eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
35.8هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکان‌های شهر سر زد و ماست خواست. ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می‌خواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه ! وی شگفت‌زده از این دو گونه ماست پرسید. ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم. تو از کدام می‌خواهی؟! مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آب‌هایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد! چون دیگر فروشنده‌ها از این داستان آگاه شدند، همگی ماست‌ها را کیسه کردند! وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا ❣نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود 🌼🍃سال‌ها پیش پادشاهی به دنبال یک معلم خوب و باسواد برای آموزش پسرش بود. معلم‌های مختلفی آمدند و رفتند تا اینکه شاه از میان این همه معلم، مردی را انتخاب کرد و به او قول داد اگر بتواند پسرش را به خوبی تعلیم دهد ثروت قابل توجهی به او خواهد داد. معلم قبول کرد فقط به این شرط که حق داشته باشد، سخت‌گیری‌های لازم و حتی تنبیه به موقع را برای ولیعهد انجام دهد. 🌼🍃پادشاه با اینکه خیلی پسرش را دوست داشت ولی موافقت کرد. شاهزاده در سن پایین به این معلم سپرده شد تا مورد تعلیم و تربیت قرار گیرد. هر روز از طرف معلم تکالیفی به او سپرده می‌شد که او موظف بود آنها را انجام دهد و اگر انجام نمی‌شد معلم به شدت با او برخورد می‌کرد . 🌼🍃در حیاط قصر درخت آلبالویی بود که معلم یک شاخه از آن را کنده و به شکل ترکه ‌ای در دست داشت و اگر ولیعهد سؤالات معلم را به درستی پاسخ نمی‌داد، یک ترکه می‌خورد. پسر شاه چندین بار از سختگیری معلم نزد پدرش شکایت کرده بود. ولی شاه قبل از شروع کار این شرط را پذیرفته بود و نمی‌توانست قولش را برهم بزند. 🌼🍃چندین سال گذشت تا کم‌کم پسر به سنین جوانی رسید و توانست تمام علوم زمانه را از معلم خود بیاموزد. شاه که از عملکرد معلم خیلی راضی بود، ثروت قابل توجهی به معلم بخشید و او را راهی خانه‌اش کرد. پس از آن به دستور شاه پسرش آماده آموزش اصول نظامی شد. 🌼🍃پسر اول خیلی ناراحت شد ولی کمی که گذشت متوجه شد آموزش نظامی با تنبیه همراه نیست. چون فرماندگان نظامی مراعات مقام و رتبه‌ی او را در آینده می‌کردند و احترام خاصی برای او قائل بودند. این رفتار مهربانانه‌ی آنها باعث شده بود او روز به روز کینه‌‌ی بیشتری نسبت به معلم‌ کودکی‌اش پیدا کند. بعد از چند سال شاه مُرد و پسرش جانشین او شد. 🌼🍃 یک روز وقتی شاه جوان در حیاط قصر در حال قدم زدن بود ناگهان چشمش به درخت آلبالو افتاد و تمام ترکه‌های آلبالویی که در کودکی از معلمش خورده بود یادش آمد و به فکر تلافی افتاد. پس یکی از نگهبانان قصر را به دنبال معلم فرستاد. نگهبان به منزل معلم رفت و گفت: شاه دستور فرمودند هرچه سریع تر خود را به قصر برسانید. 🌼🍃معلم پرسید شاه با من چه کار دارند؟ نگهبان پاسخ داد: نمی‌دانم. امروز که در باغ در حال قدم زدن بودند جلوی درخت آلبالو که رسیدند، نگاهی به درخت انداختند و به من گفتند بیایم و شما را به قصر ببرم. معلم فهمید که شاه می‌خواهد تلافی کند و در بین راه مقداری آلبالوی تازه خرید و در جیب خود ریخت. به قصر که رسید دید شاگرد که حالا بر تخت سلطنت نشسته ترکه‌ای در دست دارد و به او لبخند می‌زند. سلام کرد، شاه جوان پاسخش را داد و بعد به ترکه‌‌ی آلبالو اشاره‌ای کرد و گفت: این را می‌شناسی؟ 🌼🍃معلم پاسخ داد: بله می‌شناسم. چوب تازه‌ی درخت آلبالوست. شاه گفت: می‌دانی می‌خواهم با آن چه کار کنم. معلم که می‌دانست شاه می‌خواهد با آن ترکه چه بلایی سرش بیاورد، پیش‌دستی کرد و گفت: نمی‌دانم. ولی بهترین کار این است آن را جایی بگذاری که همیشه پیش چشم تو باشد. شاه گفت: چرا آن را جلوی چشم‌هایم بگذارم؟ 🌼🍃معلم آلبالوها را از جیبش درآورد و به طرف شاه گرفت و گفت: این آلبالوها را می‌بینی چقدر قشنگ هستند؟ اگر درخت آلبالو گرمای تابستان و سرمای زمستان را تاب نمی‌آورد نمی‌توانست چنین آلبالوی خوبی به بار آورد. شما هم اگر آن همه تلاش و سختی را پشت سر نمی‌گذاشتید به این باسوادی و درک فهم امروز نبودید. ❣شاه از این تشبیه خوشش آمد، لبخندی به معلم زد و از او خواست تا در دربار بماند و از وزیران شاه باشد 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا .🌺عنایت حضرت فاطمه به معصومه (س)به آیت الله العظمی سید محمد حجت کوه کمره ای(رض) . مرحوم آیت الله مهدی حائری مازندرانی که یکی از هم دوره ای های آیت الله حجت بود،ا ز مازندران به زیارت حضرت معصومه(س) آمده بود. شب به قم میرسند، اتاق کرایه میکنند تا صبح به حرم مشرف شوند. همان شب در عالم رویا میبینند که می خواهند وارد حرم شوند اما خدام ازدحام کرده و نمیگذارند. می پرسند برای زیارت آمده ام ، چرا نمیگذارید؟ یکی به ایشان میگوید : خانم آمده و بالای ضریح نشسته است.صبر کنید تا پرده بزنند. بعد از درنگی اذن ورود دادند،آمدم و از پشت پرده به خانم سلام کردم و با ایشان صحبت نمودم. حضرت فاطمه معصومه (س) فرمودند: به حجت ما بگویید که این عبا را دیگر استفاده نکند! از خواب بیدار شدم و برای زیارت به حرم بی بی رفتم. از خادمی سراغ آیت الله حجت را گرفتم. خادم گفت: هر روز صبح برای نماز به حرم می آیند. اذان شد، آقا آمد. رفتم به ایشان اقتدا کردم و نماز خواندم. پس از اتمام نماز به ایشان گفتم : آقا از حضرت معصومه(س) پیغامی برایتان دارم. آقای حجت تکانی خوردند و فرمودند: چه پیغامی؟ داستان را نقل نمودم ، فرموند : یک بار دیگر جمله حضرت را بگو. دوباره گفتم! از اینکه دانستند حضرت فاطمه معصومه(س) مراقب ایشان است، بسیار خوشحال شدند. بعد فرمودند: بله درست است،این عبا را چند روزی است که شخصی برایم هدیه آورده است.من میبینم که وقتی این عبا را به دوش می اندازم، دیگر آن حال را در نماز ندارم. تحقیق میکنم که قضیه چیست؟ بله ایشان تحقیق کرده و معلوم شد آن شخصی که عبا را آورده بود،جنسش را از شخصی تهیه میکرده است ،که مالش مشکل داشت. همان عبای قدیمی را به دوش انداختند و عبای هدیه را کنار گذاشتند. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا نها دختری از تبار بی کسی: قسمت_چهل_و_یکم: خواهرشوهرم بچههام رو خیلی تحقیر کرده بود خیلی بهشون طعنه زده بود گفته بود شما دیگه بیچاره شدید به تبسم گفته بود دیگه هیچکی تبسم رو نمیخواد کسی به خواستگاریش نمیاد اگرم بیاد یه بدبخت حقیر یایه معتاد گفته بود چند سال ورزش کردی اسمت تو روزنامه و تلویزیون بره مادرت با چادرش از بینش برد مادرت شده مایه ننگت و برادرت محمد هم عاقبتش معلومه یه معتاد گوشه خیابانی در میاد.. 😒تبسمم گفته بود تمام زندگی و خوشی های دنیام فدای نجابت و چادر مامانم... بزار زندگیم رو هم فداش کنم اون هفده سال خودش رو فدای من کرده.... بزار الان من خودم رو فدای ایمان مادرم کنم... تبسم گفت مامانم گریه نکن نمیزارم دیگه بابام نزدیکت بشه اون به تو نامحرمه ولی میدونستم اون چه شیطانیه بهم رحم نمیکنه همون شب خواست بیاد پیشم ولی تبسم نگذاشت دعوا بازم شروع شد انگار من برای یه عمرم نفرین شدم بدبختیهای زندگی من تموم شدنی نبود شوهرم بد بود خیلی ولی دیگه تا این حد ندیده بودمش انگار یه نفر دیگهست اون نیست حتی از قیافش میترسیدم خواست بازم منو بزنه تبسم نذاشت با محمد اومدن ازم دفاع کنن ولی اون نامرد به بچه هام رحم نکرد با مشت تو گوش تبسم طوری زد دردش اومد جیغ زد دستشو رو گوشش گذاشت گفت مامان کر شدم وای مغزم فقط همینو تکرار میکرد اون هم ترسیده بود اومد نزدیکش گفت ببینم دستتو بردار ولی تبسم هولش داد گفت ازم دور شو الله حقمون رو ازت بگیره ولی پدرش ترسیده بود بازم رفت جلو ببینه تبسم گوشش چی شده تبسم چشماش قرمز شده بود گفت فقط بخاطر الله ازت میگذرم چون الله بهم دستور داده بهت بی_احترامی نکنم وگرنه به الله همین جا خونت رو میریختم... 😔پدرش هیچی حالی نمیشد فقط ترسیده بود فورا بردیمش دکتر که گوشش چی شده شکرالله فقط بهش ضربه وارد شده بود فرداش رفتم خونه برادرم حمید بازم به مادرم گفتم چه بلایی به سرمون آورده ولی اونا براشون اصلا مهم نبود گفتم که چطور تبسم رو زده خودمو نزدیک بود خفه کنه ولی مادرم تنها فکرش به برادرام بود من مثل یه مُرده بودم انگار دختری ندارن و رحمی برام ندارن اون روز پیش چندتا عالم دینی رفتم با اندوه خواستم کمکم کنن بە هر کدومشون زنگ میزدم همشون یه حرف میزدن میگفتن تو دیگه به اون مرد نامحرمی بدجوری گرفتارم هیچ کس نمیخواد حرفم رو باور کنه... 😔جایی ندارم برم من یه زن تنها چکار کنم گفتن باید کسی پشتت باشه کمکت کنه تا راه حلی پیدا کنی و خودت رو نجات بدی شما مثل یه اسیر هستی تو اون خونه ولی باید تلاش کنی خودتو نجات بدی منم کمی از حرف آخرش آروم شدم ولی بازم عذاب خودم رو داشتم... بازم خونه برادرم برگشتم دیدم کسی خونه نیست فقط زن وحید بود منم برام شد یه فرصت خوب تمام کشو و کمد و چمدان کیف همه جای خونه رو سر سوزن کردم گشتم تا چادر عزیزم رو پیدا کردم با خوشحالی بوسیدمش بوش کردم و رو صورتم گذاشتم فقط گریه کردم. 