eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
35.6هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_ام پشت مدرسه یه بادجه تلفن بود سحر گفت بیا بریم اونجا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_یکم بعد از انجام تکالیفم رفتم تا به مامانم کمک کنم مامان تو اتاق نشسته بود و کلی لباس رو زمین ولوو شده بود مامان چه خبره اینجا چیکار میکنی؟؟! هیچی دخترم دارم لباسایی که کهنه شدن یا دیگه استفاده نمیکنیم و جدا میکنم ... کمک نمیخوای مامان ؟؟؟ درسات تموم شد ...اره زیاد نبود خوندنی که نداشتم نوشتنی هم یه صفحه بیشتر نبود خب پس بشین این لباسایی رو که گذاشتم کنار تاشون کن روبه روی مامان نشستم و شروع کردم به تا کردن مامااان!......جانم... یادته دیروز گفتی با دوست خاله اعظم اشنا شدی و یه مغازع لباس فروشی داره ؟؟!! اره یادمه چطور؟؟ خودمو لوس کردمو رفتم دستمو انداختم دور گردن مامان گفتم مامان جونم مامانی .... بریم امروز یه سر مغازه اش لباساشو ببینیم جوونه من ماماان... اخه بلد نیستم که ، ادرس نگرفتم ازش... خب با خاله اعظم و سحر بریم دخترم اونجوری مزاحم مردم میشیم فرزانه ـ نه چه مزاحمتی من خودم به سحر زنگ میزنم باشه مامان؟؟ امان از دست تو به یه چیز پیله کنی مگه ول کن میشی باشه برو زنگ بزن اما اول باید کارمون تموم بشه بعد باشه سرورم الان خودم همشو سره ایکی ثانیه جمع میکنم اصلا غمت نباشه مادر من خب بازم زبون ریختنت شروع شد ... دیگه دیگه😄😄😄 با سحر اینا هماهنگ کردیمو رفتیم مغازه ی سهیلا خانم مغازش زیادم بزرگ نبود اما خیلی دکورش شیک بود مخصوصا مدلای لباساش حرف نداشت اصلا نمیدونستم کدومو نگاه کنم سحر یه اشاره به من کرد فرزانه بیا این مانتو رو ببین چه خوشگله ... اره خیلی قشنگه اما جلوش نه زیپی نه دکمه ای .. خب ایکیو این مدلشه ... این چه جور مدلیه که بی دکمس یعنی جلوش همین جور بازه😒😒😒😒 ببین فرزانه از زیرش یه زیر سارافونیه کوتاه تقریبا یه وجب بالای زانو می پوشی اینم از روش تازه بعضی ها فقط با پیرهن و شلوارن اینم از روش میپوشن والا من اصلا اونجوری نمیتونم یعنی مامانم عمرا بزاره حتی به این یه وجب بالای زانو هم شاید گیر بده نه نمیذاره ... سحر ـ منم یکی از اینا دارم حالا شایدم اجازه داد بهش بگوو ماماان...ماماان... جانم... مامان یه لحظه بیا ... چیه دخترم ؟؟ این چه جوریه مامان ؟؟؟ این برای تو خونه خوبه ... نه مامان این بیرونیه ... مامان خندیدو گفت این بیرونیه؟؟!! اخه کدوم ادم عاقلی اینو بیرون میپوشه سحر ـ خاله الان همه دخترا می پوشن منم دارم مامان ـ اخه خاله جون زشته مردم با یه دیده بدی نگاه میکنن اعظم خانم اومد جلو و گفت ای بابا مرجان جون اینا جوونن بذار خوش باشن 😄😄 اخه اعظم جان خودت که شرایطه مارو میدونی !!! درسته اما نمیشه بخاطر این شرایط دخترتو قربانی کنی بذار خوش باشه سحرم یکی از اینا داره مامان بعده یه خورده مکث کردن گفت باشه اما فرزانه باید از روش چادر سر کنی بیرون رفتنی باشه؟؟؟ باشه مامان جوون 😊😊 .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_یکم بعد از انجام تکالیفم رفتم تا به مامانم کمک کنم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_دوم فردای اون روز با مامان سر سفره نشسته بودیم و ناهار میخوردیم 🍝 زیر چشمی به مامان نگاه میکردم که چه جوری بهش بگم 👀 چه بهونه ای بیارم که بعدازظهر میخوایم بریم بیرون شروع کردم به مقدمه چینی وااای مامان این روزا خیلی میترسم از چی؟ هر چی درسامون جلوتر میره مشکل تر میشه میترسم موفق نشم 😫 معلممون گفته که باید تو کلاس اضافه ها شرکت کنیم اجباری هم هست امروز بعدازظهرم اولین جلسشه تو مدرسه مامانـ خب دخترم شرکت کن لابد براتون مفیده که گذاشته و اجبار میکنه اره مامان از ساعت ۳شروع میشه اما من باید ۲/۵اماده بشم راه بیفتم 🚶🚶🚶 باید به سحرم یه زنگ ☎️ بزنم اون گیجه یادش میره بشقاب غذامو که تموم کردم بلند شدم رفتم سمت تلفن گوشی رو برداشتم 📞📞 شماره گرفتم بعد ۳بوق اعظم خانم جواب داد الووو... الوو سلام خاله.. سلام فرزانه جون خوبی مامانت چطوره ؟؟!! شکر ماهم خوبیم سحر خونست اره عزیزم داره ناهار میخوره باشه پس،بهش بگین کلاس اضافه داریم ساعت ۲:۳۰ اماده باشه میام دنبالش... باشه گلم بهش میگم کاری نداری نه خاله خدا حافظ رفتم سفره رو جمع کنم که مامان خودش داشت جمع میکرد گفتم مامان داشتم میومدم جمع کنم... نه دخترم تو زود اماده شو که دیرت نشه دیگه دوتا بشقاب چیه که بذارم تو بیای☺️☺️ دستت درد نکنه پس من برم اماده شم . فرزانه فقط مثل اون روز دیر نکنی مامان جان... نه خیالت راحت اون سری حواسمون به کتاب خوندن پرت شد📖📖📖📚📚 رفتم تو اتاق زود لباسامو پوشیدم صورتمو کرم زدم و یه کوچولو ریمل که اصلا مشخص نبود 💄💄💄رڗ لب و ریملم انداختم تو کیفم 👜👜👜👜👜 چون نمی شد جلوی مامان با ارایش از خونه برم بیرون شک می کرد . چادرمو سر کردمو از اتاق خارج شدم مامان کاری نداری من دارن میرم ... نه ،دخترم پول داری پیشت ؟؟ پول... نه ندارم وایسا بهت بدم یه وقت دلت ضعف کرد چیزی بخری بخوری 😖? مامان از کیف پولش ۲۰تومن در اوردو داد بهم 💶💶 مرسی مامان 😊😊خداحافظ برو به سلامت... من که از در اومدم بیرون سحرم همزمان با من در اومد سحر تو راه گفت این چادر چیه ؟؟؟😒😒😒😒 خیلی ضایع شدی دقیقا مثل اون دختریه امل شدی خواهشن درش بیار 😠😠😠😠 اخه مانتووم جلوش بازه خجالت میکشم 😥😥😥 خب مانتو تو هم مثل منه دیگه بزارش تو کیفت چادرتو... بیا بریم این کوچه یه خرده ارایش کنیم هول هولکی یه رژ لب زدیمو و ریمل ومدادم کشیدیم سحر که موهاش بیرون بود منم گذاشتم بیرون .رفتیم سر خیابون سوار تاکسی شدیم 🚕🚕🚕🚕🚕🚕 از شانسمون همش میخوردیم به ترافیک بلاخره رسیدیم به همون ادرسی که بهمون داده بودن ... یه خونه اپارتمانی بود واحد سوم 🏨🏨🏨🏨 اسانسورشم خراب بود ناچار از پله ها رفتیم سحرـ فک کنم اینجاست درو زدیمو شاهین اومد جلوی در... به به خوشگل خانماااا... خوش اومدین ...بیاین توو سحرـ سلام مبارکهههه بهنام نیست مگهه چرا هست داره تو اتاق لباساشو عوض میکنه... .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_دوم فردای اون روز با مامان سر سفره نشسته بودیم و ناهار
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_سوم رفتیم نشستیم رو مبل . 🛋🛋🛋🛋🛋 یه خونه کوچیک بود بایه اشپزخونه و پذیراییه کوچیک که یه دونه هم اتاق داشت یه دست مبل ۶نفره راحتی هم گذاشته بودن دیوارشم پره پوستر از عکسای خودشون و بازیگرا بود 🖼🖼🖼🖼 شاهین داشت تو اشپزخونه برامون میوه 🍒🍌🍇اماده میکرد بهنامم که از اتاق اومد بیرون یه حال و احوال پرسی گرم باهامون کرد یه سرتا پایه منو برنداز کردو گفت یعنی واقعا خودتی فرزانه خانم یا دارم خواب میبینم افتخار دادی اومدی این ورا.. سحر زد زیر خنده😂😂😂 توهم نزن خودشه شاهین میوه رو گذاشت رو میز بهنام گفت داداش جانه من یه نیشکون ازم بگیر ببینم خوابم یا بیدار شاهینم به شوخی انقدر محکم گرفت که بهنام داد کشید😵😵😵 سحرگفت تا تو باشی که هوس نیشکون نکنی 😁😁 بهنام خیلی مزه میریخت همش حرفای خنده دار میزد و ما میخندیدیم شاهینم همش ضایعش میکرد😆😆😆 وااای خدا مردیم از خنده کلا یه ۲۰دقیقه ای می شد که ما اونجا بودیم سحر هر وقت تنها میرفت بیرون گوشی مامانشم همراهش میبرد که در دسترس باشه اگه یه موقعه مامانش کارش داشت پیداش کنه شاهین بلند شدو رفت تو اتاق گوشی سحر به صدا در اومد بچه ها ساکت ،مامانمه !! 😰😰😰😰 پا شدو رفت اونطرف الووو.... سلام مامان...خوبم کلاسم... چی شده ؟؟...چی دایی تصادف کرده!!!!...😱😱😱باشه الان میام خداحافظ.... من پرسیدم سحر چی شده کی تصادف کرده😳😳😳 سحر با نگرانی گفت دایی کوچیکم...مامانم گفت زود برم خونه مامان بزرگم باید برم ... 😔😔😔😔😢 باشه پس من میرم خونمون تو برو اونجا شاهین از اتاق اومد بیرون خیرههه ؟؟چرا همگی بلند شدید؟؟؟ سحرـ شاهین مشکلی پیش اومده باید برم مامانم بود زنگ زده که زود برم خونه مامان بزرگم ... توروخدا ببخشید... بهنام ـ عه اینجوری که نمیشه😞😞😞😞 سحرـ فرزانه تو بمون من شاید زود برگشتم اگه نتونستم که تو خودت برو خونه... اماااا سحررررر😳😳 یه لحظه بیا اینجا ....سحر منو کشید کنارو گفت فرزانه زشته تو یه خرده بشین بعد پاشوو برو ناراحت میشنااا... با یه مکث گفتم باشه...🙁🙁 شاهین گفت سحر پس من با ماشین میرسونمت سحرـ اخه زحمت میشه نه بابا چه زحمتی بریم ... خداحافظی کردن و رفتن ... من موندمو بهنام ... بهنامـ فرزانه میوه بخور ... ممنون خوردم ... فرزانه تاحالا کسی بهت گفته بود جذاب هستی؟؟؟ .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_سوم رفتیم نشستیم رو مبل . 🛋🛋🛋🛋🛋 یه خونه کوچیک بود با
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_چهارم من‌جذب زیباییت شدم😍 خجالت کشیدمو اروم گفتم 😅😅😅😅 زیادی داری تعریف میکنی نه عزیزم حقیقته ...بهنام بلند شدو یه اهنگ ملایم رپ گذاشت. 🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼 فرزانه ازاهنگای رپ خوشت میاد؟؟؟ هی ...بگی نگی .. بهنام ـ ولی من عاشقشم گاهی با شاهین و بچه ها میخونیم بعد شروع کرد به خوندن و ادا در اوردن ... منم با خنده نگاهش میکردم 😂😂😂 خوندنش که تموم شد گفت رقصیدن بلدی فرزانه؟؟؟ فرزانه ـ نه، من نمیتونم 😰😰😰 باشه زیاد اصرار نمیکنم عزیزم برم اشپزخونه شربت بیارم گلوم خشک شد انقدر خوندم 😜😜😜😜 اشپزخونه اپن نبود، مثل اتاق در دار بود ، بین اتاق و اشپزخونه یه راهروی کوچیک بود که تهش توالت و حموم بود منم پا شدم برم دستشویی🚾 تا یه نگاهی به ارایشم تو اینه بندازم همین جور که داشتم از کنار اشپزخونه رد می شدم🚶🚶🚶🚶 خواستم به بهنام بگم که من دارم میرم توالت دیدم پشتشه، داره با تلفن☎️ حرف میزنه انگار با شاهین بود کنجکاو شدمو گوش وایسادم تو حرفاش میگفت شاهین داداش کارتون حرف نداشت 👍👍 به سحر بگوو عالی نقش بازی کردی😏😏 شاهین اون شربت خواب اوره کجاست میخوام بریزم تو شربتش؟؟؟ اهااان تو کابینت بالاییه اوکی دمت گرم ، پیداش کردم 🍹🍹🍹🍹🍹 میخواست که خداحافظی کنه من از همون جا برگشتمو سرجام نشستم اون لحظه پاهام سست شده بود نمی دونستم چیکار کنم کاش فرار میکردم اما مثل گیجا نشسته بودم بهنام اومد ... اینم یه شربت خنک و خوشمزه برای زیباترین دختره دنیا تو فکر این بودم که شربت و بردارمو بپاشم تو صورتش اومد رو به روم ... بفرمایید عزیزم شربتو برداشتمو از جام بلند شدم پاشیدم تو صورتش عه دختر چته دیوونه شدی مگه 😡😡😡😡 با عصبانیت گفتم پسریه بی شعور ، همه ی حرفات و شنیدم تو فکر کردی من هرزه هستم حالم از همتون بهم میخوره 😡😡😡😡 بهنام یه نیش خند بهم زد و گفت اگه هرزه نیستی اینجا چیکار میکنی؟؟!! 😏😏😏😏😏 تو فکر کردی من عاشق چشم ابروهاتم....نخیر، تو هم مثله بقیه دخترایه وله خیابونی....به موقعش مثل یه اشغال میندازمت دور 😆😆😆 دهن کثیفت و ببند من از اینجا میرم 😡😡😡 اومد طرفمووخواست دستمو بگیره که نذاشتم با خشم گفت کجااا بودی حالاااا ...😏 .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_چهارم من‌جذب زیباییت شدم😍 خجالت کشیدمو اروم گفتم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_پنجم با ترس گفتم ولم کن ...😰😰😰 دختر حرف گوش کنی باش ... بزارم بری توف کردم تو صورتش ... دستشو انداخت به مقنعم همچین کشید که مقنعه افتاد رو گردنم ناخنش پوست صورتمو خراشید گریه ام گرفته بود 😭😭😭😭 دستمو دراز کردم کیفو از روی مبل برداشتم با تمام نیرو کوبیدم تو صورتش 👜👜👜👜👜👜 که سگک کیف همچین خورد به چشمش که نشست زمین ... دختریه وحشی کووورم کردی اااااخ منم سریع دوییدم طرف در و زدم بیرون پله هارو دوتا سه تا رد میکردم کم مونده بود با مخ بیام زمین 😰😰😰😰 در حالیکه فرار میکردم مقنعه روکشیدم سرم تا میتونستم فقط میدویدم بدونه اینکه پشت سرمو نگاه کنم 🏃🏃🏃🏃🏃 انقدر که از اونجا دور شدمو نفسم داشت بند می یومد رسیدم به یه پارک ، نشستم رو نیمکت ساعت ۴:۰۵دقیقه بود مقنعم به خاطره پارگی گشاد شده بود همش از سرم سر میخورد صورتم