کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_هفدهم دو ساعتی گذشت حوصله
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــد
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هجدهم
صبح زود بود مثل هر روز صدای زنگ گوشی که بلند شد رفتم سمت در از بچه ها و امیر رضا خدا حافظی کردم و رفتم سمت ماشین...
مرضیه مثل همیشه منتظرم بود
تا نشستم بعد از حال و احوالپرسی گفت: کتاب چطور بود به کجاش رسیدی؟ لبهام را به حالت لوس جمع کردم و گفتم فعلا توی نوبتم!
همسر جان دارن می خوننش البته امروز دیگه می رسه به من ان شاالله!
خندش گرفت گفت: عجب ولی از من می شنوی این کتابها را نده به همسر جانت بخونه!
متعجب نگاهش کردم گفتم: عه وا! چرا مرضیه! این چه حرفیه می زنی!
گفت: از من گفتن ببخشیدا هوا برش میداره، میره شهید میشه! اونوقت تو می مونی رو دست ما! ما هم حیرون میشیم!
با اخم نگاهش کردم و گفتم: دیوانه...
اون که همین جوری هم شهادت آرزوش هست!
نگاهم کرد و گفت: این را که می دونم گفتم تو حیرون میشی و بعد آروم زد زیر خنده...
با کنایه گفتم: بسلامتی کی مراسم عقد تون هست با آقا مهدی!
اخم هاش را کشید تو هم و نگاهم کرد!
قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم: چیزی که عوض داره گله نداره خانم!
رسیدیم غسالخانه...
تعدادمان خیلی بیشتر از روزهای قبل بود...
وقت تعویض لباس زینب به من و چند تا از بچه های دیگر گفت: کم کم وقتشه شما نفسی تازه کنید برید پشت جبهه خدمت کنید نیروهای تازه نفس دارن بال بال می زنن!
خیلی جدی و بدون اعتنا به حرفش گفتم: من که هستم هیج جا هم نمی رم گفته باشم زینبی!
زد به شونه ی مرضیه گفت: نگاه این سمیه از اون تک خور هاست! وقتی یه چیزی بهش میدن تنهایی فیض می بره! بابا خوش انصاف بذار دو نفر دیگه هم طعم غسالخانه را بچشن!
با خنده گفتم: خدا نکنه خواهر! ولی جدی بی خیال من شو که فدایی داری...
به سرعت رفتم سمت غسالخانه که دیگه چیزی راجع به این موضوع به من نگه! چند تایی از بچه ها داخل بودن بعضی هاشون که اولین بارشون بود حس و حالشون قشنگ دیدنی بود...
و دعای هر روز من کاش امروز جنازه ی کرونایی نداشته باشیم!
اما بود! متاسفانه بود...
وسط انجام غسل یک میت بودیم که نرگس مامان همان دختر نوجوان دست از کار کشید و رفت بیرون!
فکر کردم حالش بد شده رفتم که به دادش برسم دیدم لپ و تاپ همراهش آورده و رفت بیرون!
کنجکاو رفتم بپرسم وسط کفن و دفن با لپ تاپ چکار دارد!
سر یکی از قبرها نشست لپ و تاپش را باز کرد و مشغول شد.
رفتم جلو گفتم: نرگس خانم خوبی!
چرا اومدید اینجا؟ کمکی! مددی! چیزی نمیخواهید!
لبخندی زد و گفت کمک که می خوام ولی نباید بگیرم! امتحان آنلاین دانشگاهمه!
متعجب نگاهش کردم و گفتم امتحان دانشگاه! مگه تعطیل نیستین! گفت: نه! بعد با لبخندی گفت بالاخره این هم تکلیفه خواهر...
و چه حس عجیبی وجودم را پر کرد!
گفتم: پس موفق باشی مشغول باش...
همینطور که از بین قبرها رد میشدم تا به غسالخانه برسم یاد این جمله ی شهید آوینی افتادم!
چه می جویی؟ عشق؟ همین جاست...
چه می جویی؟ انسان؟ اینجاست...
همه تاریخ اینجا حاضر است...
بدر و حنین و عاشورا اینجاست...
و شاید آن یار، او هم اینجا باشد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــد
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیستم
دوزاریم افتاد که چی می خواد بگه!
خیره نگاهش کردم و گفتم: نه امیررضا!
اصلا و ابدا فکرش را هم نکن! تو ناراحتی قلبی داری!
مردمک چشمش را جا به جا کرد و گفت: سمیه جان عزیز من! مرگ دست خداست مگر آیه ی قرآن نداریم زمان مرگ هر کسی برسه یک لحظه هم بالا و پایین نداره!
