eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_642 لبخندی دندان نما روی لبم نشست. دیروز فکر این که چطور می خواس
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ و باز هم سکوت تا شهر کاشان. سکوتی که آرامش بخش ترین کلام بود و ای کاش همه ی آدم ها هنر ساکت بودن را یاد می گرفتند. وارد شهر که شدیم من یک مرتبه از جایم پریدم و به بیرون خیره شدم. تک تک این خیابان ها را خوب یادم مانده بود. آن ززمان هم وقتی وارد می شدیم چشم هایم را درشت می کدم و به همه جا خیره می شدم.می خواستم بدانم این شهر چه دارد که خانم بزرگاین قدردل بسته اش شده است و حاظر نیست به هیچ قیمتی از آن دل بکند. حالا خوب راز آن را می دانستم. او می گت این شهر بوی آقاجان را می دهد و نمی تواند از این خاطرات به جا مانده جدا شود و این شهر برای من هم بعد از خانم بزرگ مقدس شده بود. شهر تغییرات زیادی کرد اما باز هم همان شهر کاشان بود و تمام. با هیجان به سمت امیرعلی برگشتم. به گمانم امیرعلی امروز مجبور بود این دخترک بیدار شده ی درونم را به جای شیرین واقعی تحمل کند. این شهر وسط آن حل خرابم تحولیایجاد کرده بود که نمی توانستم خودم را کنترل کنم. -امیرعلی. -بله. -کجا می خوایم بریم؟ -اول یه هتل می ریم و استراحت می کنیم. -هتل؟ و قیافه ام در هم رفت و لحن صحبتم آن قدر ارام بود که خودم هم نشنیدمش. من تمام راه نقشه ی ماندن در آن خانه و راه رفتن در آن جیاط با صفا را کشیده بودم. کدام هتل می توانست به اندازه ی آن خانه حال آدم را خوب کند؟ امیرعلی نیم نگاهی به من انداخت و دوباره حواسش را جمع رانندگی اش کرد. -کجا بریم پس؟ -می شه بریم خونه ی خانم بزرگ؟ اون جا خالیه. -کلید؟ -اون هم دست عمومه، می تونیم بریم ازش بگیریم. -اجازه داریم؟ سرم را تکان دادم که باشه ای زیر لب گفت و باز هم آن قیافه ی جمع شده ی من از هم باز شد. -بابا... 🥀 🌿🥀 🥀 نگاهی به شانلی انداختم. بالاخره دخترکم چشم هایش را باز کرده بود و دست از این خواب کشید. دستی هایش مشت شده اش را به چشم هایش مالید. -جانم. -ماما... هر دویمان خنده یمان گرفت. باز هم از همان روز ها شده بود که شانلی قاطی کرده بود و هر دو رو با هم می خواست. آدرس خانه ی عمو را به امیرعلی دادم و به آن جا رفتیم. کلید آن خانه را گرفتیم، گفته بود خیلی وقت هست که کسی آن جا نرفته است و ممکن هست مشکلی داشته باشد ومن از این تنهایی خانه دلم گرفت. دوباره به سمت آن خانه به راه افتیم. شانلی هم که بیدار شده بود باز هم با آن با نمک بازی هایش انگار می خواست دل همه را به بازی بگیرد. مخصوصا من و پدرش که خوب می دانست جان را هم برایش می دهیم. -این جاست. سرم را تکان دادم و نگاهی به دروازه ی ابی زنگ زده اش انداختم. هنوز هماان طور بود. امیرعلی دست هایش را به سمت شانلی دراز کرد که او هم معطل نکرد و به آغوش پدرش پرید. در را باز کردم و به سمت خانه رفتم. کلید را درون آن قفل زنگ زده فرو بردم و به سختی آن را باز کردم. توقع داشتم باز هم که در را باز می کنم بوی گل های شب بو به مشامم برسد. اما هر چه می بوییدم هیچی جز این هوا نبود. دروازه را باز کردم و وارد حیاط شدم. و همان طور که فکرش را می کردم تمام باغچه ها خالی از گل و بوته بود. باغچه ی خانم بزرگ حتی زمستان ها هم خالی نبود، او نمی توانست آن گل هایی که مانند بچه هایش از ان ها نگه داری می کرد را از خودش دور کند. پا روی سرامیک های جرم گرفته گذاشتم. خانم بزرگ مگر می گذاشت این ها این طور سیاه بشوند و هنوز هم برگ های پاییزی روی زمین ریخته باشد؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574