خراش برداشته بودو قرمز شده بود از گریه ارایشم ریخته بود پای چشممو گونه هام سیاه شده بود اصلا خیلی افتضاح شده بودم هرکس از کنارم رد میشد چپ چپ نگاه میکرد😒😒😒 یاد حرفای زینب افتادم تمام نصیحتاش و تلاشایی که برای اگاهیه من انجام میداد تمامش جلوی چشمام مرور میشد 👁👁👁👁 داشتم میمردم از پشیمونی خدایا حالا چه جوری برم خونه با این سرو وضع بلند شدم تصمیم گرفتم برم خونه زینب تا ازش معذرت خواهی کنم اینجوری شاید اروم تر میشدم زینب اینا سه کوچه اونور تر از محله ی ما بودن یه دربستی گرفتم راننده با تعجب نگاهم میکرد منم همین جور اشک میریختم راننده گفت خانم چیزی شده !!!؟؟😳😳😳 جوابی ندادم ... رسیدم جلو در خونشون ... زنگ و زدم ..صدای پای کسی از حیاط می یومد در که باز شد یه پسر جوون اومد بیرون ... با دیدن من سریع سرشو انداخت پایین بفرمایید ...خانم با کسی کار داشتین ؟؟!! با صدای لرزان گفتم ببخشید زینب خونست؟؟ من دوستشم 😔😔😔😢 با تعجب گفت بله بفرمایید از حیاط زینب و صدا زد زینب با دیدن من زود اومد طرفم 🏃🏃🏃🏃🏃🏃 سلام فرزانه چی شده !!؟؟ این چه حال و روزیه ؟؟؟ زدم زیر گریه و بغلش کردم میشه بیام تو ... اره اره بیا بریم ...منو برد تویه اتاقش جریان و بهش گفتم برام یه لیوان اب اورد که بخورم اروم بشم صدام گرفته بود صورتمو با یه دستمال مرطوب پاک کرد فرزاااانه مقنعه ات و در بیار بدوزم همین جور با پریشونی به زینب خیره شده بودم که چرا به حرفاش گوش نکردم 😔😔😔😔😔 بیا فرزانه بگیر مثل سابق سرت کن بدون اینکه موهای خوشگلت بیرون باشه ابجی 😊😊😊 حرفشو گوش کردم بهش گفتم خیلی پشیمونم ، شرمنده ام که چرا حرف دشمنمو به دوستم ترجیح دادم😔 .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_پنجم با ترس گفتم ولم کن ...😰😰😰 دختر حرف گوش کنی باش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_ششم زینب با لبخند زیبایی که روی لباش نشسته بود گفت 😊😊😊 دشمنت شرمنده عزیز دلم مهم اینکه الان پی به اشتباهت بردی انگار که دوباره متولد شدی ازاین ساعت به بعد گذشته رو با تمام خاطرات بدش دفن کن و به اینده نگاه کن وااای چقدر با حرفاش انرژی میگرفتم☀️☀️☀️☀️ زینب جون ازت ممنونم بابت همه ی لطفایی که در حقم کردی 🙏🙏 من دیگه باید برم تا دیر نرسم خونه مامانم ناراحت میشه . باشه عزیزم ... راستی فرزانه اونجوری با اون مانتو میخوای بری .. فکر نمیکنی بد باشه!!! اینجوری مانتوت داره حجابتم خراب میکنه !! ارررره راست میگی اگه میخوای من چادرمو بهت بدم سرکنی ؟؟؟ نه ممنون من خودم چادر دارم گذاشته بودم تو کیفم 😔😔 بخاطر اون قضیه که... خواهش میکنم فرزانه دیگه ادامه نده ذهنتو پاک کن و بهش فکر نکن قول بده!! باشه سعی خودمو میکنم ... تو حیاط از زینب خداحافظی کردم وقتی که درو باز کردم دوباره داداش زینب و دیدم که پشت در بود یه لحظه چشم تو چشم شدیم 👁👁 👁👁 بازم با تعجب نگاهم کرد سرشو انداخت پایین و تو یه جمله کوتاه گفت : خانم چقدر حجاب و چادر بهتون میاد اینو که گفت من اون لحظه گونه هام از خجالت سرخ شد ☺️☺️☺️ سرمو انداختم پایین و زود رفتم پشتمم نگاه نکردم خنده ام گرفته بود اصلا یه حال دیگه ای شده بودم چقدر این جمله ی کوتاهش بهم انرژی داد انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم داداش زینبم یه نگاه بهم انداخت و وارد خونه شد اسمش عباس بود چهار سال از ما بزرگتر یعنی ۲۲سالش بود جز بسیجای فعال سپاه بود درس میخوند یه پسر سفید با چشمای درشت و قهوه ای تیره ، ابروهای مشکی و کشیده با موهای پرپشت و کمی حالت دار با ته ریشی که گذاشته بود چقدر جذاب بود یه پیرهن یقه دیپلماتم پوشیده بود تورا همش چهره اش جلو چشمم بود هرکاری میکردم نمی تونستم فراموشش کنم رسیدم خونه در باز بود وارد که شدم خاله اعظم و دیدم که نشسته بود کلیم لباسه اجق وجق با رنگای روشن و جیق روی میزو مبل ریخته بود ... ماتم برده بود بدونه اینکه سلامی بدم فقط نگاه میکردم اعظم خانم گفت : سلام فرزانه جوون چطوری؟؟ تموم شد کلاستون ؟ سحر کجاست رفته خونه؟؟؟ اصلا حواسم به حرفاش نبود مامان از اتاق اومد بیرون یه لباس جلفیم تنش بود منو که دید گفت : دخترم اومدی ؟! رفتم جلو و اروم گفتم مامان این چیه پوشیدی؟؟ دخترم خاله اعظمت چند دست لباس اورده ، که من امتخانشون کنم ، از هر کدوم که خوشم اومد بردارم .... .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_ششم زینب با لبخند زیبایی که روی لباش نشسته بود گفت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_هفتم مامان: دستش درد نکنه همش به فکر ماست داشتم از درون اتیش میگرفتم 🔥🔥🔥🔥🔥🔥 اروم رفتم جلو لباسرو همشونو جمع کردم گفتم بزار منم امتحانشون کنم اعظم خانم زد زیر خنده 😂😂 فرزانه جوون اینا که اندازه تو نمیشه ... محلش نذاشتم رفتم سمت پنجره... لباسارو با حرص می انداختم تو کوچه 😡😡😡 مامانم داد زد عههه دختررر چیکااار میکنی؟؟ اعظم خانمـ فرزانه نکن مگه دیوونه شدی !!؟ منم اصلا توجه نمیکردم لباسارو می نداختم و هی میگفتم اینا به دردت نمیخورهه...اینا بهت نمی یااااد نمی خوام ...نمیخوام....😩😩😩😩 مامان دویید طرفم بستهههه ...بس کن دیگه ... چرا خل بازی در میاری !! این چه کار بدی بود که کردی !! این بنده خدا زندگیشو ول کرده همش به فکره ماست ...😡😡😡 یه پوزخند زدمو گفتم چییییی... کاره بدیییی کردم ...😏😏😏 اشاره کردم به اعظم خانم 👇👇👇 این ...این زن و میگی ؟؟ این زندگیشوو ول کرده؟؟ این به فکر ماست؟؟؟ 😒😒😒😒😂😂 کجایی مامان این بدتر داره زندگیمونو خراب می کنه ... با دخترش مثل یه شیطان افتادن تو زندگیموون گریه😭😭 میکردم و حرف میزدم مامان سحر از جاش بلند شد و گفت من دیگه طاقت توهین ندارم و از خونه زدبیرون مامان ـ صبر کن اعظم جان ... ببین چیکار کردی !!! ابرومونو بردی فرزانه... دیگه چه جوری تو روش نگاه کنم 🙈🙈🙈🙈 رفتمو رو مبل نشستم همین جور گریه میکردم 😭😭 مامانم با دیدن حال پریشونم نگران شد اومد نشست پیشم فرزانه🙁🙁🙁چی شده بهم بگوو این چه حالیه که داری دخترم ؟؟!! با سحر دعوات شده بهم بگوو خب داری میترسونیم 😰😰😰 یه لیوان اب اورد و داد دستم یکی دو جرعه خوردم کمی ارومتر شدم همه ی جریان و از اول برای مامانم تعریف کردم مامان بدون هیچ کلامی فقط نگاهم میکرد از سحر گفتم از نقشه ها و فریباش از اشناییمون با پسرا و اینکه چجوری زینب نصیحتم میکرد حرفم که تموم شد مامان بغلم کردو زد زیر گریه ... همش تقصیر من بود بعد فوت بابات بهت توجه نکردم خداایا چرا از دخترم غافل شدم 😭😭 چرا وقتی که داشت نابود می شد من بی خبر بودم 😭😭😭 با دستام اشکای مامانو پاک کردم گفتم مامان جونم گریه نکن با مرگ بابا هر دومون اذیت شدیم اما دیگه همه چیز تموم شد خدا خیلی دوستمون داشت که این شیطان صفت هارو شناختیم مامان ـ دخترش داشت تورو گول میزد مامانشم منو😔😔 چقدر ساده بودیم ما...😩😩 هییییییی روزگار ... مامان یه درخواستی ازت دارم . .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_هفتم مامان: دستش درد نکنه همش به فکر ماست داشتم از
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_هشتم فقط تورو خدا نه نیار .. چیه دخترم ؟؟ مامان از وقتی وارد این محله شدیم جز غم و غصه چیزی نداشتیم ، مامان بیا از اینجا بریم ... بریم یه محله دیگه انقدر که از اینجا خیلی دور باشه مامان یه نگاه 👁👁 به خونه انداخت و اه عمیقی کشید و گفت: اره، این خونه جز نحسی چیزی برامون نداشت 😔😔 با عموت صحبت میکنم ... بغلش کردم ..قربون مامان خودم بشم من😘😘 یه خمیازه بلند کشیدم وااای خیلییی خوااابم میاد 😴😴😴 انقدر که امروز گریه 😭😭کردم چشمام سنگین شده ...برم بخوابم باشه عزیزم شب خوش شب بخیر مامان .. شب 🌙 جای خودشو به روز داد☀️☀️ با صدای زنگ ساعت بیدار شدم لباسامو پوشیدم یه لقمه نون و پنیر گرفتم و راهیه مدرسه شدم تو حیاط زینب وکه دیدم دوییدم طرفش🏃🏃🏃 سلام خوبی زینب ؟؟ سلام فرزانه خانم ..ممنون تو انگار بهتری اره خیلی خوبم بریم سر کلاس باشه .. سحر از دور به ما نگاه میکرد پشت سر ما وارد کلاس شد اصلا دیگه نمیخواستم ریختشوو ببینم 😡😡 دوستی با زینب واقعا لذت بخش بود سحر هرکاری میکرد که من بهش نگاه کنم اما فایده ای نداشت .. چشمام همش سمت زینب بود تو دوستی با سحر کلی افت درسی داشتم اما حالا دیگه وقت جبران بود 😊 خانم احمدی دبیر پرورشیمون ازمون یه تحقیق خواسته بود که من و زینب با هم هم گروه شدیم 👍👍 خب زینب مطالب مربوط به تحقیق و از کجا پیدا کنیم ؟؟!! چون خانم احمدی گفته بدون مراجعه به منبع یا سایت باید جمع اوری کنیم حالا از کی بریم بپرسیم که از نظر مذهبی بتونه کمکمون کنه؟؟ زینب خیلی راحت گفت: عزیزم غمت نباشه عباس میتونه😌😌😌 عباس؟؟!! عباس‌کیه دیگه؟؟!! داداشمه ، همونی که اون روز دیدیش.. اهاان ... عه پس اسم داداشت عباسه مگه میتونه ؟؟ اره بابا خودش یه پا منبع موضوعات مذهبیه ایول به خودتو داداشت 😉 نمیدونم چرا هر وقت حرف از عباس میشد گونه هام سرخ میشد ... من برای همیشه 📂📁 پرونده سحرو بستم و گذاشتم کنار .. از مدرسه که رفتم خونه مامان گفت دخترم قراره شام بریم خونه عموت جدی؟؟ اره عزیزم ، امروز بهش زنگ زدم قضیه خونه رو بهش گفتم اونم ازم خواست شب بریم خونشون حرف بزنیم خونه عمو رفتنی من همیشه مانتویی میرفتم البته مانتوهام بلند بودن ... اما این سری با چادرو حجاب کامل رفتم عمو با دیدن من خیلی خوشحال شد راستشو بخواین عمو دختر نداشت فقط ۳تا پسر داشت پسر بزرگش که ۲سالی می شد ازدواج کرده و پسر وسطیش که اسمش محسنه ۵سال ازم بزرگتر بود اخریم که دوم راهنمایی بخاطر همین عمو منو مثل دختر نداشتش دوست داشت منو گرفت بغلشو پیشونیمو بوسید عمو جان چقدر ماه شدی جدی عمو !! ولی من از ماه خوشگلترم 😉😉 ای شیطون این که معلومه .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_هشتم فقط تورو خدا نه نیار .. چیه دخترم ؟؟ مامان از و
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_نهم بعد از شام دور هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن مامان ـ داداش خودت که خبر داری ماشین نادر دست نخورده مونده تو پارکینگ 🚘🚘🚘🚘 اون خدا بیامرز قبل فوتش اخرین قسطشو تصویه کرده بود 😔😔😔 هیچ وقت دلم نمیاد سوارش بشم ، قصد فروششو دارم خواستم اول به اشناها بگم بعد به غریبه ها ... عمو ـ خوب کردی زن داداش شاید خودم برش دارم چون ماشین خودم خیلی داغون شده باشه داداش کی از شما بهتر 😊😊😊 در رابطه با خونه هم به دوستام و بنگاهای اطراف خونتون سفارش کردم دستت درد نکنه ... اسم پسر عمو وسطیم محسن بود اونم دقیقا هم تیپ و اخلاق عباس بود خدایی خیلی پسره مودب وآرومیه اون شب متوجه نگاهش شدم که زیر چشمی بهم نگاه میکرد 👀 👀 👀 دیگه وقت رفتن بود عمو از محسن خواست که مارو به خونه برسونه خونه که رسیدیم ازش تشکر کردیم .. این روزا همش حالم خوب بود چون فکرم از همه چیز راحت شده بود 😊😊😍 ما همیشه شیفت صبح بودیم امروز سحر مدرسه نیومده بود منو زینب تو حیاط نشسته بودیم که دو تا افسر پلیس وارد مدرسه شدن بعد از چند دقیقه ناظم با بلندگو اسم منو صدا زد 🎤🎤🎤🎤🎤 که برم دفتر مدیریت زینب و من تعجب زده هم دیگه رو نگاه میکردیم یعنی چیکارم دارن!!! پس بلند شدمو رفتم درو زدم و وارد شدم سلام دادم ناظم ازم پرسید دخترم امروز سحر مدرسه نیومده حتما ازش خبر داری !! منم گفتم نه خانم درسته ما همسایشونیم اما بنا به دلایلی یک هفته ای می شه که باهاش در ارتباط نیستم ناظم ـ اهاااان ، باشه ممنون میتونی بری ببخشید خانم چیزی شده ؟؟ نه عزیزم... رفتم پیشه زینب.. فرزانه چی شد چیکارت داشتن؟ هیچی فقط ازم سراغ سحرو گرفتن منم گفتم ازش بی خبرم همین اون روز بعد از ظهر تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم صدای اژیر ماشین پلیس از کوچه اومد 🚓🚓🚓 پاشدم از پنجره بیرون و نگاه کردم درسته ماشین پلیس بود که جلوی در سحر اینا پارک شده بود سحر تو ماشین نشسته بود و اعظم خانم با یه حالت اشفته ای رفت تو ماشین نشست ماشین که رفت من دوییدم پذیرایی پیش مامان ، مامان ... مامان..🗣🗣🗣 چیه ..چی شده!!؟ چرا هول شدی ؟؟ وااای مامان نمیدونی چی شده یه ماشین پلیس اومد جلوی در سحر اینا ...سحر تو ماشین بود اعظم خانمم سوار شد رفتن مامان ـ جدی؟ من نفهمیدم صدای تلویزیون بلند بود یعنی چی شده🤔🤔🤔 نمیدونم ، قضیه امروز مدرسه رو هم به مامان تعریف کردم هر دومون رفتیم تو فکر تقریبا ۳ـ۴ روزی میشد که سحر مدرسه نیومده ... بعد از ظهر قرار بود برای انجام تحقیق برم خونه زینب اینا یه جورایی ته دلم عاشق عباس شده بودم 😍😍😍 با ذوق و شوق رفتم خونشون تو اتاق با زینب نشسته بودیم مامان و باباشم خونه نبودن .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_نهم بعد از شام دور هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهلم منتظر بودیم تا عباس از پایگاه بیاد صدای باز شدن در حیاط اومد زینب گفت: احتمالا عباسه🙂 منم حواسم نبود از زینب جلوتر دوییدم طرف پنجره 🏃‍♀ عباس متوجه شد که دارم نگاهش میکنن اما به روی خودش نیاورد زینب زد زیر خنده😂😄 اما چیزی نگفت ، وقتی متوجه کارم شدم مردم از خجالت😅 به زینب گفتم خب خیلی دوست دارم تحقیق تموم بشه 😅😅😅😅 زینب ـ اره میدونم مشخصه بازم خندید😆😆😆 عباس یه یالا گفت و وارد اتاق شد سلام کردیم بهم زینب موضوع تحقیق و بهش گفت اونم شروع کرد به نوشتن منم خیره شده بودم بهش زینب ـ خب من برم یه چیزی بیارم بخوریم زینب که رفت عباس بلند شدو پرده هارو کشید کنار در اتاقم کاملا باز کرد و نشست منم ماتم برده بود😳😳 زینب اومده و عباس شروع کرد به توضیح دادن همچین محو تماشای عباس شده بودم که اصلاتو یه عالم دیگه ای بودم حرفش که تموم شد هردوشون متوجه نگاه من شدن زینب ـ فرزانه خب نظرت چیه ؟ اما من حواسم جای دیگه ای بود زینب به بازوم زد و گفت اهااای دختر کجایی؟؟!! میگم نظرت چیه؟؟ هاااا....نظرم چیه؟؟!! امان از دست تو معلومه حواست کجاست عباس سرشو انداخت پایین و یه لبخند زد منم گفتم باورکن زینب اینجام 😁😁😁 اون روز عالی بود تونستم یه دل سیر عباسو ببینم تو خونه همش پیش مامان ازشون تعریف میکردم مامانم با دیدن نشاطی که داشتم خوشحال میشد صدای زنگ خونه بلند شد گفتم کیه؟؟ اعظم خانم بود باتعجب گفتم مامان اعظم خانمه... وارد خونه شد سلام کرد مامان ـ چیزی شده کاری داشتین ؟؟ میشه بشینم... بله بفرمایید اغظم خانم شروع کرد به حرف زدن ، ماهم به حرفاش گوش میکردیم مثله اینکه حضور اون روزه پلیس بخاطر سحر بود که یه روز تمام خونه نرفته بود سحر با ندونم کاری هاش تو تله افتاده بود و توسط شاهین سرش بلا اومده بود وبا شکایت هایی که شده بود قاضی حکم ازدواج اجباری صادر کرده بود اعظم خانم ـ قضیه این بود حالا ازتون می خوام هر اتفاقی که افتاده رو فراموش کنید هفته اینده جمعه عروسیه سحرو شاهینه اومدم دعوتتون کنم خواهش میکنم بیاین خوشحال میشم. مامان رو به اعظم خانم گفت باشه میایم خوشبخت بشن انگار دیگه سحر قصد ادامه تحصیل نداشت البته از اولم زیاد علاقه به درس و مدرسه نشون نمی داد خیلی ضعیف بود .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهلم منتظر بودیم تا عباس از پایگاه بیاد صدای باز شدن در ح
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهل_یکم بعد رفتن اعظم خانم مامان با بغض،گفت خدایا شکرت که هوای دخترمو داشتی وگرنه زبونم لال الان تو جای سحر بودی 😔😔 اره درسته مامان😔😔 هر سری که خونه زینب میرفتم عشقم نسبت به عباس بیشتر میشد 😍😍😍😍 یه مشتری برای خونمون پیدا شد که قصد معاوضه خونه خودش با خونه مارو داشت از شانسم مرده درست همسایه زینب اینا بود خدایا انگار همه چی دست به دست هم داده بودن که من به عباس نزدیک تر بشم یعنی سرنوشت تقدیر منو به عباس گره زده بود خیلی خوشحال بودم کارهای اسباب کشی رو شروع کردیم تمام وسایلارو کارگرا بار ماشین زدن ... برای اخرین بار نگاهی به خونه انداختیم منو مامان بغضمون گرفته بود ولی چیکار می شد کرد باید میرفتیم یاد اون روزی که وارد این خونه شدیم بخیر ... با خوشی اومدیم حالا با ناخوشی ترکش میکنیم ، هیییییی روزگااااار 😩😩😩😩😩 زینبم برای کمک اومده بود مامان خیلی از زینب خوشش اومده بود مامان زینب معصومه خانم هم برامون ناهار اورد خلاصه که تو همون دیدار اول مهرمون تو دل همدیگه نشست ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ چقدر خانواده زینب خوب بودن یعنی هرچی بگم کم گفتم با کمکای زینب و مامانش،کارا زود تموم شد پنجره اتاق من درست به خونه زینب اینا دید داشت کارهای تحقیقمون هم خیلی خوب پیش میرفت و دبیرمون امتیاز بالا بهمون داد باید از عباس تشکر میکردم از مامان خواستم که برای تشکر به خونشون بریم یه جعبه شیرینی و یه پیراهن برای عباس خریدیم شب رفتیم خونشون بعد حال و احوال پرسی مامان شروع کرد به تشکر ... عباس اقا پسرم دست شما درد نکنه خیلی کمک کردین ممنون عباس با خجالت گفت من که کاری نکردم فقط به خواهرام کمک کردم با گفتن خواهرام یه خرده بهم ریختم ...والا چرا می گه خواهر 😡😡😡😡 روزها همین جور پشت سرهم سپری میشد و من بیشتر در اتش عشق میسوختم دیگه طاقت نداشتم امتحانات خرداد ماهمونم شروع شده بود امتحان و که دادیم تو مدرسه زینب و صدا کردم زینب ـ جانم فرزانه؟؟!! یه مدته میخوام چیزی بگم اما روم نمیشه زینب ـ راحت باش بگوو عزیزم راستش ...راستشو بخوای من سرمو گرفتم پایین و گفتم من از داداشت خوشم میاد😥😥😥😥😥 زینب زد زیر خنده😆😆 عه مگه حرف من خنده داره 😒😒😒😒 نه من از قبلم فکرشو میکردم که همچین چیزی باشه زینب نمیدونم چه جوری بهش بگم که دوسش دارم کمکم کن 🙏🙏 .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهل_یکم بعد رفتن اعظم خانم مامان با بغض،گفت خدایا شکرت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهل_دوم باشه کمکت میکنم 👍👍 یه جوری بهش میگم ممنون 😊😊 عباس تو اتاقش مشغول کتاب خوندن بود زینب رفت و پیشش نشست داداش گلم چیکار میکنه خواهر گلم دارم کتاب میخونم 😉😉😉😉 عباس اگه وقت داری یه خرده باهم حرف بزنیم کتابشو 📚📚 بست و گفت اهااان اینم از این ... کتاب خوندن تعطیل .. میخوام به حرف اجیم گوش،بدم 😊😊😊 عباس ... جانم... نمیخوام مقدمه چینی کنم میرم سر اصل مطلب ... نظرت در مورد فرزانه چیه؟؟!! اوووووم خب دختر خوب و محترمیه چطور؟؟ نه منظورم اینه که بهش حسی داری؟؟ ای کلک اومدی بازجویی کنی یا حرف بزنی؟!! خب چرا دروغ بگم هر دوش 😉😉😉 حالا چی شده که این به ذهنت رسیده؟؟؟ راستش فرزانه مدتهاست که عاشقت شده امروز خودشو لو داد ازم خواست که یه جوری ازت بپرسم که توهم بهش احساسی داری یانه ؟؟ لابد ابجی خانم الان منتظر جوابی !!😄😄😄 اره خب فرزانه بیشتر منتظره تامن... چی بهش بگم ببین زینب جان خودت که منو میشناسی اهل دوست شدن با دخترا نیستم اصلا خوشم نمیاد زینب ـ پس جوابت منفیه؟؟ عباس ـ اهوووم امیدوارم که داداش دختره دلخور نشه😰😰😰 صبح زینب اومد دنبالم که بریم نماز جمعه ...بعد نماز ازش پرسیدم .... زینب بهم گفت که همه چیرو بهش گفتم اما متاسفانه جوابش منفی بود ..😔😔 یه لحظه بدنم داغ شد ریختم بهم چشام پره اشک شده بود من فکر کردم جوابش مثبته اونم دوستم داره😢😢😢 زینب ـ خودتو ناراحت نکن فرزانه ، تو روخدا... وسایلمونو جمع کردیم که راهیه خونه بشیم عباس از سمت مردونه خارج شد تو کوچه پشت سر ما می یومد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم برگشتم عقب رفتم سمتش... اقا عباس شما چی فکر کردی یعنی خیلی راحت با احساسه یه دختر بازی میکنی من فکر میکردم که شما هم نسبت به من یه احساسایی داری اما نه همش ساخته ی ذهنم بود 😢😢😢😢 ولی خیلی داغوونم کردین از روی عصبانیت دهنمو باز کرده بودمو اصلا نمی دونستم چی دارم میگم حسابی قاطی کرده بودم حرفام که تموم شد گذاشتم رفتم زینب موند و عباس ....عباس که خشکش زده بود دیگه از اون روز به بعد اصلا خونه زینب اینا نرفتم حال روحیم خوش نبود چند بار زینب اومد خونمون اوضاع منو که دید رفت پیشه داداشش... .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️