پس چرا بیخود نگرانی!
ضمن اینکه من فقط همین چهارده روز عید تعطیلم! دوباره باید چه حضوری چه آنلاین سرکار باشم! می دونی تا راضیت نکنم نمیرم!
ولی یادت باشه مانع بشی جواب خدا را خودت باید بدی!
با لحن کمی تند گفتم: امیررضا مگر ضدعفونی شهر کار برای خدا نیست!
مگر طرح همدلی کار برای خدا نیست ! مهم اینه هر کسی به اندازه ی خودش بتونه قدمی برداره! تو هم که از همان روز اول بیکار نبودی!
مستأصل سرش را تکان داد و گفت: تو از چی می ترسی؟! اینکه من درگیر بیماری بشم!
خوب عزیز من این احتمال وقتی خودت هم رفتی غسالخانه برای من بود مگر غیر از اینه!
لبم را گزیدم و اشک در چشمهایم حلقه زد حرفی برای گفتن نداشتم ...
ترس از دست دادن امیر رضا حتما مرا نابود می کند!
کمی بهم نزدیک تر شد دستش را از روی صورتم برداشت و از میان موهای شانه کرده ام عبور داد...
سرم روی قفسه ی سینه اش جا گرفت گوشم صدای تپش های قلبش را می شنید...
وعقلم می گفت: نباید احساسی بشوم نه نباید بگذارم امیر رضا برود! یکدفعه یاد حرفه های مهناز افتادم که عقل هم چیز خوبی ست! و من گفتم ما برای اعتقادات می رویم...
اشکهایم روانه شد...
امیر رضا ساکت شده بود و با هر بار دست کشیدن توی موهام خوب بلد بود با دستهای مردانه اش قلب مرا بدست بیاورد...
مثل همیشه کم کم وارد شد وقتی دید حالم خیلی خراب است گفت: اصلا فعلا ولش کن! توکل بر خدا کووووووو تا اول فروردین!
بریم الان بچه ها بیان بینن این وضع را اینجوری خوب نیست!
نفس عمیقی کشیدم بلند شدم بدون اینکه با چشمهای خیسم نگاه امیر رضا کنم آمدم بروم سمت آشپز خانه که دستم را گرفت! خیلی قاطع گفت: مطمئن باش تا تو راضی نباشی نمیرم خیالت راحت!
حرفی به زبان نیاوردم اما توی دلم گفتم: این نامردیه امیر رضا!!! من رو خوب شناختی!
می دونی نمی تونم در مقابل درخواستت مقاومت کنم...
بغضم رو فرو خوردم و درست حس کردم چقدر درد نامحسوس گلو از شدت بغض، نفس گیر و سخت است!
هر چه سعی کردم خودم را مشغول کنم نمی شد! فکر امیر رضا با تصمیمی که گرفته بود نمی گذاشت آرام باشم! رفتن به غسالخانه داشت دیوانه ام می کرد دست و دلم به کار نمی رفت!
امیر رضا که خوب حال مرا می فهمید همانطور که مثلا داشت با بچه ها بازی می کرد انگار که نه انگار تصمیمی گرفته و مثلا همه چیز مثل قبل است خیلی عادی گفت: راستی سمیه بیکاری!
نگاهش کردم و با تمام ذهن پر آشوبم سعی کردم حرف زدنم عادی باشد تا بچه ها متوجه حالم نشوند گفتم: چرا؟
گفت: خواستم بگم اگر کاری نداری من کتاب را تمام کردم می تونی بری بخونیش! کتاب داخل اتاق روی میز...
کلا فراموش کرده بودم...
با خودم گفتم چقدر خوب خواندن کتاب در این موقعیت حداقل من را از این افکار آشوب بیرون می آورد! لبخندی نشست روی لبهام بلند شدم رفتم داخل اتاق، کتاب را برداشتم و شروع کردم به خواندن...
تا قبل از خواندن، حکمت طول کشیدن رسیدن این کتاب به دستم را نمیدانستم اما گویا هر چیزی زمان و حکمت مشخصی دارد حتی خواندن یک کتاب! و هرگز فکر نمی کردم و در باورم نمی گنجید با خواندن این کتاب چه اتفاقاتی برای زندگی من خواهد افتاد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_هجدهم صبح زود بود مثل هر ر
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــد
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نوزدهم
مرضیه آمد پیشم گفت: کجا رفته بودی دختر!
گفتم: رفتم ببینم نرگس چی شده بود؟
گفت: خوب چطور بود حالش بد شده!
