فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین تصاویر از محل مخفیِ ودیعه ی پیکر شهید مقاومت "سیدحسن نصرالله"
🌳
16.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولین یلدای بی تو ...
@dayere_minayi
📌 #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۸
چشم انتظار
بخش اول
دیر وقت بود که از جنوب به بیروت و محله بِشامون برگشتیم. مسافت زیاد، فشردگی کارها و ترافیک سنگینِ ورودی بیروت سَردردم را بیشتر کرده بود.
ماشین جلوی ساختمان توقف کرد. تعدادی از آقایانِ "قرارگاه نصرالله" مثل هر شب منتظر بودند تا به دیدار خانواده شهدا بروند. پیاده شدم، هنوز درِ ماشین را نبسته بودم که به روحانی گروه سلام کردم و گفتم: "میشه من رو هم ببرید؟"
شنیده بودم چند نفری در گروهشان کلاً با حضور خانمها موافق نیستند؛ چه برسد به همراه شدنشان با گروه.
روحانی نگاهی به تعداد نفرات و چشمهای بیرون زده و ابروهای درهم رفته مخالفین انداخت و گفت: "شرمنده، جا نداریم. انشاالله شبهای بعدی"
سیدعمار که در حال نشستن پشت فرمان بود رو به من کرد و با لهجه شیرین اصفهانیاش بلند و محکم گفت: "اگه میتونی بین بستهها و وسایل جا پیدا کنی، برو تو ماشین پشتیبانی بشین."
گُل از گُلم شکفت. دیشب و امروز صبح کُلی برایش بسته کمک مردمی آماده کرده بودم. خوب شناخته بودمش، با حضور خانمها مشکلی نداشت و به اصطلاح خودشان از "تو مخی های ستاد" نبود. ماشین پشتیبانی، شاسی بلند مشکیای بود که تا سقف وسایل و کمکهای مردمی درونش چیده شده بود. سمتش رفتم؛ هر دری را که باز میکردم انگار خود لوازم اضافه هم میخواستند بیرون بریزند؛ چه برسد به اینکه من را هم بین و کنار خودشان جا بدهند. کولهام را زمین گذاشتم؛ چند دقیقهای درگیر جا به جا کردن وسایل شدم. بالاخره به هر مصیبتی بود خودم را جا دادم و حرکت کردیم.
ماشین پشتیبانی پشت سر ماشین آقا سید میرفت. مقصد محلهای فقیرنشین در منطقه ضاحیه بود؛ کوچه که هیچ حتی در خیابانهایش هم رفت و آمد سخت بود. از دو طرف ماشین میآمد، اما عرض خیابان رسماً اندازه عبور یک ماشین بود. سر و شکل محله از آنچه تصور کرده بودم بدتر بود. بعضی خانهها موشک خورده و جز تلنبار خاک چیز دیگری از آنها باقی نمانده بود. خانههای سالم هم شبیه به جایی نبودند که بشود درونشان سکونت کرد. مانده بودم در این سرما چطور خودشان را گرم میکنند. با مشقت زیاد رسیدیم و چند دقیقهای هم به دنبال جای پارک گشتیم. بالاخره در یک کوچه باریک هر دو ماشین پشت هم توقف کردند. آقایان هدایا و صندوق چوبی که درونش پرچم متبرک حرم امام رضا (ع) و حرم حضرت معصومه (س) بود را برداشتند و آماده حرکت شدیم.
زنی میانسال سر کوچه منتظرمان بود. دنبالش راهی شدیم. با خانمِ فاطمه مترجم گروه جلوتر میرفتند و حرف میزدند. من و پنج نفر مابقی هم پشت سرشان در حرکت بودیم. چند کوچه بسیار تنگ و پُر پیچ و خم را طی کردیم. اطراف را نگاه میکردم؛ خانه ها انگار آماده آوار شدن بودند. رشته سیمهای گره خورده، چالههای خاکی پُر از آب، دیوارهای نمناک و ریخته شده و...
بالاخره وارد دالانی شدیم. ته دالان درب کوچکی نیمه باز بود. روحانی گروه "یا الله" بلند و محکمی گفت. دخترکی با موهای خرمایی و صورتی گُل انداخته پیش دوید و جلوی درب ورودی ایستاد. با دیدن ما انگار که خوشش نیامده باشد، اخمی کرد و رفت. ذهنم درگیرش شد؛ چند خانم آمدند و جای خالیش را پُر کردند. مشغول روبوسی و احوالپرسی شدم.
یک دست مبل کهنهِ قدیمی و چند صندلی پلاستیکی تمام دارایی آنها از این دنیا بود. ما را روی مبل نشاندند و خودشان بر روی صندلیها نشستند. هنگام ورود متوجه شده بودم که یکی از خانمها باردار است؛ روبرویم نشسته و دخترک را روی زانویش نشانده بود. خدا خدا میکردم که زن و دختر را به عنوان همسر و فرزند شهید معرفی نکنند. خانم فاطمه با اولین جملۀ فارسی شَکم را به یقین تبدیل کرد. زن باردار همسر و دخترک فرزند شهید بود.
ادامه دارد...
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
چهارشنبه | ۱۴ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
📌 #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۸
چشم انتظار
بخش دوم
حاج آقا شروع به صحبت کرد؛ من هنوز خیره به دخترک و او با اخم عکسی که با چسب روی دیوار نصب شده بود را نگاه میکرد. دلم میخواست او را در آغوش بگیرم اما نمیدانستم چطور. خانم فاطمه از زبان همسر شهید میگفت: "امروز بیست روزه که شهید شده. فقط خبر شهادت رو به ما دادن، پیکرش رو جایی به ودیعه گذاشتن که نمیدونیم کجاست."
