eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
36.1هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت دوازدهم زینب بعد کلی کلنجار رفتن🤔 با خودش بازم تصمیم گر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت سیزدهم فردای اون روز تو مدرسه خانم شرافتی سحرو فرزانه رو صدا کرد تا باهاشون حرف بزنه من و سحر با حالت تعجب وارد اتاق مشاوره شدیم و سلام کردیم ، خانم با ما کاری داشتین؟؟!!! سلام بچه ها🙂 ، اره بیاید بشینین میخوام باهاتون در مورد موضوعی حرف بزنم بفرمایید خانم ببینید بچه ها الان شما در سنی هستید که باید مراقب خودتون باشین و خطر همه جوره در کمین شماست متأسفانه، یکی از دوستاتون که خیلیم نگران شما بوده ازم خواسته تا کمکتون کنم سحر- ببخشید خانم ،من اصلا متوجه منظورتون نشدم در چه مورد میخواین کمک کنین 😳😳😐 یکی از بچه ها اطلاع داده که شمارو دیده که با دوتا پسر داشتین حرف میزدین که این اصلا کار خوشایندی نیست🚫 بهتره از همین روز و از همین ساعت از اون راهی که توش افتادین برگردین تا خدایی نکرده اتفاق بدی براتون نیوفته⚠️ فرزانه - خانم اون کدوم ادم خود شیرینیه که با حرفای دروغش خواسته به ما کمک کنه اصلا ما نمیتونیم این دروغو قبول کنیم سحر- خانم حالا میشه بگین کی این حرفارو زده ⁉️ نه متاسفانه به خاطر قولی که دادم نمیتونم منو سحر تا میتونستیم طفره رفتیم که بزنیم زیرش که ما همچین کاری نکردیم از اتاق که خارج شده بودیم من و سحر خیلی عصبانی بودیم به سحر گفتم دیدی حالا دلشورم الکی نبود دیدی حق داشتم بترسم تو که گفتی کسی مارو نمیبینه ، پس چی شد بفرما تحویل بگیر یه روز نگذشته مچمونو گرفتن😤😤 سحر به نظرت کاره کیه ؟؟؟ دختر اینکه پرسیدن نداره خب معلومه کار اون دختره حسود زینبه دیگه....😠😠😠😡 با حالت عصبانی رفتیم سراغش سحر با دست زد به قفسه سینش هی دختر تو چته چرا داری زاغ سیاه مارو چوب میزنی مگه بیکاری ؟؟؟ زینبم که یه دختر مذهبی بود اصلا راضی نمیشد الکی دروغ بگه پس گفت که من نگرانتون بودم ، دیروز که دیدمتون کاملا اتفاقی بود خونه خالم اون کوچه ست منم داشتم میومدم اونجا که شمارو دیدم خدا شاهده قصدم کمک بود همین ... منم که از روی عصبانیت نمیتونستم خوب و بد و تشخیص بدم پریدم به زینب و گفتم زینب با این کارت ابروی مارو بردی الان خانم شرافتی با یه نظر دیگه بهمون نگاه میکنه انگار که ما ولگردیم ... زینب- نه فرزانه باور کن به والله قصدم کمک به شما بود فقط همین💯 دیگه نمیخوام حرفی بشنوم من دیگه نمیخوام دوستی مثل تو داشته ...😒 .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت سیزدهم فردای اون روز تو مدرسه خانم شرافتی سحرو فرزانه رو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهاردهم سحر - باور کن اگه یه بار دیگه چوقولیه مارو کنی اون وقته که بد میبینی😒😒😠😠 زینب بغضش گرفته بود 😢😢 ونمیدونست چی بگه وتنها کاری که اون لحظه به فکرش میرسید این بود که بدونه اینکه حرفی بزنه🤐🤐 اونجارو ترک کنه. 🏃🏃🏃🏃🏃 کار منو سحر شده بود در مورد پسرا حرف زدن ، نه به اون عصبانیتم که از کار سحر شاکی شده بودم که چرا منو به بهنام معرفی کرده و نه به حالا که خودم همش دارم بحث بهنامو می کشم وسط . دیگه آشنایی ما با پسرا به حدی رسیده بود که برای دیدنشون لحظه شماری میکردیم . 😍😍😍 اون شب اعظم خانم مادر سحر مارو برای شام به خونشون دعوت کرد. ماهم اماده شدیمو رفتیم .