eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.2هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 65 چشم از مطهره برنمی‌داشتم. وقتی نگاهش می‌کردم، رنگ‌به‌رنگ می‌شد؛ اما
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 66 انقدر پریشان بودم که حتی زبانم به گفتن ذکر هم نمی‌چرخید. فقط به این فکر می‌کردم که من و مطهره الان باید نماز صبحمان را به جماعت بخوانیم؛ نه این که در آمبولانس باشیم. امدادگر یک دور دیگر علائم حیاتی مطهره را چک کرد و باز هم برای احیای قلبی تقلا کرد. نمی‌فهمیدم دارد چه اتفاقی می‌افتد. مغزم کند شده بود. زبانم مثل یک وزنه ده تُنی تکان نمی‌خورد. ناگاه امدادگر دست از کار کشید و لبش را جوید. به من نگاه کرد. شاید تعجب کرده بود از این که هنوز مات هستم. وقتی مطمئن شد قلب مطهره دیگر نمی‌زند، چادر مطهره را کشید روی صورتش. چند لحظه به صورت مطهره که زیر چادر پنهان شده بود نگاه کردم. نمی‌فهمیدم. وقتی دیدم امدادگر کاری نمی‌کند، جرأت پیدا کردم، دست بردم و چادر مطهره را از صورتش برداشتم. سرم را جلوتر بردم و این بار بیشتر به صورتش دقت کردم. از این که امدادگر داشت نگاهمان می‌کرد خوشم نمی‌آمد. بالاخره به سختی زبان چرخاندم و به امدادگر گفتم: - حالش خوب می‌شه؟ امدادگر فقط نگاهم کرد. از نگاهش اندوه را خواندم. انگار می‌دانست نباید چیزی بگوید؛ فهمیده بود من انقدر شوکه شده‌ام که معنای رفتارش را نفهمیدم و هنوز امید داشتم به زنده بودن مطهره. دوباره پرسیدم: - شما می‌دونید چرا اینطوری شده؟ سرش را تکان داد؛ خیلی کم. با صدای گرفته‌ای پرسید: - گفتید شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ راست نشستم و گفتم: - همسرشونم. همیشه از پاسخ به این سوال احساس غرور می‌کردم؛ حتی الان که یک حس مبهم در ذهنم فریاد می‌زد که این اول بدبختی‌ست. دوست داشتم بگویم اردیبهشت همین امسال عقد کردیم؛ اول رجب. دقیقاً دو ماه و بیست و سه روز از عقدمان می‌گذشت. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 66 انقدر پریشان بودم که حتی زبانم به گفتن ذکر هم نمی‌چرخید. فقط به این
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 67 مقنعه مطهره را صاف کردم که گردنش پیدا نباشد. جرأت نمی‌کردم به گردن کبودش دست بکشم. گفتم: - مگه نمی‌گید گردنش ممکنه شکسته باشه؟ چرا آتل نمی‌بندید؟ باز هم چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت و بی‌سیمش را از جیبش درآورد. دیگر نگاهش نکردم. چشم دوختم به مطهره. چند تار مو از موهای مشکی‌اش از زیر مقنعه بیرون آمده بود. احساس می‌کردم خواب است. طوری که بیدار نشود، با انگشتانم سعی کردم موهایش را برگردانم زیر مقنعه. موهایش بخاطر عرق چسبیده بودند به سرش. عرقش سرد بود؛ سرش هم. پشت دستم را گذاشتم روی گونه‌اش. یخ بود. نمی‌فهمیدم؛ مطهره من انقدر یخ و بی‌روح نبود! دستم را گرفتم مقابل لبان نیمه‌باز و کبودش. انگار می‌خندید. چشم بستم و تمام حواسم را روی دستم متمرکز کردم تا بتوانم گرمای دم و بازدمش را بفهمم؛ اما هیچ نفهمیدم. از بینی‌اش هم. به امدادگر نگاه کردم. حرف‌هایش پشت بی‌سیم تمام شده بود؛ اما نگاهمان نمی‌کرد. انگار فهمیده بود از نگاهش خوشم نمی‌آید. دست لرزانم را بردم به سمت مقنعه مطهره؛ زیر مقنعه‌اش. می‌ترسیدم دست بگذارم روی گردنش؛ اما باید نبضش را چک می‌کردم. آرام دست گذاشتم روی شاهرگ گردنش. نبض انگشتان خودم را می‌فهمیدم؛ اما نبض مطهره را نه. دلم در هم پیچید. انگار تازه داشتم می‌فهمیدم چه شده. ناباورانه به امدادگر گفتم: - چرا نبضش نمی‌زنه؟ نگاه امدادگر دوباره آمد روی صورتم و رنگ ترحم گرفت. بلندتر پرسیدم: - چرا نفس نمی‌کشه؟ باز هم جواب نداد. خیز گرفته بود؛ انگار می‌خواست اگر لازم شد بیاید و نگذارد دیوانه‌بازی در بیاورم. دوباره مطهره را نگاه کردم. سرش افتاده بود به سمت من. یک لبخند محو روی لب‌هایش بود. یک دستم را گذاشته بودم روی دست لاغر و ظریف مطهره و یک دستم را فشار دادم روی قفسه سینه‌ام. قلبم درد می‌کرد. تیر می‌کشید. چندبار صدایش زدم؛ جواب نمی‌داد. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 67 مقنعه مطهره را صاف کردم که گردنش پیدا نباشد. جرأت نمی‌کردم به گردن
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 68 - عباس جان، سوژه دوم داره میاد به سمت تو. صدای مرصاد است که باعث می‌شود از فکر و خیال آن شب بیرون بیایم. دست می‌کشم روی صورتم و می‌گویم: - باشه، تو هم بیا به من دست بده. ده دقیقه بعد، تروریست دوم هم رسید. مرصاد در ماشین، آن سوی خیابان نشسته بود. از کنارش رد شدم و با نگاه به او فهماندم که این‌جا هستم. مرصاد در بی‌سیم گفت: - عباس قدم بعدی چیه؟ - فعلا فقط تعقیب و مراقبت. احتمالاً باید تا وقتی با مامور تخلیه‌شون دست می‌دن صبر کنیم. بیست دقیقه‌ای گذشت تا از خانه بیایند بیرون. سوار یک ماشین می‌شوند و راه می‌افتند. مرصاد زودتر می‌رود دنبالشان و بعد هم من با موتور. *** جلال ایستاده بود کنار خیابان؛ با ماشینش. منتظر مسافر بود. معمولاً مسافر سوار می‌کرد که خانواده‌اش مشکوک نشوند به درآمدش. جلو رفتم و در صندلی جلو را باز کردم. بسم‌الله گفتم و بلند سلام کردم: - احمدآباد! اخم‌هایش توی هم بود. فقط سرش را تکان داد. راه نیفتاد؛ منتظر بود سه نفر دیگر هم سوار شوند. طبق هماهنگی قبلی، سه نفر از بچه‌های خودمان سوار شدند تا راه افتاد. گفتم: - خبر داری سمیر رو گرفتن؟ اخمش بیشتر شد: - منظورتون رو نفهمیدم! پوزخند زدم: فهمیدی. البته خیالت راحت، آزادش کردن! صدایش لرزان شد و بالا رفت: - من نمی‌فهمم سمیر کیه و قضیه چیه؟ اشتباه گرفتی! گفتم: - جلال کریمی، فرزند کاظم، متاهل و فاقد فرزند، مدرک دیپلم، کارگر سابق یک کارگاه مبل‌سازی و در حال حاضر بی‌کار، فاقد سوءسابقه کیفری. هنوزم می‌گی اشتباه گرفتم؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 68 - عباس جان، سوژه دوم داره میاد به سمت تو. صدای مرصاد است که باعث می
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 69 رنگش پرید. سیبک گلویش تکان خورد. مِن‌مِن‌کنان گفت: نمی‌دونم از چی حرف می‌زنین. و سرش را کمی به عقب برد: - آقایون شما نمی‌دونین ایشون حرف حسابش چیه؟ و در آینه جلو به بچه‌ها نگاه کرد. بچه‌ها حرفی نزدند. عرق نشست روی پیشانی‌اش. گفتم: - آقای کریمی، وقتی داشتی گروه خرید و فروش اسلحه رو مدیریت می‌کردی و پول می‌گرفتی باید به این قسمتش هم فکر می‌کردی. چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛ اما صدایش در نیامد. فهمیده بود کامل آمارش را دارم و نمی‌تواند انکار کند. آدم حرفه‌ای هم نبود که تکنیک‌های ضدبازجویی بلد باشد. ادامه دادم: - ببین، من قاضی نیستم؛ اما می‌دونم همکاری با گروهک‌های تروریستی جرم خیلی سنگینیه؛ در حد اعدام. اینم بدون که وقتی انقدر دقیق آمارت رو داریم، دستگیر کردنت برامون کاری نداره و نمی‌تونی دربری. حتی اگه دربری هم اونور آب کسی منتظرت نیست و سریع خلاصت می‌کنن. باز هم حرفی نزد. زبانش را کشید روی لب‌هایش. از پلک زدن‌های سریعش و رانندگی نامتعادلش می‌توانستم بفهمم عصبی شده. گفتم: - تو ایرانی هستی جلال. خانواده خودتم توی همین کشور زندگی می‌کنن. دلت میاد با کسایی همکاری کنی که می‌خوان مردم کشورت رو قتل‌عام کنن؟ با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. ادامه دادم: - جلال، تو شیعه‌ای. ایرانی هستی. اینایی که باهاشون کار می‌کنی، دشمن دین و کشورتن. پاش بیفته خودتم می‌کُشن. می‌دونم اوضاع اقتصادی خرابه، می‌دونم خرج زندگی بالاست؛ ولی باور کن فقط تو نیستی که توی دخل و خرجت موندی. این همه آدم مثل تو هستن، ولی به کشورشون خیانت نمی‌کنن. از ته دلم از خدا می‌خواستم کار خراب نشود و همه چیز همان‌طوری پیش برود که می‌خواستم. ماشین متوقف شد. پشت چراغ قرمز بودیم. نگاه جلال به ثانیه‌شمار سر چهارراه بود. بالاخره صدای گرفته‌ای از گلویش درآمد: - الان من رو دستگیر می‌کنید؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 69 رنگش پرید. سیبک گلویش تکان خورد. مِن‌مِن‌کنان گفت: نمی‌دونم از چی ح
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 70 خندیدم: - اگه می‌خواستم دستگیرت کنم که اینجوری نمی‌اومدم سراغت! بالاخره سرش را چرخاند و نگاهم کرد. در چشمانش ترس دودو می‌کرد: - خب پس چی؟ ابروهایم را دادم بالا و گفتم: - آهان. حالا شد. کار خاصی ازت نمی‌خوام. فقط باید هرکاری که می‌کنی بهم اطلاع بدی. همین. -چه فایده‌ای برام داره؟ شانه بالا انداختم: - اگه همکاری توی پرونده‌ت ثبت بشه، می‌تونم از قاضی برات تخفیف بگیرم. چراغ سبز شد. راه افتاد. گفتم: - حواست باشه که جرمت خیلی سنگینه. اما اگه همکاری کنی، سبک می‌شه. لبش را جوید. بعد از چند ثانیه گفت: - اما اگه همکاری کنم منو می‌کُشن! -چرا فکر می‌کنی اگه طرف اونا باشی نمی‌کُشنت؟ شک نکن وقتی تاریخ مصرفت تموم شه خلاصت می‌کنن؛ اما من قول می‌دم اگه همکاری کنی، نذارم به خودت و خانواده‌ت آسیب بزنن. و دستم را گذاشتم روی سینه‌ام. نگاهی پر از بیچارگی و تردید به من انداخت. دلم برایش سوخت. گفتم: - تصمیمت رو باید قبل از این که پیاده بشیم بگیری! یکی از بچه‌ها طبق نقشه قبلی گفت: - آقا من همین‌جا پیاده می‌شم! لرزش را در دستان جلال حس کردم. نگاهی به من کرد. سرم را تکان دادم که یعنی پیاده‌اش کن. زد کنار و یکی از بچه‌ها کرایه‌اش را داد و پیاده شد. گفتم: - خب، این نفر اول! چیزی نگفت. کمی که جلوتر رفتیم، یکی دیگر از بچه‌ها گفت می‌خواهد پیاده شود. جلال با دو انگشت شصت و اشاره، پیشانی‌اش را فشار داد. نفر دوم هم پیاده شد و بعد نفر سوم؛ اما جلال ساکت بود و پریشان. فقط من داخل ماشین مانده بودم. دوباره نگاهم کرد. چشمانش سرخ شده بود. گفت: - نمی‌ترسی الان که تنها شدی یه بلایی سرت بیارم؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
11.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از نظر امام خامنه ای زن کیست؟ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
17.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دکتر عزیزی آبروی خانواده کجا مطرح هست و کجا باید اهمیت بدیم...
✅ بالاترین مومنان، مومنان زمان غیبتند، که غیبت امامشان با حضور امامشان فرقی ندارد. روحشان به ارتباط خصوصی با امام و انتظار برای فرج امام رسیده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙 استاد عالی 🔅 وقتی ظهور می‌کنند و ندای انابقیة‌الله سر می‌دهند چه کسانی سریع خودشون رو به حضرت می‌رسونن؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا