18.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️چرا قبر حضرت زهرا سلام الله علیها مخفی هست؟!
حجت السلام دارستانی
#ایام_فاطمیه
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ بحق حضࢪٺ زینب ڪبرۍ سلام الله علیها
#فاطمیه
تسلیت #امام_زمان
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
سوت و کور خونه دلا پریشونه.mp3
2.97M
سوت و کورِ خونه
دلا پریشونه
علی یارشو رویِ شونههاش
میبره شبونه
🎙حاج محمود کریمی
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
تسلیت #امام_زمان
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
ماعهدبستهایمبمیریمدرغمش
مُردنبرایروضهٔمادربنایماست((:🚶🏾♂
#فاطمیه
تسلیت #امام_زمان
#ایام_فاطمیه
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
13.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقطتونمیگیکهبیا
مادریبیندودگفت:بیا
یابنالحسن!باصداییکبودگفتبیا
شبغسلشهنوزخونمیرفت
مرهمسینهزودگفت:بیا
پدرتزیرضربتشمشیر
زیرلبدرسجودگفت:بیا
دورواطرافعمهاتزینب
چونکهمحرمنبودگفت:بیا
- درعـزایِمادرت
یابنالحسنیکدمبیـا
تانپرسنـداینجماعت
بـانیِمجلسکجـاست !؟ ❤️🩹🌱
العجلمنتقمپهلویشکستهمادر:)
#امام_زمان #فاطمیه #طوفان_الاقصی
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جهانگردی
یک جوان ۲۰ ساله با کنار هم قرار دادن این تصاویر یک کلیپ ۳ دقیقه ای شاهکار برای بشریت ساخته که دیدنش را به شما توصیه می کنم
انگار همه را به اسارت گرفته اند و سالها است اسیر شده ایم و خبر نداریم
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_719 چند لحظه ای همین مات و مبهوت در ان عطر تلخ غرق شدم. چانه اش
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_721
از جایش بلند شد و با ان پاهای کوچکش به سمت عروسکش هایش رفت.
نگاهی به ساعت انداختم. هنوز نیم ساعتی تا امدن امیرعلی مانده بود و انگار مضطرب تر شده بودم.
کف دست هایم عرق کرده بود و هر چند دقیقه ساعت را نگاه می کردم. صبح خیلی زودتر از خانه بیرون زده بود و نتوانستم ببینمش و ای کاش حالش خوب شده بود.
دلم نمی خواست ان تیله ها درگیر ان همه غم باشند، تنها ان ها می توانستند ارامم کنند و اگر ان هاهم...
نفس کلافه ای کشیدم و از جایم بلند شدم. خودم هم خوب می دانستم بیشتر از هر چیزی می خواستم از حرف های دیشبش سر در بیاورم، از ان هایی که حتی یک کلمه اش را هم نفهمیده بودم.
می خواستم به سمت اشپزخانه بروم که زنگ خانه به صدا در امد. نگاهم دوباره به سمت ساعت کشیده شد، کمی زود نبود؟
-بابا... بابا...
شانلی همه چیزش را رها کرد و به سمت در رفت. روی پنجه های پایش ایستاد و سعی کرد دستش را به دستگیره ی در برساند، اما نمی رسید.
-بابا... بابایی...
به حرکاتش خندیدم، انگار صد سالی بود که پدرش را ندیده بود.
-صبر کن وروجک.
به سمت در رفتم که او هم کنار رفت، این بار دستش را به در می کوبید و بابا بابا می کرد. در را که باز کردم مادر را دیدم که از همان جلوی در مشغول در اوردن چادرش بود.
ابروهایم را با تعجب بالا انداختم.
-سلام.
شیرین من را کنار زد و جلو امد. با دیدن مادر بیشتر ذوق کرد و دست هایش را به هم کوبید.
-مادردون.
-جان دلم، صدات کل راه پله رو گرفته شیطون بلا.
مادر وارد خانه شد.
-خوبی دخترم؟
-ممنون.
در را پشت سرش بستم. مادر چادرش را یک گوشه ای پرتت کرد و حسابی شانلی را به خودش فشرد که باز هم صدای این دختر در امد.
-چه خبر؟
#ادامــــــہ_دارد
#part_722
-هیچی، پوف، خداروشکر که بارون بند اومد.