وارد خونه سحر اینا شدیمو و بعد از یه استقبال گرم از طرفشون رفتیم برای صرف شام ،🍛🍛🍛🍛🍛 همه چی عالی بود بنده خدا اعظم خانم چقدر زحمت کشیده بود ، مامانم گفت اعظم جان حسابی افتادی تو زحمت بخدا راضی به این همه زحمت نبودیم حسابی شرمندمون کردی اعظم خانم - نه بابا این چه حرفیه تا باشه از این زحمتا ، بعد تموم شدن شام🍛 همه با کمک هم سفره شامو جمع کردیم . مادرا ازمون خواستن که ظرفارو🍽 خودشون بشورن و با هم گپ بزنن ماهم رفتیم تو اتاق سحر، البته از خدامونم بود ظرف نشوریم 😉😉😉😉خخخخخخ رفتمو رو تخت سحر نشستم تزیین اتاقش عالی بود کاملا دخترونه و شیک🎀 ، از تویه کمد یه جعبه🎁 اورد این چیه فرزانه ؟.؟؟ سحر- نگاه کن فقط 👁👁 جعبه رو باز کرد توش پر از بدلیجات های شیک و خوشگل بود. چشام خیره مونده بود به سمتشون خیلی قشنگن سحر... اره همشو شاهین خریده برام حتی اون خرسی که گوشه اتاق اویزونش کردم کلاه صورتی سرشه . راستشو بگوو یعنی همشو اون خریده یا خالی میبندی 😏😏😏 سحر - نه جوووونم چرا خالی ببندم مگه چوب به دست بالا سرمی قسم✋ میخورم همشو خودش خرید.. .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهاردهم سحر - باور کن اگه یه بار دیگه چوقولیه مارو کنی ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_پانزدهم مادرامون داخل پذیرایی مشغول حرف زدن بودن -خب اعظم جون باید چیکار کنم که از این حال و هوا در بیام ؟؟!!😞😞😞😞 بسپرش به من خودم درستت میکنم 😉😉😏 خب ببخشید خیلی بهتون زحمت دادیم دیگه دیر وقته فردا دخترا شیفت صبح هستن بهتره زود بخوابن 😊😊😅😅 اعظم خانم- عه بازم که گفتین زحمت ، این چه حرفیه مگه غریبه ایم ناسلامتی همسایه و دوست هستیم مرجان خانم- درسته ممنون از لطفتون فرزااااانه .... فرزاااانه ... دخترم بیا میخوایم بریم از اتاق اومدیم بیرون سحر گفت عه خاله هنوز که زود یه خرده بشینین تازه گرم گرفتیم باهم نه عزیزم دیگه وقت گذشته شماهم فردا باید زود بیدار بشین بازم تشکر میکنم اعظم خانم بابت شام و مهمونیه امشب خیلی خوش گذشت فرزانه-اره خاله دستت درد نکنه خواهش میکنم عزیز دلم ☺️☺️ رسیدیم خونمون وااای مامان چقدر خوش گذشت مامان فرزانه چه دست پختی داشت البتههههه غذاهاش به خوشمزه گیه غذاهای مامان مرجان من که نیست ... ای شیطون . اره خداییش خیلی زحمت کشیده بود همون جور که تو اتاقم داشتم لباسامو عوض میکردم بلند گفتم مامان..... جانم...... میگم مامان بهتر نیست یه شبم ما دعوتشون کنیم چراکه نه عزیزم ماهم دعوت میکنیم حالا دیگه برو بخواب صبح نمیتونی بیدار بشی چشم شب خیر مامان شب بخیر گلم😘😘😘 بازم مثل همیشه آماده شدمو رفتم دنبال سحر تا بریم مدرسه سحر تو راه بهم گفت : دیشب مامانم خوابیده بود من زنگ زدم به شاهین حرف زدیم ☎️☎️☎️☎️☎️ قرار شد که بعدازظهر بریم بیرون همدیگرو ببینیم ... منم گفتم لابد تو هم گفتی اررررره...؟! سحر - خب معلومه که قبول کردم .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_پانزدهم مادرامون داخل پذیرایی مشغول حرف زدن بودن -خب اع
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_شانزدهم یه خرده با حالت تندی گفتم خب تو نمیگی سحر چه جوری بریم به چه بهونه ای ؟؟!!! سحر- چه جوری نداره که ما دیگه بزرگ شدیم قرار نیست که مثل بچه ها باز خواست بشیم 😒😒😒 اما سحر بازم باید بگیم که کجا میریم ... این که کاری نداره ... میگیم میریم کتابخونه یا کلاس اضافه یا هزاران بهونه هست که میتونیم بگیم ولی خیلی خوش میگذره فرزانه فقط باید به خودمون برسیم 😍😍😍😍 فرزانه - من چی بپوشم آخه، سحر میگم تو اماده شو بیا خونه ما تا بهم کمک کنی که چی بپوشم باشه میام ... رسیدیم مدرسه ، بخاطر هیجانی که برای قرار داشتیم ساعت مدرسه برامون زود میگذشت ⏲⏲⏲⏲⏲⏲⏲ تا چشم رو هم گذاشتیم زنگ آخر شد کنار مدرسه ما یه خرازی بود به سحر گفتم بریم اونجا یه دستبند بخرم ...