eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 29 نفس عمیقی می‌کشم و در کسری از ثانیه، اسلحه را درمی‌آورم و ماشه را می
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 30 چشمم می‌خورد به مرد موطلایی که افتاده‌ است کنار در و زمین اطرافش پر از خون شده. دارد به خودش می‌پیچد و ضجه می‌زند. حدسم درست بود، تیر به شکمش خورده. با همان دید کوری که دارم، یک تیر دیگر شلیک می‌کنم که فکر کنم به هدف نخورد، چون صدای ناله درنیامد. باید اول مرد چچنی را از پا دربیاورم که نتواند تیراندازی کند. این‌بار از پشت فرمان، سرم را کمی بالا می‌آورم تا مرد موقرمز را ببینم. دارد خودش را روی زمین می‌کشد تا به اتاقک نگهبانی برساند. تیر خورده به ساق پایش و رد خونش دارد روی زمین خط می‌اندازد. خودم را آرام می‌کشم طرف در سمت راست. باید از این ماشین لعنتی بروم بیرون؛ بدون این که مرد چچنی بفهمد. سینه‌خیز از در سمت راست بیرون می‌روم و تمام تلاشم را می‌کنم که صدایی بلند نشود. می‌نشینم روی زمین و یک تکه سنگ از روی زمین برمی‌دارم. سنگ را با تمام قدرت پرت می‌کنم به سمت در نیمه‌باز سمت چپ؛ طوری که صدایش بلند شود. همان‌طور که حدس می‌زدم، مرد چچنی در سمت چپ را به رگبار می‌بندد و سوراخ سوراخ می‌کند و همزمان داد می‌زند. چقدر عصبانی! روی زمین خاکی می‌نشینم. تیراندازی قطع می‌شود؛ فکر کنم خشاب تمام کرده. خوبی‌اش این است که هنوز نفهمیده من پیاده شدم. حالا فقط یک فرصت برای شلیک دارم؛ چون با شلیک بعدی جایم را می‌فهمد و دوباره روز از نو، روزی از نو. سرم را کمی به سمت سپر جلوی ماشین می‌برم تا ببینمش. دارد خشاب عوض می‌کند. چشمانم را می‌بندم، نفس عمیق، یک یا زهرا و شلیک. تیر می‌خورد به سینه‌اش. اسلحه از دستش رها می‌شود و سینه‌اش را می‌گیرد. از جا بلند می‌شوم و می‌روم بالای سرش. من را که می‌بیند، تکانی می‌خورد و می‌خواهد اسلحه را بردارد که با لگد اسلحه را دور می‌کنم. خون از سینه‌اش می‌جوشد و زیر لب، چیزهایی به زبان خودشان می‌گوید. تیر نزدیک قلبش خورده و بعید است ماندنی باشد. بی‌سیم دستش نیست؛ این یعنی هنوز به کسی خبر نداده است. شاید هم از قبل هماهنگ کرده باشند و تا چند دقیقه دیگر، ماموران داعش بریزند این‌جا. کمی که نزدیک‌تر می‌شود، از زمین مشتی خاک برمی‌دارد و به طرفم می‌پاشد. شلوار و لباس‌هایم خاکی می‌شوند. ناله می‌کند و باز هم داد می‌زند؛ اما زبانش را نمی‌فهمم. برمی‌گردم به سمت مرد موطلایی که آرام ناله می‌کند. خیلی خون از دست داده؛ این یکی هم ماندنی نیست. لب‌هایش خشک است. باید زودتر بروم؛ اما نمی‌توانم این‌ها را هم همینطوری رها کنم. وارد اتاقک نگهبانی می‌شوم. بازویم می‌سوزد و کمی خونریزی دارد. با دست سالمم، بازویم را می‌گیرم و با چشم دنبال آب می‌گردم. کنار تخت، یک بطری آب است. همان را برمی‌دارم و می‌روم سراغ مرد موقرمز. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 30 چشمم می‌خورد به مرد موطلایی که افتاده‌ است کنار در و زمین اطرافش پر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 31 نه تکان می‌خورد و نه ناله می‌کند. نباید خیلی نزدیکش شوم؛ با احتیاط دستم را می‌برم به سمت گردنش. نبض ندارد. می‌روم سراغ مرد موطلایی. مردنی هست؛ اما دلم نمی‌آید بگذارم تشنه بمیرد. نمی‌دانم اگر جای ما برعکس بود و الان من در حال جان کندن بودم، او همین‌طور رفتار می‌کرد یا خودش سرم را می‌برید و جنازه‌ام را تکه‌تکه می‌کرد...؟ مهم نیست. مهم این است که آن‌ها هرچه باشند، من شیعه مردی هستم که دشمنش را سیراب کرد... بطری آب را می‌گذارم روی لب‌هایش. سرش را کمی بالا می‌آورد. چشمانش را باز نمی‌کند و با ولع، فقط می‌نوشد. آب می‌ریزد میان ریش پرپشت طلایی‌اش. دلم برایش می‌سوزد...