⭕️ عجایب دنیای ظهور
🌴 درختانی که میشکنند!
🌕 امام حسین علیه السلام در بیان آنچه هنگام ظهور امام مهدی عجل الله فرجه رخ مىدهد فرمودند:
«برکت از آسمان به سوى زمین فرو مىریزد؛ تا آنجا که درخت از میوه فراوانى که خداوند در آن مىافزاید، مىشکند. مردم میوه زمستان را در تابستان و میوه تابستان را در زمستان مىخورند؛ و این معناى سخن خداوند متعال است: و اگر مردم آبادىها ایمان مىآوردند و تقوا پیشه مىکردند، برکتهایى از آسمان و زمین به روى آنان مىگشودیم؛ لیکن تکذیب کردند.»(اعراف/۹۶)
✅ مردم اگر میدانستند که خدای عزیز چه بهشت برینی بروی همین زمین برایشان تدارک دیده کار و زندگیشان را رها کرده و فقط برای فرج دعا میکردند..
📗مختصر البصائر،ج۱، ص۱۶۸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت دهم 😔منو فرشته موندیم پیش پیرمرد و پیرزنی که بیچاره
سلام بزرگواران
امیدوارم عید خوبی رو پشت سر گذرونده باشید
پارت ۱۱ الی ۲۰ ارسال میشه 🤭
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت یازدهم
فرشته جانم داشت کم کم بزرگ میشد اینقد ناز و قشنگ بود که همیشه بغل اینو اون بود؛ پدربزرگ و مادر بزرگ، زندگی و هست و نیستشون شده بود فرشته خیییلی دوستش داشتن و براش همه کار میکردن
شش ماهی بود که با فرشته خونه ی پدربزرگ بودیم و من هنوز مدرسه نرفته بودم و قرار بود که پاییز کلاس اولی باشم
😞زندگی روستا برام دلچسپ نبود اصلا، چون بهش عادت نکرده بودم. خصوصا که بیمحبتی ها و فرق گذاشتنهای مادربزرگ و اینا بین منو فرشته، مازاد بر علت شده بود
من هیچوقت بخاطر اینکه مادر فرشته شکنجهم کرده بود و به خاطر اینکه مادربزرگ و پدر بزرگ در محبت کردن و خیلی چیزهای دیگه، بین منو اون فرق شدیدی قائل میشدن، از فرشته بدم نیومد که هیچ! بلکه یه حس خاصی بهش پیدا کردم..
یه حس مادرانه که نه خودم و نه فرشته جانم، نمیدونستیم دقیقا یعنی چیه؛ نمیدونم چه فکری بود به سرم میزد اما همیشه نگران این بودم که نکنه من انتقام مادرش رو از فرشته بخوام بگیرم
😔هر وقت این ترس سراغم میومد فوری میرفتم بالا سر فرشته که تو گهواره بود، قشنگ صورت ناز و موهای طلاییش رو نگاه میکردم و بالا سرش اشک میریختم و از درون خودم مطمئن بودم که هیچوقت اینطور آدمی نخواهم شد
خدا برای من یک مفهوم ناشناخته نبود اصلا؛ یادمه تو تک تک افکارو دلتنگی هام خدا بود؛ نمیدونم چطوری توصیف کنم که درک کنین اما الله خیلی زود منو متوجه حضورش کرد. حضوری که امکان داشت تا الان هم درکش نکنم و از دلتنگی ها و مشکلات عذابم بکشم؛ این یک لطف خداوندی بود فقط، که هم درد داده بود و هم درمان
😔صحنه ای که هنوز هم قلبم ازش درد میگیره گریه های بابام بود؛ عصری مادربزرگ نمیدونم کجا رفت، گهواره ی فرشته رو سپرد به من ؛ منم مثل جونم ازش مراقبت میکردم و نازش میکردم عاقبت خسته شدم و کنار گهوارش دراز کشیدم تا خوابم برد
نزدیکای مغرب بود و هوا تاریک شده بود خیلی فضای دلتنگ و سنگینی بود خصوصا که خونه پدربزرگم خفه و تاریک بود و آدم تنهایی خوف ورش میداشت؛ یهو بیدار شدم دیدم صدای گریه ی مرد میاد
😔چشمامو باز نکردم و خودم رو زدم به خواب گفتم بزار هرکی هست خجالت نکشه و گریه هاشو تموم کنه تا از منگی خواب بیرون اومدم فهمیدم بابام بالا سر منو فرشته نشسته و بلند بلند گریه میکنه.
اینقدر جا خوردم و اینقدر برام دردناک بود که توصیفش اصلا ممکن نیست بالا سرمون بود و داشت دختراش رو نگاه میکرد که بی ناز و بی مادر و تک و تنها گرفتن خوابیدن
لابد خودش رو خیلی مقصر میدونست که اینطوری اشک میریخت معلوم بود قشنگ قلبش درد گرفته از صحنه ای که دیده
گریههای بابا منو داغون میکرد اما هیچوقت کسی نفهمید که قلبم ظرفیت درک و تحمل این صحنه های دردناک رو داره چون خجالت میکشیدم به روی خودم بیارم ؛ میدونستم دغدغه ها و فکر و خیالام اگه به حرف تبدیل بشن خیلی بزرگ تر از قد و قواره ی خودم میشن و شاید خیلی ها مسخرم کنن واسه همین همیشه خودم رو به نفهمی و بچگی میزدم
اما درونم رو این غصه ها بزرگ کرده بود و دیگر نمیشد بچگانه فکر کنم
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت یازدهم فرشته جانم داشت کم کم بزرگ میشد اینقد نا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت دوازدهم
خیلی به فرشته عادت کرده بودم
با اینکه مادربزرگ و پدربزرگ بیشتر از بچههای خودشون دوستش داشتن اما من تو دلم غصه ی بی مادریش رو داشتم و بکلی خودم رو فراموش کرده بودم
اون تابستون با کلی دردسر گذشت و نزدیک پاییز شد و من باید مدرسه میرفتم ؛ بااینکه بابا همیشه تشویقم کرده بود و از هوش و استعدادم گفته بود و برای آیندم نقشه ها ریخته بود، اما تو این وضعیت شوقی برای مدرسه نداشتم
🔹چند هفته مونده بود به مهر که یه روز بابام اومد خونه پدربزرگ و بعد از استراحت گفت که باید ببرمت شهر خونه خودمون و برای مدرسه ثبت نامت کنم.