باشه بریم وارد مغازه شدیم سلام دادیم سحر گفت ببخشید مدلای دستبنداتونو میشه نشون بدین خانم فروشنده جعبه دستبندارو 💍 آورد ... سحر کدومو انتخاب کنم همشون خوشگلن به نظر من اون نگین سبزه هم رنگش به چشمات میخوره هم درخشندگیش زیر نور زیاده فرزانه- اره به نظر این بهتره راهیه خونه شدیم مامان تو اتاق مشغول اتو کردن لباسا👚👕 بود رفتمو کنار چارچوب در واییستادم ... مامان... بله دخترم .... مامان جون امروز قراره با سحر بریم کتابخونه... کدوم کتابخونه ،کجاست؟؟؟ یه کتابخونه هست که نزدیک پارک 🏫ارغوانه ، همون پارکی که یه بار با خاله محبوبه اینا رفته بودیم ... اهااان اره یادم اوومد حالا با چی میخواین برین ؟؟! مامان هم تاکسی هست هم اتوبوس واحد🚎 مامانم-اهووووم بهتره با اتوبوس واحد برین امنیتش بیشتره باشه برین فقط مراقب خودت باش تا هوا روشنه زود برگردین نکشه به تاریکی .... باشه مامان جونم 😍😍😍😍 .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_شانزدهم یه خرده با حالت تندی گفتم خب تو نمیگی سحر چه جور
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_هفدهم من تو اتاقم تمام مانتوهامو ریخته بودم زمین وای حالا کدومو بپوشم کاش سحر زود میومد در اتاقم به صدا در اومد تق...تق بله سحر داخل اتاق شد سلام سحر کی اومدی اصلا انقدر حواسم پرت بود که متوجه اومدنت نشدم عه دختر تو که هنوز آماده نشدی ؟؟؟ اخه نمیدونم چی بپوشم ☹️☹️☹️ سحر- بذار ببینم اینا نه ...اینم خوب نیست ... این یکیم که مدلش جالب نیست ... فقط همینارو داری اینا همش یا بلنده یا گشاده ... یکی دارم اما برام کوچیک شده... خب بیار ببینمش ... ایناهاش سحر اینه ... بذار بپوشم خب این از همش بهتره فقط مشکل استیناشه که مهم نیست تاش میزنی چی میگی این خیلی کوتاه و تنگه ... تازه مامانمم عمرن بذار من اینو بپوشم حالا زود باش آماده شو شاید گذاشت فقط بدووو من آماده شدمو با سحر اومدیم از اتاق بیرون دلشوره داشتم مامانمم تو پذیرایی مشغول تماشای فیلم بود ما اروم داشتیم به سمت در ورودی میرفتیم که مامانم گفت ... فرزاااانه اینجوری میخوای بری با این سرو وضع منم که حسابی هول کرده بودم یهو چشم به آینه قدیه کنار در افتاد با استرس گفتم نه مامان ...😰😰 اومدم ببینم مانتو تن خورش چه جوریه ... سحر وایسا من چادرما بیارم ... چادرما سرم کردمو راهی شدیم سحر تو راه گفت یعنی تو با چادر میخوای بیای 😒😳😳😳 اره ن پس بدون چادر ؟؟!! چه حرفایی میزنی سحر اینجوری نمیشه خیلی ضایعه خواهشن در بیار چادرتو اینجوری مثل اون دختره زینب میشی خیلی خوشم میاد ازش بالاخره هرجوری که بود سحر متقاعدم کرد تو پارک با اون سرو وضع منتظر پسرا بودیم خدایی اصلا ظاهرمون خوب نبود چرا من داشتم این کارارو میکردم اصلا چم شده بود اقایی از کنارمون رد میشد همین جور خیره به ما دونفر شد سحرم سریع گفت چیه خوشگل ندیدی😒 🧔مرده هم با خم کردن لباش به حالت تاسف گفت چرا خوشگل😏 دیدم تا دلتون بخواد اما ولگرد ندیدم سحر میخواست جواب بده که دستشو گرفتمو با خودم بردم سحر من واقعا مردم از خجالت یعنی همه به چشم ولگرد به ما نگاه میکنن .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_هفدهم من تو اتاقم تمام مانتوهامو ریخته بودم زمین وای حا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت هجدهم بالاخره پسرا سروکلشون پیدا شد بعد سلام و علیک😊 شاهین گفت خیلی منتظر موندین ؟؟ من سریع از کوره در رفتمو با عصبانیت گفتم بله که خیلی وقته منتظریم که شما افتخار بدین و بیاید اینجا ما داشتیم بی ابرو میشدیم 😡😡😡 شاهینم با عصبانیت گفت هی تند نرو خب نمیومدی ... سحر رفیقت چی میگه اصلا چرا اینو اوردی تو مخیه چقدر ؟؟😒😒 بهنام پرید وسط و گفت بس کن شاهین خواهشن درست حرف بزن با خانما😏 بهنام رو به من کردو گفت خانم شرمنده من از طرف دوستم بخاطر بی ادبیش معذرت میخوام ... حالا اگه اجازه بدین بریم کافی شاپی جایی راحت حرف بزنیم ماهم قبول کردیمو رفتیم تو کافی شاپ همش نگاهم به ساعتم بود اما متاسفانه ساعت خوابیده بود بهنام خیلی مزه میریخت و همش ازم تعریف میکرد منم داشتم گوش میدادم خیلی محو حرفاش شده بودم برای بار دوم که به ساعتم نگاه کردم متوجه توقفش شدم از جام بلند شدمو بیرون و نگاه انداختم واااای هوا تاریک شده بود 😱😱😱 سحرپاشو دیرمون شده هوا تاریکه خدایااا😰😰 بدو سحر ... بدونه خداحافظی زدم بیرون سحر پشت سرم اومد عجله نکن دیر نشده که 😕 چرا دیر نشده به مامانم قول داده بودم که قبل تاریک شدن هوا برگردم بغضم گرفته بود با همون حالت به سحر گفتم یه کاری بکن توروخدا مامانم عصبانی میشه 😢😢😢😢 سحر یه ماشین دربستی گرفت و سوار شدیم هی به راننده میگفتم اقا عجله کن ... اقا یه خرده تندتر ...😰😰 راننده گفت خانوم میشه هولم نکنید حواسم پرت میشه من دارم مسیرمو میرم خب جلو در رسیدیم من زود رفتم خونه از روی عجله یادم رفت چادرما سر کنم درو باز کردمو وارد خونه شدم عموم اینا اومده بودن یهو با دیدنشون خشکم زد با زبونم بند اومد به هر زوری که بود سلام دادم سلام ✋عمو جون خوش اومدید🙂 سلام فرزانه جون عمو جان کجا بودی ؟ هیچی عمو کتابخونه📚 بودم الان میام پیشتون دوییدمو رفتم تو اتاقم وااای خدا چیکار کنم عموم منو با این سرو وضع دید ابروم رفت ابرویه مامانمم رفت قلبم تند تند میزدو دستام میلرزید. .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت هجدهم بالاخره پسرا سروکلشون پیدا شد بعد سلام و علیک😊 شا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت نوزدهم سریع لباسامو🧥 عوض کردم خوشبختانه آرایشمو تو تاکسی پاک کرده بودم یه نفس عمیق کشیدمو رفتم از اتاق بیرون ... دیدم عمو بلند شده و میخواد بره گفتم عموجون کجااا بمون دیگه عمو- نه دیگه باید برم عموجان خیلی وقته که اومده بودم ... باشه پس به زن عمو و بچه ها سلام برسون بزرگیتو میرسونم عزیز عمو . عمو که داشت میرفت به مامانم گفت ، زن داداش بیا کوچه کارت دارم ، چشم داداش بریم . منم کنجکاو شده بودم که عموم با مامانم چیکار داره 🤔🤔🤔🤔 پس رفتمو آیفونو یواش برداشتم و شروع کردم به فضولی ... عمو به مامانم گفت ببین زن داداش بعد مرگ داداشم کارتون سخت تر از قبل شده یعنی باید بیشتر حواستون به رفتاراتون تو بیرون از خونه باشه تا حرف و حدیثی پشتتون نباشه خودت که بهتر میدونی این چیزارو زن داداش ... درست میگی داداش حق با توعه😔😔 راستش بیشتر منظور من به فرزانه هست که تا این موقع شب یه دختر بالغ تنها بیرون چیکار میکنه با اون پوشش ؟؟؟؟.؟ چی بگم والا من شرمندم نمیدونم چی بگم حتما باهاش برخورد میکنم 😔😔😔 باشه زن داداش والا من فقط نگرانتونم خدا شاهده میدونم 😔😔 کاری داشتین بهم بگین خدانگهدار خدا حافظ... زود ایفونو گذاشتم سر جاشو خودمو زدم به اون راه ... رفتم رو مبل نشستم مثلا دارم فیلم نگاه میکنم ... مامان با ناراحتی اومد و روبه رویه من نشست و بهم خیره شد چی شده مامان چرا اونجوری نگاهم میکنی ؟؟.؟!! دخترم تا حالا شده بهم دروغ بگی ... سرمو انداختم پایین و گفتم نه مامان ...