eitaa logo
داورزن نیوز
4.3هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
134 فایل
‌‌#داورزن‌نیوز اولین و بزرگترین مرجع اخبار موثق و رسمی شهرستان داورزن کدشامد: 1-1-896086-64-0-1 از وزارت فرهنگ و ارشاد #داورزن ورودی غربی خراسان رضوی خاستگاه قیام سربداران#باب‌الرضا ایتا،تلگرام،سروش،روبیکا،بله،گپ: @davarzannews ارتباط با ما: @hdavarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
صفحه: ۷_۹ زنده میکرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته دراین هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم باچادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایه‌ای که به سمت پنجره می‌آمد،مرا سراسیمه به داخل اتاق برد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخلها گذرانده و بیشتر اوقات این خانه نشینی را با آنهاسپری کرده بودم،اما حالا همه چیزتغییر کرده بود.ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبداله کرد و پرسید: »تو که باهاش رفیق شدی،چه جور آدمیه؟« عبدالله خندید و گفت: »رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا.« و مادر پشتش را گرفت: »پسر مظلومیه.صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه.« کنار مادر به پشتی تکیه زده و بادلخوری گفتم: »چه فایده! دیگه خونه خونه‌ی خودمون نیست! همش باید پردهها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصالا ً نمیتونم یه لحظه پای حوض بشینم.« مادر با مهربانی خندید و گفت: »إنشاءالله خیلی طول نمیکشه.به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...« و همین پیشبینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: »حاال من از اجاره ِی ملکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!« ابراهیم نیشخندی زد و گفت: »بابا همچینِ میگه ملکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!« صورت پدر ازعصبانیتِ سرخ شد و تشر زد: »همین ملک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!« و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: »تو رو خدا بس کنید! الان صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!« و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: »حاال زن و بچه هم داره؟« و عبدالله پاسخ داد: ً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.نه. حائری میگفت مجرده، اصلا نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی نا گهانی شکست:»ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!« ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن »ما رفتیم آمار بگیریم!« از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند. شام حاضر شده بود که بالاخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سر شوهرش گذاشت: »چی شد محمدجان؟ عملیاتتون شکست خورد؟« و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: »نه، طرف اهل حال نبود.« که عبدالله با شیطنت پرسید: »اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟« ابراهیم سنگین سرجایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: »اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نمازنمیخوند.« سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید :»می دونستی مجید شیعه اس؟« عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: »نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن.تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه.« نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: »حاال شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!« و لعیا با نگاهی ملامت‌بار رو به ابراهیم کرد: »حاال میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!« ابراهیم که در برابرچند پاسخ سرزنش‌آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: »نه، ولی خب اگه سنی بود، زندگی باهاش راحتتر بود«.خوب میدانستم که ابراهیم اصلا ً در بنداین حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیبجوییها از شور و شعف پدر کاسته و معامله‌اش را لکه‌دار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: »آره،اگه سنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه.« سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد :شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شایدخدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه!« در برابر سخنان آرمانگرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید:ً خب دیگه چه آمار مهمی ازش دراوردید و محمد که از این شیرین کاریاش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: »خیلی ساکت و توداره! اصلا پا نمیداد حرف بزنه!« که مادر در درگاه آشپزخانه
ایستاد و گفت:»ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره.« سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: »مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف ِ غذا براش ببرید.« که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: »کوتاه بیا مادر نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!« اما مادر بیتوجه به غرولند ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: »آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود.تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم.« و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبه‌تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهره‌اش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد. * * * صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانه‌مان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر ‌✅ بزرگترین مرجع اخبار موثق و رسمی شهرستان داورزن👇👇 @davarzannews
امیرالمومنین علی علیه السلام: سخن در بند توست، تا آن را نگفته باشى، و چون گفتى، تو در بند آنى. نهج البلاغه حکمت 381 غدیر 🌴 ۲روز مانده تا عید غدیر🌴 غدیریون داورزن ‌✅ بزرگترین مرجع اخبار موثق و رسمی شهرستان داورزن👇👇 @davarzannews
به اطلاع همشهریان و سروران گرامی میرساند به مناسبت فرارسیدن چهلمین روز درگذشت مادر عزیزمان مرحومه حاجیه صدیقه داورزنی همسر مرحوم حاج محمد اگوش مراسم یادبودفرداپنج شنبه ساعت 9 صبح (زنانه)در منزل آن مرحومه و ساعت 18:30 در مزار پاکش برگزار می شود. حضور شما سروران ارجمند موجب تسلی دل بازماندگان خواهد بود.
