eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_640 می دانست کاشانی که قولش را به من داده بود هوایی دارد که می
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ لبخندی دندان نما روی لبم نشست. دیروز فکر این که چطور می خواستم این یک هفته را بگذرانم دیوانه ام می کرد و امروز انگا رهیچ غمی نداشتم و برای این سفر ذوق می کردم. -باشه پس. باز هم چشم های مشکی اش خندیدند. باز هم از همان حنده های از ته دل که به لب ها اجازه ی تکان خوردن می دادند اما حسابی حس خوب می دادند به ادم. از فکر این که متوجه ی ذوقم شده باشد لحظه ای خجالت کشیدم. لبم را به دندان گزیدم و سرم را به زیر انداختم. شده بودم مانند بچه هایی که نمی توانستند دقیقه ای هم صبر کنند و نمی خواستم کسی متوجه شود. چند دقیقه ای همین طور نگاهش را روی خودم حس می کردم و می دانستم اگر باز هم سرم را بلند کنم با چشم های خندانش رو به رو می شدم و من این طور دلم نمی خواست. -پس من وسایل رو می برم می ذارم توی ماشین. سرم را تکان دادم که به سمت کیف ها را رفت. دسته ی آن ها را گرفت و همین که صدای بسته شدن در آمد توانستم نفس آسوده ای بکشم. دختر اگر پنجاه سالش هم باش باز هم آن دختر بچه ی درونش بیدار می شود و شیطنت می کند. اگر سال ها هم آن را خفه کند با هم یک جا هایی نمی توانی کنترلش کنی و خودش دست به کار می شود. این دختر بچه ی شیطون درون که گاهی افسار را به دست می گرفت و ای کاش همیشه بود. این دختر بچه ای که حتی از من سی ساله هم دست بر نمی داشت. به سمت اتاق رفتم. سعی کردم شانلی را ارام در آغوش بگیرم، طوری که از خواب بیدار نشود. با وجود او از خانه بیرون رفتم و من هیچ وقت به این سفر یک مرتبه ای فکر نمی کردم. به این سفری که تنها در چند ساعت این قدر در دلم انتظار کاشته بود. 🥀 🌿🥀 🥀 آن قدر سریع تصمیم گرفتیم و سوار ماشین شدیم که من حتی دلم نمی خواست به مهدی فگر کنم. می دانستم اگر باز هم خیال او به ذهنم هجوم بیاورد عذاب وجدان این که ازش خداحافظی نکردم بر دلم می ماند، حسرت این که این یک هفته را پیشش نماندم، این یک هفته ای که سال قبل مهدی سعی کرد حال خراب من را خوب بکند و من حتی نمانده بودم کنارش. و بعضی وقت ها باید بیخیال تمام آدم ها شد و رفت و من به این رفتن خیلی وقت بود که نیاز داشتم. به این دوری از تمام ادم هایی که هیچی نمی فهمیدند از دیگری و آن ها را به راحتی قضاوت می کردند. من خیلی نیاز داشتم به این سفر... آرام موهای شانلی را نوازش می کردم که دخترکم آرام در آغوشم بخوابد. یک ساعتی در ماشین سکوت برقرار بود. نه من حرفی برای گفتن داشتم و نه امیرعلی. و او حسابی حواسش جمع رانندگی بود و من حواسم جمع جاده ها و شانلی که در آغوشم معصوم و مظلوم خوابیده بود. امیرعلی سرش را برگرداند و به شانلی خیره شد. -نمی دونم شبیه کی شد که این قدر می خوابه. لبخندی زدم و نگاهش کردم. -شیوا وقتی بچه بود زیاد می خوابید. -همه چیزش شده شبیه مادرش! -اوهم، خیلی. اون زمان برای این که شیوا رو بفرستیم مدرسه یه ماجرای حسابی داشتیم. یک تای ابرویش را بالا انداخت و دوباره به رو به رو خیره شد. و من با یاد آوری آن روز های بچگی لبخندی روی لب هایم نشست. -مطمئنی که برای تنبلی نمی خوابید؟ خندیدم. راست می گفت. روز های تابستان را به خاطر نداشتم که شیوا دیر بیدار شود. با این که شب ها تا دیروقت هم بیدار بود باز هم صبح ها نمی خوابید. اما من یقین داشتم شانلی آن قدر عاشق درس می شود که این خوابش را کنار بگذارد. می دانستم که او با وجود امیرعلی نمی تواند کمی از مسیر موفقیت دور شود. او پدری دارد که حسابی حواسش جمع یک دانه دخترش هست. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574