😔😔😔 تا حالا شده به حرفم گوش نکنی ... نه مامان 😔😔😔 دخترم عزیزم پس چرا دیر کردی چادرت کووو.... هاان ؟؟ مامان جون معذرت میخوام تو کتابخونه مشغول خوندن داستان شده بودیم که حواسمون به تاریکی هوا نبود خودت که میدونی من برم تو بحر چیزی هواس برام نمیمونه😢😢 خب دخترم حالا چرا بدونه چادر اومدی پیش عموت خیلی بد شد 😰😰 من که دیدم دیرم شده چون با تاکسی راه بودم کنار خیابون پیدا شدیم بعد چون دیرم شده بود چادرمو در اوردمو بدو بدو راهیه خونه شدم 😔😔 مامان- خب دیگه کاریه که شده اما تکرار نشه ما بعد مرگ بابات باید بیشتر مراقب رفتارمون باشیم حالا برو دستاتو بشور بریم شام بخوریم باشه مامان دیگه حواسمو جمع میکنم .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت نوزدهم سریع لباسامو🧥 عوض کردم خوشبختانه آرایشمو تو تاکسی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_بیستم فردای اون روز وقته رفتن به مدرسه اصلا دنبال سحر نرفتم . خودم تنهایی راهی مدرسه شدم تو کلاس نشسته بودم و یه کتاب📖 باز کردم و خودمو مشغول کردم اون روز سه زنگم با یه دبیر کار داشتیم که بخاطر مشکلی نیومده بود مدیرم بهمون اجازه نداد بریم خونه باید تا اخر زنگ تو مدرسه می موندیم . زینب با خنده اومد کنارمو دستشو گذاشت رو شونم و نشست. با همون لبخند و مهربونیه همیشگیش بهم سلام داد 😊😊😊😊😊 وگفت: چطوری خانم درس خون ... سرمو بالا گرفتم و جواب سلامشو دادم گفتم نمیخونم فقط دارم نگاه میکنم .. زینب- چته دختر... چرا اخمات تو همه کی کشتیاتو غرق کرده برم حالیش کنم 🛥🛥🛥🛥🛥🛥 با شوخی زینب یه لبخند کوچولو زدم ☺️☺️☺️☺️ زینب- آهاان حالا شد فرزانه تا حالا کسی بهت گفته بود که با اخم خیلی خیلی زشت میشی😁😁 پس خواهرجون همیشه بخند تا دنیا به روت بخنده تازه خوشگلم میشی دوتایی زدیم زیر خنده 😂😂😂 که سحر وارد کلاس شد با دیدن ما حسابی پکر شد اما من هیچ توجهی بهش نکردم اومدو نشست پیشم ...بازم بهش محل نذاشتم سرشو خم کردو یه نگاه به صورتم انداخت و گفت : اهای منو میبینی یا اگه خیلی ریزم عینک و ذره بین بدم خدمتت... 🤓🤓🤓🤓🤓 رومو برگردوندم ... کتابمو بست و با تندی گفت چته توووو... دوباره با بی اعتنایی بهش از جام بلند شدم تا خواستم از کلاس برم بیرون که دیدم سحر پرید به زینب .... .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆☄ 🔥☄🔥☄🔥☄ خب ادامه رمان خدمت شما پارت 11 الی 20 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/71749 پارت 11 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/71840 ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 10 از خواب می‌ترسم، از تکرار بریده شدن سر مادر لب باغچه. از مان
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 11 با ضرب از جا بلند شدم. گرسنه بودم و چیز زیادی از پس‌اندازم نمانده بود؛ شاید به زور تا آخر هفته می‌کشید. رفتم سر یخچال. پیتزای نیم‌خورده دیشبم را، سرد و سرد سق زدم. مزه زهر مار می‌داد، مزه تنهایی، مزه بدبختی. دیگر رسیده بودم به نقطه جوش. نه فقط خونم، که حتی اعضای جامد بدنم هم در حرارت آب شده و داشتند می‌جوشیدند. حس یک مخزن بخار را داشتم در آستانه انفجار. داد زدم و اولین بشقابی که دم دستم بود را پرت کردم روی زمین. صدای شکستنش مقابل فریاد خودم هیچ نبود. یک لیوان برداشتم و کوباندم کف سرامیک‌ها. هر تکه‌اش