کاش جانش را پای داعش و اهداف شومش نمی‌داد. انقدر می‌نوشد که سیراب شود و بعد از چند لحظه، سرش رها می‌شود روی زمین. نباید بمانم. هرلحظه ممکن است نیروهای داعش یا کسانی که قرار است با این‌ها شیفت عوض کنند برسند. کوله‌ام که پایین صندلی کمک‌راننده افتاده را برمی‌دارم. سوزش دستم لحظه به لحظه بیشتر می‌شود؛ طوری که مجبورم کمی صبر کنم و آن را با چفیه ببندم. ماشین هم که پنچر و درب و داغان است و نمی‌شود از او انتظار همراهی داشت؛ باید بقیه مسیر را پیاده بروم. با پشت آرنج، خونی که روی صورتم است را پاک می‌کنم. فکر کنم یک خرده‌شیشه، پای چشمم را خراشیده باشد. راه می‌افتم به سمتی که نقشه تبلت نشان می‌دهد. تبلت را روی حالت بهینه‌سازی می‌گذارم که شارژش تمام نشود. ماه در آسمان نیست و چراغ هم نمی‌شود روشن کرد؛ باید کورمال کورمال پیش بروم. -اون‌ها قبل از این که بمیرن، مُرده بودن. مرده‌های متحرک بودن. برمی‌گردم به سمت کمیل که دارد همراهم در بیابان راه می‌رود و نور چراغ‌قوه‌اش را می‌اندازد جلوی پایم. تشر می‌زنم: خاموشش کن! خطرناکه! پیدامون می‌کنن! کمیل سرخوشانه می‌خندد؛ انگارنه‌انگار که در بیابان منتهی به تدمر، نزدیک مرز داعش و دولت سوریه‌ایم: نترس، کسی نمی‌بینه. می‌پرسم: اونا کِی مُرده بودن؟ از وقتی عضو داعش شدن؟ -نه. از وقتی که به‌جای خدا، هوای نفس‌شون رو پرستیدن و فکر کردن با کشتار مردم بی‌گناه می‌تونن به خدا برسند. از وقتی اسلام واقعی رو، با اسلام بدلیِ داعش اشتباه گرفتن و به جای این که مسلمون بشن، تبدیل شدن به حیوون وحشی‌ای که به زن و بچه بی‌گناه مردم رحم نمی‌کنه...اسلامی که این‌ها دارن، از کفر هم بدتره. بعد چند قدم نزدیک‌تر می‌شود و نگاهی به زخم دستم می‌اندازد: هوم...خوب شد تیر نخوردی. خراشیده و رفته. سرم را تکان می‌دهم: کار خدا بود. *** قضیه کمی پیچیده بود؛ نمی‌دانستم باید سراغ کدام یکی بروم. می‌دانستم وقتی این مُهره‌ها را گذاشته‌اند توی ویترین، یعنی بعید است بتوان از آن‌ها به راحتی به مُهره‌های اصلی رسید. پرینت حساب جلال نشان می‌داد احتمالا بابت همین مدیریتش، دارد مزد می‌گیرد. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 31 نه تکان می‌خورد و نه ناله می‌کند. نباید خیلی نزدیکش شوم؛ با احتیاط د
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 32 مزد ناچیزی می‌دادند؛ اما برای جلال همین هم غنیمت بود. سمیر هرماه پول درشتی از طرف یک بانک اماراتی دریافت می‌کرد و بخشی از آن پول را به جلال می‌داد و بقیه‌اش را خرج خوشگذرانی‌اش می‌کرد. چاره نبود؛ فعلا همین‌ها را داشتیم. از پشت میزم بلند شدم و چهارزانو نشستم کف زمین اتاقم. سرم را به کف دستم تکیه دادم و چشمانم را بستم. سردی سرامیک‌های زمین به بدنم نفوذ می‌کرد و باعث می‌شد ذهنم تا حرم امام رضا علیه‌السلام و سنگ‌های حرمش پر بکشد. یادش بخیر، گاهی با کمیل می‌رفتیم مشهد. یکی دو روزه می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. کمیل وارد حرم که می‌شد، کفش‌هایش را درمی‌آورد. حتی در صحن‌ها هم بدون کفش راه می‌رفت. می‌گفت خاک پای زائرها تبرک است. وقت‌هایی که می‌نشستیم روی سنگ‌های سرد حرم، تمام التهاب درونمان فروکش می‌کرد. مغزمان خنک می‌شد؛ آرام می‌شدیم. زیر لب زمزمه کردم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا... و نفس عمیقی کشیدم. عطر حرم، خودش را از مشهد تا اتاقم رساند و ریه‌هایم را پر کرد. همان‌طور که نشسته بودم، دست دراز کردم و پرونده را از روی میز برداشتم و یک‌بار دیگر خواندم. تازه ذهنم کشیده شد به گروه خرید و فروش اسلحه که مدیر آن‌ها هم سمیر و جلال بودند. نمی‌فهمیدم؛ اگر این‌ها آدم‌های ویترینی بودند، پس چرا کار به این خطرناکی را هم انجام می‌دادند؟ اصلا سمیر که آدم این حرف‌ها نبود... یک قاعده‌ای هست که می‌گوید اگر می‌خواهی چیزی را پنهان کنی، آن را بگذار جایی که در دید همه باشد. باید پوشش سمیر و جلال را کنار می‌زدم تا برسم به مُهره‌های اصلی. از اتاقم بیرون زدم و موبایل غیرکاری‌ام را تحویل گرفتم. بخاطر امنیت پایین نرم‌افزار تلگرام، نصب کردنش روی گوشی شخصی هم ریسک بود چه رسد به گوشی کاری. درضمن، نمی‌شد موبایلی که روی آن تلگرام نصب باشد را ببرم داخل ساختمان تشکیلات. داخل حیاط نشستم و اینترنت گوشی را روشن کردم. وارد گروه شدم؛ پیام خاصی نیامده بود؛ فقط سمیر چندتا فیلم و عکس گذاشته بود برای تبلیغ. گذاشتم فیلم‌ها دانلود شوند؛ سرعت اینترنت خیلی کند بود. تا دانلود بشوند، وارد لیست اعضای گروه شدم. به نام و عکس پروفایل هیچ‌کدام نمی‌خورد خانم باشند؛ اما بعید نبود خیلی‌ها با پروفایل پسرانه وارد شده باشند؛ از جمله نامیرا که پروفایلش، جنسیتش را نشان نمی‌داد. کسی بجز جلال و سمیر ادمین نبود. دوباره رفتم که ببینم فیلم‌ها دانلود شده‌اند یا نه. فقط یکی دانلود شده بود که بازش کردم. چشمتان روز بد نبیند؛ فیلمی از مراسم‌های شیعیان افراطی بود و سرشار از لعن و توهین به مقدسات اهل‌سنت. دلم می‌خواست سرم را بکوبم به درخت کنارم. یکی نیست به این‌ها بگوید نتیجه لعن و توهین علنی شما، می‌شود سرهای بریده شیعیان در کشورهای دیگر. حالا هرچقدر بیاییم و اثبات کنیم که مراجع شیعه و شیعیان واقعی، دنبال پررنگ کردن اختلافات نیستند و به مقدسات اهل‌سنت توهین نمی‌کنند، فایده ندارد. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 32 مزد ناچیزی می‌دادند؛ اما برای جلال همین هم غنیمت بود. سمیر هرماه پو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 33 گروه‌های تندروی وهابی و سلفی برای جنایاتشان دنبال بهانه می‌گردند که به لطف تشیع انگلیسی، بهانه هم دارند. اگر کمی ریزبین باشی، می‌توانی ببینی که یک دست پنهان، می‌خواهد شیعه و سنی را از هم جدا کند و بینشان اختلاف بیندازد. پاهایم دیگر رمق ندارند. هرچه نزدیک‌تر می‌شوم، زمین سبزتر می‌شود و تعداد خانه‌های روستایی بیشتر؛ هرچند خالی از سکنه‌اند و خرابه. از جاده اصلی خارج شدم و مسیر را طوری آمدم که به تور ماموران داعش یا خودمان نیفتم. نباید تسلیم خستگی بشوم، چون این محدوده هنوز امن نیست. خط آرام است؛ چون اوج درگیری‌ها الان در رقه و مناطق اطرافش متمرکز شده. داعش دارد رقه را از دست می‌دهد و نیروهای ایرانی هم، درحال برنامه‌ریزی برای یک عملیات بزرگند. به آسمان که دارد کم‌کم روشن می‌شود نگاه می‌کنم، نزدیک نماز صبح است. با این که پاهایم از خستگی غش می‌روند، تندتر قدم برمی‌دارم تا بتوانم برای نماز صبح خودم را به جای امنی برسانم. -هی هی هی...شاعر راست گفته ها...غم عشق آدم رو آواره بیابون می‌کنه! برمی‌گردم به سمت کمیل که دارد خوش و خرم راه می‌رود. دوباره گوش‌هایم داغ می‌شوند از یادآوری‌اش و دوباره همان لبخند غریب می‌نشیند روی لب‌هایم. سرم را پایین می‌اندازم که کمیل لبخندم را نبیند و درحالی که سعی دارم لب و لوچه‌ام را جمع کنم و جدی باشم می‌پرسم: چه ربطی داره؟ من توی ماموریتم. کمیل جلوتر می‌آید تا با من هم‌قدم شود: فقط یه دیوونه این وقت سحر سر به بیابونای سوریه می‌ذاره مجنون جان! حرفش برایم شیرین است. خب راست می‌گوید؛ آدم اگر عاشق نباشد که نمی‌تواند قید خوشی و راحتی‌اش را بزند و خودش را آواره کند. می‌گویم: یعنی عاشق‌ها دیوونه‌ن؟ کمیل اخم می‌کند و قیافه آدم‌های متفکر را به خودش می‌گیرد: نه اتفاقاً، عاشق‌ها خیلی عاقلانه‌تر رفتار می‌کنن؛ ولی اونایی که این سطح از عقل رو نمی‌فهمن، اسمش رو می‌ذارن جنون! -فیلسوف نبودی کمیل! اون طرف با کیا می‌پری؟ کمیل یک لبخند شیرین تحویلم می‌دهد؛ اصلا انگار می‌رود جای دیگری. انگار غرق در لذت می‌شود و نمی‌تواند توصیفش کند. من نمی‌فهمم؛ من انقدر زنده نیستم که بتوانم چیزهایی که او درک کرده را درک کنم. راستش حس بچه‌ای را دارم که جلویش تنقلات بخورند و به او ندهند. دهانم آب افتاده است. تعداد خانه‌های کوچک و خالی و پراکنده بیشتر شده. صدای اذان نمی‌آید؛ اما از وضعیت آسمان می‌توان فهمید که از اذان صبح گذشته است. پشت دیوار یکی از همان خانه‌ها می‌نشینم و نفس تازه می‌کنم. پاهایم بدجور درد می‌کنند و شاکی‌اند؛ طوری که حس می‌کنم الان است که بلند بشوند و بگویند: داداش بی‌خیال ما شو، ما دیگه نیستیم! و بگذارند بروند. وقتی به دیوار تکیه می‌دهم، تازه درد کمر و دستم را هم می‌فهمم؛ اما نباید معطل کنم. قمقمه را برمی‌دارم. آب زیادی ندارد. چند جرعه می‌نوشم تا سوی چشمانم بیشتر شود و بقیه آب را می‌گذارم برای وضو. تازه یادم می‌افتد دست و لباس‌هایم خونی‌ست؛ هم خون خودم و هم خون آن دو داعشی که به درک واصل شدند. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 33 گروه‌های تندروی وهابی و سلفی برای جنایاتشان دنبال بهانه می‌گردند که
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 34 نگاهی به آسمان می‌کنم؛ کمیل می‌گوید: الان وقت تنگه، آب زیادی هم نداری. اشکالی نداره. خدا به بنده‌هاش سخت نمی‌گیره. راست می‌گوید. نماز صبح را پشت دیوار همان خانه می‌خوانم و دوباره راه می‌افتم. پاهایم واقعا اگر می‌توانستند از ادامه راه انصراف می‌دادند بس که خسته‌اند. دلم می‌خواهد همین‌جا بیفتم و بگیرم بخوابم. انقدر بخوابم که هرچه در سوریه دیده‌ام یادم برود. انقدر که جنگ سوریه تمام شود...دلم می‌خواهد بخوابم و وقتی بیدار می‌شوم، در خانه خودمان باشم. حسرت یک خواب آرام به دلم مانده بود؛ چهار سال پیش را می‌گویم. هرچه می‌کردم نمی‌توانستم بخوابم. تا بی‌کار می‌شدم، زل می‌زدم به یک نقطه و چشمانم می‌سوخت و سرم درد می‌گرفت. دلم می‌خواست تنها باشم و هیچ‌کس برای آرام کردنم تلاش نکند. حتی دلم نمی‌خواست مادر با همان دلسوزی مادرانه‌اش، سعی کند غذا به خوردم بدهد یا حال و هوایم را عوض کند. از آدم‌ها می‌ترسیدم؛ از دلداری دادن و توصیه‌های دوستانه‌شان: -متاسفم؛ ولی باید فراموشش کنی. -زندگی که هنوز به آخر نرسیده عباس جان. ناراحت نباش. -غصه نخور داداشم، ان‌شاءالله بهترش گیرت میاد. دیگه بهش فکر نکن. این جمله آخری مخصوصاً، بدجور اذیتم می‌کرد. انگار نه انگار که داشتند درباره یک انسان حرف می‌زدند؛ درباره یک عزیز. نمی‌دانم اگر خودشان جای من بودند هم همین حرف‌ها را قبول می‌کردند یا نه؟ دلم می‌خواست بخوابم؛ امید داشتم در خواب پیدایش کنم. دلم می‌خواست خوابش را ببینم؛ بلکه بشود چند کلمه بیشتر با هم حرف بزنیم. اصلاً دلم می‌خواست تا آخر عمر بخوابم و خوابش را ببینم؛ اما اصلاً خوابم نمی‌برد. فکرش نمی‌گذاشت بخوابم و خودش را ببینم. تیر کشیدن قلبم نشان می‌دهد هنوز با وجود گذشت چهار سال، زخمش ترمیم نشده. زخم هم که چه عرض کنم... سوراخ. احساس عذاب وجدان دارم. دلم نمی‌خواست هیچ‌کس این سوراخ را پر کند؛ طوری که اصرارهای مادر هم برای فکر کردن به ازدواج جواب نمی‌داد. می‌خواستم وفادار بمانم؛ اما نشد... -تو گناه نکردی عباس. اسم این بی‌وفایی نیست. به چهره مصمم کمیل نگاه می‌کنم، نفس عمیق می‌کشم و شانه بالا می‌اندازم؛ درگیرم با خودم. کاش همین‌جا شهید می‌شدم و همه چیز حل می‌شد، مثل کمیل. دیگر درگیری ذهنی‌ام این‌ها نبود. -شهادت راه فرار از دنیا نیست اخوی. اصلاً شهادت رو به آدمای ترسویی که می‌خوان از مشکلاتشون فرار کنن نمی‌دن. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 34 نگاهی به آسمان می‌کنم؛ کمیل می‌گوید: الان وقت تنگه، آب زیادی هم ندا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 35 دلم می‌خواهد به کمیل بگویم می‌مُردی اگر به جای این که برجکم را بزنی، دستت را می‌انداختی دور شانه‌ام و دلداری‌ام می‌دادی؟ کمیل دستش را می‌اندازد دور شانه‌ام و صورتم را می‌بوسد: داداش جان! اینا رو برای خودت می‌گم. دوستت دارم که می‌گم. جوابش را نمی‌دهم. دلخورم؛ هرچند می‌دانم که راست می‌گوید. من از اول هم فقط صورت مسئله را پاک کردم؛ سر خودم را با کار گرم کردم تا دیگر چنین مسئله‌ای برایم مطرح نشود؛ اما خدا بدجور گذاشت توی کاسه‌ام! -ایست! دستاتو بذار روی سرت! با صدای فریاد به خودم می‌آیم؛ انگار انتظار نداشتم کسی این‌جا فارسی حرف بزند. به تور یکی از بچه‌های خودمان خورده‌ام؛ جوانی که هم فارسی حرف زدنش و هم چهره گندمگون و چشمان میشی‌اش، نشان می‌دهد ایرانی ست. طبیعی است که به من مشکوک بشود؛ با این ریش‌های بلند و لباس‌های داعشی‌ و سر و روی خاکی و خونی‌ام، باید خدا را شکر کنم که تا الان به رگبارم نبسته. لبخند می‌زنم و دستانم را می‌گذارم روی سرم: سلام برادر. من خودی‌ام. از فارسی حرف زدنم جا می‌خورد؛ اما سریع تعجبش را قورت می‌دهد. چشمانش را تنگ می‌کند و ابروانش را در هم می‌کشد: با بچه که طرف نیستی! دستت رو روی سرت نگه دار، فکرای احمقانه هم نکن. و در حالی که با اسلحه‌اش سینه‌ام را نشانه گرفته، با تردید به طرفم می‌آید تا مرا بگردد. همین را کم داشتم. کارم در آمد؛ گیر یک پاسدار جوان مسئولیت‌پذیر افتاده‌ام و باید بچه خوبی باشم تا فکر نکند واقعاً جاسوس و نفوذی‌ام. نتیجه بازرسی‌اش می‌شود چاقو و اسلحه‌ و تبلت و بقیه تجهیزاتم که یکی‌یکی از جیب‌هایم بیرون می‌کشد و حتماً با خودش فکر می‌کند عجب جاسوس خفنی گیر انداخته؛ و تیر خلاص هم برگه مجوز تردد داعش است که شک‌اش را به یقین تبدیل می‌کند. پیروزمندانه می‌گوید: خودی هستی و برگه تردد داعش داری؟ هیچی دیگر، می‌خواستید چه بشود؟ از دست داعشی‌ها توانستم فرار کنم، این طرف این آقای مسئولیت‌پذیر دستگیرم کرد! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 35 دلم می‌خواهد به کمیل بگویم می‌مُردی اگر به جای این که برجکم را بزنی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 36 🔰دوم: سرو باشی باد یا طوفان چه فرقی می‌کند؟🔰 نمی‌شد فقط به تعقیب و مراقبت جلال و سمیر بسنده کنیم؛ چون معلوم نبود در این صورت چندماه باید نیروهایم را معطل این دوتا نگه می‌داشتم و تهش هم معلوم نبود به چیزی برسیم. باید یک حرکتی می‌زدم که پرونده از این رخوت و سکوت در بیاید؛ از طرفی هم نباید طرف مقابلم را حساس و هشیار می‌کردم. می‌خواستم کاری کنم که آن‌هایی که خودشان را پشت سمیر و جلال قایم کرده‌اند، رخ نشان بدهند؛ که این کار سختی بود. محسن را کاشته بودم که مواظب جلال باشد و کیان را گذاشته بودم برای ت.م سمیر. با امید و مرصاد تشکیل جلسه دادم. امید یکی دو روز وقت گذاشته بود تا تلگرام جلال و سمیر را چک کند. این را هم بگویم که ما برای بررسی افراد در پیام‌رسان‌های خارجی مثل تلگرام، نیاز به مجوز قضایی نداریم؛ چون پیش‌فرض این است که این پیام‌رسان‌ها می‌توانند بستر خوبی برای جاسوس‌ها یا تروریست‌ها باشند و باید با دقت رصد شوند. در حالی که اگر بخواهیم به پیام‌های خصوصی یک فرد در یک پیام‌رسان ایرانی دسترسی پیدا کنیم، باید حتماً مجوز قضایی داشته باشیم و قاضی مطمئن شود که آن فرد فعالیت‌های ضدامنیتی دارد. ناخرسندی در چهره امید موج می‌زد؛ طوری که ناگفته می‌شد فهمید چیز دندان‌گیری پیدا نکرده است. گفت: بیشترین مکالمه سمیر با یکی دوتا دختر بوده که باهاشون حرفای عاشقانه و حتی ناجور می‌زنه، هیچ چیز خاصی هم نداره. با مامان و بابا و چندتا از دوستانش هم در ارتباطه؛ اما پیام‌هاش با اونا هم خیلی معمولیه؛ حرفای روزمره و احوال‌پرسی. همین چیزا. از طرفی چون ادمین دوتا گروه هست، بعضی از اعضای گروه میان پی‌وی‌ش و ازش سوال می‌پرسند. سوالای اونا هم بیشتر درباره همین مسائل عقیدتی داعشه و بازم چیز به درد بخوری نداشت. اما چیزی که من ازش تعجب می‌کنم، اینه که این سمیر که بهش می‌خوره آدم خیلی ساده و خنگی باشه، خیلی شیک و حرفه‌ای داره معاملات اسلحه رو جوش می‌ده. فکری در ذهنم جرقه زد؛ اما سکوت کردم تا ادامه بدهد: جلال هم که معلومه فقط برای پولش اومده این کار رو می‌کنه، حتی از پس جواب دادن سوال‌های عقیدتی هم برنمیاد. بیشتر چت کردنش هم با فامیلاش و همین سمیر هست؛ اما بازم حرف خاصی نزدن. با سمیر هم درباره اداره همین گروه‌ها حرف می‌زنه اما باز هم فقط در حد اداره گروه هست نه چیزی بیشتر از اون. با این وجود، گاهی همین جلال توی گروه حرفایی می‌زنه و معاملاتی رو جوش می‌ده که دهنم باز می‌مونه. اصلا انگار خودش نیست. لبخند بی اختیار روی لبم پهن شد و گفتم: خودش نیست! -چی؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 36 🔰دوم: سرو باشی باد یا طوفان چه فرقی می‌کند؟🔰 نمی‌شد فقط به تعقیب و