😭گفتم خدایا من بخاطر رضای تو تلاش می کنم اینا چرا اینجوری عذابم میدن من که نمیخوام گناهی کنم چادرم رو قایم کردم کسی نفهمه پیداش کردم اون مدت همه شون سرگرم عروسی و خوشی بودن کسی بە فکر من نبود چه بلای به سرم میاد ولی غمی نداشتم الله متعال پشتم بود عروسی تمام شد چند روز از عروسی گذشت یه روز رفتم خونه حامد نشستم خیلی چیزها رو براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد گفت چرا از اول چیزی بهم نگفتی گفتم دلم نیومد منتظر موندم عروسیت تموم بشه؛ زن حامد خیلی مهربون و خوش اخلاق بود یه جوری رفتار میکرد انگار یه عمری میشناسمش خیلی دوسش داشتم اونم حرفامون رو میشنید گفت ابجی توروخدا اگه این بار اذیتت کرد بیا اینجا من خونه ای ندارم خونه مال تو و بچههاتە خیلی ازحرفش خوشحال شدم وهم ازاینکه حامد یه زن خوب نصیبش شده بود؛ دوهفته گذشت دعوای خونه ما تموم نمیشد تبسم بخاطر من که بازم باباش اذیتم نکنه فرصت گیر بیاره دیگه باشگاه نرفت مربیش هرچی زنگ میزد یه بهونه ای میاورد تایه روز مربی به خود تبسم زنگ زد تبسم گوشی رو برداشت گفت سلام سن_سی (استاد) حال و احوال همو پرسیدن گفت تبسم چرا باشگاه نمیای مگه تو مسابقه نداری؟بعد استاژ داوری هم داری آزمون کمربند داری اگه باشگاه نیای از همه عقب میوفتی تبسم عزیزم داشت پر در میاورد برای مسابقه ولی بخاطر من نمیتونست بره اشک تو چشماش جمع شد گفت سن سی جان ببخشید تا مدتی نمیتونم بیام باشگاه مربیش سوال میپرسید ولی نمیتونست چیزی براش توضیح بده معذرت خواهی کرد گوشی رو قطع کرد.. 😔تبسم ورزشی که چند سال براش زحمت کشید و تمرینهای سختی که کرده بود رو فدای مادرش کرد..یه روز بازم شروع کرد به فحش دادن و دعوا بازم خواست منو بزنه تبسم نگذاشت جلوش رو گرفت ولی این بار خودش گفت باید از این خونه بری بیرون: 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا قاسم بن عبد الرحمن زیدی مذهب گوید: به بغداد رفته بودم. روزی حضرت جواد (علیه السلام ) را در معبری دیدم ک بر استر نر یا ماده ای سوار است و به پیش می آید. با خود گفتم: خدا شیعه را از رحمت خود دور کند که می گویند خدا اطاعت این شخص را واجب کرده است. حضرت جواد (علیه السلام) متوجه من شد و فرمود: ای قاسم بن عبد الرحمن! نخوانده ای که خداوند متعالی می فرماید: ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفی ضلال و سعر -سوره قمر/ ایه بیست و چهار - (طایفه ثمود نیز انذارهای الهی را تکذیب کردند و گفتند) آیا ما از بشری از جنس خود پیروی کنیم؟ اگر چنین کنیم در گمراهی و جنون خواهیم بود با خود گفتم: به خدا این ساحر است. حضرت باردیگر متوجه من شده و فرمود: آیا نخوانده ای که خداوند متعال می فرماید: ءالقی الذکر علیه من بیننا بل هو کذاب اشر -سوره قمر/ ایه بیست و پنج، که قوم ثمودگفتند آیا از میان ما تنها بر او وحی نازل شده؟ نه، او آدم بسیار دروغگوی هوسبازی است. با دیدن این اعجاز از عقیده خود برگشته، شهادت دادم که او حجت خدا بر خلق است و به امامت وی معتقد شدم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 🔴غيبت ✍از سوى خدا به موسى وحى شد: هر غيب‏ت كننده‏ اى كه با توبه از دنيا برود، آخرين كسى است كه به بهشت وارد می‏شود .هر غيبت ‏كننده ‏اى كه بر آن اصرار داشته باشد(توبه نکند و غیبت کردن عادت او شده باشد) و با اين حال از دنيا برود و توبه نكند، اوّلين كسى است كه داخل دوزخ می‏گردد. 