eitaa logo
داستان های زیبا
1 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اون اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یک چشم داره! فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش زمین دهن وا میکرد و منو ، کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد روز بعد به مادرم گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا از پیش من نمی ری ؟ ولی مادرم هیچ جوابی نداد.... حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم. احساسات مادرم برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو وقتی مادرم ایستاده بود دم در، بچه های من به اون خندیدند و من سر مادرم داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا اونم بی خبر ؟؟ سرش داد زدم، چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟! گم شو از اینجا! همین حالا اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام. مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد یک روز، یک دعوت نامه از ایران اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری به ایران میرم بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون( یهنی خونمون تو ایران ) البته فقط از روی کنجکاوی همسایه ها گفتن که مادرم مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم همسایه ها یک نامه به من دادند که مادرم ازشون خواسته بود که به من بدن این بود نامه مادرم : ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام. منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای ایران ، ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی، تو یه تصادف، یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک مادر، نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم !!! بنابراین چشم خودم رو دادم به تو برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه با همه عشق و علاقه مادر یک چشم تو ...