eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️یکم ظریف بشناسیم این که در درون دولت پزشکیان حضور دارد را باید همه مردم ایران به خوبی بشناسند! را چه کسی ساخت!!؟ 🌹🌸🌹🌸
استغفار امام صادق (علیه السلام) : 🌱 کسیکه زمان خوابیدن صد مرتبه استغفار کند ؛گناهانش همچون برگ درختان فرو می‌ریزد وصبح که بلند شودگناهی برایش نماند.🌱
تو این اوضاع اقتصادی حواسمون بیشتر به پدرهامون باشه. اونا بروز نمیدن ولی از درون دارن کمر خم می‌کنن
از قشنگ‌ترین صفت ها، میشه به «چشم و دل سیر بودن» اشاره کرد.👍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلمه زیبا و مفهومی برای وضعیت👆 اللهم_عجل_لولیک_فرج  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️دعا میکنم ✨در فراسوی این شب ⭐️تاریک و سیاہ، خداوند ✨نور عشق بی حدش را ⭐️بتاباند بر خوشه‌ی آرزوهای شما ✨تا صدها ستارہ بروید ⭐️برای اجابت آنها 🌙✨شبتون در پناه مهربان خدا .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در دوران کرونا گفت دعای هفتم صحیفه رو بخونید. خیلی‌ها خوندند و ایران عزیز از سد کرونا گذشت. حالا هم سفارش کرده که دعای چهاردهم صحیفه رو بخونیم تا گره کار جبهه باز بشه. تجربه میگه عمل به توصیه‌های این مرد خدا، کشتی نجات از طوفان حوادث آخرالزمانیه. مبادا جا بمونیم ... دعای 14 ( دعا برای ستم و ستمدیده و مظلوم ) 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت نهم و دهم حلما داغی
سلام بزرگواران قدیمی و جدید دوستداران رمان ادامه رمان نوش نگاهتون پارت 11 الی 30 📚راز پیراهن ✍🏻 ط_حسینی 🔖ژانر : مذهبی_عاشقانه_تلنگری 📝71قسمت 📌قسمت1 الی 10 تقدیم حضورتون قسمت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/74193 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/74321 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت نهم و دهم حلما داغی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت یازدهم و دوازدهم حلما و ژینوس کنج دیوار کنار هم نشستند ، ژینوس با صدایی لرزان گفت : نترسی هااا این فیلمشه احتمالا می خواد پول بیشتری ازمون بگیره.. حلما که رنگش از ترس پریده بود با لکنت گفت :ندیدی چه زوری داشت ؟!! از یه زن بعیده که اینجور باشه، به خدا این خود شیطانه... زری درب اتاق را بسته بود و جلوی کند لباس دنبال چیزی میگشت . با اینکه حلما اسم شیطان را آهسته گفته بود اما انگار گوش های زری خیلی تیزتر از قبل شده بود ،سریع به پشت سرش برگشت و‌نگاه ترسناکی به حلما انداخت. حلما که انگار آتشی در چشمان زری میدید دستش را به طرف کیفش برد تا کیف را که کمی دورتر افتاده بود به سمت خودش بکشد که ناگاه صدای غریدن زری که اصلا شباهتی به صدای انسان نداشت بلند شد... دست به اووون نزن.... و بعد از روی دیوار خنجری را که زیر تابلوی یک بز وصل کرده بود برداشت، به سمت حلما یورش آورد و گفت : تو کیف چی داری هااا؟؟ زود برش دار و ببر بیرون اتاق بندازش و بیا... حلما حس کرد ،زری از چیزی داخل کیف هراس دارد ... او خوب تمرکز کرد ، اما چیزی داخل کیف نبود که باعث ترس زری شود.. حلما حس می کرد زری آن زری یک ساعت پیش نیست ،یه چیزی این وسط جور در نمیومد ، یعنی چی شده؟ حلما داشت اتفاقاتی را که چند دقیقه پیش افتاده بود پشت سر هم میچید تا شاید دلیل رفتارهای زری را کشف کند که دوباره صدای فریاد زری بلند شد : مگر نمیشنوی؟!! زوووود باش ....آاااخ دارم می‌سوزم....زود اون کیف لعنتی را از این اتاق بیرون ببر... ژینوس که از حرکات زری واقعا ترسیده بود رو به حلما دندان قروچه ای رفت و گفت : ببررررش دیگه دخترررر... قسمت دوازدهم: حلما سراسیمه دستگیره درب اتاق را تکان داد و گفت: این که قفله... زری به سمت درب آمد ، او با احتیاط می آمد ،نزدیک حلما رسید جیغ بلندی کشید و گفت : از من فاصله بگیر تا در را باز کنم. حلما در اوج استرس و ترس ،خنده اش گرفت و با خود می‌گفت انگار من مسلحم و با لوله اسلحه ام قلب زرزری را نشانه گرفته ام که اینگونه میترسد و باز به ذهنش رسید ،شاید واقعا زری از چیزی داخل کیف میترسد. درب باز شد، زری مثل باد از جلوی در کنار رفت و همانطور که به حلما اشاره می کرد گفت : فوری کیفت را داخل سالن ورودی بزار ، فکر رفتن هم از سرت بیرون بیار، چون درب اصلی قفل هست. حلما سری تکان داد و همانطور که پا به بیرون از اتاق می‌گذاشت زیپ کیف را باز کرد... واقعا چیزی برای ترسیدن وجود نداشت،یک کیف پول ،دسته کلید خونه شان، گوشی موبایلش و یک بطری کوچک آب... اینا هیچ کدام ترسی نداشت. حلما زیپ اصلی را بست و زیپ بغل را باز کرد ، اینجا هم غیر یه دستمال کاغذی جیبی چیزی نبود. یکدفعه زیر دستمال چیزی به چشمش خورد.... آره گردنبند عقیقی که مادرش براش خریده بود و چهارقل روش حک شده بود. مادرش همیشه به حلما می گفت اینو گردنت بنداز ، تو خوشگلی چشمت نکنن.. کلمه گردنبند را در دست گرفت که ناگهان با صدای زری که بیشتر شبیه گرگ بود به خود آمد: چکار می‌کنی دخترررر، زود اون لعنتی را بزار بیرون و بیا داخل کارت دارم ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🦋❤️‍🩹