📚ارشادالقلوب الي الصواب_ج١ص١١٦ جالب اینجاست که اگر غیبت کننده توبه کند و خدا هم او را ببخشد باز ننگ غیبت کردن کاملا از بین نمیرود و او از جمله کسانی است که آخرین نفر وارد بهشت می‌شود، پس به امید اینکه بهش میگیم رضایتش رو میگیریم! یا غیبتش نیست صفتشه! یا جلو روشم میگم! یا میخواست نکنه! یا ... غیبت نکنید که اینها همه بهانه است و خدا قبول نمیکند و اگر روزی توبه کنید باز صحرای قیامت معطلید تا جزو آخرین افراد وارد بهشت شوید 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 🍃زاهدى گفته است : نماز سى ساله خود را كه در صف نخست نمازگزاران ، به جا آورده بودم ، به ناچار، به قضا برگرداندم ‼️ ✅ از آن روى ، كه روزى به سببى درنگ كردم و در صف نخست ، جايى نيافتم . پس در صف دوم ايستادم . ♨️اما خود را بدين سبب ، از ديگران شرمسار ديدم ، و پيشى گرفتم و به صف نخست آمدم و از آنگاه دانستم كه همه نمازهايم ، آلوده به ريا و آگنده از لذت توجه مردم به من بوده است و اين كه ببينند كه من ، از پيشگامان كارهاى نيك بوده ام 😞 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا نها دختری از تبار بی کسی: قسمت_چهلم: چون من دروغگو به حساب میومدم باز مثل قبل نظر من اصلا براشون مهم نبود.. شب با خانواده شوهرم قرار گذاشتن بیان دنبالم زنگ در رو زدن اومدن تو هر کدومشون رو میدیدم بیشتر نفرت پیدا میکردم البته به غیر از جاریم ندا... شروع کرد میگفت من مخالف نماز و قرآن خوندنش نیستم ولی اون شب و روز تو اتاق دیگه خودش رو قایم میکنه نماز و قرآن میخونه وقتی از سر کار میام خونه درهم برهم حتی یه لقمه غذا حاضر نمیکنه زندگیش رو از دست داده خلاصه هرچی میخواست باب دلش بود میگفت...بازم هیچکس صدای منو نمیشنید شایدم حکمتی توش بود... به زور گفتن باید برگردی سر زندگیت رفتم تواتاق دیگه مادرم و ندا و تبسم و محمد اومدن دنبالم ندا گفت توروخدا نها برگرد گفتم ندا تو میدونی اون ملعون دروغ میگه... ندا گفت میدونم به خدا تو بیا بریم همه چی رو برات میگم محمد هم گریه میکرد گفت بابام تو خونه قسم خورده اگه امشب بر نگردی یا تو رو یا دایی حمید یا دایی حامد رو با چاقو می کُشه... واییی مامانم دیوانه شد اومد جلو گفت به خدا قسم نری سرزندگیت حلالت نمیکنم همینجا جلوی چشمت خودمو آتیش میزنم بازم با گریه کردنام تمنا کردنم ولی کسی صدام رو نمیشنید مامانم میگفت میخوای بخاطر کارهای اشتباه تو حمید یا حامد رو از دست بدم قسم به الله یکیشون یه مو از سرشون کم بشه خودمو جلو چشمت آتیش میزنم... گفتم مامان خودم رو میکُشم برگردم پیش اون لعنتی اما مامانم هیچی نمیشنید رفت به پدرشوهرم گفت الان نها میاد با هم برید ولی خودت مواظبشون باش پدرشوهرم گفت ما به شرطی نها رو باخودمون میبریم چادر رو ازش بگیرید و ٳلا حق نداره برگرده سبحان الله داشتن برای همیشه نابودم میکردن دنیا رو ازم گرفتن حتی به قیامتمم رحم نمیکردن چادرم رو کە تو دستم صفت گرفتە بودم مامانم به زور میخواست ازم بگیره چادرمو مثل بچه ها بغلش کردم خودمو زمین انداختم گفتم نمیدم نمیزارم کسی خشنودی الله رو ازم بگیره مادرم با چنگ کردن رو صورت خودش با عصبانیت گفت نها خانم میخوای پسرام رو به کشتن بدی هاا؟ میخوای بخاطر یه تکه پارچه بچه هام رو ازم بگیری؟ 