😔یهو غصه سنگینی رو دلم نشست تو دلم گفتم پس کی فرشته رو تر و خشک میکنه من که نمیتونم این کارو بکنم اصلا فکر این رو نمیکردم که بدون فرشته بخوایم بریم
فردای اون روز مادربزرگ لباسامو گذاشت تو ساک و آماده کرد اما فرشته همچنان تو گهواره بود، اونجا فهمیدم که قرار نیست فرشته جایی برده بشه
فوری زدم زیر گریه گفتم بابا پس فرشته؟؟؟
بابا خندید و گفت دخترم فرشته میمونه اینجا تا کمی بزرگ بشه بعد میبرمیش پیش خودمون خودت میدونی ما نمیتونیم ازش مراقبت کنیم تو مدرسه داری و منم هرروز میرم سرکارم
حرفای بابا رو به زور میشنیدم غصه و دلتنگی کاملا کر و مبهوتم کرده بود نمیدونستم چکار کنم یه لحظه از همه متنفر شدم
اونجا برای اولین بار، بچگیم خودی نشان داد و شروع کردم به بهونه گرفتن و گریه کردنهای شدید
😢گفتم من نمیام تا فرشته رو نبریم اما فایده نداشت اخر سر از دستم عصبانی شدن و مجبورم کردن ساکت باشم
بالاخره با دلی پراز اندوه و باری سنگین، از فرشته دورم کردن فکر کردن به اینکه دیگه پیش فرشته نیستم دیوونم میکرد
😔از مادربزرگ و اینا خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم و تا دم در خونه ی خودمون پیاده نشدیم؛ من دلتنگی امانم نمیداد و فقط میخواستم بابا تنهام بزاره که گریه کنم تو خلوتم وارد حیاط شدیم از برگ های ریخته تو حیاط میشد فهمید که این خونه چند ماهیست درش رو احدی باز نشده
بله! بعد رفتن نامادریم دیگه کسی درِ اون خونه رو باز نکرده بود ؛ وارد خونه که شدیم وضع ازین بدتر بود وسایل اتاقا همه بهم ریخته بود و غبار همه جارو گرفته بود حتی نیمروی پخته ی تو ماهیتابه همونجا وسط هال کپک زده بود
😔اتاقا همه سرد و بی روح بود و تو هیچکدوم بخاری نبود ، فکر کنم بابا و عمه حرفشون شده بود که بابا تو این شرایط سخت نمیخواست بریم خونشون اما نمیشد شب رو همونجا موند خیلی سرد بود ناچارا بابا غرورش رو شکست و رفتیم خونه عمه
😔وقتی رفتیم اونجا و دیدمشون، همه زدن زیر گریه مطمئن شدم که بابا و عمه چند ماهی قهر بودن اون شب بااینکه دورو برم خیلی شلوغ بود و مثل گذشته به جمع شلوغی های اونا پیوسته بودم بدون ترس از نامادریم، اما غصه ی فرشته تنهام نمیگذاشت
شب اونجا خوابیدیم و فردا عمه، دختراش رو فرستاد خونمون و همه چی رو مثل اولش کردن و بخاری هم نصب کردن و خونه گرم شد شکر خدا
بابا کارای ثبت نام مدرسه رو انجام داد و اول مهر نزدیک شد روز اول مدرسه هیچی نداشتم
😢همه رو می دیدم که با مامانشون اومدن واسه جشن شکوفه ها اما من رو یکی از دختر عمه هام تا دم در مدرسه رسوند و بعد خودم تنها رفتم تو اون هیاهو
روز خیلی سختی بود هر کی کلاس اولی بوده میفهمه چی میگم اصلا نه کسی رو میشناختم نه کسی محلم میگذاشت؛ حتی چندتا از دخترا منو زدن نمیدونم چرا؟؟؟؟
با لباس عادی رفته بودم مدرسه چون هنوز وسایل مدرسه رو بابا فرصت نکرده بود برام بگیره نمیدونستم اصلا کجا وایسم و چکار کنم هر طور بود اون نصف روز سخت تموم شد و برگشتم خونه.. خونه مون تقریبا نزدیک مدرسه بود رفتم پشت درِ خونمون دیدم کسی نیست
نمیدونستم برم خونه عمه یا منتظر بمونم ؛ پشت در نشستم که یهو پسر عمم که چندسالی ازمن بزرگتر بود، اومد دنبالم گفت پاشو بریم خونه ما
ازین به بعد از مدرسه برگشتی بیا خونه خودمون
😔قبلا خیلی راحت بودم خونه عمه اما الان فضاش برام سنگین بود چون میدونستم وبال گردنشون میشیم ازین به بعد و این اومدنامون کار یکی دو روز نیست چون معلوم نبود بابا تا کی مجرد میمونه
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت دوازدهم خیلی به فرشته عادت کرده بودم با اینکه مادرب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت سیزدهم
کمی از مدرسه گذشت و کم کم بهش عادت کردم از قضا شاگرد اول کلاس بودم چون بابا توخونه باهام کار میکرد و خودمم تواناییش رو داشتم
اما عجیب شلوغ کاری میکردم تو مدرسه؛ مثل اینکه تمام نداشتههام رو، رو سر معلم و معاونِ مدرسه خالی میکردم
اما چون اکثرا بابا رو میشناختن و بچه بی ادبی نبودم، زیاد ایراد نمیگرفتن و اتفاقا معلمم خیلی دوستم داشت
خانم احمدی عزیز معلم کلاس اولم، که هیچوقت یاد و خاطرهاش فراموش نمیشه بخاطر مهربانی ها و محبت هاش؛ الله حفظش کنه هر جایی که هست و سالم و سرحال باشن اللهم آمین🌹
🔹هر ماه بر میگشتیم خونه پدربزرگ و فرشته رو میدیدیم تنها روزایی که برمیگشتیم پیش فرشته برای من لذت بخش بود