قیافه ام را در هم کردم. من روزی عاشق باران بودم، چون مهدی عاشقش بود.
-این طور نگو مامان، بارون برکته.
نفس کلافه ای کشید و روی مبل نشست.
-حالا چی شده به ما سر زدی.
-گوشیت که خاموشه، تلفن خونه هم که قطعه، گفتم بیام یه خبری ازتون بگیرم.
-گوشیم خراب شد اما تلفن خونه.
به سمت تلفن رفتم. دیشب که تماس گرفته بودم وصل بود.
به پشت میزش نگاهی انداختم که...
سیمش همین طور روی زمین افتاده بود!
مات و مبهوت نگاهش کردم. چرا از صبح متوجهش نشده بودم؟
-سیمش در اومده، فکر کنم باز شانلی فضولی کرده.
-وا، دست اون که اون جا نمی رسه.
شانه ای بالا انداختم و خم شدم تا سیم را بردارم. من که قطع نکرده بودم، امیرعلی هم که دلیلی برایش نداشت. شاید هم دیشب دستم یک مرتبه خورده بود.
اصلا مگر مهم بود؟
به سمت اشپزخانه رفتم تا چایی برای مادر بیاورم.
-مامان چقدر کار خوبی کردی که نرفتی بیمارستان.
سر جایم ایستادم. یک لحظه ای به حرف مادر شک کردم. درست شنیده بودم؟
-بیمارستان؟
سرم را برگداندم و از روی اپن به مادر نگاه کردم.
-بیمارستان برای چی؟
-وا، به مهدی سر بزنی دیگه.
ابروهایم را بالا انداختم و اهانی زیر لب گفتم. هر چند که جای تعجب بود مادر حرفی از بیمارستان بزند.
شاید باز هم امده بود تا نصحیت کند دیگر به بیمارستان سری نزنم، شاید هم باز کنار زن ها نشسته بودند و برایم نقشه ای کشیده بودند که روحم هم خبر نداشت.
به سمت سینک رفتم. استکان را از درون ان برداشتم و همین طور به حرف های مادر گوش دادم. فقط امیدورا بودم که حرف های تکراری نزند که اصلا حوصله اش را نداشتم.
ذهنم به اندازه ی کافی درگیر امیرعلی بود!
-گفتم بیام این جا؛ اگه خواستی بری شانلی رو نذاری پیش المیرا، زشته به خدا.
مشکوک اخم هایم را در هم کردم. مادر چرا امروز نگران رفتن من بود؟
-البته همون دیشب که زهرا زنگ زد خواستم بهش بگم بهت زنگ نزنه ها، ولی دلم نیومد، هی دو دل بودم گفتم داداشش تازه بهوش اومده ذوق...
و با صدای برخورد استکان با سرامیک زیر پاهایم مادر حرفش را خورد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_721 از جایش بلند شد و با ان پاهای کوچکش به سمت عروسکش هایش رفت.
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_723
تکه های شیشه هر یک به گوشه ای پرت شدند. انگار هوایی دیگر وجود نداشت.
در و دیوار یک مرتبه دور سرم چرخید و انگار حرف مادر در سرم اکو می شد.
"برادرش بهوش..."
به زور در ان فقدان هوا دنبال اکسیژن می گشتم و سینه ام با شدت بالا و پایین می شد.
و مادر می دانست با هر حرفش چه شوکی به من وارد کرده بود؟
پاهایم سست شده بود. انگار در سیاهچاله ای فرو رفته بودم که نه چیزی می دیدم و نه چیزی می شنیدم، فقط یک جمله روی سرم تکرار می شد، فقط جمله ی بهوش امدن او...
قبل از این که روی زمین بیفتم دستم را به کابینت تکیه دادم. صدای مادر را مبهم می شنیدم، الان باید باور می کردم؟
بعد از یک سال انتظار...
نگاهمرا به مادر دوختم که نگران رو به رویم ایستاده بود.
لب هایم را از هم باز کردم تا چیزی بپرسم اما هیچ صدایی از این هجوم شوک بیرون نیامد، فقط لب هایم تکان می خورد.
-شیرین مامان، مگه تو نمی دونستی؟
سرم را تکان دادم.