😭از شدت گریه و زاری داشت قلبم از جا کنده میشد گفتم مامان تورو خدا چادرم محافظ ایمان و ناموسمه چرا بهم رحم نمیکنید چرا تا این حد بهم ظلم میکنید همه چیو ازم بگیرید جونم رو بگیرید ولی چادرم رو نە چادرم رو محکم بغل کرده بودم که ازم نگیرن انگار جگر_گوشەم بود... ندا اومد جلو گریه میکرد گفت نها خواهش میکنم امشب رو بیخیال چادرت بشو بزار آب از آسیاب بیفته بعد بازم چادرت رو بهت پس میدن منم گفتم نه نمیخوام ندا گفت به همون الله قسمت میدم که تو براش جونت رو فدا میکنی چادر رو به مامانت بده منم دستم رو رو سینه ندا گذاشتم هولش دادم عقب گفتم ندا چرا به اسم الله قسم دادی؟ چرا این کارو کردی هیچ وقت نمیبخشمت گفت باشه نبخش فقط امشب بیخیال شو چادرم رو ازم گرفتن.. 💔دلم تکه تکه شد به الله قسم انگار جگر گوشەم رو ازم گرفتن داشتم میمردم.. 😔اون شب منو با زور و گریه و زاری بردن خونه ،تبسم و محمد فقط گریه میکردن تبسم میفهمید من از خوف خدا گریه میکنم ولی محمد فقط فکر میکرد بخاطر چادرم گریه میکنم 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مرگ ناگهانی واهمیّت صلوات ✍مرحوم قطب الدّین راوندی رضوان اللّه تعالی علیه به نقل از ابوهاشم جعفری حکایت نماید: روزی شخصی به محضر مبارک حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام وارد شد و اظهار داشت: یاابن رسول اللّه! پدرم سکته کرده و مرده است و دارای اموال و جواهراتی بسیار می باشد، که من از محلّ آن ها بی اطّلاع هستم. و من دارای عائله ای بسیار سنگین هستم، که از تامین زندگی آن ها عاجز و ناتوان می باشم. و سپس اظهار داشت: به هر حال من یکی از دوستان و علاقه مندان به شما هستم، تقاضامندم به فریاد من برسی و مرا از این مشکل نجات دهی. امام جواد علیه السلام در پاسخ به تقاضای او فرمود: پس از آن که نماز عشای خود را خواندی، بر محمّد و اهل بیتش علیهم السلام، صلوات بفرست. پس از آن، پدرت را در عالم خواب خواهی دید؛ و آن گاه تو را نسبت به محلّ ثروت و اموالش آگاه می نماید. آن شخص به توصیه حضرت عمل کرد و چون پدر خود را در عالَم خواب دید، به او گفت: پسرم! من اموال خود را در فلان مکان و فلان محلّ پنهان کرده ام، آن ها را بردار و نزد فرزند رسول خدا، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام برسان. هنگامی که آن شخص از خواب بیدار گشت، صبحگاهان به طرف محلّ مورد نظر حرکت کرد. و چون به آن جا رسید، پس از اندکی جستجو اموال را پیدا نمود و آن ها را برداشت و خدمت امام جواد علیه السلام آورد و جریان را برای حضرت بازگو کرد. و سپس گفت: شکر و سپاس خداوند متعال را، که شما آل محمّد علیهم السلام را این چنین گرامی داشت؛ و از شما را از بین خلایق برگزید، تا مردم را از مشکلات و گرفتاری ها نجات بخشید. 