☺از بس ناز و خوشکل شده بود که دلم نمیاومد یه دقیقه هم از خودم دورش کنم وقت برگشتنم کلی دلم پر میشد و دزدکی گریه میکردم
از این طرفم من و بابا بودیم و بابا دوست نداشت زیاد مزاحم عمه اینا بشیم و به همین خاطر خونه خودمون بودیم اکثرا خودش غذا میپخت و همه کار میکرد
هفتهای یه روز دختر عمه هام میومدن خونه رو تمیز میکردن و گاها هم غذایی میپختن و روزگار سختی داشتم شبهای طولانی پاییز رو تنهای تنها مینشستیم تو خونه
😔بابا خسته بود و میخوابید منم با تلویزیون و با کتابام خودم رو سرگرم میکردم علاقه ی زیادی هم به تلویزیون نداشتم اما از هیچی بهتر بود
باز این تنهایی خیلی جای شکر داشت
ترس و وحشت داشتم از وقتایی که بابا درس نشونم میداد؛ خیلی عصبانی بود ازش وحشت میکردم
😔سر همه چیز عصبانی میشد و کتکم میزد و احساس میکردم تنهایی و بی خانمانی و فشار روحیش بیشتر باعث شده بود که اون مدت به این درجه از عصبانیت برسه اگه کلمه ای رو بلد نبودم یا دیر جواب می دادم چنان مشت میکوبید که تمام بدنم کبود شده بود
😔خودشم درجا پشیمون میشد و آشتیم میداد اما چه سود؟ وقتی که تنها کسم باباگ بود و الان ازش بی نهایت میترسیدم طوری که دخترعمههای هم سن خودم، به این روش منو میترسوندن و ازم کار میکشیدن و پولام رو برای خودشون دزدکی خرج میکردن، الکی میگفتن دایی اومد دایی اومد که ترس و لرز و رنگ پریدگی منو ببینن و مسخرهام کنن
بابا خیلی دوستم داشت و برای موفقیتم تلاش میکرد، اما دست خودش نبود این عصبانیت و منو حسابی ترسونده بود از خودش
😔شبا چون تنها بودیم و کسی نبود جلوش رو بگیره موقع کتک واسه همین ضربههای زیادی بهم وارد شد که الانم اثارشون مونده تاحدی یه بار سر اینکه اشتها نداشتم غذا بخورم چنان بهم سیلی زد که کل صورتم خون شد و جای تک تک انگشتاش رو صورتم موند و فرداش با همون وضع رفتم مدرسه
😔به معلمم گفتم از درخت افتادم اما چون بلد نبودم دروغ بگم فهمیده بودن کار کتکه؛ بابا رو صدا کردن مدرسه اما نرفت؛ تو خونه خیلی خودش رو سرزنش میکرد و همش میگفت الهی دستام بشکنه و خورد بشه
خانم احمدی؛ معلمم دست بردار نشد و بابا رو دعوت کرد خونه شون منم باهاش رفتم ، اونجا اینقد گریه کرد گفت چطور دلت اومده این کارو با فردوس بکنی؟؟؟ بابا حرفی برای گفتن نداشت چشماش پر از اشک شد و گفت من دیوانهم میدونم
از اون شب به بعد تا یک ماه بابا اصلا درس نشونم نداد کمی حالم بهتر شد اما سبحان الله با این اوصافی که گفتم دغدغه ی من این بار شده بود بابام
ناراحت وضع خودم نبودم که چقد زیر شکنجه ام و همه از آشوب خانوادگیم خبر دار شدن
شبها زیر پتو بغض میکردم در حد خفگی و غصه ی این تو دلم بود که چرا بابا رو صدا زدن مدرسه؟ و چرا رفت خونه معلمم و اصلا چرا این وضع زندگیشه؟!
یه نگرانی دیگه هم داشتم نگران بودم بابا بره جهنم به خاطر کتکهاش نمیدونم چرا همیشه تو فکر این بودم
میگفتم کاش چیزی اختراع میشد وصل میکردم به بابا که گناهاش پاک بشه یهویی
🔹الان میدونم اون چیز استغفاره الحمدلله که الله متعال به طاعت خودش رهنمونمون کرد
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت سیزدهم کمی از مدرسه گذشت و کم کم بهش عادت کردم از قض
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت چهاردهم
کنار این همه درد و غصه الله یه نعمت بهمون داده بود؛ همانطور که قبلنم براتون بحث کردم، بابا گرایشات مذهبی داشت و پایبند به فرایض بود. با اینکه اون موقع 27سالش بود اما مردم بهش سر میسپردن
👌تو خونه هم هر روز یه جزء قران همراه با کاست های استاد منشاوی تلاوت میکرد
اصرار چندانی روی قران یاد گرفتن من نداشت که مثلا کلاسی چیزی منو بفرسته یا کنار خودش برام برنامه ی روزانه بزاره بصورت مرتب اما وقتی قران میخوند منم از دور مینشستم و هیچ کار دیگه ای نمیکردم فقط ساکت گوش میکردم .
🔹بابا متوجه علاقه ی من شده بود و این سبب شد به فکر یاد گرفتن منم باشه؛ مدتی هر روز منو کنار خودش مینشوند و یه صفحه قران رو بهم میخوند اون موقع اواخر سال تحصیلی بود و من حروف الفبا رو خیلی خوب میشناختم و راحت میتونستم بخونم و بنویسیم
البته اینم بگم که قبل رفتنم به مدرسه بابا کمی یادم داده بود و این باعث شد تا با پایه ای قوی وارد کلاس اول بشم و تو مدرسه از همه جلوتر بودم و حتی خیلی وقتا از معلمام ایراد درسی میگرفتم و همه بخاطر دقتم خیلی دوستم داشتن زنگ تفریح ها بچههای کلاس چهار و پنج تو حیاط دنبالم میگشتن ببینن اون فردوسی که از زیرکیش و عجولیش حدف میزنن کیه و چه شکلیه!
☺خیلیاشون با محبت بودن و منو مثل دوستشون میدونستند و بعضیام لابد میگفتن این کلاس اولیه جوجه کیه که بهش محل بزاریم و لوسش کنیم 😏
💭الان که فکر میکنم میبینم بابا تو درس دادن قران خیلی سختگیر بود و اصلا توجهی به سنو سالم نمیکرد و دقیقا مثل یه بچه ی بزرگ خطاب قرارم میداد و ازم انتظار داشت
اما همین سخت گیری باعث شد که خیلی سریع قران رو با تجوید صحیحیش یاد بگیرم و بخونم.. البته بهم اسم قواعد رو نمیگفت اما ملزمم میکرد که عین نوار صحیح بخونم
🔹این روش فقط یه هفته برام سخت و زمان بر بود اما بعد از یک هفته بابا گفت هر وقت خودم شروع کردم به خوندن، توهم کنارم بشین و با من تکرار کن که باهم جلو بریم؛ بابا بخاطر من یک جزء دیگه به قرانش اضافه کرد و شبا دو جزء قران باهم روخوانی میکردیم
یادمه بار اولی که بابا قران یادم داد از سوره انعام رو براش خوندم و از همونجاهم ادامه دادم و الحمدلله تو کمتر از یک ماه همراه بابا قرآن رو ختم کردم
این یه افتخار خیلی بزرگ برای بابا بود و همه جا گفته بود که فردوس تونسته کمتر از یه ماه قران رو ختم کنه اما خودم زیاد شگفت زده نشده بودم و فقط تو دلم شادی میکردم و لازم نمیدیدم با کسی در این باره حرف نمیزدم مگه اینکه ازم سوال میپرسیدن
سبحان الله! قران تاثیر شگرف و عجیبی روی روح و روانم گذاشت و خیلی حالم رو عوض کرد ؛ حتی بابا هم کمی از عصبانیتش کم شده بود اون مدت؛ با اینکه معنیش رو نمیدونستم اما بعدِ ختم کردنش چندین برابر ایمانم بهش قوی تر شد و بیشتر دوستش داشتم و اونو عامل برآورده شدن دعاهام میدونستم
هروقت استرسی مشکلی یا دلتنگی ای سراغم میومد قران رو بغل میکردم آروم میشدم و فکر میکردم زنده س و حواسش بهم هست؛ حتی وقتایی که مدرسه بودم تصویرش روی طاقچه جلو چشام بود
🔹اگه تشویق می شدم حس میکردم اونم از خوشحالی بهم لبخند میزنه
اگر هم اشتباهی میکردم یا معلم ازم ناراحت میشد، چهره ی خشمگین و تهدید آمیزی جلو چشمام ظاهر میشد حس میکردم قرآنه که ازم دلگیر شده
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت چهاردهم کنار این همه درد و غصه الله یه نعمت بهمون د
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت پانزدهم
😔تو همه ی این مدت خبری از مامان نداشتم اینقد زندگیم استرس داشت که خیلی کم به فکر مامان میافتادم
اما غافل از اینکه اون در به در دنبال تماس گرفتن و دیدن من بوده و هربار که اقدام کرده از طرف بابا و عمه هام منع شده
💭یادمه یه روز که ماه رمضان بود و تنها تو خونه منتظر برگشتن بابا بودم
بابا شب قبلش بهم گفت که فردا بعد از تعطیلیِ محل کارش و خونه نمیاد تا نزدیکای عصر و اینکه من برای نهار برم خونه عمه
منم که از مدرسه اومدم مستقیم رفتم خونه شون عمه منو دوست داشت و بارها سر اینکه بچه هاش اذیتم میکردن کتکشون میزد و این خوبیاش هیچوقت یادم نمیره
😔اما گاها که از بابا ناراحت بود حرفایی میزد که خیلی بهم بر میخورد سر سفره نهار بودیم گفت بابات کجاست؟
گفتم رفته فلان جا
گفت خودش میره خوشگذرونی پس تورو چرا نبرده؟؟
💔اینو که گفت خیلی دلم شکست
به این فکر کردم هربار که اومدم خونه ی عمه چه بار سنگینی بودم براشون
از اینکه پشت سر بابا حرف میزد خیلی ناراحت بودم
😔سعی کردم به روی خودم نیارم اما لقمه تو دهنم خشک شد و هرکاری میکردم نمیتونستم قورتش بدم
سر سفره همه فهمیدن که چشام پرِ اشک شد
پسر عمه بزرگم که همیشه با عمه لج بود، بلند شد گفت هیچ کسی حق نداره فردوس رو برنجونه اینجا از خونه خودش فرضتره
اینو که گفت نگاه ها به من غضبناک شد و همه آشکار و پنهان بهم حرف میزدن و میگفتن مشکلات خودمون کم نبود این دختره ی شومم بهش اضافه شد حالا باید بخاطر اونم حرف زشت بشنویم و کتک بخوریم
😔تو دلم آشوب شد اینقد حرفاشون برام سنگین بود که جز جلو دست خودم هیچ چیز رو نمیدیدم
دوست داشتم زمین بشکافه برم توش که کلا از نظرشون پاک بشم؛ اینقد از وضعیت به بار آمده شرمسار شدم که نمیدونستم چجوری بلند شم از سرجام
خواستم برم خونه خودمون اما میدونستم اگه الان جلو چشم همه برنجم برم، وضع خیلی بدتر میشه
قطعا نمیگذاشتن برم و باز دعواشون با خودشون و با من گرمتر میشد و فکر میکردن دنبال دعوای جدیدی هستم
هرطوری که بود بساط نهار رو جمع کردن و عمه طبق عادت همشیگیش؛ پیشانیش رو بست و با بهانه ی سردرد، گرفت خوابید
بچه هاشم که همه زیر لب بهم طعنه می زدند؛ خیلی سختم بود حتی نمیتونستم یک کلمه حرف بزنم زبونم بند اومده بود از غصه و خجالت زدگی
بالاخره از خلوت استفاده کردم و فرار کردم رفتم خونه خودمون وقتی فهمیده بودن، دوتا از دخترعمه هام اومدن پشت در خونمون اما در رو براشون باز نکردم از حرفاشون معلوم بود که دلشون به حال من نسوخته بلکه نمیخواستند بابام مطلع بشه از جریان
هر چقد اصرار و تهدید کردن، در رو باز نکردم داشتم گریه میکردم باصدای بلند بهشون گفتم که به بابا چیزی نمیگم فقط برید دست از سرم بر دارید بالاخره خسته شدن و رفتن.
😔منم تا عصر تک و تنها تو خونه بودم
فرصت خوبی بود نشستم یه دل سیر گریه کردم؛ اونقد گریه کردم که دیگه اشکی برام نمونده بود باز یاد بی خانمانی بابا افتادم دلم پر شد
خواستم تا قبل اومدن بابام شام رو حاضر کنم که اگه اومد مجبور نشه با تمام خستگیش شام درست کنه
اونم بابای من که اصلا حوصله و سلیقه ی کارای زنونه و خانه داری نداشت
🍽شام های بابا رشته پلو با برنج ایرانی بود که با اینکه مخلفات براش درست نمیکرد اماخوردن داشت واقعا
گاها هم با کنسرو ماهی سر میکردیم. صبحانه هم با تخم مرغ آب پز و پنیر و گردو
🔹تنوع غذامون بخاطر مشغله و کم حوصلگی بابا خیلی کم بود تا حدی که بد غذا شده بودم و بیشتر وعده ها من بالا میآوردم
😔باباهم سر این هزارتا دعوا راه میانداخت؛ من اصلا بلد نبودم اجاق گازم روشن کنم چه برسه به آشپزی! اما نمیدونم چطوری قرار بود شام بپزم!
در یخچال رو باز کردم فقط یه بسته خرما توش بود سفره رو پهن کردم و بسته خرما رو گذاشتم روش حتی نون خشکم نداشتیم
نزدیک اذان بود و هرچقدر منتظر موندم بابا نیومد اینقد دورو بر سفره اومدم و رفتم که تزیینش کنم تا خسته شدم و همونجا خوابم گرفت
سفره ی افطاری بی رنگ و روتر از خودمم همینجوری سقف اتاق رو نگاه میکرد.
😔سفره ی سرد و غروب سنگین و دلم ماتم زده ی فردوس، همگی به خواب رفتند
یهو صدای بابا اومد گفت:
فردوس!! دخترم پاشو شام آوردم تا از دهن نیفتاده باهم بخوریم، هروقت بابا دیر میکرد نگران میشدم و تو دلم قصه ها درست میکردم .
