eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.2هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_بیست_و_چهارم زینب که می‌بیند اگر کلمه دیگری حرف بزنم بغضم می‌ترکد، به د
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 مرضیه سر تکان می‌دهد: -راستش انقدر هیبتشون آدم رو می‌گیره؛ با این که خیلی مهربونن. من حرفی نزدم اما... لبش را می‌گزد. زینب از جایش بلند می‌شود و می‌گوید: -بچه‌ها بریم جلو بشینیم. روضه داره شروع می‌شه. این بهانه خوبی‌ست برای مرضیه که ادامه حرفش را نزند. مرضیه بلند می‌شود و می‌گوید: -بچه‌ها من پونزدهم رجب به دنیا اومدم، یعنی فردا. دعای ویژه بکنین برام. دعا کنین حاجتم رو بدن. دستش را می‌گیرم: -تا نگی حاجتت چیه دعا نمی‌کنم! صورتش گل می‌اندازد و سعی می‌کند به چشمانم نگاه نکند. روضه‌خوان شروع کرده است ولی من دست مرضیه را رها نکرده‌ام. باید حاجتش خیلی خاص باشد که اینطور دگرگون شده است. با انگشت اشاره دست چپ، انگشتری که در انگشت سومش کرده را تاب می‌دهد. یک عقیق سبز با نقش «یا قمر بنی‌هاشم» که پیداست برایش گشاد است و فکر کنم مال خودش نیست. این دو روز بارها شده که با این انگشتر بازی کند، نگاهش کند و گاهی حتی درش بیاورد و براندازش کند. سوالم را تکرار می‌کنم. مظلومانه می‌گوید: -قول می‌دی دعا کنی؟ قاطعانه می‌گویم: -آره! با بغض، تند و سریع می‌گوید: -شهادت! و دستش را از دستم می‌کشد و می‌رود جلو نزدیک زینب می‌نشیند. اما من در بهت مانده‌ام. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد، مزار زهره است. یاد یادداشت طیبه افتاده‌ام. اولین باری که در گلستان شهدا دیدمش، خیلی تعجب کردم. از خودم پرسیدم مگر زن‌ها هم می توانند شهید شوند؟ و زهره با حضورش جواب مثبت داد. ما حدود هفت‌هزار شهید زن داریم که بجز تعداد انگشت‌شمارشان آن‌ها را نمی‌شناسیم؛ و حتی کسی همت نکرده خاطراتشان را جمع کند. وقتی برای شناختن اسطوره هایمان انقدر کم کار باشیم، دستمان برای ارائه الگو به دخترهای نوجوانمان خالی می‌ماند... و همین می‌شود که می‌روند سراغ الگوهایی که مهارتی جز آرایش و رقص ندارند! نمی‌دانم مرضیه کجا دنبال شهادت می‌گردد. خیلی وقت است که جنگ تمام شده و خبری از بمباران نیست. حتی خیلی وقت است که امنیت پایدار برقرار شده و عملیات تروریستی نداشته‌ایم. سوریه هم که نمی‌تواند برود. اصلاً برای همین است که من تا به حال به چنین آرزویی فکر نکرده بودم. الان اگر باب شهادت باز شده باشد هم برای مردها باز شده... مرضیه چرا فکر می‌کند می‌تواند؟ طیبه هم می‌خواست و توانست؛ با این که ظاهراً راهی برای شهادت نبود. حرفی نمی‌زنم و می‌نشینم کنارشان. روضه شروع می‌شود و همزمان صدای هق‌هق گریه مرضیه و زینب. من هنوز خجالت می‌کشم بلند گریه کنم... .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_بیست_و_پنجم مرضیه سر تکان می‌دهد: -راستش انقدر هیبتشون آدم رو می‌گیره؛
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 وقتی برمی‌گردم سر وسایلمان، صدای همراه مرضیه را می‌شنوم که زنگ می‌خورد. نمی‌دانم مرضیه کجاست. صدای زنگ قطع می‌شود و دوباره بعد از چند دقیقه زنگ می‌خورد. پیداست که کار مهمی دارد. مرضیه هنوز جلو نشسته است و زانوهایش را بغل گرفته. گریه نمی‌کند اما چشمانش قرمز است. می‌گویم: -گوشیت داره زنگ می‌خوره. چند بار زنگ خورد قطع شد. فکر کنم کارش مهمه. این را که می‌شنود، مثل فنر از جا می‌پرد. انگار این دو روز منتظر همین تماس بود. وقتی می‌رسد به کیفش، گوشی درحال زنگ خوردن است. سریع تماس را وصل می‌کند و می‌رود کمی آن طرف‌تر. حتماً نمی‌خواهد مکالمه‌اش را بشنوم. باد شدیدی شروع به وزیدن می‌کند و برزنتی که بجای سقف بالای حیاط نصب کرده‌اند را شدیداً تکان می‌دهد. انگار می‌خواهد باران ببارد. هوای بهار را بخاطر همین دگرگونی و ناپایداری‌اش دوست دارم. ناخودآگاه نگاهم می‌رود به سمت مرضیه که آرام به صحبت‌های کسی که پشت خط است گوش می‌دهد. نگاهش خیره به یک نقطه است و لبش را به دندان گرفته. دعا می‌کنم خبر بدی نشنیده باشد. به دیوار پشت سرش تکیه می‌دهد و آرام‌آرام سر می‌خورد و می‌نشیند. بدون هیچ حرفی تماس را قطع می‌کند و پلک برهم می‌گذارد. نمی‌دانم چه شنیده که به این حال افتاده. دو دِل شده‌ام که بپرسم یا نه. فقط امیدوارم خبر ناگواری نگرفته باشد. زینب که تازه تجدید وضو کرده، سراغ مرضیه را می‌گیرد. به مرضیه اشاره می‌کنم. زینب می‌پرسد: -این چرا حالش اینجوری شد؟ -نمی‌دونم. یکی بهش زنگ زد نمی‌دونم چی گفت که اینطوری بهم ریخت. مرضیه خیره شده به انگشتر عقیق در دستش و کمی اخم کرده. انگار بغضی گلویش را گرفته اما نمی‌خواهد گریه کند. زینب می‌گوید: -بیا بریم بپرسیم چی شده؟ شاید کمک بخواد. با نظرش مخالفم: -شاید بخواد تنها باشه. شاید اصلاً به ما ربطی نداره و دوست نداره ما بدونیم. زینب که دارد به سمت مرضیه می‌رود می‌گوید: -اگه ربط نداشته باشه نمی‌گه بهمون. زور که نیست. دنبال زینب راه می‌افتم. حالا که دقت می‌کنم، چند خط ریز روی پیشانی و کنار چشمان مرضیه می‌بینم. هنوز زود است برای این خط‌ها. مرضیه سی سال هم ندارد. شاید هم قبلاً نبوده یا من دقت نکرده‌ام. سفیدی صورتش در روسری مشکی بیشتر به چشم می‌آید. شاید هم به قول جبهه‌ای‌ها دارد نور بالا می‌زند. زینب دستان مرضیه را می‌گیرد: -چی شده مرضیه؟ حالت خوبه؟ مرضیه چشمانش را باز می‌کند و سعی می‌کند به زور لبخند بزند: -آره خوبم. خودش هم می‌داند که ما باور نکرده‌ایم خوب بودنش را. می‌پرسم: -مطمئنی؟ سرش را به دیوار تکیه می‌دهد و آه می‌کشد. دستم را می‌گذارم روی زانویش: -ما می‌تونیم کمکی بکنیم؟ شاید یه کاری از ما بر بیاد. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_بیست_و_ششم وقتی برمی‌گردم سر وسایلمان، صدای همراه مرضیه را می‌شنوم که ز
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 باز هم سعی می‌کند بخندد. این بار به ما شاید که فکر می‌کنیم می‌توانیم کمکش کنیم. می‌گوید: -فقط دعا کنین بچه‌ها، باشه؟ و آرامتر زمزمه می‌کند: -گرچه فکر کنم دیگه از دعا هم کاری برنیاد... زینب بی‌تاب‌تر می‌شود: -چی شده مرضیه؟ مرضیه می‌زند سر شانه زینب: -هیچی نیست عزیزم. برین بخوابین. زینب شانه بالا می‌اندازد: -باشه. تو هم بخواب که فردا بتونی اعمال ام‌داوود رو به جا بیاری. -چشم. منم یکم وقت دیگه می‌آم می‌خوابم. به همین راحتی می فرستدمان پی نخودسیاه. تا سحر خوابم نمی‌برد از ناراحتی مرضیه که همان جا نشسته و به انگشتر عقیقش خیره است. انگار با یک بغض نفس‌گیر دست به گریبان است و نمی‌خواهد گریه کند؛ حتی در خفا. حالا می‌فهمم غصه‌هایی بزرگ‌تر از غصه من هم در دنیا وجود دارد. هرکسی فکر می‌کند مشکل خودش از همه بزرگ‌تر است درحالی که همیشه یک حالت بدتر هم می‌تواند باشد. و حالا من نمی‌دانم مشکل من و خانواده از هم پاشیده و مادرِ عجیب و ناشناسم بغرنج‌تر است، یا درگیری زینب با بیماری قلبی‌اش و یا مشکل مرضیه‌ای که حتی به خودش اجازه گریه کردن هم نمی‌دهد. مرضیه خودش روانشناس است. حتماً باید بلد باشد چطور با این فشار مقابله کند... نزدیک سحر می‌روم که صدایش بزنم و می‌بینم که پلک هایش روی هم افتاده. آرام در گوشش زمزمه می‌کنم: -مرضیه... سریع چشم باز می کند و لبخند می‌زند. می‌گویم: -بیا سحری بخور، چیزی تا اذان نمونده. -من خواب بودم؟ -خب آره! چشمات بسته بود! -ولی انگار بیدار بودم. یه نفر اینجا بود که الان نمی‌دونم کجا رفت؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_بیست_و_هفتم باز هم سعی می‌کند بخندد. این بار به ما شاید که فکر می‌کنیم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 -کی؟ -حاج احمد متوسلیان. نشسته بودن جلوی من... داشتن با من حرف می‌زدن. غبطه می‌خورم به حالش. یاد رویای چندشب پیش در حیاط می‌افتم که هنوز برای کسی تعریفش نکرده‌ام. می‌گویم: -چه خواب قشنگی دیدی... خیلی جدی می‌گوید: -خواب نبود... عین واقعیت بود. -خوش بحالت. چی می‌گفتن بهت؟ انگار می‌خواهد از زیر سوال در برود که می‌گوید: -بیا بریم سحری بخوریم. دیر می‌شه ها. تا صبح، حس می‌کنم آب شدن و پژمردن مرضیه مهربان را زیر بار غمی که نمی‌دانم چیست و صبح دیگر به وضوح پیداست که چیزی در مرضیه تغییر کرده است. حرف کم می‌زند و وقتی چیزی می‌گوید، بغض صدایش را خش می‌زند. انگار این بغض همدمش شده است. لطیف‌تر شده اما محکم‌تر انگار. نمی‌دانم دیشب پشت خط به مرضیه چه گفتند؛ اما هرچه بود، شاید کمر مرضیه را خم کرد. در دعای ام‌داوود رسیده‌ام به ارمیا. میان نام پیامبران، ارمیا هم هست. تا چندسال پیش نمی‌دانستم ارمیا هم نام یکی از پیامبران بنی‌اسرائیل است. یاد ارمیا افتاده‌ام و یقین دارم الان برایم پیام فرستاده. اما به خودم قول داده‌ام تا آخر امروز سراغ موبایل نروم. اعمال ام‌داوود که تمام می‌شوند و موقع دعا کردن که می‌رسد، می‌مانم میان انبوه حاجاتم کدام را بخواهم. اصلا گیج شده‌ام. کدام را اول بگویم، کدام را بعد... می‌ترسم یکی از حاجاتم از قلم بیفتد. همه را خلاصه می‌کنم در خواستن آمدن امامم. می‌دانم اگر او بیاید همه چیز خوب می‌شود. می دانم بیشتر از هرچیزی، بیشتر از خانواده، کار، تحصیل و هرچیز خوبی به امام نیاز دارم و اگر او نباشد، نه مدرک، نه پول و نه خانواده نمی‌توانند آرامم کنند. خیالم آسوده می‌شود و همه دعاهایم خلاصه می‌شود در خواستن یک امام مهربان، یک پدر، یک پناه. در مفاتیح نوشته اشک ریختن – حتی به اندازه بال مگس – بعد از دعای ام‌داوود، نشانه پذیرفتن دعاست. و مرضیه به پهنای صورت اشک می‌ریزد. این یعنی حاجتش را گرفته است و من هنوز سوالم سر جایش مانده. وقتی مرضیه اشک‌هایش را پاک می‌کند و به من و زینب التماس دعا می گوید می‌پرسم: -الان توی این شرایط، چطوری میخوای شهید بشی؟ لبخند می‌زند: -چطوری و چه موقعش به من ربط نداره. یکی دیگه تعیین می‌کنه. -خودت چی دوست داری؟ انگار دوباره در یک رویای شیرین فرو رفته است: -دوست دارم توی کربلا باشم. همین. غم رفتن از مسجد با صدای اذان مغرب جان می‌گیرد در دلم. دوست ندارم بروم. دلم می‌خواهد بمانم در آغوشش. دلم برای مهمان‌نوازی‌اش تنگ می‌شود... .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_بیست_و_هشتم -کی؟ -حاج احمد متوسلیان. نشسته بودن جلوی من... داشتن با من
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 * دوم شخص مفرد این‌طور که خانم حسینی و همکاراش درباره دختره تحقیق کردن، فکر کنم بشه بهش اعتماد کرد. ما همه چیزو درباره‌ش بررسی کردیم. خانم صابری و همکارشون نشستن کامل خطش و پیامرساناشو کنترل کردن. چندوقته اکانت تلگرام و اینستاگرامشو پاک کرده. این‌طور که خانم صابری می‌گفت، خوشبختانه هیچ نشونه‌ای از رابطه با جنس مخالف پیدا نکردن توی چت‌ها و پیام‌هاش. چندبار هم دانشگاهی‌هاش سعی کردن براش پیام بدن و ارتباط بگیرن ولی حتی جوابشونو نداده. خب این خیلی امیدوار‌کننده‌ست. یعنی می‌تونه خودشو جمع کنه، پاک مونده و از همه مهم‌تر، آتو دست کسی نداره. خانم صابری یه چیز جالبی درباره‌ش می‌گفت. این که خیلی از دخترایی که جذب موسسه مامانش شدن، یا دوستای دانشگاهش و بقیه دوستاش، شبهاتشون رو از دختره می‌پرسن و توی مسائل مختلف باهاش مشورت می‌کنن؛ حتی به عنوان یه پشتوانه عاطفی هم برای بعضیاشون محسوب میشه. یه جورایی امینشون هست. شخصیت تاثیرگذاریه. خیلی کارا می‌تونه بکنه. نمی‌دونم قبول می‌کنه همکاری کنه یا نه. ریسک بزرگیه؛ چون با مادرش طرفه. شاید من اگه بودم قبول نمی‌کردم. دعا کن قبول کنه. ما یکی رو نیاز داریم توی اون موسسه، که زیر و بمش رو برامون بکشه بیرون. این که بخوایم نیروهای خودمونو بفرستیم اونجا خیلی زمان‌بره و ممکنه خیلی موفق نشه. اما دختره خیلی راحت می‌تونه نفوذ کنه. تازه یه مشکل دیگه، اینه که ما حداقل تا چند هفته دیگه می‌تونیم ازش کمک بگیریم. چون داره برای یه فرصت مطالعاتی می‌ره آلمان. فعلا مشکلی نبوده و بهش گفتیم عادی رفتار کنه و رفتنش رو لغو نکنه. اما من مشکوکم. باید ببینیم یه وقت تله نباشه که بخوان شکارش کنن و تبدیلش کنن به نیروی خودشون. نمی‌دونم اون دختر از این که می‌خواد تنها بره یه کشور دیگه چه حسی داره... اما تو که خیلی خوشحال بودی. یادته؟ وقتی اجازه‌ش رو از بابا گرفتی، بابا اول اخم کرد. گفت تنهایی داری می‌ری؟ تو هم یه حالت مظلومانه به من نگاه کردی و گفتی: داداشم اونجاست اون مدت. خیالتون راحت. بابا هم که فهمید منم همونجا ماموریت دارم، خیالش راحت شد. خندید و گفت: حالا یه هفته می‌خوای منو با این اژدها تنها بذاری؟! به مرتضی اشاره می‌کرد! راست می‌گفت، تو که نبودی خونه رو نمی‌شد تحمل کرد. تو بلد بودی چطوری فضای خونه رو شاد نگه داری. همه ما خودمونو داده بودیم دست مدیریت تو. اگه تو نبودی ما بلاتکلیف می‌شدیم... دست انداختی دور گردن بابا و بوسیدیش. گفتی حتما برای همه‌مون دعا می‌کنی. مگه نه؟ خب الان به دعات نیاز دارم... به دعای تو، به دعای مامان... دیروز که با خانم صابری جلسه داشتیم، بهش گفتم باید یه پرونده جدا برای اون خانم و موسسه‌ش تشکیل بشه. خانم صابری هم موافق بودن. یکی از همکارای خانم صابری که اسم جهادیش خانم محمودی هست، وقتی گفتم پرونده جدا تشکیل بدیم خیلی جدی گفت: لطفا روشن کردن تکلیف اون موسسه رو به عهده ما بذارین. ماها زبونشونو بهتر می‌فهمیم. من نمی‌تونم اسم خودم رو بذارم زن، ولی نتونم از پس امثال ستاره جناب‌پور بربیام. خانم صابری هم حرفشو تایید کرد. این‌طور که بوش میاد، ما با یه خانه فساد معمولی طرف نیستیم. اصلا انگار هدف جناب‌پور فساد و فحشا نیست. یا هدف اصلیش نیست. توی باشگاهش، دخترا و خانم ها رو جذب می‌کنه و می‌کشونه توی کلاسای موسسه‌ش. مخصوصا کسایی که یه مشکلی تو زندگی‌شون دارن و نیاز به حمایت عاطفی دارن. بعد از کلاسای توانمندسازی اقتصادی شروع می‌شه، کم‌کم وارد آموزشای عقیدتی میشه و کار می‌کشه به عرفانای کاذب. قرار شده فعلا خانم صابری با دختر ستاره جناب‌پور در ارتباط باشه. منتظریم ببینیم چی جواب می‌ده و حاضره همکاری کنه یا نه... .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_بیست_و_نهم * دوم شخص مفرد این‌طور که خانم حسینی و همکاراش درباره دختره
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 این بار در پارک قرار گذاشته است. نشسته‌ام تا برود آبمیوه بخرد و بیاید. به این فکر می‌کنم که این بار هم جواب سوالاتم را قطره‌چکانی و نصفه‌نیمه می‌دهد یا دقیق تلکیف را روشن می‌کند؟ با آبمیوه می‌رسد و تعارف می‌کند. تشکر می‌کنم و می‌گویم: -تونستین چیز دیگه‌ای بفهمین؟ بی‌مقدمه می‌رود سر اصل مطلب: -به شما بستگی داره دخترم. -یعنی چی؟ کامل به طرفم برمی‌گردد و می‌گوید: -مامانت خیلی دوست دارن بهشون توی موسسه کمک کنی، نه؟ سر تکان می‌دهم: -آره ولی از وقتی فهمیدم اونجا چه خبره اصلا میلی به اینکار ندارم. -ولی باید حداقل تا قبل رفتنت بهش کمک کنی! درواقع به ما. شاخ درمی‌آورم: چرا؟ -ببین... ما باید دقیقا بفهمیم اون موسسه تحت نظر کی اداره میشه، از کجا تامین میشه و اهداف بلندمدت و کوتاه‌مدتش چیه. برای این که بفهمیم، باید یه نفر رو اونجا داشته باشیم. تو بهترین گزینه‌ای از دید من. اما بازم، هرجور صلاح میدونی. هیچ اجباری نیست. خون به مغزم هجوم می‌آورد. یعنی باید بروم جاسوسی کنم، آن هم از مادرم؟! مسخره است! این را بلند می‌گویم. دستانم را می‌گیرد: -ببین عزیزم، اولا گفتم هیچ اجباری نیست. دوما شما از مادرت جاسوسی نمی‌کنی. مگه خودت نگفتی مامانت هم یکی از اعضای هیئت‌مدیره‌ست؟ شاید خودشم نمی‌دونه چکار می‌کنه. یه درصد احتمال بده با این کارت، بتونی به مامانت کمک کنی و زودتر از این جریان بکشیش بیرون. تازه این غیر از کمکیه که به دخترا و زن‌های کشورت می‌کنی. وقتی یه مشکلی، یه کاستی‌ای توی جامعه هست، همه ما شرعا مسئولیم اگه کاری ازمون برمی‌آد انجام بدیم. درسته؟ هیچ نمی‌گویم و فقط سعی می‌کنم جلوی سرازیر شدن اشک‌هایم را بگیرم. ادامه می‌دهد: -ببین... این همه دختر و زن دارن می‌افتن توی منجلاب فساد؛ اونم فساد فکری. می‌تونی خودت رو جای یکی از اونا بذاری؟ نمی‌شه بگی به من ربطی نداره. اگه الان جلوی این فسادو نگیریم، دیر یا زود دامن همه‌مونو می‌گیره. اریحا... زشته که ما زن‌ها، خودمون نتونیم خودمونو جمع کنیم. غیرت که فقط برای مردا نیست. زشته ما بی‌غیرت باشیم و وایسیم نگاه کنیم چه بلایی داره سر هم‌نوع و هم‌جنسمون میاد. راست می گوید؛ اما مادرم است. بین دوراهی مانده‌ام. مادرم، یا کشورم؟ هردو عزیزند. مادر من هرکاری کرده باشد، مادر من است. روی چشمم جا دارد. حتی اگر برایم کم گذاشته باشد، حتی اگر مجرم امنیتی باشد، بازهم دلیل نمی‌شود حرمتش را بشکنم. می‌گویم: -درست می‌گین، ولی مامانمه! این خیانت نیست بهش؟ این نامردی نیست؟ -نامردی اینه که انحراف مامانت رو ببینی، اما دست رو دست بذاری تا جرمش سنگین‌تر شه یا اگه جرمی نکرده، بعدا آلوده بشه و نشه کاریش کرد. بهت قول می‌دم، اگه بی‌گناه بود مشکلی براش پیش نیاد. و اگه گناهکار بود سعی کنم براش تخفیف بگیرم. این جاسوسی نیست اریحا. خیانت هم نیست. ولی بازم، هرجور راحتی. سرم را پایین می‌اندازم. دوست دارم بدانم اگر خودش بود چکار می‌کرد؟ زمزمه می‌کنم: -بذارین یکم فکر کنم. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 10 با کمیل، یک کاروان طلبه پیدا کردیم که با هم برویم؛ اما چند روز مانده
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 11 یادم رفت بگویم...نام جهادی‌ام در سوریه سیدحیدر است. ابوعزیز می‌پرسد: کم لیلۀ هل تمکث؟(چند شب می‌مونی؟) -لدرجة أن تعبي يزول.(انقدر که خستگیم دربره.) در را کامل باز می‌کند، سرش را تکان می‌دهد و زیر لب می‌گوید: تعال. سرعۀ. وارد خانه می‌شوم. ابوعزیز گردن می‌کشد و نگاهی به بیرون می‌اندازد و در را می‌بندد. کوله‌ام را در می‌آورم. تازه یادم می‌افتد چقدر کمر و پاهایم درد می‌کند. ابوعزیز راهنمایی‌ام می‌کند داخل اتاق. جوانی ست حدودا بیست و چهار، پنج ساله؛ لاغر و ترکه‌ای و با چهره‌ای آفتاب‌سوخته. با مادرش زندگی می‌کند و کارش قاچاق انسان است؛ پول می‌گیرد و آدم‌هایی که از حکومت داعش ذله شده اند را منتقل می‌کند به مناطق دیگر سوریه که آزاد هستند. بماند که چطور ما با ابوعزیز ارتباط گرفتیم و اعتماد متقابل ایجاد کردیم تا کمکمان کند. تجدید وضو می‌کنم و به نماز می‌ایستم. پاهایم از درد غش می‌رود. نماز را که می‌خوانم، دیگر نمی‌توانم بیدار بمانم. اسلحه‌ام را در آغوش می‌گیرم و یک آرنجم را زیر سرم می‌گذارم. خوابیدن در منطقه جنگی، آن هم در خانه مردم بومی یعنی همین. باید مسلح و با چشمان باز بخوابی. *** صدای همهمه در سرم می‌پیچد و چشم باز می‌کنم. آفتاب کم‌کم خودش را از پنجره کوچک اتاق کشیده داخل. ساعتم، هشت صبح را نشان می‌دهد. هنوز خوابم می‌آید. کسی در اتاق نیست. می‌نشینم و گوش تیز می‌کنم. صدای جیغ و فریاد می‌آید. اسلحه را در دستم می‌فشارم و از جا بلند می‌شوم. صدا از بیرون است؛ اما چندان فاصله‌ای ندارد. از اتاق قدم به حیاط می‌گذارم. نگاهی به پرده اتاق مادر ابوعزیز می‌اندازم که مثل همیشه افتاده است و با نسیم تکان می‌خورد. در خانه نیمه‌باز است. با احتیاط، تا نزدیک در می‌روم و نگاهی به بیرون می‌اندازم. ابوعزیز را می‌بینم که با فاصله یکی دو متری، ایستاده و به صحنه درگیری نگاه می‌کند. درگیری میان یک پیرمرد عرب است و چند مامور داعش. پیرمرد نحیف‌تر از آن است که بتواند با داعشی‌ها دربیفتد؛ برای همین به التماس افتاده است. لباس یکی از داعشی‌ها را گرفته و سعی دارد با گریه و ناله، نگهش دارد؛ اما مامور داعش، با قنداق اسلحه به سینه‌اش می‌کوبد و عقب می‌رانَدَش. چند زن و بچه هم آن طرف‌تر ایستاده اند و ضجه می‌زنند. رد نگاهشان را می‌گیرم؛ می‌رسم به دختر جوانی که مچش در دست یک داعشی درشت‌هیکل مانده و دارد به سمت ماشین کشیده می‌شود. دختر گریه می‌کند و جیغ می‌کشد. خودش را روی زمین می‌اندازد و جیغ می‌کشد. به مردهای داعشی التماس می‌کند و جیغ می‌کشد؛ اما فایده ندارد؛ زورش نمی‌رسد که خودش را رها کند. شالش عقب رفته و موهایش کمی پیدا شده‌اند. مردم بقیه خانه‌ها هم ایستاده اند به تماشا. این مردم، ده سال است که به تماشا نشسته‌اند تا کشورشان به این روز بیفتد. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 11 یادم رفت بگویم...نام جهادی‌ام در سوریه سیدحیدر است. ابوعزیز می‌پرسد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 12 دندان‌هایم روی هم چفت می‌شوند و سرم را می‌کشم داخل خانه. احساس می‌کنم یک نفر روی سینه‌ام نشسته، دستش را گذاشته روی گلویم و فشار می‌دهد. هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. سرم را می‌کوبم به دیوار پشت سرم و پلک‌هایم را بر هم فشار می‌دهم. دست خودم نیست که یاد خانم رحیمی می‌افتم. فکر کنم دور از جان، این دختر همسن خانم رحیمی باشد. لبم را گاز می‌گیرم. سرم درد گرفته است و تنگی نفسم شدیدتر شده. صدای جیغ‌های دختر و ناله‌های پیرمرد تحلیل می‌رود و کم‌کم قطع می‌شود. دلم می‌خواهد همین الان چشم باز کنم و ببینم همه این‌ها فقط یک خواب پریشان بوده است؛ اما نیست. صدای حرکت ماشین داعشی‌ها می‌آید و بعد هم صدای گریه و مویه‌های آرام پیرمرد و خانواده‌اش. ابوعزیز می‌آید داخل خانه و چشمش به من می‌خورد. نگاهش را می‌دزدد؛ انگار خجالت می‌کشد که جلوی چشمش، دختر همسایه را برده‌اند و او ترسیده و فقط نگاه کرده. در را می‌بندد و می‌گوید: كل يوم يجمعون الزكاة والضرائب منا بذريعة جديدة. إذا لم يكن لدى شخص ما مال، فعليه أن يدفع ثمن حياته أو عِرضه.(هر روز به یه بهونه جدید ازمون زکات و مالیات می‌گیرند. اگرم کسی پول نداشته باشه، باید یا جونش رو بده، یا ناموسش رو.) سینه‌ام سنگین‌تر می‌شود و درد بدی در آن می‌پیچد. کامم تلخِ تلخ است؛ مخصوصا که یاد خانواده خودم افتاده‌ام و یاد خانم رحیمی. ابوعزیز با صدای گرفته می‌گوید: خلّیه. تعال للفطور.(ولش کن. بیا صبحانه بخور.) باشد...اصلاً به من چه که دختر مردم را در روز روشن با خودشان بردند؟ صبحانه مهم‌تر است! تف به این... -می‌دونم حالت خرابه داداش. فعلاً آروم باش، طاقت بیار. کمیل جلو می‌آید و دستش را می‌گذارد روی قلبم. انگار از میان انگشتانش آرامش در قلبم می‌ریزند. سرش را می‌آورد جلو و می‌گوید: یکم دیگه طاقت بیار عباس جان. درست می‌شه. چشمانم را می‌بندم و وقتی بازشان می‌کنم، کمیل نیست. آرام‌تر شده‌ام. بدون هیچ حرفی وارد خانه می‌شوم. صبحانه شاهانه‌مان، کمی نان خشک است با شیر. در منطقه‌ای که داعش آن را اداره کند، همین هم غنیمت است. کم می‌خورم که ابوعزیز و مادرش گرسنه نمانند. تا همین‌جا هم خیلی لطف کرده‌اند که پذیرفته‌اند کمکم کنند. اگر داعش بفهمد دارند با ایران همکاری می‌کنند، کارشان تمام است. ابوعزیز می‌گوید: یجب أن تغادر بعد المغرب.(باید بعد از مغرب راه بیفتی.) سرم را تکان می‌دهم. این یعنی باید تا عصر این‌جا بمانم و از خانه هم نمی‌توانم بیرون بروم. ابوعزیز یک برگه تردد و مدارک شناسایی جعلی را تحویلم می‌دهد تا بتوانم از ایست بازرسی‌های داعش رد بشوم. خودشان به این‌ها می‌گوید بطاقه. نام و مشخصاتم را حفظ می‌کنم. پاهایم هنوز از پیاده‌روی دیشب درد می‌کند؛ کمرم هم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 12 دندان‌هایم روی هم چفت می‌شوند و سرم را می‌کشم داخل خانه. احساس می‌کنم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 13 چند ماه پیش، وقتی با لب و لوچه آویزان برگشتم اصفهان، یک راست گفتند برو اتاق حاج رسول. راستش داشتم از فضولی می‌مردم. حاج رسول در اتاقش بود و داشت به گلدان‌‌های حسن‌یوسفش آب می‌داد. وارد که شدم و احترام گذاشتم، نگاهش افتاد به چهره خسته و شاکی‌ام. حالا ساعت چند بود؟ دوازده شب. برای همین خواب‌آلود هم بودم و حسابی قیافه‌ام بهم ریخته بود. حاج رسول هم فهمید باید برخلاف همیشه، کمی نازم را بکشد و دلجویی کند. آمد جلو و گفت: به‌به! پسرم عباس! خوبی باباجان؟ یک لبخند زورکی زدم و گردن کج کردم. دلم می‌خواست بگویم اگر الان در پرواز تهران-دمشق بودم، حالم خیلی بهتر بود نه الان که مانند چک برگشتی شده ام؛ اما نگفتم. ترجیح دادم غر نزنم تا زودتر برود سر اصل مطلب. خودش هم فهمید حوصله ندارم که دعوتم کرد بنشینم. خودم را رها کردم روی مبل‌های قدیمی دفترش. صدای فنر مبل‌ها در‌آمد. نمی‌دانم چرا حاضر نیست وسایل دفترش را عوض کند. چندبار هم گفتیم این کار را بکند، هربار می‌گفت: پول بیت‌المال برای عشق و حال من توی دفتر نیست. همینا خوبه. چند برگه و پرونده را از روی میزش برداشت و عینکش را زد: خب چه خبرا؟ می‌دانستم من را از پای پرواز تهران-دمشق برنگردانده و ساعت دوازده به دفترش نکشانده که حال خودم و خانواده‌ام را بپرسد و گپ و گفت دوستانه داشته باشیم. سوالش را با سوال جواب دادم: از کجا چه خبر؟ از بالای شیشه‌های عینک نگاهم کرد و جدی شد: تو سال هشتاد و هشت توی تیم حاج حسین بودی؟ از یادآوری آن سال و آن پرونده سرم درد گرفت. برای جای خالی حاج حسین و کمیل آه کشیدم و گفتم: بله! چطور؟ دوباره نگاهش را انداخت روی برگه‌های مقابلش و گفت: پس خوب می‌دونی اونایی که می‌خواستن ایران رو مثل سوریه درگیر جنگ کنن، هنوز بی‌خیال نشدن که هیچ، فعال‌تر هم شدن. از طیف سلطنت‌طلب و باستان‌گرا بگیر تا داعش و گروهک‌های جدایی‌طلب و منافقین. برای همین گفتم تو بیای سر این پرونده بایستی و از تجربه‌ت توی سال هشتاد و هشت و چندتا ماموریت برون‌مرزی‌ای که داشتی استفاده کنی. گفتم: در خدمتم. یعنی چیز دیگری نمی‌شد بگویم. مهم نیست چه کاری باشد و کجا باشد؛ کار من دویدن برای انقلاب و امنیت مردم است؛ اما راستش را بخواهید، دلم هنوز در پرواز تهران-دمشق بود. با خودم می‌گفتم الان حتماً بچه‌ها دارند توی سر و کله هم می‌زنند و شوخی می‌کنند؛ شاید هم خودشان را به در و دیوار هواپیمای نظامی آویزان کرده‌اند که موقع فرود نیفتند روی سر و کول هم. دوباره آه کشیدم و ناگاه دیدم حاج رسول، یک پرونده با جلد سبز را مقابلم گرفته. به خودم آمدم و پرونده را از دستش گرفتم. گفت: عاشقی؟ رفته بودی توی هپروت! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 13 چند ماه پیش، وقتی با لب و لوچه آویزان برگشتم اصفهان، یک راست گفتند ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 14 با شرمندگی سرم را پایین انداختم. حرفش اعصابم را خرد کرد؛ یاد چندسال پیش افتادم. لبم را گاز گرفتم و حواسم را جمع کردم در همان اتاق حاج رسول. فکر کنم خودش هم فهمید یاد چه چیزی افتاده‌ام که دوباره جدی شد: این رو بخون. تا فردا ساعت نُه و نیم صبح وقت داری نظرت رو بگی و تیم بچینی و کارِت رو شروع کنی. پرونده را گرفتم و مات نگاهش کردم. حاج رسول با همان حالت خاص خودش گفت: من دیگه کاریت ندارما! کاری نداری؟ این حرف حاج رسول معروف است و یک معنی بیشتر ندارد: برو بیرون تا خودم بیرونت نکردم! الان که فکر می‌کنم، می‌بینم این که این پرونده آمد زیر دست من، عنایت خودِ حضرت زینب علیهاالسلام بود. غیر از برکاتی که خود پرونده داشت و خطری که از سر کشور دفع شد، یک جورهایی به خودِ من هم روح تازه بخشید. سلام نمازم را می‌دهم و سجده شکر می‌روم. دلم نمی‌خواهد سر از سجده بردارم. نمی‌دانم زنده می‌رسم به خط خودی یا نه؟ دلم از آن چیزی که در این مدت دیده‌ام حسابی گرفته است. بغض، خودش را از گلویم بالا می‌کشد و در چشمانم تبدیل به اشک می‌شود. هنوز اعصابم از ماجرای صبح بهم ریخته است. دوست ندارم به این فکر کنم که آن دختر سوری الان کجاست. او اولین دختری نیست که آرزوها و امید و خوشبختی‌اش، پای هوس داعشی‌ها سر بُریده شده است؛ و متاسفانه آخرینش هم نخواهد بود. تعجب کرده‌ام از این که با وجود دیدن این ماجرا، هنوز زنده‌ام؛ شاید اثر دست کمیل باشد. جای دستانش روی سینه‌ام هنوز داغ است. سر از سجده برمی‌دارم و قرآن کوچکم را از جیبم در می‌آورم و بازش می‌کنم. سوره مائده می‌آید: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ ﴿٥٤﴾ إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ ﴿٥٥﴾ وَمَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ ﴿٥٦﴾ (ای اهل ایمان! هر کس از شما از دینش برگردد [زیانی به خدا نمی‌رساند] خدا به زودی گروهی را می‌آورد که آنان را دوست دارد، و آنان هم خدا را دوست دارند؛ در برابر مؤمنان فروتن‌اند، و در برابر کافران، سرسخت و قدرتمندند، همواره در راه خدا جهاد می‌کنند، و از سرزنش هیچ سرزنش کننده‌ای نمی‌ترسند. این فضل خداست که به هر کس بخواهد می‌دهد؛ و خدا بسیار عطاکننده و داناست. سرپرست و دوست شما فقط خدا و رسول اوست و مؤمنانی [مانند علی بن ابی طالب اند] که همواره نماز را برپا می‌دارند و در حالی که در رکوعند [به تهیدستان] زکات می‌دهند. و کسانی که خدا و رسولش و مؤمنانی [چون علی بن ابی طالب] را به سرپرستی و دوستی بپذیرند [حزب خدایند،] و یقیناً حزب خدا [در هر زمان و همه جا] پیروزند.) زیر لب آیات را می‌خوانم. چقدر دلم برای این آیات تنگ شده بود. دارد دیر می‌شود، قرآن را می‌بندم و می‌بوسم. قبل از آن که قرآن را سر جایش برگردانم، مادر ابوعزیز می‌گوید: ما هاد ابنی؟(اون چیه پسرم؟) ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 14 با شرمندگی سرم را پایین انداختم. حرفش اعصابم را خرد کرد؛ یاد چندسال
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 15 و به قرآنِ توی دستم اشاره می‌کند. به چهره شکسته و خسته‌اش لبخند می‌زنم و می‌گویم: کتاب الله. قرآن. با دقت نگاهم می‌کند و از تعجب اخم می‌کند. بعد از چند ثانیه می‌گوید: ألست شيعي؟(مگر شیعه نیستی؟) و با چشمانش به مُهر تربتی که مقابلم گذاشته‌ام اشاره می‌کند. منظورش را نمی‌فهمم و می‌گویم: إی. انا شیعی.(بله من شیعه‌م.) -هل يقبل الشيعة القرآن أيضا؟(شیعه‌ها هم قرآن رو قبول دارند؟) بغض در گلویم جان می‌گیرد. به پیرزن حق می‌دهم اینطوری فکر کند. الان بیشتر از ده سال است که تکفیری‌ها و سلفی‌ها با تمام توانشان سعی دارند میان شیعه و سنی اختلاف بیندازند و در مناطق سنی‌نشین سوریه، علیه شیعه تبلیغات می‌کنند. اصلا همین اختلاف‌ها بود که سوریه را به این‌جا کشاند؛ وگرنه تا قبل از تفرقه‌افکنیِ تکفیری‌ها، شیعه و سنی داشتند کنار هم زندگی‌شان را می‌کردند و مشکلی با هم نداشتند. آه می‌کشم از مظلومیت شیعه. تازه یادم می‌افتد داعش به این مردم گفته است شیعه‌ها قرآن را قبول ندارند. مفاتیح را نشان مردم می‌دادند و می‌گفتند شیعه، کتاب جدید آورده است بجای قرآن! دوباره لبخند می‌زنم: کلنا مُسلِمون. القرآن كتابنا جميعاً.(همه ما مسلمونیم. قرآن کتاب همه ماست.) لبخند مادرانه‌اش، دندان‌های کرم‌خورده‌اش را به رخ می‌کشد. دلم می‌سوزد برای او و همه مردمی که این‌جا زیر یوغ داعش، از ساده‌ترین امکانات درمانی هم محرومند. قرآن جیبی‌ام را سر جایش می‌گذارم. چشمم می‌افتد به دستان پیرزن که آرام روی پایش کشیده می‌شود. پایش درد می‌کند و صورتش هربار از درد در هم می‌رود. دلم می‌خواهد کاری برایش بکنم؛ نمی‌توانم بگذارم این‌جا درد بکشد. نگاه ناامیدانه‌ای به کوله‌ام می‌کنم؛ نمی‌دانم برای چه. تهِ کوله، یک ورق قرص مسکن پیدا می‌کنم. تا در منطقه جنگی نباشی، این را نمی‌فهمی که قرص مسکن در منطقه جنگی از طلا هم باارزش‌تر است. از دیدن قرص‌ها ذوق می‌کنم و آن‌ها را به پیرزن می‌دهم: إتفضلی. هذه الحبوب تقلل الألم.(بفرمایید. این قرص‌ها دردتون رو کم می‌کنه.) چهره‌اش از هم باز می‌شود و ناباورانه قرص‌ها را می‌گیرد. این مردم الان چندین سال است که غذای درست و حسابی هم ندارند چه رسد به دارو. دستانش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: شکرا. الله یحفظک ابنی.(ممنونم. خدا حفظت کنه پسرم.) دستم را بر سینه می‌گذارم: حفظکم الله ان‌شاءالله.(خدا شما رو حفظ کنه ان‌شاءالله.) و از جایم بلند می‌شوم. ابوعزیز می‌آید داخل اتاق و می‌گوید: یجب الذهاب. انها یتأخر.(باید بریم. دیر می‌شه.) ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