به یک سو پرت شد. داد زدم: من دوستتون داشتم! گلدان روی میز را برداشتم. بردم بالای سرم و پرتش کردم کف زمین. هزار تکه شد. -روی شماها حساب کرده بودم! جالیوانی را با لیوان‌های رویش برداشتم و پرت کردم؛ انقدر محکم که پرت شد وسط سالن و هر لیوانش یک گوشه تکه‌تکه شد. -فکر می‌کردم دوستم دارین! بعدی را شکستم و بعدی... حیف که مامان دیگر برنمی‌گشت لبنان تا ببیند چه بلایی سر آشپزخانه‌اش آورده‌ام. هرچه داشت و نداشت را شکاندم. کاش می‌دید و خوب گُر می‌گرفت، بلکه آتش من خنک می‌شد. چه می‌خواستم چه نمی‌خواستم، تا آخر هفته آواره خیابان می‌شدم. خانه را بانک می‌گرفت و پس‌اندازم هم تمام شده بود. مرگ در چنین شرایطی بهترین انتخاب بود. تا قبل از آن، هربار زیر فشار حملات پنیک، به خودکشی فکر می‌کردم، دلیل بزرگی برای زندگی خودش را به رخم می‌کشید: خانواده. و حالا آن دلیل نبود. من بودم و یک دنیا بدهی و باز هم همان حملات پنیک؛ روبه‌رو شدن هزار باره با مرگ. یک‌بار چشیدن مرگ مگر قرار بود چقدر درد داشته باشد؟ دیگر از این بدتر نمی‌توانست بشود... هرچه توانستم، وسایل پدر و مادر و آرسن و اسحاق را شکستم و پاره کردم و سوزاندم. شاید بالاخره یک روز برمی‌گشتند و حسابی دماغشان می‌سوخت. اگر هم بر نمی‌گشتند، حداقل من دلم خنک می‌شد. حق نداشتند اینطور من را رها کنند. حالم مثل مسافرِ درراه‌مانده‌ای بود که یک ماشین سوارش کرده، او را تا نیمه راه برده و بعد در بیابان پیاده‌اش کرده. رها شده بودم در دوزخی‌ترین برزخ دنیا. از خانه زدم بیرون و انواع و اقسام روش‌های خودکشی را در ذهنم سنجیدم. دنبال روشی می‌گشتم که حتماً بکشدم و کسی نتواند نجاتم دهد. یک روشی که درد نداشته باشد و خیلی در برزخ احتضار معطلم نکند. رفتم به نزدیک‌ترین رستوران و تمام پولم را خرج یک غذای حسابی کردم. می‌خواستم وقتی جنازه‌ام را کالبدشکافی می‌کنند، در معده‌ام غذاهای حسابی و گران پیدا شود و با خودشان بگویند عجب بچه‌پولدارِ بدبختی! بعد هم دوچرخه‌ام را برداشتم و خودم را رساندم به نزدیک‌ترین مسجد، تا با سنگ بیفتم به جان شیشه‌هایش و اصلا یک شعله از آتش درونم را به جانش بیندازم. و همان شب بود که دانیال را دیدم... *** -قشنگه. از جا می‌پرم با صدای آوید. بالای سرم ایستاده و کمی خم شده تا طرح را ببیند. دستانم یخ می‌کنند و با دقت، به طرحی که داشتم می‌کشیدم نگاه می‌کنم. باغچه آن خانه لعنتی و جوانه هسته خرما. از همان بچگی، یاد گرفتم هرچه آزارم می‌دهد را، کابوس‌هایم را و چیزهایی که ذهنم را درگیر می‌کند را نقاشی کنم. هرچیزی که از آن می‌ترسیدم را می‌کشیدم، یک کاریکاتور از آن می‌ساختم و بعد عکسش را پاره می‌کردم. این پیشنهاد یک روانشناس بود؛ تا بتوانم به ترسم غلبه کنم. محال است آوید چیزی از آن بفهمد. لبخند می‌زنم: ممنون. -اینجا کجاست؟ با اعتماد به نفس، سرم را بالا می‌گیرم: باغچه خونه‌مون، وقتی بچه بودم. با مامانم یه هسته خرما کاشته بودیم. .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 11 با ضرب از جا بلند شدم. گرسنه بودم و چیز زیادی از پس‌اندازم ن