وقتی صداش رو شنیدم اینقدر خوشحال شدم انگار دنیا رو به من داده بودن بعد از شام سریع برنامه ی قرآن رو تموم کردیم و بابا اینقد کوفته بود که فورا گرفت خوابید
📖منم خودمو با مشقام مشغول کردم تا بالاخره کنار بابا خوابم برد
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت پانزدهم 😔تو همه ی این مدت خبری از مامان نداشتم اینق
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت شانزدهم
خاله م خونشون همون شهری بود که الان اونجا بودم موقعی که مامان و بابا باهم زندگی میکردن، رفت و آمد خانوادگی زیادی باهاشون داشتیم و من خیلی بهشون وابسته بودم طوری که بعد از طلاق مامان بابا، بابام منو هر ماه یکی دوبار میبرد خونشون که چند ساعتی یا گاها یه شب اونجا پیششون بمونم
😔اما نمیدونم چرا وقتایی که میرفتم خونه خاله، کسی سعی نمی.کرد تا به مامان خبر بده و باهاش حرف بزنم ، منم اصلا روم نمیشد بهشون بگم چون اون حس قبل رو نداشتم که با مامان میاومدیم خونشون و واسه خودم کلی راحت بودم و شلوغش میکردم
الان مثل غریبه ها باهاشون رفتار میکردم و هربار که بابا منو میبر اونجا، خاله م کلی گریه می کرد تا راضی میشدم برم بغلش و بوسم کنه
کوروش و آرش تنها بچه های خاله آمنه بودن و اختلاف سنیشون 1سال بود
و هر دو تقریبا 5 سالی از من بزرگتر بودن
💭یادمه خاله همیشه میگفت: فردوس عروس خودمه اونو برای آرش گذاشتم
اینقد اینو گفته بود که آرش که اون موقع کلاس پنجم بود، بهم علاقه پیدا کرده بود و اینو تقریبا همه از رفتارش فهمیده بودن اما چون بچه بود کسی جدی نمیگرفت و میگذاشتن پای شیرین کاریاش؛ که حتی آرش با اون همه عجولی و شلوغیش الان مثل قبلا نمونده بود چون من مثل قبلا نبودم براش
🔹اما الان آرش روش نمیشد حتی صدام بزنه و وقتایی که میرفتم خونشون، کلی مراعات گوشه گیری ها و بی حوصلگی هامو میکرد یه شب با بابا تنها بودیم تو خونه بابا گفت دوست داری ببرمت خونه خاله ات؟
بااینکه ته دلم شوق چندانی نداشتم اما گفتم باشه رفتم خونه خاله و چند شبی اونجا موندم خیلی عجیب بود که چند شب طول کشید و خبری از بابا نبود.
خاله که از خداش بود پیشش باشم
اما شوهرش از اون مردای اخمو و بد اخلاق بود که اینقد تو کار سیاست بود فرصت نمیکرد با زن و بچهاش یک کلمه حرف بزنه
😢منم که حسابی ازش میترسیدم و بدم میومد؛ خصوصا که شنیده بودم تو طلاق مامان بابام اون به عنوان وکیل مامان، چندان بی تقصیر نبوده دوست داشتم زودتر بابا بیاد دنبالم برم گردونه پیش خودش
😔بالاخره بعد 4 روز بابا اومد دنبالم و از خاله اینا تشکر کرد و برم گردوند خونه خودمون ، تو راه سر حرف رو باهام باز کرد کم کم گفت دلتنگ مادرت نشدی تا الان؟
😳دوست داری بری پیشش ببینیش؟دوست داری باهاش حرف بزنی؟؟؟ و هزاران سوال دیگه .!!!
من از بس خودمو احساساتم رو فراموش کرده بودم، که گفتن اسم مامان پیش دیگران برام سنگین بود و روم نمیشد بگم سبحان الله
یعنی تا این حد به احساسات و درونم آسیب رسیده بود که از به زبان آوردن کلمه مامان، خجالت میکشیدم
از حرفی که بابا زده بود تقریبا یه هفته ای گذشت فکر کردم شاید خواسته ازم حرف بکشه با اون سوالاش اما تو دلم لحظه شماری میکردم که یه بار دیگه بابا ازم بپرسه اونوقت به خودم جرئت میدادم و میگفتم اره دوست دارم برم پیش مامانم
یه روز خونه عمه دعوتمون کردن برای شام ماهم بعد عصر رفتیم خونشون.
اونجا مثل اینکه این موضوع خیلی وقت بود که مطرح شده چون دختر عمه هام همه میدونستن و وقتی رسیدم خودشون رو کنارم کشیدن و با خوشحالی ازم مُشتُلُق میخواستن و میگفتن که قراره بری پیش مامانت
شبش هم از حرفای بابا و عمه فهمیدم که این سفر خیلی نزدیکه و همین امروز فرداست
💗ته دلم خیلی خوشحال بودم اما از طرفی هم نگران بودم که نکنه با مامان و شوهرش راحت نباشم؛ فردای اون روز وقتی بابا خونه اومد با خودش کلی لباس برای خودم و کادو آورده بود که با خودم سوغاتی ببرم
از خوشحالی داشتم بال در میآوردم
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت شانزدهم خاله م خونشون همون شهری بود که الان اونجا ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت هفدهم
بعدِ از یکی دو روز بالاخره بابا و عمه آماده ی رفتن شدن بابام ماشین یکی از فامیلای نزدیکمون رو کرایه گرفت و همراه عمه، سه نفری، راهی شهر مامان شدیم ، اتفاقات تو مسیر یادم نمیاد تا اینکه رسیدیم شهرِ مامان
دل تو دلم نبود تا یه بار دیگه چهره ش رو ببینم با پرس و جو کردن بلاخره خونه شون رو پیدا کردیم.
خیلی پریشان بود دلم؛ انگار تمام دنیا رو سرم آوار شده بود نمیدونستم چطور باید با مامان روبرو بشم؛ تو خیال خودم صفت بغلش میکردم و تا میتونستم گریه میکردم با صدای بلند اما میدونستم چون همراه عمه و بابا هستم نمی تونم حس واقعیم رو بروز بدم .
