eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
35.5هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 45 روی زمین نشست و دستانش را تکیه گاهش قرار داد تا نیوفتد. ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 46 نوبت چای آوردن عروس بود! دخترک مدتی سینی چای را جلوی مسعود نگه داشت اما او نه سرش را بلند کرد و نه اهمیتی داد. مروارید که کنار او نشسته بود سقلمه ای به او زد و او هم فقط سرش را به علامت "نخوردن" تکان داد و دوباره با حسن سرگرم شد. با آن که هوای خانه گرم بود اما حتی پالتویش را درنیاورده بود! یعنی اصلاً جرأت نداشت که چند لحظه حسن را به مرضیه بسپارد و پالتویش را دربیاورد! میترسید دیگر حسن را به او ندهند! در طول مجلس پدر و مادر دخترک اصلاً حرفی نزدند. یعنی هر وقت خواستند چیزی بگویند مروارید یا خود دخترک پیش دستی میکردند تا آن ها نتوانند حرفی بزنند! گویا از قبل با هم هماهنگ کرده بودند! مسعود دلیل این رفتار را نمیدانست و اصلاً نمیخواست بداند. برای لحظه ای سرش را بلند کرد و به پدر و مادر و خود دخترک نگاه گذرایی انداخت. دخترک قیافه ی آشنایی داشت. چشمان سبز، صورت گندمگون، ابرو های کشیده و بند شده، موهای بور که از زیر روسری اش بیرون زده بودند و بینی کوچک و قلمی. به مغزش فشار آورد تا او را به خاطر بیاورد. آری! خودش بود! او هم خاطره ای از نرگس بود! "مروارید-بَه! سلام معصومه خانوم...خوبی؟ ببینم هنر جدیدی یاد نگرفتی؟ -سلام...ممنونم تو خوبی؟...خودتو مسخره کن -واااا! معصوم داشتیم؟! منو مسخره کردن؟! -بیخیال مُری حال شوخی ندارم -چیه باز داداش جونت خرابکاری کرده؟! -نه بابا! درگیر کارای مریم و رضام...این عمو مرتضی هم شاخ شده! راستی از اَرَش جونت خبر داری؟! مروارید لب گزید و سرفه ای کرد تا معصومه متوجه شود که نمیخواهد همراهش چیزی بداند. مسعود با لحن تهدید آمیزی گفت: ببینم این اَرَش جونت کیه دیگه؟! معصومه پوزخندی زد و گفت: داداته؟! -آخ! ببین اصن یادم رفت به هم معرفیتون کنم! این شازده که امشب قراره براش بریم خواستگاری داداش کوچولم مسعوده! -کوچولو اَرَش جونته! مروارید چشم غره ای به او رفت و معصومه بلند خندید و در میان خنده گفت: ایول! مُری نگفته بودی دادات اینقد با حاله! البته اگه اَرَشو ببینه دیگه کوچولو یادش میره! مروارید با حرص گفت: معصوم ببند! یه دسته گله خوشکل بپیچ برامون سفارشی! راستی آراد کو؟! مسعود-آراد کیه دیگه؟! لابد دوست اَرَش جونته؟! قانون شما چی بود؟! آها! دوسته دوست ما دوست ماست! و باز معصومه که در حال انتخاب گل ها بود بلند بلند شروع به خندیدن کرد. مروارید با حرص زایدالوصفی گفت: آراد صاحب مغازه س! معصومه گل های انتخاب شده را روی پیشخوان گذاشت و همانطور که طلق و روبان ها را از قفسه ای می آورد گفت: این دوسته دوست شما رفته پیش دوستش! حالم ازش بهم میخوره! مردکه کثیف! مسعود-واسه همینه که پیشش کار میکنین؟! معصومه پوزخندی زد و گفت: نیس داداشم مثه بعضیا که اصلا از خواهرشون خبر ندارن خوش غیرته! مروارید که متوجه منظور معصومه شده بود با تشر گفت: اوی اوی! اون محمدتونو با داداش من مقایسه نکنا! این که میبینی معذوریت سنی داره اگه نه منو توو خونه زندانی میکرد که اینجوری بیرون نیام(خندید) مسعود زیر گوش مروارید گفت: اینم از گلفروشی آشناتون! دو ساعته معطل یه دسته گلیم! مروارید چشم غره ای به او رفت و با لحن نیش داری گفت: حاضر نشد این دسته گل؟! دومادمون صبرش لبریز شده! مسعود چشم غره ای به او رفت. معصومه با پوزخندی گفت: تموم شد! ایشالا که به پای هم پیر شین! مسعود-ممنون...