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 12 آن هسته خرما هیچ‌وقت جوانه نزد. خون مادر فواره زد رویش و ذوقش را برای جوانه زدن کور کرد. بعد هم پدر، جنازه مادر را در همان باغچه دفن کرد و کلا باغچه خشکید. یک لحظه ترس برم می‌دارد که نکند آوید، بوی خون را از نقاشی حس کرده باشد؟ نکند تمام گذشته‌ام از همین نقاشی لو برود؟ آوید می‌گوید: نمی‌دونستم هنرمندی! و نگاه می‌کند به نقاشی‌های سیاه‌قلمم و مدادها و ابزارم. من هنرمند نیستم؛ فقط زخم خورده و خشمگینم و کشیدن سیاه‌قلم، آرامم می‌کند. انگار بدبختی‌ها و زخم‌ها، هنرمندهای بهتری تحویل جامعه می‌دهند تا خوشی‌ها. لبخند می‌زنم: ممنون. می‌خوای یه نگاه بهشون بندازی؟ بدون این که منتظر جوابش شوم، پوشه چندتا از سیاه‌قلم‌ها را مقابلش می‌گذارم. همه‌اش منظره است؛ از بعبدا، از خانه پدر و مادر ناتنی و مسیحی‌ام، و حتی از مکان‌های دیدنی ایران. آوید یکی‌یکی نقاشی‌ها را می‌بیند و خوشبختانه بوی خون را حس نمی‌کند. برمی‌گردد به سمت افرا که تازه وارد اتاق شده و می‌گوید: بیا ببین اینا رو... خیلی قشنگن. آریل خودش اینا رو کشیده. افرا بالای سرمان می‌ایستد. نگاهی نه چندان با دقت به نقاشی‌ها می‌اندازد، سرش را تکان می‌دهد و آه می‌کشد: خوش به حالت. من تقریباً هیچ کاری بجز درس خوندن بلد نیستم. -چرا؟ شانه بالا می‌اندازد و می‌رود به سمت میز تحریرش: چون تمام زندگیم فقط درس خوندم. و سرش را فرو می‌کند توی انبوه کتاب‌ها؛ یعنی دیگر با من حرف نزنید و فضولی موقوف. آوید یکی از سیاه‌قلم‌های میدان نقش جهان را به صورتش نزدیک می‌کند تا بهتر ببیندش؛ و می‌پرسد: قبلا ایران اومدی؟ -آره، یکی دوبار. اومدم شهرهای تاریخی ایران رو دیدم. بعد هم عاشق اصفهان شدم و تصمیم گرفتم همینجا درس بخونم. دروغ گفتم. من بیشتر از این‌ها در ایران زندگی کرده‌ام؛ شش ماه، در تهران و در یک مرکز نگهداری از کودکان بی‌سرپرست. جایی که هم بهشت بود، هم جهنم. بهشت بود؛ چون آب و غذا و اسباب‌بازی داشت، تمیز بود و لازم نبود صدای غرش پی‌درپی جت جنگی و خمپاره را تحمل کنم؛ و جهنم بود چون مادر را نداشتم و در کابوس گذشته دست و پا می‌زدم. کلمه‌ها تا مدت‌ها در زبانم نمی‌چرخیدند و پاسخ من به هرچیزی سکوت بود. گفتاردرمانی می‌کردم و یک روانشناس هم تمام تلاشش را می‌کرد تا زخم‌های به جا مانده بر روح و روانم را درمان کند؛ چیزی که بعداً فهمیدم به آن می‌گویند پی‌تی‌اس‌دی. اختلال اضطرابی پس از سانحه. البته کلمه سانحه برای توصیف چیزهایی که یک کودک پنج ساله در سوریه تجربه کرده، واقعا کم‌لطفی ست. من در یک نبرد نابرابر برای زندگی چشم باز کردم. تقریبا هر روزم فاجعه بود: خون، جنازه، بیماری، زخم، گرسنگی، غذا و آب آلوده، درگیری، انفجار، اسلحه، خشم، ترس، مرگ و مرگ و مرگ. نقاشی نقش جهان را می‌گذارد زیر بقیه نقاشی‌ها و می‌رود سراغ بعدی؛ یک پرتره ناقص از یک مرد. بدون چشم و ابرو و بینی؛ فقط با ریش و کلاه نقاب‌دار؛ و پیراهن نظامی. می‌گوید: این کیه؟ چرا صورت نداره؟ کیش و مات می‌شوم. توضیح اگر ندهم، بیشتر کنجکاو می‌شود و توضیح دادن هم خودم را زجر می‌دهد. دلم می‌خواهد نقاشی را از دستش بقاپم، یک لگد بزنم به شکمش و فرار کنم؛ ولی نمی‌شود. دستانم یخ کرده‌اند. من‌من کنان می‌گویم: این... یه... یه سربازه... آوید لبانش را فشار می‌دهد روی هم و تصویر سرباز را می‌گذارد زیر بقیه نقاشی‌ها: جالب بود. من که سر درنمیارم ولی فکر کنم یه سبک خاص باشه. عمیقا ممنونش هستم که مثل بازجوها، سعی نمی‌کند حرف از زیر زبانم بکشد؛ اما انگار امروز شانس به من پشت کرده. نقاشی بعدی هم یک پرتره‌ی ریشوی بی‌صورت است مثل قبلی؛ ولی بدون کلاه نقاب‌دار و لباس نظامی. این‌بار در کت و شلوار. آوید ابرو بالا می‌دهد: انگار واقعا یه سبکه! نه؟ .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 12 آن هسته خرما هیچ‌وقت جوانه نزد. خون مادر فواره زد رویش و ذوق