گفتم: نه بابا امتحان داشت رفت سرجلسه ی امتحان!
حالت چشمهایش مثل همان موقع که من شنیدم شد گفت: امتحان!
سرم را تکان دادم گفتم: مادر و دختر ستودنی اند و دیگر حرفی برای زدن نداشتم!
رفتم پیش بچه ها...
اینکه اینقدر بچه هایمان وظیفه شناسند جلوه های بود که اینجا خوب دیده می شد...
کارهایمان که تمام شد زینب دوباره آمد نشست کنارم گفت: ببین سمیه جان من حداکثر بتونم به شما تا اول فروردین فرصت بدم دیگه واقعا بیشتر نمیشه! خیلی های دیگه داوطلب شدن خوب بالاخره اون بندگان خدا هم دوست دارن خدمتی کنند! الان دارم باهات اتمام حجت می کنم حله!
لبهام را جمع کردم و با حالت خاصی گفتم: زینب این رسمش نیست رفیق نیم راه...
گفت: من تسلیمم ولی واقعا چاره ای نیست!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم توکل بر خدا!
هیچ وقت فکر نمی کردم یک روزی به خاطر ماندن در غسالخانه چانه بزنم!
مرضیه از آن طرف که حواسش به ما بود گفت: همین که این سه چهار روز را هم گفتند بمونیم شکر داره تا بعدش ببینیم چی میشه...
یاد روز های اول افتادم که اینجا آمدم تعدادمان از انگشت های یک دست هم گاهی کمتر می شد اما کم کم بچه ها ی جهادی میدان دار شدند مثل همیشه...
سوار ماشین که شدیم ساکت بودم مرضیه متوجه شد حالم گرفته است گفت: سمیه، فاطمه عابدی که از بچه های بسیج بود یادت هست !
با حالت سر گفتم: آره
گفت: با بچه هایشان کارگاه ماسک دوزی راه انداخته اند نیرو کم دارند کسی سراغ نداری بیاد کمکشون کنه؟!
نگاهش کردم و گفتم: کسی توی ذهنم نیست حالا فکر می کنم اگر کسی بود حتما می گم.
لبخندی رضایت بخشی زد ادامه داد: دو سه روز دیگه سال تحویله! چه سالی بشه امسال!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ان شا الله پر خیر و برکت!
مرضیه هم ان شااللهی گفت و ساکت شد!
رسیدم خانه...
امیر رضا سنگ تمام گذاشته بود فضای خانه اینقدر عوض شده بود که با ورود به خانه حس و حالم یادم رفت!
تمام ریزه کاری ها را انجام داده بود...
خیلی خوشحال شدم و کلی تشکر کردم. نشست کنارم و گفت چه خبر خانمم؟ یکدفعه یادحرف زینب افتادم خیلی ناراحت گفتم: هیچی! گفتن بعد از این سه، چهار روز از اول عید نیروی جدید میاد دیگه نمی تونم برم!
امیر رضا چنان خوشحال شد و ذوق کرد که من فقط متعجب نگاهش می کردم!
ناراحت گفتم: امیر رضاااااااا اصلا فکر نمی کردم! خوب نمی خواستی برم می گفتی! میدونی که من...
نگذاشت حرفم تموم بشه دستش را گذاشت روی صورتم گفت: خانمم من که خوشحال نشدم تو نمی تونی بری!
حقیقتا امروز یه اتفاقی افتاد که نمی دونستم چطوری بهت بگم اما خدا حواسش به همه هست...
بعد با حالت کشیده گفت: سمیییبیییه....
این سمیه گفتنش من را یاد اربعین ها انداخت! وقتی که می خواست دلم را بدست بیاورد و چند وقت برود کربلا خادمی!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید براتون سوال باشه پسرا وقتی باهمن چه مدل کارا و شوخیایی میکنن 😂😂
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی با یک برعنداز بحث میکنم و فقط میگه کار خودشونه😁
فقط آخرش😂😂
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم کار اغتشاشگرها بعد ازادی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمونه برانداز که خوبی و رافت بهش نیومده
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو هر فامیلی یدونه ازینا پیدا میشه😂
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
بعد میگن چرا اینقد دانشجوی فارغ التحصیل بیکار زیاده 🙈😂😂
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شدت سوزش اپوزیسیون بعد از راهپیمایی ۱۳ آبان اگر فیلم بود😂😂
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط ذکرِ حضرت عباس ع باباهه رو نجات داد وگرنه سکته رو میزد 😂
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
دلم از این ذوقهای ساده ی کودکی میخواهد...😍
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e