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 37 گفتم: اکانت این دوتا دست یکی دیگه هم هست. شک نکن. چشمان مرصاد گرد شدند؛ اما امید خیلی تعجب نکرد: بله منم حدس می‌زدم. خم شدم روی میز و یک خرما از ظرف وسط میز برداشتم: خب، حالا چکار کنیم؟ نمی‌شه همین‌طوری بشینیم رصد کنیم و ببینیم تهش چی می‌شه. باید بریم سراغ یکی‌شون؛ اما نمی‌دونم کدوم؟ -یعنی دستگیرش کنیم؟ این را امید گفت و عینکش را از چشمش برداشت. قبل از این که خرما را در دهانم بگذارم گفتم: نه آقای باهوش. فعلاً نمی‌شه وارد فاز دستگیری شد. -پس چی؟ خرما را گذاشتم در دهانم و فشارش دادم. شیره شیرین خرما پخش شد در دهانم. داشتم به جواب امید فکر می‌کردم که مرصاد گفت: ببین می‌تونی از این دوتا یه آتویی بگیری، دستگیرشون کنی؟ یه آتویی غیر از این اتهام همکاری با داعش. در حد یکی دو شب بازداشت. هردو برگشتیم به سمت مرصاد. مرصاد خیره بود به یک نقطه نامعلوم روی میز و ادامه داد: بعد گوشیاشون رو چک کن، ببین کسی به جای اونا گروه رو می‌چرخونه یا نه. درضمن ببین واکنششون چیه و چقدر سمیر و جلال براشون مهمند. دوباره لب‌هایم کش می‌آید از حرف مرصاد. این همان حرکتی بود که می‌خواستم. می‌خواستم بازی‌شان بدهم. هسته خرما را از دهانم در‌آوردم و گفتم: اول کدوم؟ -جلال آدم سالم‌تر و تر و تمیزتریه، بعیده بتونی ازش آتو بگیری؛ اما سمیر رو خیلی راحت می‌شه گیر انداخت. هرچند، سمیر بخاطر شرایط خاصش، حتماً نظارت روش بیشتره. دستانم چسبناک شده بودند و هسته خرما در مشتم عرق کرده بود. سطل زباله گوشه اتاق را نشانه گرفتم و هسته را پرت کردم. دقیقاً افتاد داخل سطل. امید گفت: گل، توی دروازه! به مرصاد گفتم: این‌طور که ت.م سمیر گفته، سمیر تامین نداره. حداقل ما ندیدیم کسی مواظبش باشه بجز خودمون. و رو کردم به امید: امید، می‌تونی یه بدافزار بفرستی روی گوشی و لپ‌تاپ سمیر و هکش کنی؟ -آره، ان‌شاءالله می‌شه. -خب پس، تا مرصاد مجوزش رو همراه مجوز شنود می‌گیره، تو بررسی کن ببین باید چکار کنی. *** تازه از مراسم زده‌ام بیرون. حال خوشی دارم؛ سبکم. همیشه بعد از گریه در روضه سبک می‌شوم؛ مخصوصاً مراسم شب بیست و سوم ماه رمضان که حسابی بار گناه را از دلت می‌تکاند و سبکت می‌کند. یک لبخند محو از شیرینی استغفار روی لبم مانده که می‌خواهم تا رسیدن به مطهره نگهش دارم. خودش سپرده بود بروم دنبالش که برویم نماز صبح را با هم بخوانیم. باید بروم دنبالش تا دیر نشده... ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 37 گفتم: اکانت این دوتا دست یکی دیگه هم هست. شک نکن. چشمان مرصاد گرد شد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 38 حتماً خسته است. سحری درست و حسابی هم نخورده. باید ازش بپرسم برایم دعا کرده یا نه؟ چقدر وقت است او را ندیده‌ام که انقدر دلم برایش تنگ شده؟ باید بعد از نماز صبح زود برسانمش خانه که برود استراحت کند. چقدر مادرش گفت امشب را مرخصی بگیرد و شیفت نرود؛ قبول نکرد. اشکال ندارد، حالا خودم می‌رسانمش خانه. می‌رسانمش خانه؛ صحیح و سالم. خسته است حتماً. اصلاً شاید بهتر است نماز صبح را هم در همان خانه بخوانیم، خسته‌تر می‌شود اگر برویم مسجد. بگذار وقتی سوار شد از خودش می‌پرسم. شاید با وجود خستگی دلش نماز جماعت بخواهد. صاعقه می‌زند به زمین. در این تابستان باران کجا بود؟ دور تا دورم آتش می‌گیرد. آتش حلقه می‌زند دورم. مطهره منتظر است، باید بروم دنبالش. شعله‌های آتش با موسیقی باد می‌رقصند. می‌خواهم کنارشان بزنم؛ اما نمی‌شود. من قول داده بودم که بروم دنبال مطهره، الان اذان صبح را می‌گویند... می‌خواهم فریاد بزنم؛ نمی‌شود. صدایم در نمی‌آید. تکانی می‌خورم و از جا می‌پرم. سرم تیر می‌کشد. نور چشمانم را می‌زند و بازشان می‌کنم. گلویم خشک خشک است و عرق نشسته روی پیشانی‌ام. سرم گیج می‌رود و گوش‌هایم سوت می‌کشند. هربار پلک می‌زنم، تصاویر خوابم می‌آیند جلوی چشمم. هربار یک جور کابوسش را می‌بینم. از خستگی آن پیاده‌روی طولانی، هنوز احساس درد و کوفتگی در عضلاتم هست؛ اما بهترم. سر جایم می‌نشینم و تازه یادم می‌افتد کجا هستم؛ در بازداشتِ بچه‌های خودی. بد هم نیست، این‌جا می‌توانم کمی دنیا را از دید متهم‌هایی که دستگیرشان می‌کردم نگاه کنم. می‌توانم بفهمم آن‌ها چه احساسی دارند؛ هرچند آخرش من نمی‌توانم حال آن‌ها را بفهمم؛ چون می‌دانم بی‌گناهم و این هم یک سوءتفاهم است که با یک استعلام حل می‌شود. می‌دانم قرار نیست کارم به دادگاه و قاضی و این چیزها بکشد... معلوم نیست آن پاسدار مسئولیت‌پذیر از من چه گفته است که این‌ها انقدر حساس شده‌اند؛ اما خداخدا می‌کنم مدارکی که همراهم آورده‌ام دست نااهل نیفتد. دو سه بار بازجویی‌ام کردند و چون ماجرا محرمانه بود، نمی‌توانستم توضیح بدهم در قلمرو داعش چه کار می‌کردم. خودم گفتم از تهران استعلام بگیرند تا توجیهشان کنند و حالا هم بازداشت هستم تا نتیجه استعلامشان بیاید. -بد هم نشد ها! اگه گیر نمی‌افتادی ابداً همچین شام و نهاری گیرت نمی‌اومد، تازه اصلاً نمی‌رسیدی استراحت کنی. کمیل است که نشسته در سه‌کنج اتاق. می‌خندم؛ راست می‌گوید. من این بچه‌ها را می‌شناسم؛ با اسیر خوب تا می‌کنند. غذای خوب، جای خوب...زخم دست و صورتم را هم پانسمان کردند؛ دمشان گرم. در اتاق باز می‌شود و همان پاسدار مسئولیت‌پذیر را می‌بینم که با چهره گل انداخته و سربه‌زیر، می‌آید داخل اتاق. با دیدن حال گرفته‌اش مطمئن می‌شوم نتیجه استعلام آمده و آزاد شده‌ام. از جا بلند می‌شوم، لبخند می‌زنم و می‌پرسم: چی شد برادر؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 38 حتماً خسته است. سحری درست و حسابی هم نخورده. باید ازش بپرسم برایم د
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 39 سرش را بالا نمی‌آورد. دلم برایش می‌سوزد؛ انگار دارد آب می‌شود از شرمندگی. همان‌جا که بود می‌ایستد و با صدای گرفته‌ای می‌گوید: آقا من خیلی شرمنده‌م، باور کنید نمی‌دونستم... دلم نمی‌آید بیشتر از این شرمنده شود. دستم را باز می‌کنم و قدمی به سمتش برمی‌دارم. دستانم دور شانه‌هایش حلقه می‌شود و او هم خودش را در آغوشم می‌اندازد. در گوشش می‌گویم: اشکالی نداره داداش، شما کار درستی کردی. کاش همه به اندازه تو مسئولیت‌پذیر بودن. -حلالم کنید آقا. -چیو حلال کنم؟ تو که کار بدی نکردی. و می‌نشانمش روی تخت فلزی کنار اتاق. می‌گوید: جواب استعلام اومد. فهمیدیم شما از بچه‌های... دستش را می‌گیرم و فشار می‌دهم: هیس! راستی اسمت چی بود؟ -سیدعلی. دست سالمم را چندبار زدم پشتش و گفتم: خب علی آقا، من خیلی کار دارم. باید برم. بیا بریم بهم بگو وسایلم رو از کی تحویل بگیرم؟ همراهی‌ام می‌کند که از اتاق بیرون برویم. می‌پرسد: دست و صورتتون چرا زخم شده؟ لبخند می‌زنم. علی چند لحظه با حالتی گنگ نگاهم می‌کند و بعد تازه می‌فهمد نمی‌خواهم جواب بدهم. ابرو بالا می‌اندازد و می‌گوید: آهان...به من ربطی نداره. *** صدای آهنگ‌شان تا چندتا کوچه آن طرف‌تر هم می‌رفت؛ حتی می‌توانستم صدای قهقهه و عربده‌های مستانه‌شان را هم بشنوم. با این که بهار بود، هوا هنوز سوز داشت. دستم را دور بدنم حلقه کردم و خیره شدم به پنجره آپارتمان مجلل‌شان که نورهای رنگی از آن بیرون می‌زد. این سمیر هم آدم عجیبی بود؛ نمی‌دانستم عیاشی‌ها و مهمانی‌های شبانه‌اش را ببینم یا دفاع جانانه‌اش از دولت اسلامی و برادران جهادی را؟ کوه تناقض بود این بشر. نمی‌توانستم خیلی آن‌جا بمانم. تا همین‌جا هم به بهانه خرید از مغازه آن سوی کوچه جلوی خانه ایستاده بودم. راهم را کج کردم به سمت ماشینی که کیان سوارش بود. در ماشین را باز کردم و سوار شدم. بی‌مقدمه پرسیدم: مطمئنی سمیر داخله؟ -بله آقا. خودم حواسم بود. بی‌سیم زدم به بچه‌های ناجا. هماهنگ کرده بودیم که بیایند جمعشان کنند. چند دقیقه نگذشته بود که همانطور که برنامه‌ریزی کرده بودیم، بچه‌های ناجا رسیدند. خودم هم از ماشین پیاده شدم که همراهشان بروم بالا. فقط دعا می‌کردم با صحنه ناجوری مواجه نشوم! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 39 سرش را بالا نمی‌آورد. دلم برایش می‌سوزد؛ انگار دارد آب می‌شود از شرم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 40 جلوی در خانه ایستادم و بی‌سیمم را هم طوری دستم گرفتم که همه فکر کنند پلیس هستم. بوی عرق و عطر و لوازم آرایشی با هم قاطی شده بود و معجونی ساخته بود که حالم را به هم می‌زد. صدای بلند و تند آهنگ هنوز می‌آمد؛ احساس می‌کردم یک نفر دارد روی سر من با پتک ضربه می‌زند. از بین کلماتی که خواننده آهنگ می‌گفت، فقط چندتا فحش ناجور به زبان انگلیسی را می‌فهمیدم؛ همین. رقص نور هنوز داشت می‌چرخید و نورهای رنگی را روی در و دیوار و آدم‌ها می‌انداخت. فکر کنم کسی وقت نکرده بود آهنگ و رقص نور را خاموش کند. فضا طوری بود که هرکس واردش می‌شد، انقدر در محاصره بوی تند و آهنگ بلند و رقص نور دیوانه‌وار قرار می‌گرفت که خودش دیوانه می‌شد، نیازی به روانگردان و این چیزها هم نبود. به قیافه آن‌هایی که دستگیر شده بودند و یکی‌یکی از جلویم رد می‌شدند نگاه کردم. بعضی‌هاشان هنوز مست و ملنگ بودند و قاه‌قاه می‌خندیدند. دخترها اصلاً پوشش خوبی نداشتند و مامورهای خانم به زور جمع و جورشان کرده بودند که ببرندشان. چشمانم را چرخاندم یک طرف دیگر؛ دوست نداشتم ببینم ناموس مردم این‌طوری و با این وضع، با این لباس، در چنین مهمانی‌ای نجابتش را به حراج گذاشته است. دلم آتش گرفت. دیدن جوان‌های کشورم که این‌طور داشتند عمر و استعدادشان را صرف ولنگاری می‌کردند برایم مثل شکنجه بود. یکی از آن‌هایی که دستگیر شده بود، مردی بود هیکلی و با هیبت بادیگاردها. فقط یک لحظه با هم چشم در چشم شدیم؛ اما ذهنم را درگیر کرد. از قیافه‌اش پیدا بود که هوش و حواسش سر جایش است و مثل بقیه مست نیست. نوع پوشش‌اش هم تر و تمیزتر بود. آخرین نفر هم خارج شد؛ اما سمیر بین‌شان نبود. چیزی مثل خوره افتاد به جانم. به چندتا از بچه‌ها سپرده بودم راه‌های دیگر خروج از ساختمان را تحت نظر داشته باشند؛ هیچ‌کدامشان درباره خروج سمیر حرفی نزدند. با یکی از ماموران ناجا وارد خانه شدیم. یک دستم را گذاشتم روی اسلحه‌ام؛ ذهنم کمی به هم ریخته بود. آپارتمان سه تا اتاق داشت که در دوتایشان باز بود. سرک کشیدم داخل اتاق‌ها؛ خبری نبود. به مامور ناجا سپردم حمام و دستشویی را بگردد و خودم رفتم سراغ اتاق سوم که درش بسته بود. *** راننده سوری پایش را گذاشته روی گاز و برنمی‌دارد. با این سرعت بالا و این جاده ناهموار و شخم‌خورده، انقدر بالا و پایین شده‌ایم که می‌ترسم همین الان تمام دل و روده‌ام را بالا بیاورم. دستم را گرفته‌ام به دسته بالای پنجره که نیفتم روی سیدعلی و با شدت کم‌تری بخورم به در و صندلی‌ها. سیدعلی هم مثل من است؛ با این تفاوت که هنوز شرمندگی در چهره‌اش پیداست و خجالت می‌کشد نگاهم کند. جوان محجوب و دوست‌داشتنی‌ای ست. روی صندلی جلو، کنار راننده سوری، جوانی نشسته است به نام مجید که فکر کنم دوست سیدعلی باشد. لهجه غلیظ اصفهانی‌اش داد می‌زند اهل کجاست. سیدعلی هم ته‌لهجه اصفهانی دارد؛ اما به شدت مجید نیست. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
19.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹 (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت ۳۳۸ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574