❓نمی دونم چرا!؟
😔اما کلاً احساساتم لگدمال و نابود شده بود ؛ از سرِ ترس بود، یا خجالت، و یا غرور هر حسی که بود نمیدانم، اما مانع بروز احساساتم میشد و من رو به بچهای عجیب و گوشه گیر در جمع خانواده تبدیل کرده بود
🔹زنگ در رو زدیم و ناپدریم در رو باز کرد از سلام احوالپرسی کردنشون اینطور حس کردم که این اولین دیدار بابا و ناپدریم نیست چون خیلی طبیعی برخورد کردن و انگار از قبل منتظر رفتن من بودن
ناپدریم فورا بغلم گرفت و نازم کرد و قبل از اینکه بابا و عمه و راننده ی همراهمون وارد خونه بشن؛ منو تو بغلش برد آشپزخونه که تو تنهایی مامان رو ببینم
دیدم مامان دستاش رو رو صورتش گذاشته و اشک میریزه ناپدریم نزدیکتر رفت و گفت راحله جانم آروم باش و گریه نکن مهمونا دارن میان تو اینم فردوست که شبو روز بهونه اش رو می گرفتی؛ بالاخره دادنش بهمون
مامان فوری بغلم کرد و تا تونست بغضاش رو شکست و بالا سرم اشک ریخت و شکر خدا رو به جا میآورد
من مات و مبهوت بودم و گاهاً با دستای کوچیکم اشکای مامان رو پاک میکردم
بعدِ دو سال این اولین باری بود که حس کودکی سراغم اومد و شده بودم همون فردوسِ لوس و بهونه گیر مامان که اگه بهونه شیر گنجکشم میگرفتم برام مهیا میکرد
😔وقتی بغل مامان بودم حس کردم با تمام دنیا و آدمهاش غریبه ام ؛
مامان شاید اگه میدونست تو این دوسال چه زجری کشیدم دق میکرد از غصه
شاید براش باور کردنی نمیبود اگه میدونست دختر کم سن و سالش که جز اذیت و بهونه چیز دیگه ای براش نداشت، الان مجبور بود مثل یک انسان بالغ فکر کنه و مصلحت اندیش باشه و غصه ی پدر و خواهر بیمادرش رو هم به دوش بکشه
مامان اصلا حواسش به مهمونا نبود و فقط اشک میریخت و منو صفت بغل کرده بود، یهو نگاهم به عمه افتاد که دیدم اونم مثل ابر بهار اشک میریزه و ما رو نگاه میکرده
😔اومد طرفِ مامان و همو بغل کردن و اونجا از نو شروع کردن به گریه و زاری
تا آروم شدیم و نشستیم و مامان پذیرایی کرد، حدود نیم ساعتی طول کشید و بعدش هم موندیم برای نهار
💭من عقلم به این نمیرسید دو نفر که از هم طلاق میگیرن، بعدش نمیتونن رابطه ای نرمال و عادی داشته باشن واسه همینم اولین برخورد مامان و بابا که بدون سلام و احوالپرسی کنار هم رد شدن دیدم و تا مدتها فکرم رو مشغول کرده بود که چرا بهم سلام نکردن !
😔پیش مامان بچگیهام دوباره جون گرفتن و واسه خودم اتاقا رو میگشتم
در اتاقی رو باز کردم دیدم یه بچه تقریبا 2 ساله خوابیده و روش یه تور سفید کشیدن
اصلا به فکرم خطور نکرده بود مامانم بچه ی دیگه ای بجز من داره جلو رفتم و رویه ی بچه رو بلند کردم دیدم یه دختر بچه ست
🔹نمیدونم حسادت بود یا چی!؟ اما یک لحظه دلسردی عجیبی بهم دست داد داشتم ویران میشدم؛ هیچوقت برای به دنیا آمدن فرشته اینطور نبودم
رفتم بیرون اما روم نشد به مامان هیچی بگم
ولی مامان خودش سریع فهمید و اومد برم گردوند اتاق گفت بیا ببین خواهرتو. با زبان بچهها گفت: نمیدونه آبجیش اومده وگرنه نمیخوابید
😔گفتم اسمش چیه؟ گفت از دلتنگیم واسه تو اسمش رو رویا گذاشتم مامان فورا اشکاش سرازیر شد منو گذاشت بغلش و گفت بخدا قسم تا حالا نتونستم درست و حسابی بوسش کنم هروقت خواستم نازش کنم یاد تو میافتادم که پیشت نیستم، قلبم از غصه درد میگرفت نزدیکای اذان ظهر که رسید، مردا رفتن مسجد و نهار رو گذاشتن برای بعدِ جماعتِ ظهر
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت هفدهم بعدِ از یکی دو روز بالاخره بابا و عمه آماده
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت هجدهم
تو فاصله ای که مردا رفتن مسجد، من لباسای خودم و کادوهایی رو که بابا گرفته بود، به مامان دادم و کلی ازم تشکر کرد با اینکه نمیخواست کادوهای بابا رو قبول کنه اما بخاطر من هیچی نگفت
😔من هنوز از اینکه مامان یه دختر دیگه داره تو شوک بودم و کاملا حس میکرم که مامان بدون فردوس، خیلیم سختش نیست
مردا از مسجد برگشتن و نهارم صرف شد دیدم کم کم دور هم جمع شدن یکیشون که یادم نمیاد کی بود، گفت: خب کم کم شروع کنیم که دیرمونم نشه
منم که یه جا نمینشستم وسط مهمونا دور میزدم و شلوغش کرده بودم
بعد شوهرِ مامان از اتاق اومد بیرون و درِ گوشی یه چیزی به مامان گفت و مجددا رفت تو اتاق و در رو هم بست!!
🔸در رو که بست انگار کسی پاهامو زنجیر کرده ! همونجا که ایستاده بودم قفل کردم و با نگاهی پریشان مامان و عمه رو نگاه کردم
مامان متوجه شد که تو اوج شادی و خوشحالیم چطور یک دفعه رنگم پرید و خشکم زد واسه همینم خودش خیلی هول شد و سعی کرد منو سرگرم کنه
اصلا نمیدونستم چه خبره اما یه لحظه یقین پیدا کردم که این همه دبدبه و کبکبه و سوغاتی و مهمونی، بی دلیل نیست و بابا اگه منو واسه دیدن میفرستاد میتونست بزاره وقتی که خونه خاله آمنه میان پیش مامان و من روهم با اونا بفرسته
👌چون بابا یه عادتی داشت؛ زیاد خودش رو برای کاری که آسونتر هم انجام بگیره، به مشقت نمیانداخت
می دونستم اگه اصرار کنم که بزارن برم تو اتاق پیش مردا، نمیزارن
چون از رفتارای مامان و عمه بیشتر مطمئن شدم که قضیه مربوط به منه و خیلیم مهمه
🤔واسه همین گفتم خودم رو به بی خیالی بزنم که حداقل بتونم دزدکی بفهمم اون تو چی میگذره اما مامان اصلا چشم ازم بر نمیداشت و عمه هم مثل نگهبان، پشتِ در اتاق به دیوار تکیه داده بود و مواظب بود که من نزدیک اونجا نشم..