طرح" مانا" مخفف "مشارکت اجتماعی نوجوانان ایران" برای پیشگیری از آسیبهای فردی و اجتماعی است. طرح مانا در قالب سه محورآموزش مهارت اجتماعی ،اوقات فراغت و پیشگیری از آسیب های اجتماعی،ویژه نوجوانان دختر و پسر ۱۳ تا ۱۸ سال در جامعه هدف شهری و روستایی از طریق پایگاه های سلامت اجتماعی و مراکز مثبت زندگی جذب می شوند. طرح مانا بصورت کارگاهی و عملی جامعه هدف را پوشش می دهد . در این کارگاه ها مهارت ارتباطی و کارگروهی نوجوانان تقویت می شود و شیوه تبدیل چالش ها و تهدیدات دوره بلوغ به فرصت را فرا میگیرند.لازم به ذکر است این طرح برای اولین بار توسط واحد پیشگیری اداره بهزیستی و مرکز مثبت زندگی کد ۹۹۱ واقع درکوچه جنب بانک کشاورزی انتهای کوچه شهید خواجوی پلاک ۲۳ برگزار میگردد. ضمنا شرکت دراین طرح کاملا رایگان و همراه با اهدای جوایز می باشد. لذا از علاقه مندان واجد شرایط دعوت میشود جهت مشارکت در طرح و ثبت نام اولیه به ابن مرکز مراجعه نمایند. تماس:۰۵۱۴۴۹۲۳۲۹۶ ‌✅
آموزشگاه پایون شروع دوره های تابستانه ۲۰ درصد تخفیف همه رشته ها برای هنرجویانی که تا اول محرم ثبت نام کنند
♦️با هم دعای فرج را برای سلامتی و فرج آقا امام زمان(عج) می‌خوانیم 🔹با قرائت دعای فرج به این جمع میلیونی بپیوندیم ‌✅ بزرگترین مرجع اخبار موثق و رسمی شهرستان داورزن👇👇 @davarzannews
صفحه: ۱۰_۱۲ بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پر کنم. با هرتکانی که شاخه‌های نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخندمیزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه‌های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خا ک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط‌تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم،خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط رابیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درحیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت دررساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: »کیه؟!!!« لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: »عادلی هستم.« چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد.با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: »ببخشید... چند لحظه صبر کنید!« شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه‌ای که به گمانم صدای قدم‌هایم تا کوچه رفت. پرده‌ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش‌شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمه‌ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد،چشمانی کشیده و پر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن »ببخشید!« وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام‌هایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. بهِ ساختمان رسید، ضربه‌ای به در شیشه‌ای زد و گفت: »یا الله...« کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: »ببخشید!« و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم: »خواهش میکنم.« در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه ِ فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خا ک و طنازی نخل‌ها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه‌ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی‌حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بی‌حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتنا ک بود. دیگر هیچ لحظه‌ای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن‌ در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم. هر چند پذیرفتن این‌همه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه‌ای به خانواده‌مان
تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آ گاه بود. * * * از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمیاش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بالاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سست بود. بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که صدای پدر تا حیاط هم رفته بود عقربه‌هایش به عدد هشت نزدیک میشد. ظاهرا که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: »چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمیکنی،ملاحظه بچه‌هاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!« پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: »کی ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبارمیکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس میفرسته درِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!« مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداری‌اش داد: »اصلا حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، میذاره میره...« پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: »تو که عقل تو سرت نیس! یه روز ُ غر میزنی که حالا نفس نکش ُ غر میزنی مستأجر نیار ‌✅ بزرگترین مرجع اخبار موثق و رسمی شهرستان داورزن👇👇 @davarzannews