دستم را روی سینه ام گذاشتم تا نفسم بالا بیاید.
یک سال...
یک سال شب بیداری،
یک سال چشم دوختن به ان پلک های بسته
یک سال امیدی که هر بار ناامید می شد
یک سال ذکر های زیر لب
و یک سال... سردرگمی!
دستی به صورتم کشیدم. یک مرتبه همه چیز از جلوی چشم هایم رد شد.
-من فکر کردم امیرعلی بهت دیشب گفت.
و صدای ضعیفی از انتهای گلویم بلند شد:
-می دونست؟
-من... دیشب... بهش...
همان لحظه صدای زنگ خانه بلند شد.
امیرعلی می دانست و باز به من نگفته بود؟ کی اندازه ی او درد های من را دیده بود؟
یک روز مهدی بهوش امده بود و من نمی دانستم؟ به امیرعلی گفته بودم هر ثانیه اش برای درد است و او یک روز من را معطل کرده بود؟
#ادامــــــہ_دارد
#part_724
-بابا...
-سلام دختر بابا.
-ماما...
-ماما چی؟
-سلام پسرم، خسته نباشی.
-عه سلام مامان، چیزی شده؟
-من... من نمی....
تکیه ام را از کابینت برداشتم. نباید بیشتر از این صبر می کردم، باید می رفتم، باید می دیدم دوباره ان چشم هاا را.
حس غریبی بود، این حجم از هیجان تا به حال به سراغم نیامده بود.
به سمت اتاقم رفتم.
-شیرین.
و همین کافی بود برای شعله ور شدن اتش درونم که قرار بود فقط امیرعلی را بسوزاند.
به سمتش برگشتم. با حالی که نمی دونستم عصبی باشم بابت این یک روز یا بخندم بابت پایان این یک سال و شاید هم بی حسی از یک شوک عظیمی.
-هیچی نگو... هیچی نگو...
چند قدمی جلو امد و رو به رویم ایستاد.
-خیلی نامردی... تو از دیشب می دونستی و هیچی بهم نگفتی؟
باز هم سکوت کررد و فقط نگاهم کرد و من فقط به همین نگاه نیاز داشتم. هر کلمه از او من را بیشتر عصبی می کرد.
چه دلیلی می توانست این فراغ را بیافریند؟
مشتم را محکم به بازویش کوبیدم.
-خیلی نامردی امیرعلی، خیلی....
-شیرین جان، تقصیر امیرعلی نیست..
و این بار حتی به مادر هم اجازه ی حرف زدن ندادم.
-تو هم خام بقیه شدی؟ تو هم به حرفشون گوش دادی؟ من ساده چرا فکر می کردم تو به فکرمی و با بقیه فرق داری؟... ازت...
و با همان چشم های اشکی به سمت اتاقم رفتم. الان مانند دیوانه ای بودم که فقط می خواستم بروم.
قلبم در حال بیرون امدن بود، ان تکه ای که تا چند ثانیه پیش نمی کوبید حالا دیوانه وار می زد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_723 تکه های شیشه هر یک به گوشه ای پرت شدند. انگار هوایی دیگر وجو
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_725
نفهمیدم چطور لباسم را پوشیدم، اصلا نفهمیدم چه وضعی داشتم.
فقط ان چادر را بر سرم انداختم و با سرعت از اتاق بیرون رفتم.
بدون این که حتی نگاهی به شانلی بیندازندم در خانه را باز کردم.
-شیرین.
با اخم های در هم به سمتش برگشتم.
موبایلم را به سمتم گرفت.
-این هم خراب نشده بود، نه؟
سرش را پایین انداحت و دستی به ته ریش هایش کشید. نمی فهمیدمش.
شاید الان وقتی هم برای فهمیدن نبود.
موبایل را از دستش کشیدم و رفتم.
و خدا ان لحظه حالم را می دانست، ان همه شور، ان همه هیجان...
این بار اشک شوق می ریختم، شاید باورم نمی شد. مانند یک خوابی بود که نمی دانستم چطور قرار است بگذرد.
از ماشین که پیاده شدم فقط دویدم، دلم می خواست دو بال هم داشته باشم تا بتوانم فقط به سمتش پرواز کنم.
نزدیک راهروی اتاقش که شدم برادر مهدی را دیدم.