😳دیگه صبرم سر اومد شروع کردم گریه کردن و بهونه گرفتن گفتم حتما باید بزارین برم تو ؛ مامان هرچقد حرفای بچگانه میزد که منو گول بزنه اما اصلا باور نمیکردم چون قلبم تند تند میزد و شواهدم نشون میداد که جریان ساده نیست
😔مامان صفت منو گرفته بود و منم هرچه قد زور داشتم زور میزدم که از زیر دستش در برم؛ یهو شوهرِ مامان اومد بیرون گفت: ولش کن بچه رو بزار بیاد تو بالاخره هرچی که هست مربوط به اونه تازه دیگه نمیتونیم کلاه سرش بزاریم چون معلومه که همه چی رو فهمیده واسه همین اینطوری بیتابی میکنه شوهر مامان آدم دیندار و بسیار با درک و شعوری بود
حتی به مامان گفته بود تو ذائقه ی آرام رو لابد بلدی، واسه نهار امروز همون غذایی رو درست کن که اون خوشش میاد
من اصلا حدسم نمیزدم جریان چیه اما شوهرِ مامان که داشت اینا رو میگفت ذهنم هزار و یک راه رفت و بیشتر نگران و بی تابم کرد
😔حتی فکر فکردم که لابد من مال مامان و بابای خودم نیست و بچه سرراهی ام این وسط عمه چیزی نمیگفت فقط ابروهاش توهم بود و زیر چشمی هم بهم نگاه هایی میکرد
مامان با ناامیدی دستام رو ول کرد و آهی کشید و گفت خدایا دیگه نمیتونم تحمل کنم
😔بعد اشکاش سرازیر شد منم دزدکی یه نگاهی به مامان انداختم ببینم ازم ناراحت و یا عصبانی شده یا نه!؟
کمی هم خجالت کشیدم که اذیتش کردم بعد یواش یواش رفتم که برم پیش بابا و اینا بشینم و بگم چه خبره و جریان چیه
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت هجدهم تو فاصله ای که مردا رفتن مسجد، من لباسای خو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت نوزدهم
وقتی رفتم تو یکی از اون اقایون عینکش رو زد و شروع کرد به خوندن کاغذی که زیرش رو امضا زده بودن اولای متن قول نامه خاطرم نمونده تنها چیزی که بیاد میارم یک بسم الله الرحمن الرحیم و جملات زیره که احتمال نقصان در بیاد آوردنشونم میدم؛
.ازین پس، حضانت فردوسِ ملکی فرزند آرام ملکی، به مادرِ نامبرده، سرکار خانم راحله محمدی سپرده خواهد و منبعد پدرِ هیچ دخل و تصرفی در امورات فرزند نداشته جز اینکه برای سال های آتی، در صورت بودن در قید حیات، بخواهد در جلسه ی عقد فرزند به عنوان ولی دختر حاضر شود و در غیر این صورت وکالت عقد را نیز به ناپدری فرزندش؛ آقای فرزاد حسینی میدهد سبحان الله این را که شنیدم مثل دیوانه های جنون زده شروع به جیغ زدن کردم و موهای سرم رو میکشیدم ازخونه دویدم بیرون تا برم گردوندن خونه اینقد جیغ زدم که همسایه هاشون اومدن بیرون
😔همه از عکس العمل من حیران شده بودن چون فکر میکردن از خدامه برم پیش مامان زندگی کنم؛ اینقد مخالفتم شدید و حالم داغون بود، که کسی حاضر نشد یک کلمه برای قانع کردنم حرف بزنه و در برگردوندنم تردید نکردند
فوری همه پاشدن و قول نامه رو هم بابا پاره کرد یادمه تو راهرو که میاومدیم بیرون، عمه از شدت عصبانیت یه سیلی بهم زد که اصلا برامم مهم نبود اما جگر مامان رو کباب کرده بود
مامان گریه میکرد و تمنا میکرد که پیشش بشینم یادمه منم گریه میکردم و میگفتم یا باید مامانم برگرده یا بابامم اینجا بشینه وگرنه من نمیمومن پیشتون اونجا فهمیدم چقد بابا رو دوست دارم ، چنان پاهاش رو بغل کرده بودم از ترس اینکه جام بزاره بره، که همه به گریه افتادن
😔از یه طرف دلم برای مامان میسوخت و دوست داشتم پیشش بمونم ولی وقتی فکرش رو میکردم که برای همیشه بابا رو از دست میدم نزدیک بود دیوونه بشم و از غصه قلبم بترکه
اون موقع اصلا به این فکر نکردم که بابا چطور راضی به این قول نامه شده فقط نگران بودم که منو باخودشون نبرن و بخوان جام بزارن برن
😔خیلی حال و احوال بدی بود برای همه بابا رو یادمه چشماش قرمز شده بود و بدون یک کلام حرف زدن، از خونه زد بیرون و پیاده رفت؛ نمیدونم اونا خداحافظی کردن یانه اما من حتی از مامان نتونستم خداحافظی کنم میترسیدم بابام فرار کنه لباس بابارو سفت چنگ زدم و دنبالش رفتم
پشت سرم رو نگاه نکردم تا از خونه مامان دور شدیم
یاد مامان میافتادم که چقد خوشی تو دلش بود وقتی فکر میکرد پیشش می مونم، داشتم از غصه دق میکردم اما این مانع تصمیمم نشد و همراه بابا و عمه بر گشتیم
تا از شهر مامان خارج نشدیم میترسیدم منو باخودشون نبرن اما همینکه از شهر دور شدیم اشکام بند اومد. ولی تو دلم حزن و اندوهی بود که وصف کردنش غیر ممکنه اونم بخاطر حال مامان بود فقط
😔تو راه هیچکی با دیگری حرفی نمیزد عمه هنوز از اینکه از سفرش فقط خستگی براش مونده بود عصبانی بود و پشت سر هم از شدت سردرد مسکن مصرف میکرد؛ شب شده بود و ما هنوز تو راه بودیم جرات نداشتم با عمه حرف بزنم اما بالاخره بهش یه تکه کیک تعارف کردم منتظر بودم رو سرم داد بزنه!