چه قدر شد؟! معصومه با لحن شیطانی ای گفت: این آراد اگه بفهمه از داداش دوسته دوستش پول گرفتم ناراحت میشه! مروارید حرصی شد و زیر لب گفت: معصوم به پسر عموت گزارش کارتو میدم! معصومه خندید و گفت: آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب! ".... با سقلمه ی دوباره ی مروارید حواسش از خاطراتش به مراسم خواستگاری پرت شد. نگاهی به مروارید کرد. مروارید زیر گوشش گفت: وقتشه برین با هم حرف بزنین و با یک لبخند عمیق، بلند گفت: مسعود جان حسن رو به من بده مسعود اخم عمیقی به او کرد و بدون حرف بلند شد و همانطور که حسن در آغوشش بود، پشت سر معصومه به اتاقی رفت. نه سکوت کرد! نه به معصومه نگاه کرد! نه لبخند زد! و نه حتی چشم از حسن برداشت! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 46 نوبت چای آوردن عروس بود! دخترک مدتی سینی چای را جلوی مسع
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 47 خیلی جدی و خشک گفت: خانوم من نه به شما علاقه ای دارم و نه به ازدواج! بهتره خودتون جواب منفی بدین تا مجبور نشین زندگی با یه مرد تارک دنیا رو که از شما بدش میادو تحمل کنین! این را گفت و بدون اینکه منتظر جوابی بماند از اتاق بیرون رفت. وقتی از اتاق به پذیرایی برگشت همه از اینکه این قدر زود بیرون آمده متعجب بودند. محرم خانوم و مرضیه علاوه بر تعجب نگران هم بودند. مسعود سر جایش کنار مروارید نشست و مروارید زیر گوشش زمزمه کرد: چی شد؟! مسعود جوابی نداد. بعد از چند لحظه معصومه از اتاق بیرون آمد و روی صندلی اش جا گرفت. مروارید با لبخند تصنعی و لحنی طنزگونه گفت: چه قدر زود حرفاتون تموم شد! حالا نتیجه ی این چند لحظه حرف زدنتون چیه عروس خانوم؟! -خب، راستش من به این نتیجه رسیدم که قبول کنم! با خوردن نگاهش به حلقه ی دست راستش اخم عمیقی روی پیشانی اش نشست. همان حلقه هم خاطره ای از نرگس بود! یک حلقه ی ساده با نگین عقیق! برای حلقه ی ازدواج عجیب بود اما نرگس دلایل علمی آورده بود برای نخریدن طلا! حتی حلقه ی نرگس هم که حالا در دست چپ معصومه بود طلا نبود! یک حلقه ی ساده بود با نگین فیروزه! "نرگس میگفت: طلا برای مرد حرامه! طبق تحقیقات علمی چون گلبول های سفید توی خون مرد از زن بیشتره طلا واسه مرد زیاد خوب نیست! چون باعث افزایش گلبول های سفید و به هم خوردن تعادل گلبول های سفید و قرمز خونشون میشه! ولی واسه زن مفیده! باعث تقویت سیستم ایمنی بدن زن میشه! جالبه نه؟! خدا اینقدر دقیق قوانین دینش رو تنظیم کرده که حتی طلا رو برای مرد حرام کرده! حالا که قراره حلقه ازدواج بخریم بهتره هر دوشون طلا نباشن! یه شکل باشن دیگه! ولی خب مثلاً میشه دو تا حلقه ی یه شکل با نگینای متفاوت بخریم!" با یادآوری حرف های نرگس اخمش با لبخند توأم شد. حالا بعد از حدود دو ماه از رفتن نرگس دوباره این حلقه توی دستش بود و جفتش در دست معصومه! حالا معصومه روی صندلی کنار راننده نشسته بود و از محضر به خانه میرفتند! صندلی کنار راننده! جایی که نرگس