همین طور که نفس نفس می زدم سر جایم ایستادم.
-سلام.
او هم می خندید، او هم از شوق چشم هایش برق می زد.
-سلام زنداداش، چقدر خوب شد که اومدی.
-راسته؟
سرش را با قدرت تکان داد.
به سمت اتاقش رفتم. الان... الان باید چی می گفتم؟ چطور رفتار می کردم؟ الان...
-زنداداش تو او بخش نیست.
گیج و منگ به سمتش برگشتم.
-پس کجاست؟
-تو بخشه.
-بخش کجاست؟
به گیجی ام خندید. حق داشت که بخندد، من هم جای او بودم و خودم را با این وضع می دیدم می خندیدم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_725 نفهمیدم چطور لباسم را پوشیدم، اصلا نفهمیدم چه وضعی داشتم. فق
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_726
-طبقه بالاست. به زهرا زنگ می زنم بیاد بیرون.
سرم را تکان دادم چادرم را توی مشتم جمع کردم و از پله ها بالا رفتم.
دیوانگی بود اما هر بار یک طور بهوش امدنش را در ذهنمتجسم می کردم.
خیال می کردم این زمان اگر یک مرتبه این خبر را بهم بدهند چی کار کنم، شاید هم وو ذهنم خیال می کردم وقت بهوش امدنش کنارش باشم.
اما الان ان قدر دست و پایم را گم کرده بودم که چیزی نمی فهمیدم.
زهرا را از دور دیدم. به سمتش رفتم، اتاق مهدی را بهم نشان داد، در را باز کردم و...
چشم هایش باز بود، همان تیله های قهوه ای رنگ مهربان!
مشت دستم باز شد و چادر از دو طرفم رها شد.
-م... مهدی...
مردمک چشم هایش چرخید به سمت من. روی من قفل شد و من چقدر منتظر این قفل شدن نگاه ها بودم؟
و دوباره تمام ان حس های خوب و ان همه شیرینی به سراغم امد، دوباره من ماندم و مهدی که دنیای ارامش را به من نشان داد.
به سمتش قدم بر داشتم. همان طور روی تخت دراز کشیده بود و فقط مردمک چشم هایش تکان می خورد.
-مهدی...
دستم را جلوی دهانم گرفتم. واقعا نمی دانستم چه بگویم، چه کار باید بکنم.
-داداش، نگاه کن شیرین خانمت اومده ها.
پس چرا مهدی واکنشی نشان نمی داد؟ پس چرا ان برق در چشم های من در چشم های او نمی تابید؟
دستم ارام ارام از روی دهانم سرخورد.
-داداشی، نمی خوای چیزی بگی؟
-چی شده؟
-نگران نباش عزیزم، دکترش گفته طبیعیه.
-چه طبیعیه؟ اصلا انگار هنوز بیهوشه.
و نگاهش کردم. ان همه هیجان، ان همه شور و ان همه خیال یک مرتبه ارام شد.
فقط دنبال یک واکنش از طرفش بودم تا دوباره همان طور زمین و زمان را به هم بدوزم.
-به هر حال یک ساله که همین طور خوابیده عزیزم، طبیعیه که این طوری بشه.
دستش را روی شانه ام گذاشت و ارام فشرد.
-منم اول همین طور مات موندم ولی دیدم منطقیه، خودت فکر کن وقتی یه خرده بیشتر می خوابیم چطور منگ میشیم، حالا فکر کن مهدی یک ساله.
#ادامــــــہ_دارد
🥀
🌿🥀
🥀
#part_727
به او خیره شدم. چشم هایش را همین طور به من دوخته بود. بدون این که حتی یک واکنش از خودش نشان بدهد.
اما همین که چشم باز کرده بود، همین که باز هم توانسته بودم این مردمک ها را ببینم من را پر از خوشی کرده بود.
اشک شوق را از روی گونه هایم پاک کردم و از ته وجودم خدا را شکر کردم بابت این معجزه ای که بعد از این همه انتظار نصیبم کرده بود.
لبخندی به رویش زدم و سعی کردم خودم را با حرف های زهرا قانع کنم. راست می گفت دیگر؛ تا به حرف بیاید و تا بتواند بدنش را تکان بدهد حسابی زمان می برد.
