شیرین بانو صدا می زد تا حالم خوب شود.
دکمه ی سبز را فشردم و موبایل را کنار گوش هایم گذاشتم.
-الو.
-سلام.
و صدایش اارم بود. بعد از ضیغه ی من و امیرعلی نه او زهرای مهربن ققلب شد و نه صدایش پر انرژی.
-سلام.
-هر چی با خودم فکر کردم، هر چه چپ رفتم و هر چی راست رفتم دیدم اگه مهدی زنده بود هیچ وقت با شیرینش این طور رفتار نمی کرد که من امروز کردم، مگه نه؟
با شنیدن صدایش که این بار هم می لرزید سکوت کردم و جوابش را ندادم.
خودش خوب جوابش را می دانست. اصلا مهدی من سردی هم بلد بود؟ اصلا او می توانست ذره ای بد باشد؟
-هر چی فکر کردم نتونستم به خودم بقبولونم که من با تو رفتاری کنم که نه دل خودم راضی می شه و نه دل مهدی.
و من باز هم سکوت کردم و باز هم چشم هایم بارانی شد. اگر مهدی بود هیچ وقت این اتفاقات نمی افتاد. او خوب می دانست حال همه ی ما را خوب کند.
اگر بود....
-هر چی فکر کردم دیدم شاید من جای تو بودم خیلی وقت پیش قید مهدی رو می زدم.
هراسان میان حرف هایش پریدم.
-من قیدش رو نزدم.
-می دونم. اما من شاید می زدم، اما حق داری که بزنی. تو یه دختر جوون که فقط یه سری حرف ها بینتون زده شده اما تو موندی و من مطمئنم که باز هم می مونی.
این که یه مدت برای خواهرزاده ات ضیغه ی دامادت شدی که به معنی رفتنت نیست؟
-نه.
و این حرف محکم ترین حرفی بود که زده بودم. من یقین داشتم که بر می گردم کنار مهدی. کنار مردم و دوباره زندگی امان را از اول می ساختیم.
🥀
🌿🥀
🥀
#part_636
خودمان دانه دانه آجر خانه ی عشقمان را می چیدیم و این بار دیگر اجازه نمی دادم مهدی از من جدا شود که این اتفاق برایش بیفتد. این دفعه اگر قرار بود اتفاقی بیفتد باید برای هردویمان بیفتد.
-هر چی فکر کردم جز عذاب وجدان نصیبم نشد. هر چی فکر کردم دیدم مهدی نمی تونست زنی بهتر از تو بگیره. هر چی فکر کردم جز معصومیت و مهربونیت ندیدم شیرین، ای کاش این قدر خوب نبودی که دلم نمی سوخت این طور عروسیتون به هم ریخت.
و صدای هق هق گریه هایش بلند شد و این طرف دست من لرزید. یک سال شده بود....
یک سال بود که من با مهدی آشنا شده بود و یک سال شده بود که من و مهدی عاشق هم شدیم اما تیو این یک سال فقط سه ماهش را خوب گذارندیم.
و چرا برای من بهار شده بود فصل فراق و زمستان فصل وصال؟
-ببخشید که باهات بد حرف زدم شیرین، می بخشی؟
-این چه حرفیه؟
-می شه اگ مهدی بهوش اومد بهش نگی؟ ازم کلی دلخور می شه.
میان اشک هایم خندیدم.
-چشم.
-مرسی زنداداش خوشگلم. گفتی این هفته چیه؟
-این هفته... این هفته اولین باری بود که من و مهدی روی نیمکت کنار هم نشستیم، اولین باری که اون غیر از خرید و فروش باهام حرف زد.
و نگفتم که اولین باری بود که غیر از پدر و مریم یک نفر به من گفته بود چقدر زیبایی، یک نفر که حرف هایش صادقانه بود، نگاهش ساده و بی آرایش بود، یک نفری که انگار نمی توانست دروغ بگوید و غصه های الکی به هم ببافد.
صدای هق هقش باز هم بلند شد. و ای کاش هیچ دختری خواهر نشود اتگر می خواهد این طور دور از برادر باشد.
ای کاش هیچ خواهری این طور برای برادرش اشک نریزد. همه ی خواهر ها که نمی توانند صبر زیبنی داشته باشند.
-ببخشید.
و تماس قطع شد و صدای بوق در گوشم پیچید. نفس کلافه ای کشیدم و موبایل را در دستم فشردم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574