نمیتوانست بنشیند! از همان شب خواستگاری تا به حال که پنج روزی میگذشت اصلاً با معصومه حرف نزده بود و حتی به او نگاه هم نمیکرد! برایش عجیب بود که چرا با وجود حرف هایی که به او زده بود به این ازدواج رضایت داده است. با لحن خشک و عصبی ای گفت: چرا قبول کردین؟! معصومه پوزخندی زد و با بیخیالی و بی قیدی گفت: بد نیست گاهی توی عذابایی که میکشی تنوع ایجاد شه! محض ایجاده تنوع! مسعود چیزی نگفت و فقط اخمش را عمیقتر کرد. از آدمی که کنارش نشسته بود خوشش نمی آمد. او هم یکی بود مثل مروارید! زیادی آزاد بود! مروارید میگفت اهل دوستی با پسر ها نیست! اما حتی این هم چیزی از خطاهایش کم نمیکرد! حالا با خود میگفت کاش خودش کسی را انتخاب میکرد! حداقلش آدمی را انتخاب میکرد که اعتقاداتش زمین تا آسمان با او فرق نداشت! به خانه رسیدند. مسعود یک دفعه یاد مرضیه افتاد! بیچاره مرضیه! قرار شد بعد از ازدواج آن ها او برود و با مروارید زندگی کند! حتماً زندگی با مروارید مو هایش را سفید میکرد! آخر مرضیه هم مانند مسعود بود و منزجر از بعضی رفتار های مروارید! دلش برای خواهر کوچکش سوخت! معصومه ساکش را روی مبل پرت کرد و هوفی کشید و مشغول باز کردن دکمه های مانتویش شد. مسعود در اتاقی را که تا همین دیروز اتاق مرضیه بود باز کرد و گفت: اتاق شما! معصومه لبخند عمیقی زد و گفت: واااو! مثه اینکه اینجا زیاد قرار نیست بهم بد بگذره! میشه یه زنگ تفریح بین عذابام حسابش کنم! خندید و ساکش را برداشت و به اتاقش رفت. مسعود هم حسن را به اتاق خواب خودش برد و مثل تمام این دو ماه او ماند و حسن و خدا و تنهایی! و این وضع تا پنج ماه همچنان ادامه داشت. عید بدون نرگس گذشت! و حالا اردیبهشت ماه بود! حسن هفت ماهه بود و نق نقوتر از قبل! داشت دندان در می آورد و لثه هایش خارش داشت! خیلی بد اخلاق شده بود و همیشه اوقات بیداری چیزی در دهانش بود که با آن لثه هایش را با حرص زیاد می خاراند! کم کم داشت چهار دست و پا رفتن را یاد میگرفت و کارهایش با نمکتر از قبل شده بود! با دقت به همه جا نگاه میکرد و گاهی هم روی بعضی چیز ها خیره میماند! مسعود طبق معمول او را با خود همه جا میبرد و به هیچکس نمیداد! حتی معصومه هم تا به آن لحظه حسن را در آغوش نگرفته بود! زندگی طبق روال قبل ادامه داشت! تنها تفاوتش این بود که به جای مرضیه، معصومه آشپزی میکرد! کاری به کار هم نداشتند! نه مسعود و نه معصومه! گاهی میدید که معصومه کار های دستی درست میکند! از عروسک دوزی گرفته تا بافتنی و قلاب بافی و پرده دوزی! پس اینکه مروارید میگفت هنرمند است پر بیراه هم نبود! تنها صحبت هایی که در طی این پنج ماه با هم داشتند مربوط به چهار ماه پیش بود! روزی که معصومه میخواست بیرون برود و مسعود از او خواسته بود آرایش غلیظش را پاک
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 46 نوبت چای آوردن عروس بود! دخترک مدتی سینی چای را جلوی مسع