📚 الخرایج والجرایح: ج ۲، ص ۶۶۵، 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنـــ﷽ــام خـــدا ‍ سیاوش بازویش را بیرون کشید، بازوی دختر را گرفت و پرتش کرد روی زمین! بعد چرخید به طرف نیما، یقه اش را گرفت و کشیدش بالا ... از عصبانیت نمی توانست حرفی بزند. چه چیزی باید میگفت به این آدم فرومایه و بی ارزش! دندان هایش را به هم فشار داد و تنها یک جمله آمد: -لعنت به تو! بی شرف پست فطرت بعد یقه اش را با شتاب ول کرد و به سمت در خروجی رفت. نیما که تعادل نداشت چرخی خورد و ب زحمت خودش را نگه داشت. برای لحظه ای ماتش برد و بعد زد زیر خنده ... تمام طول آن روز و حتی روزهای بعد هم سیاوش عصبانی بود. آنقدر اعصابش متشنج بود که کلاس های دو روز آخر هفته را تعطیل کرد، در خانه ماند و تنها کاری که کرد حل کردن پازل هزار تکه ای اش بود. تعطیل کردن کلاس ها همان و نفهمیدن تاریخ عقد که جمعه بود همان... یعنی قرار بود همه زحماتش به باد برود? صبح جمعه، ساعت ده بود که از خواب بیدار شد. توی تختش نشست و به پازل به هم ریخته کف اتاقش خیره ماند. سابقه نداشت چیدن یک پازل دو روز طول بکشد. غرق در افکارش بود که سید از در وارد شد. بعد از دو روز انگار برای اولین بار بود که صادق را میدید. یکدفعه یادش آمد این مدت اصلا حواسش به سید نبوده... این دو روز هم که اینقدر غرق در افکار خودش بود که اصلا یادش رفته بود صادق را! سید همانطور که بارانی اش را در می آورد، سلامی کرد و یکی از نان هایی را که گرفته بود روی بخاری گذاشت و یکی را در سفره پیچید. سیاوس نان سنگک را برشته دوست داشت. آه که چقدر این مدت صادق را در کنارش کم داشته بود. این سلام آرام، این مهربانی که هنوز دریغش نمیکرد از دوست بی وفایش... چقدر آرامش به دلش میریخت... چرا در این دو روز به این فکر نکرده بود تا صادق را پیدا کند، حرف بزند و آرام شود. حالا که دیگر دلیلی نداشت که بخواهد نقش بازی کند. باید با صادق حرف میزد اما چطوری?باید چه میگفت?اصلا با چه رویی? او رفیق پانزده ساله اش را جلوی همه سکه یک پول کرده بود! چطور میتوانست بگوید همه اینها یک فیلم بوده? اصلا توجیه مناسبی نبود! اما سید میفهمید،میبخشید، نه?!! کلافه دستی در موهای اشفته اش کشید. باید اول دوش میگرفت. شاید کمی مغز خشک شده اش نم میگرفت و نرم میشد. حوله اش را برداشت و از اتاق زد بیرون. وقتی برگشت سفره صبحانه را دید که هنوز گوشه اتاق نیمه پهن بود و یک لای سفره روی نان ها را پوشانده بود. سید هم غرق در کتابهایش عافیت باشید ارامی گفت و به خواندن ادامه داد. ... 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنــ﷽ــام خـــدا ‍ سخت بود اما باید از جایی شروع می کرد. پشت به اتاق و رو به پنجره ایستاد. نمی توانست خیره به صادق حرف بزند. در حالیکه نگاهش به شهر زیر پایش بود که از باران خیس شده بود آب دهانش را قورت داد و شروع کرد: -گفتنش سخته...بهت حق میدم که نخوای به حرفهام گوش کنی اما ... سکوت کرد. اما چه? چه دلیلی می آورد?اصلا برای چه بخاطر یک دختر اینقدر به آب و اتش زده بود?آن هم تا این حد، تا به هم زدن رفاقتش با بهترین دوستش.. دلیلی نداشت...باید جور دیگری شروع میکرد: -من قصدم کوچیک کردن تو نبود. اما برای کاری که توی ذهنم بود مجبورم بودم تو رو از خودم برونم. مطمئن بودم اگ بهت بگم همکاری نمی کنی چون اهل دروغ و فیلم نیستی اما تنها راه من این بود که خودم رو جور دیگه ای نشون بدم که مورد پذیرش اون آدم باشه سیاوش این را گفت و ساکت شد. سید حرفی نزد. همانطور مثل همیشه، خونسرد و آرام داشت کتابش را میخواند. گاهی سیاوش از این همه خونسردی روانی میشد و دوست داشت کله