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 13 خوشحال از این که خودش دارد برای توجیه به من کمک می‌کند، سرم را تکان می‌دهم: آره... آره... پرتره را می‌گذارد زیر نقاشی‌ها و بعدی، یک تصویر قدی ست از همان آدمِ ریشوی بدون صورت. تف به این شانسِ گندِ من. آوید می‌زند زیر خنده: حالا واقعا یه سبک خاصه، یا کسی که عاشقشی این شکلیه شیطون؟ نکنه بابا لنگ درازی، چیزیه؟ -چیزه... ام... این... -آوید کجایی پس؟ بیا بریم دیگه! صدای دختر، باعث می‌شود هردومان برگردیم به سمت در اتاق. یکی از رفیق‌های الکی‌خوش آوید ایستاده جلوی در: چکار می‌کنی اینجا؟ همه منتظرتن! قدم برمی‌دارد به سمت جلو و گردن می‌کشد تا ببیند چرا سر من و آوید توی هم است. از شانس من افتضاح‌تر در دنیا نبود؟ حالا این فضول خانم هم برایش سوال می‌شود که این تصویر کیست و باید برای دونفر توضیح بدهم همه چیز را و بعد در کل خوابگاه می‌پیچد و... آوید نقاشی‌ها را می‌گذارد روی پایم و یک‌ضرب از جا بلند می‌شود: بریم. همه بچه‌ها رو جمع کردی؟ دست دوستش را می‌گیرد و می‌کشد دنبال خودش و من از خدا خواسته، سریع نقاشی‌ها را می‌چپانم داخل پوشه. انگار ذهنم را خوانده. در آستانه در، برمی‌گردد و می‌گوید: راستی بچه‌ها، ما آخر هفته‌ها دور هم فیلم می‌بینیم. اگه خواستین شمام بیاین. افرا بدون این که سرش را از روی جزوه‌اش بلند کند می‌گوید: نه ممنون. ولی من نظرم متفاوت است و همیشه بین فیلم دیدن و هر کار دیگری، فیلم را انتخاب می‌کنم. پوشه را جا می‌دهم میان وسایلم و از جا بلند می‌شوم: وایسا منم بیام. خودم را می‌چسبانم به آوید تا محیط غریبه جمع، کم‌تر روی سرم سنگینی کند. تا قبل از شروع فیلم، همه در سر و کله هم می‌زنند جز من که با وجود میل شدید برای شرکت در شوخی‌ها، جمع شده‌ام در خودم. فقط نگاهشان می‌کنم و سعی دارم از اصطلاحات عامیانه‌شان سر دربیاورم و به زور بخندم. با آغاز فیلم، آهِ بی‌صدایی از نهادم بلند می‌شود. خل و چل‌ها یک فیلم جنگی انتخاب کرده‌اند، دقیقا درباره جنگ سوریه. الان است که دل و روده‌ام را بالا بیاورم. دوست دارم از جا بلند شوم و داد بزنم: از شماهایی که در آرامش و امنیت ایران بزرگ شده‌اید و ناامنی برایتان مثل افسانه است، از شماهایی که بلدید در آرامش لم بدهید پای فیلمِ بدبختی‌های من و تخمه بشکنید و چیپس بخورید و آخرش هم کمی آبغوره بگیرید، متنفرم... نگاه کردن به فیلم اعصابم را می‌ریزد به هم؛ پس نگاهش نمی‌کنم. اگر باعث جلب توجه نمی‌شد، از اتاق می‌رفتم بیرون، ولی حالا فقط همراهم را درمی‌آورم و اخبار را مرور می‌کنم تا حواسم پرت شود. در خبرها هم چیز جدیدی پیدا نمی‌شود: حملات فلسطینی‌ها به شهرک‌های اسرائیلی، خالی شدن شهرک‌ها، افول شاخص‌های اقتصادی اسرائیل، درگیری‌های پراکنده در مرزهای لبنان و اسرائیل و بحران بازگشت یهودیان اسرائیلی به اروپایی که مردم خودش هم در آن اضافه‌اند. فکر کنم باید برای ادامه زندگی، روی روسیه حساب کنم، یا شاید استرالیا و حتی آسیای شرقی. شاید هم بروم قطب شمال. آخر دنیا. یک جایی که فقط خودم باشم و برف و خرس‌های قطبی. اگر پول داشته باشم، رویا را هرجایی می‌شود ساخت. تنها عنصر مهمش همان پول است. چشمم می‌خورد به خبری جدید: کشف و انهدام سه تیم تروریستی در مرزهای غربی ایران. نیشخند می‌زنم. آرسن راست می‌گفت؛ دوباره پس‌مانده‌های گروه‌های تکفیری دارند خودشان را جمع و جور می‌کنند که حداقل قبل از نابود شدن، لگدی هم بزنند به جمهوری اسلامی. .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