کند! -نمیخوام -پس نرین -میرم -به درد همون امثال آراد میخورین! -فعلا که توو خونه ی توأم! -از بدبختیه منه! این ها تنها حرف های آن ها بود! معصومه برعکس نرگس نه نماز میخواند و نه روزه میگرفت! اجازه و نظر مسعود برای بیرون رفتن هم برایش مهم نبود! لباس ها و آرایش هایش برای بیرون رفتن از خانه هم که گفتن نداشت! البته اصلاً برای مسعود هم مهم نبود! غیرتش کجا رفته بود؟! اصلاً غیرت را فراموش کرده بود! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 47 خیلی جدی و خشک گفت: خانوم من نه به شما علاقه ای دارم و نه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 48 معصومه هوف کلافه ای کشید. برای صدمین بار و با صدای بلند! کار شب های مسعود همین بود! گوش دادن به آهنگ های غمگین که گاهی میشد کنایه بودن بعضیشان را حس کرد! و دوباره تکرار همان آهنگ...! معصومه دیگر واقعاً عصبی شده بود. صدای نق نق های حسن هم می آمد. پسرک بیچاره حق داشت که بی تابی کند! با این صدای بلند که هرشب و مدام تکرار میشد مگر میشد آرام بگیرد؟! معصومه طاقت از دست داد و برای اولین بار به اتاق مسعود رفت. در را محکم و با خشونت تمام باز کرد. این باعث شد مسعود از افکارش بیرون بیاید و متعجب شود. معصومه قبل از اینکه تعجب مسعود به خشم تبدیل شود به سمت تخت رفت و حسن را در آغوش گرفت. بعد مقابل مسعود ایستاد. صورتش از خشم زیاد سرخ شده بود و میلرزید. انگشت اشاره ی دست چپش را بالا آورد و جلوی صورت مسعود گرفت و با صدای بلند و دورگه ای گفت: ببین آقای دیوونه! اگه تو توی یه لحظه دنیاتو باختی تقصیره این بچه ی بیچاره چیه که هی هر شب با این صدای بلند آرامشو ازش میگیری؟! میخوای با این آهنگات خودتو بکشی یا منو آتیش بزنی؟!(زهرخندی زد) این چوبی که میخوای بسوزونیش خیسه جنابه دیوونه! پس در نتیجه نمیسوزه! پس آهنگاتو با صدای کم گوش کن و فقط خودتو عذاب بده! این ها را که گفت کمی احساس سبکی کرد. همانطور که حسن در آغوشش بود از اتاق بیرون رفت. به اتاق خودش رفت و در را قفل کرد. حسن را روی تخت خواباند و خودش هم کنارش خوابید. پسرک آرام گرفته بود و دیگر نق نق نمیکرد. پشت کوچکش را به آرامی ماساژ میداد و به او لبخند میزد. دلش برای این پسر کوچک میسوخت! کاری که برای همه میکرد را حالا داشت در حق این پسر میکرد؛ دلسوزی! دیگر صدای آهنگی از اتاق مسعود نمی آمد. خوب بود که حداقل به حرفش گوش داده و دست از آن کار احمقانه برداشته است. کم کم خوابش برد. صبح روز بعد وقتی با حسن از اتاق بیرون رفت مسعود بدون نگاه کردن به او و یا حرفی، حسن را از او جدا کرد و مثل هر روز به آموزشگاه رفت. دیگر هیچ اتفاقی نیوفتاد. معصومه از اینکه مسعود هیچ حرفی نزده، متعجب بود. تا چند روز زیاد جلوی چشم هم نبودند. یک روز که مسعود طبق معمول به آموزشگاه رفته بود زنگ خانه به صدا درآمد... -بله؟ -خانوم معصومه احمدی؟! -خودمم -لطفاً یه لحظه بیاید دم در -چند لحظه صبر کنین گوشی آیفون را گذاشت و پوفی کرد. به سرعت مانتو پوشید و همانطور که پله ها را دو تا یکی میکرد شالش را روی سرش گذاشت. -بفرمائید مرد جوان جلوتر آمد و گفت: سلام...خانوم احمدی؟! معصومه کلافه گفت: بله خودمم امرتون مرد جوان پاکتی به دست او داد و گفت: اینجا رو امضا کنین معصومه امضا کرد و به خانه برگشت. خودش را روی مبل انداخت و شالش را به کناری پرت کرد. مو های لخت و کوتاهش که جلوی چشمانش آمده بودند را کنار زد و مشغول باز کردن نامه شد. با خواندن نوشته های نامه مانند یخ وارفته شد. خندید! عمیقاً به بدبختی جدیدش خندید! سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشت و دستانش را روی صورتش قرار داد و باز هم خندید: خیلی دستت درد نکنه خدا! حالا فقط پنج ماه بهم خوش گذشتا! هوووف! واقعاً دستت درد نکنه که کلاً بیخیال عذاب دادن من نمیشی! میگفت و میخندید! خنده اش عصبی بود! شاید هم تنها کاری بود که از دستش برمی آمد! شاید واقعاً خنده دار هم بود! دوباره از اول! همه چیز از اول! نای بلند شدن نداشت! کار های زیادی برای انجام دادن داشت! کلی از سفارشاتش مانده بود که باید آماده شان میکرد، اما نای حرکت نداشت! یک ساعت...! شاید هم دو ساعت...! همانطور مبهوت روی مبل نشسته بود و گاهی به بدبختی جدیدش میخندید! صدای چرخیدن کلید در آمد. مسعود در حالی که حسن کوچولو را در آغوش داشت وارد شد. معصومه اما بلند نشد. فقط برگشت و به مسعود که پشت سرش در آستانه ی در ایستاده بود خیره شد. مسعود متوجه نگاه او شد اما نه نگاهی به او کرد و نه حرفی زد و به اتاق خودش رفت! مثل همیشه! چند لحظه بعد مسعود از اتاق بیرون آمد. معصومه میدانست که برای وضو گرفتن به دستشوئی میرود. بدون این که برگردد و به او نگاه کند گفت: از اینکه بهت گفتم دیوونه ناراحت شدی یا از بغل کردنه پسرت؟! فقط میتونم بگم احمقی! خیلی احمق! این کلمات اوج نفرت او را نشان میداد! آن قدر از کار او و از خود او عصبانی بود که دلش میخواست حداقل در جوابش با کلمات او را بسوزاند! و احمق تنها کلمه ای بود که آن لحظه برای بیان احساسش به ذهنش رسید! مسعود اما بدون حرفی و یا نگاهی به دستشوئی رفت و بعد از وضو گرفتن دوباره به اتاق خودش برگشت. معصومه بلند شد. باید فکری به حال خودش میکرد. اما مغزش خالیتر از همیشه بود! به اتاقش رفت و روی تختش نشست. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 48 معصومه هوف کلافه ای کشید. برای صدمین بار و با صدای بلند!
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 49 آرنج دستانش را روی پاهایش گذاشت و سرش را در میان دستانش گرفت. چه میکرد؟! یعنی جز تکرار دوباره ی تمام بدبختی ها چاره ای نداشت؟! نه! این دفعه بازگشتش با بازگشت کس دیگری یکی میشد! این دفعه عمو مرتضی کار خودش را میکرد! باید فکری میکرد! مغزش خالی و پر بود! از فکر راه نجات خالی و از ترسِ بازگشت پر بود! حضور کسی را حس کرد! سرش را با چنان سرعتی بالا آورد که صدای گردنش درآمد! متعجب به مسعود که در مقابل او ایستاده بود خیره شد! کِی آمده بود؟! اصلاً چرا در نزده وارد اتاق شده بود؟! جواب سؤال های نپرسیده اش را بلافاصله در دستان مسعود دید. جعبه ی پیتزایی به سمتش گرفته بود! پوزخندی زد و جعبه را از دستش گرفت؛ و باز هم مسعود بدون حرف یا نگاهی بیرون رفت! زیر لب غرید: یا دلش خیلی خوشه یا واقعاً دیوونه س! جعبه را روی تخت پرت کرد. آن قدر بدبختی داشت که گرسنگی حالی اش نبود! کلافه پوفی کرد و دوباره به همان حالت قبل در افکارش فرو رفت... به ساعت نگاه کرد. ده و نیم شب بود. آن همه فکر کردن ها آخر به نتیجه رسید! فقط همین یک تیر را داشت که باید در تاریکی می انداخت! دلش درد گرفته بود! پیتزایی که مسعود خریده بود و گوشی اش را برداشت و به آشپزخانه رفت. پیتزا را درون سطل آشغال انداخت. با دقت محتویات یخچال را ورنداز کرد. کمی نان و پنیر هم میتوانست ته دلش را بگیرد و او را از شر دل دردش خلاص کند. لقمه ای برای خود پیچید. روی صندلی نشست و مشغول پیدا کردن اسم "مروارید" از لیست مخاطبینش شد. بعد از دو بوق مروارید گوشی را برداشت: الو معصوم -مُری خونه ای؟! -نه -پس شماره ی مرضیه رو برام بفرست صدای مروارید متعجب شد: شماره ی مرضیه رو میخوای چی کار؟! -بفرست و نپرس -خیلی خب بابا بد اخلاق گوشی را قطع کرد. دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی دستانش گذاشت. به احمقانه بودن فکرش، فکر کرد! اما چاره ای نبود! دیگر بسش بود! یا باید با چنگ و دندان موقعیت الآنش را حفظ میکرد و یا به چیزی بدتر از عذاب های قبلش تن میداد! حتی فکرش را هم که میکرد تنش میلرزید! نه! دیگر واقعاً طاقت این یکی را نداشت! صدای زنگ پیام آمد. سرش را بلند کرد و بلافاصله با شماره ای که مروارید برای او فرستاده بود تماس گرفت. -الو -الو سلام...شما؟! از صدای گرفته اش معلوم بود که خواب بوده؛ بر عکس خواهرش که تا دیر وقت بیرون خانه است! -سلام مرضیه...خوبی؟! معصومه م! -آخ! ببخشید معصومه جون نشناختم! ممنونم عزیز...تو خوبی؟! -مرسی...ببخشید معلومه از خواب بیدارت کردم با لحن دستپاچه و خجالت زده ای گفت: نه بابا! تازه خوابیده بودم هنوز خوابم سنگین نشده بود! معصومه تک خنده ای کرد و گفت: مرضیه یه مزاحمتی دارم برات! -إن شاء الله که خیره؟! -نمیدونم والا! فردا صبح بیا خونه بهت میگم -نگرانم کردیا! -نگران نباش عزیزم...فردا بیا بهت میگم -باشه -پس تا فردا -خداحافظ .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 49 آرنج دستانش را روی پاهایش گذاشت و سرش را در میان دستانش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 50 گوشی را قطع کرد و پوفی کشید. چشمانش سنگین شده بود. به اتاقش رفت و خوابید. چشمانش را باز کرد. مردی را دید که کنار تختش ایستاده و به شدت عصبانی است. چهارشانه و بلند قد بود. مو های لختش تا جلوی چشمانش آمده بودند و ته ریش هم داشت. فکش از شدت عصبانیت میلرزید. چشمان سبزش تا عمق استخوان او را میسوزاند. نفسش تنگ شده بود و احساس خفگی میکرد. او را میشناخت! نه! نه! نه! نفس هایش به شماره افتاده بود. دست مشت شده ی مرد به او نزدیک میشد. ن ه! چشمانش را باز کرد. عرق سردی روی پیشانی و تنش نشسته بود. به آرامی بلند شد و دستی به صورتش کشید: وای! وای خدا! توو خوابم ولم نمیکنی؟! نفسش را عمیق و کلافه بیرون داد... ساعت شش صبح بود. مسعود هنوز از خواب بیدار نشده بود. معصومه به آشپزخانه رفت و صبحانه ی سرپایی ای خورد. باید از این زود بیدار شدن استفاده میکرد و پرده ای را که سفارش گرفته بود کامل میکرد. یک دوش مختصر گرفت و به اتاقش برگشت. کار های برش پرده را قبلاً انجام داده بود و حالا فقط دوختش مانده بود. باید تا فردا حاضرش میکرد. بعد هم به آقای صبوری میگفت که تا مدتی برای او سفارشی نگیرد. به بقیه ی مغازه دار هایی که با آن ها قرداد داشت هم باید اطلاع میداد که تا مدتی کار نمیکند. البته خودش نمیدانست این مدت چه قدر طول خواهد کشید! شاید فقط پانزده روز! و یا شاید برای تمام عمر! فکرش ناخودآگاه رفت به سمت آینده ی نامعلومش! اگر دوباره از اول شروع میکرد حتماً کابوس دیشبش واقعیت پیدا میکرد! میدانست که مادر و پدرش و یا آن محمد دهن لق به محض بازگشت او همه چیز را کف دستش میگذارند! عمو مرتضی هم که دیگر مانند گرگ زخم خورده شده بود حتماً از هیچ کاری دریغ نمیکرد! حتی تصور او هم برای معصومه دلهره آور بود چه برسد به...! با صدا هایی که از بیرون آمد فهمید که مسعود بیدار شده است. به ساعت نگاه کرد؛ یک ساعتی بود که مشغول کار و فکر و خیال هایش بود! اصلاً گذشت این یک ساعت را حس نکرده بود! پوفی کرد و به کارش ادامه داد. نیم ساعت، شاید هم بیشتر گذشت که مسعود رفت. کار معصومه هم رو به اتمام بود. صدای زنگ خانه آمد. به ساعت نگاه کرد؛ هشت و بیست دقیقه بود! کمی متعجب شد. منتظر آمدن مرضیه بود اما فکر نمیکرد به این زودی ها سر و کله اش پیدا شود! در ورودی را باز کرد و خودش رو به روی در ایستاد. مرضیه نفس نفس زنان وارد شد. معلوم بود که تمام پله ها را با دو بالا آمده! -سلام خانوم -سلام زن داداش! از "زن داداش" خطاب شدن توسط مرضیه خنده اش گرفت! زن داداش! برای حال و اوضاع او و مسعود واژه ی مناسبی نبود! بعد از احوالپرسی و دیده بوسی مرضیه روی مبلی نشست و معصومه به آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی از مهمانش را آماده کند. مرضیه چادر و روسری و مانتویش را درآورد و در حالی که با دستانش خودش را باد میزد گفت: هووف! هوا داره گرم میشه از الان! خدا به داد تابستونمون برسه! معصومه که سینی شربت به دست وارد پذیرایی میشد، خندید و گفت: واقعاً! بفرما عزیزم! بخور خنک شی! و سینی را جلوی مرضیه نگه داشت. مرضیه لیوان شربتی برداشت و زیر لب تشکری کرد. مقداری از شربت را خورد و گفت: خب زن داداش نمیگی چی کارم داری؟! به خدا از دیشب که زنگ زدی از نگرانی نتونستم درست بخوابم...امروزم اول صبح راه افتادم اومدم ببینم چی شده...بیرون خونه یه نیم ساعتی منتظر وایستادم تا مسعود بره! میدونستم الانا دیگه راه میوفته! باز هم همان واژه ی "زن داداش"! معصومه در دلش به مرضیه آفرین گفت. هزار بار از او ممنون بود که هم زود آمده و هم منتظر رفتن مسعود مانده است! -یه دقیقه وایستا میام میگم بهت! و از جایش بلند شد و به اتاق رفت. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🤔یادآوری ‼️مشق خواب و ثواب یهویی‼️ 🟦روی جملات آبی‌رنگ زیر ضربه بزنید 💥بيائيد خودمان را هرشب به خواندن سوره واقعه و سایر اعمال قبل از خواب مقیّد کنیم. ❶ خواندن سوره واقعه📽 https://eitaa.com/Dastanyapand/68548 ❷ اعمال قبل از خواب در دوصفحه 😴۹مورد ثواب در صفحه اول https://eitaa.com/Dastanyapand/68544 😴 ۸مورد ثواب در صفحه دوم https://eitaa.com/Dastanyapand/68545 ❸ اگه خودمون و امواتمون را دوست داریم با ۳۰آیه سوره ملک مهمان خدا شویم.🎙 https://eitaa.com/Dastanyapand/68545 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 🟩👈 نمازشب ۱۱ رکعت است...... https://eitaa.com/Dastanyapand/68546 🟪 خاص 🟨نماز شب دعای حزین https://eitaa.com/Dastanyapand/68639 🎙 فایل صوتی https://eitaa.com/Dastanyapand/68640 📝 متن و ترجمه فصیح و خوانا https://eitaa.com/Dastanyapand/68548 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
18.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹 (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت صفحه ۴۲۷ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا صاحب الزمان(عج)❣️ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