اش را بکوبد توی دیوار ! در این لحظه هم دقیقا همین حس را داشت اما ترجیح داد اول واکنش صادق را ببیند، بعد ب سمت دیوار برود! صادق کتابش را بست، نشست و خیره در چشمان سیاوش پرسید: -خب? این نقشه هوشمندانه فایده هم داشت? سیاوش این واکنش را خوش یمن دید. برای همین از کوبیدن کله اش منصرف شد و با خجالت گفت: -فکر کنم! -اما من مطمئن نیستم! سیاوش با اخم پرسید: -چطور? سید همان طور که سرش را از سیاوش به سمت کتابش برمیگرداند گفت: -قراره کی این مدارک و مستندات رو نشونش بدی? -شنبه با شکیبا کلاس دارم، فک کنم موقع خوبی باشه دست نیما رو، رو کنم صادق کتابش را باز کرد و گفت: -هممم..اره، ابروی پسره رو میبری اما دیگه کار از کار گذشته!این همه تکاپو برای هیچ! بعد در حالیکه به چشمان مستاصل سیاوش خیره میشد گفت: -شنبه این خانم به عنوان زن عقدی اقای محسنی سر کلاس میشینن! -دارد... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنــ﷽ــام خـــدا ‍ سیاوش حس کرد گوش هایش کیپ شده است. عقد? یعنی همه چیز تمام شده?چه مضحک! یک آن حس کرد شبیه آن دلقک مسخره ای شده که با چرخاندن دسته از درون جعبه بیرون میپرد و همه را میخنداند. مات و گیج به صادق خیره شد: -یعنی ازدواج کردن? سید دلش سوخت. ترجیح داد کمی آرامش کند: -هنوز نه! حداقل تا اونجایی که من خبر دارم نه! آب روی آتش بود این جمله. سیاوش احساس ضعف کرد. نشست روی صندلی. صادق همانطور که سعی میکرد خوشحالی اش را بخاطر از بین رفتن این وقفه یکی دوماهه بین رفاقتشان بروز ندهد ترجیح داد برای گوشمالی سیاوش هم که شده کمی سنگین تر باشد. برگه یاد داشتی را برداشت و همانطور که داشت چیزی را رویش مینوشت گفت: -از اونجایی که من پونزده ساله تو رو میشناسم و میتونم بفهمم چی تو کله پوکت میگذره همون هفته اول فهمیدم چه مرگته و از اونجایی که همیشه مغزت فقط یه طرف ماجرارو میبینه، یکی رو فرستادم که ته و توی ماجرا رو در بیاره که زحماتت ب باد نره جناب دو صفر هفت* بی کله! سیاوش از جایش پرید تا صادق را بغل کند، اما سید همانطور جدی دستش را دراز کرد و گفت: -اوع اوع! هنوز دلخوری من بابت اون رفتارت سر جاشه اما این مورد چون به سرنوشت یکی دیگه مربوطه کوتاه میام. اینطور ک من فهمیدم امروز حوالی ساعت سه نوبت محضر دارن سیاوش نگاهی به ساعت انداخت. سه ساعت وقت داشت اما کجا باید میرفت?برای همین همانطور که سرجایش وا میرفت غر زد: - خدا خیرت بده صادق اقلا ادرس محضر رو هم میگرفتی..همیشه خدا کارات نصفه نیمه ست! سید ابرویی بالا برد: - حقا که خیلی پر رویی... بعد در حالیکه با خونسردی محض لای کتابش را باز میکرد گفت: -خونه نیما رو که بلدی! برو اونجا شاید جیزی گیرت بیاد... سیاوش گویی جان دوباره ای گرفته باشد بلند شد، ب طرفه العینی لباس پوشید، سیوچ را برداشت و با همان موهای خیس بدون خداحافظی از خانه بیرون زد. صادق سری تکان داد: - ب سلامتی یه هفته مریض داری رو افتادیم.... پ.ن: *مامور دو صفر هفت یا همان جیمز باند، نام شخصیت داستانی جاسوسی می‌باشد که دارای ویژگی هایی از جمله متشخص بودن، خوش‌لباسی، خوش صحبتی و .... است ... 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e