اما با بیحالی گفت نمی خوام فردوس جان خودت بخور وقتی گفت فردوس جان انگار تمام دنیا رو بهم دادن
😔چون خیلی معذب بودم از اینکه بخاطر من این همه به اذیت افتاده بودن، وقتی نزدیک شهر خودمون شدیم ماشین پنچر شد و تصمیم گرفتیم بریم روستا؛ خونه پدربزرگم تا صبح بشه
🔹وقتی اونجا رسیدیم همه خوابیده بودن و بیدارشون کردیم مادربزرگ از اینکه منم همراهشون برگشته بودم خیلی متعجب و ناراحت شد؛ اونقد به همه مون بی محلی کرد و بدو بیراه گفت که اون شب عمه قهر کرد و هر طور که بود برگشت شهر؛ خونه خودشون اما منو با خودش نبرد
😔بابا هم اون شب تا صبح رفت مسجد و خونه پدربزرگ نیومد من موندم و غر زدن های مادربزرگ که اون شب از بس ازم عصبانی بود، پتوی درست حسابی نداد بکشم رو خودم
البته چشم بابا رو دور دید که اینطور باهام رفتار کرد وگرنه پیش بابا کسی بهم کمتر از گل نمیگفت
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت نوزدهم وقتی رفتم تو یکی از اون اقایون عینکش رو زد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت بیستم
😔اون شب تلخ و پر از درد که از سفر برگشتیم گذشت و فرداش برگشتیم خونه خودمون یه روز عمه نرگسم؛ که دوست صمیمی مامان بود موقعی که از بابا جدا نشده بود با حالی پریشان و چهره کبود، سرزده اومده بود خونمون
بابا هنوز از سرکار برنگشته بود با عمه تنهایی نشستیم توخونه و کلی برام دردودل کرد و اشک ریخت
کمی آروم تر که شد گفت فردوس جان راستی از مامانت برام بگو رفتی دیدیش چطور بود اوضاع احوالش خوب بود؟ الهی بمیرم برای بی کسی و مظلومیش احوال منو چی؟ ازت نپرسید؟؟
😔منم همه چیو براش توضیح دادم
معلوم بود که از هیچی خبر نداشت و موقع حرف زدنم خیلی تعجب می کرد.
یهو عمه گفت خودتو جم کن بریم خونه آبجیم منظورش خونه عمه بزرگم بود که همسایه مون بودن، اونجا که رفتیم اونا نشستن پای حرف زدن و مدام منو دست بسر می کردن که حرفاشون رو گوش نکنم..
منم کنجکاو شدم ببینم چیا میگن کمی طول کشید تا تونستم از حرفاشون سر در بیارم اما بالاخره فهمیدم سبحان الله باور کردنش خیلی سخت بود
نزدیک بود جیغ بکشم از بس که روحو روانم تحریک شده بود بدنم از شدت ناراحتی عرق سرد کرده بود و رو زانوهام بند نمی شدم اونجا فهمیدم هر چقدم مثل بزرگترا غصه بخورم و دلسوز باشم، باز یه جایی من هنوز بچم و اونم اینکه عقلم به خیلی از چیزا نمی رسید
نگو تو این دو سه سال که از مامان دور بودم این از خدا بی خبرا مامان رو نزدیک بوده دق کشش کنن
😔هر بار که مامان تلفن کرده یا اقدامی کرده تا باهام حرف بزنه، نه تنها نزاشتن من بفهمم و مامان رو نا امید کردن، بلکه حتی با نقشه ی عمه م، خبر خفه شدنم تو آب رو به مامان میدن ؛ مامان بیچارم که هر شب خواب صورت و بدن کبودمو دیده که زیر دست نامادری زجر می کشم، یک ماه با خبر مرگم سر می کنه
☝️فقط خدای متعال می دونه چه زجری کشیده مامان افسردگی می گیره در حدیکه فکر می کنن دیوانه شده و از شوهرش می خوان که طلاقش بده اما آقا فرزاد که حقیقتا مردی باخدا و متقی و عاشق مامان بود، نه تنها این کارو نمی کنه بلکه آواره استان به استان می شه تا بابا رو راضی کنه که منو بهشون بدن
آقا فرزاد؛ شوهر مامان، دوبار میاد شهر ما و هر بار دست خالی بر می گرده حتی موفق نمیشه بابا رو ببینه چون هر بار، عمه یه جوری دست بسرش می کنه
بار سوم که میره خونه عمه، اونجا کلی گریه می کنه و میگه زنم داره تلف میشه بهش این همه دروغ گفتید و ظلم کردید، لااقل بذارید یک دل سیر بچه ش رو ببینه فردوس رو بفرستید مدتی پیشمون بمونه ؛ و اینطوری بوده که عمه راضی میشه منو بفرسته پیش مامان گرچه بابا شدیدا مخالف این میشه که منو برای همیشه به مامان بدن و قانوناً ثبت کنن، اما عمه با وعده وعیدهاش راضیش میکنه که تو بیا فردوس رو بفرست پیش مادرش بزار خودتم با خیال راحت ازدواج کنی وگرنه هیچ زنی نمیشینه واست گل دختر بزرگ کنه بعدا که زندگیت سروماسامان گرفت، میزنیم زیر هرچی قول و قرار و قول نامه س و فردوس رو از مامانش پس میگیریم
بابای جوان و بلاتکلیف و ناخوش اوضاعمم خام نقشه ی عمه میشه و موافقت میکنه این بود که اون سفر رو ترتیب داده بودن که الحمدلله با جیغ و فریادهای من نقشه هاشون نقشه بر آب شد وگرنه ضربه ای کاری به زندگی منو مامان زده میشد
🔸بابام همیشه شکرگزار بود که اون موقع قبول نکردم پیش مامان بشینم و بارها به خاطر تصمیمم تحسینم می کرد و می گفت محال بود بتونم قبول کنم از پیشم بری چون زندگیمو فدات کرده بودم و می خواستم خطایی که در حقت مرتکب شدم و بی مادرت کردم رو برات جبران کنم. همیشه می گفت خدا رحم کرد به دلت افتاد باهامون برگردی وگرنه من با پس گرفتنت از مامانت، مرتکب ظلم بزرگی می شدم و قطعا این کار روهم می کردم موقعیکه می خواستم همراه بابا برگردم، دلم سخت آشوب بود
با وجود تمام نداشته ها و استرس ها و آشفتگی های زندگیم همراه بابا، اما حُبِّ قرآنی که بهم یاد داه بود چنان تو دلم بود و چنان پنهانی وابسته ی بابام کرده بودم که با وجود اینکه مامان و آقا فرزاد آدمای خیلی خوبی بودن، فکر می کردم هیچوقت پیش اونا نمی تونم قرانم رو ادامه بدم و از اون فضا دور میشم
تنهایی و هزارتا سختیه دیگه ی بی مادری و برگشتن به اون خونه، همه و همه به کمترین مسئله ی زندگیم تبدیل شدن وقتی تصمیم گرفتم همراه بابا برگردم.
چراکه به خوبی حس می کردم بابا چیزی یادم داده و برام به یادگار گذاشته که جبران تمام نداشته هامه به همین دلیل بود که رنج های بودن کنار بابا رو با جان خریدم.
✨و این تنها و تنها از لطفِ الله متعال بود که #درد_داد_و_زیباتر_درمان_کرد