اما دیوانگی بود که توقع داشتم با امدن من واکنشی نشان بدهد؟
در رویاهای خودم خیال می کردم دیدن من برایش با همه فرق دارد، خیال می کردم مانند فیلم ها تا من را می بیند لب باز می کند و شاید اسمم را به زبان می اورد.
به گمانم فیلم های عاشقانه زیادی روی من تاثیر گذاشته بود و خودم را قانع کردم ادم بیمار که عشق و خواهر و برادر نمی شناسد، برای همه همین طور بی حال و پر ازدرد هست.
-کی خوب می شه؟
-دکترش گفت بهتره باهاش حرف بزنیم، گفت اصلا تنهاش نذاریم، از خاطرات بگیم، دورش رو شلوغ کنیم، پرستار ها هم میان بهش ورزش می دن. گفت خیلی زود می تونیم راهش بیاریم.
سرم را تکان دادم.
و من هنوز دلتنگ ان مهدی بودم. خودم شبانه روز پیشش میماندم، مدت کمی برای هم بودیم اما همان چند ماهمان پر از خاطرات بود.
برایش از همان خاطرات می گویم. از همان هایی که یک سال همراهم بودند؛ همان هایی که یک سال اشک حسرت را از چشم هایم روانه می کردند.
و ای کاش صیغه ی محرمیتمان تمام نمی شد تا می توانستم با خیال راحت گرمای دستش را حس کنم. برای اولین بار بود که دعا می کردم ای کاش مرز های محرمیت خدا شکسته شود و من راحت بتوانم گونه هایش را لمس کنم.
به گمانم خدا بهتر از هر کدام از این آدم ها نامزدی من و او را قبول داشت.
-شوهر خواهرت راست می گفت.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_726 -طبقه بالاست. به زهرا زنگ می زنم بیاد بیرون. سرم را تکان دا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_728
به سمت زهرا برگشتم که کمی خندید.
منظورش امیرعلی بود؟
هنوز هم از دستش عصبی بودم اما نه ان قدری که لحظه ی اول اتش سر تا سر وجودم را گرفته بود. حالا که دیده بودم مهدی هنوز هوشیاری اش را کامل به دست نیاورده است و نبود من را نفهمیده بود می توانستم ارام باشم و شاید بگذرم از ان یک روزی که این حجم از خوشی را از من گرفته بود.
-مگه چی گفته بود؟
-دیروز اول به مامانت زنگ زدم، می خواستم سوپرایز بشی و یک دفعه بیای بیمارستان ببینی، گفت که بهتره به اقا امیرزنگ بزنم اما...
سکوت کرد.
اما امیرعلی قرار نبود حتی به من خبر بدهد.
سوپرایز شدن؟ ان زمان به گمانم سکته می کردم وقتی مهدی را با چشم های باز می دیدم.
-وقتی از حال مهدی بهش گفتم، گفته که بهتره فعلا بهت چیزی نگم. می گفت دیدن مهدی که فقط به یک جا خیره بیشتر از خوب کردن حالت، بدتر می کنه همه چیز رو. گفت خودش کم کم بهت می گه تا حال جسمی مهدی هم بهتر بشه. الان که ددیم همین طور توی شوک رفتی، خیال می کردم ای کاش اصرار نمی کردم، همون که کم کم می فهمیدی بهتر بود.
لبخندی به رویش زدم.
چقدر خوب بود که مهدی خواهری مانند او داشت، اویی که حتی بیشتر از خواهرم من را درک می کرد.
دستش را میان دست هایم گرفتم و لبخندی زدم.
-این طور نیست، الان هم خیلی خوش حالم، توی ابرها سیر می کنم.
-باورم نمی شه بالاخره داداشم چشم باز کرد.
هر دویمان نگاهمان به سمت مهدی کشیده شد که خیره ی ما بود. اگر الان سرحال بود راحت لب باز می کرد و شاید با حالت طنزی می گفت:
-چرا رابطه ی خواهر شوهر و زنداداش شما عادی نیست؟ الان نباید دعوا می افتادین شما؟
و خودش می خندید و من هم محو خندیدن هایش می شدم.
-همه اش برای دعاهای توعه شیرین جون.
با شرم خندیدم و دستش را رها کردم.
-نه بابا، لطف خداست.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574