قوت کلامش جسارتم را بیشتر کرد. بلند شدم، دست دخترک را گرفتم و با خودم آوردمش. در آغوشم نشست. اسمش را پرسیدم. آرام و با خجالت گفت: "زینب."
از خوشحالی جورچین، گُلسر و اسباب بازی هایی که همراه داشتم را بیرون آوردم و تعارفش کردم. هر کدام را نشانش می دادم لبخند کوچکی همراه با شوق روی صورتش نقش میبست اما نمیگرفت و دوباره اخم میکرد. حاضران کم کم حواسشان جمع تلاشهای من برای جلب نظر زینب شده بود؛ آنها هم مشغول صحبت و محبت به زینب شدند. سعی میکردند با عروسک و وسایلی که داشتند دلش را به دست بیاورد. زینب اما گاهی با اخم به مادر و گاهی عکس پدر را نگاه میکرد. مادرش میخواست چیزی بگوید اما سرو صدا و توجه ما به زینب مانعش میشد. سکوت کرد و تماشاگر تلاشهای بینتیجه ما شد. دقایقی بعد آرام با مترجم وارد صحبت شد. بلند شدن صدای گریه خانم فاطمه بقیه را ساکت کرد. اشک امانش نمیداد تا برای ما ترجمه کند.
مادر زینب گفته بود: "شرمنده، هرکسی درِ خونه رو میزنه زینب به هوای برگشتن باباش میدَود دم در. وقتی هم که میفهمه باباش نبوده، تا چند ساعت اخم میکنه و یک گوشه میشینه. هنوز باور نکرده باباش دیگه نمیاد. روی خوش قولی باباش برای برگشتن خیلی حساب کرده."
سکوت جمع شکست، اشکهایمان سرازیر شد. زینب را محکمتر از قبل در آغوشم گرفتم. صدای روضه حضرت رقیه (س) در خانه پیچید.
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
چهارشنبه | ۱۴ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
بسمالله القاصمالجبارین
شاید لحظاتی قبل از فرودآمدن آن موشک نقطهزن اسرائیلی مشغول فکر کردن به این جمله حاجقاسم بودی و صدایش را دوباره در گوش هایت می شنیدی که می گفت : "سید تو هم دیگه پیر شدی، دیگه به درد نمیخوری! باید شهید بشی!"
و
ناگهان مرغ دلت برای دوباره دیدنش پَر کشید...
ما چه می دانستیم سید رضی کیست؟کجاست و چه می کند؟
وقتی خبر شهادت مسئول پشتیبانی و لجستیک نیروی قدس در سوریه را شنیدیم و با تصویرت چشم در چشم شدیم...
یاد حاجقاسم افتادیم . در دی ماه پُر از غم گفتیم : " وای از غمی که تازه شود با غمی دگر "
《 از ما برسان خدمت ارباب سلامی 》
#شهید_سید_رضی_موسوی
مهربان زهرا هوشیاری | ۱۴۰۳/۱۰/۰۵ | #تهران
@dayere_minayi
28.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🎥* * اولین سالگرد شهادت مرد ناشناخته جبهه مقاومت؛ بخش هایی از خاطرات شهید سید رضی موسوی با شهید حاج قاسم سلیمانی**
@dayere_minayi
نصرالله، آغوش باز کن - ۹
روضه مجسم
روایت مهربانزهرا هوشیاری | هرمل
@dayere_minayi
📌 #سوریه
📌 #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۹
روضه مجسم
آوارههای سوری هر روز در حسینیه هَرمَل بیشتر میشوند. وقت رسیدن اکثراً حال خوبی ندارند. چندین روز در سرما و گرسنگی ماندهاند. بچهها وضعشان از بقیه بدتر است. هرچه کوچکتر، ضعیف و بیمارتر.
با صندلیهایی که در حسینیه هست محوطه زندگی هر خانواده را مرزبندی کردهایم. فاصله هر خانواده با همسایه بغلی فقط یک ردیف صندلیست.
مشغول مرتب کردن صندلیها بودم که مادری از خانوادههای تازه وارد دست دخترکش را گرفت و سمت من آمد. چهرههایشان رنگ پریده و پُر از ضعف بود. سختی راه و سفر بدجور رَمق تنشان را گرفته بود. تاولهای روی صورت و بدن دخترش را نشانم داد و برایش چارهای خواست. تنش پُر بود از تاولهای صورتی و سفید. کمی ترسیده بودم. علتش را پرسیدم و اینکه از چه زمانی اینطور شده؟
مادر میگفت: "تحریرالشامیها به خانهمان حمله کردند، با تهدید بیرونمان کردند، خانه را غارت و هرچه ماند را جلو چشممان به آتش کشیدند. بچهها از ترس جیغ میزدند و میلرزیدند. از آن شب به بعد تاولها روی صورت و بدن دخترم ظاهر شدند."
نمیدانستم چه جوابی به مادر بدهم، بغض راه گلویم را بست. صورت دخترک را در دستم گرفتم، اسمش را پرسیدم، با لرزشی در صدا گفت: "زینب".
چند روزی در سرما و گرسنگی پیاده راه آمده بود. در چشمهای معصومش هنوز هم ترس دیده میشد. بدنش ضعف شدیدی داشت. تمام بچهها و حتی بزرگترها وضعشان همین بود. باید به درمانگاه میرساندمش.
تاریخ در حال تکرار است. هزار و چهارصد سال پیش اجداد همین امویان ملعون خیمه آتش میزدند و گوشواره از گوش دخترکها میکشیدند؛ حالا هم اموالشان را غارت میکنند و خانههایشان را آتش میزنند.
و دوباره سرزمین شام...
شام همیشه روضه مجسم است. دیگر تعجب نمیکنیم اگر در روضهها میگویند دخترکی سه ساله یک شبه موهای سرش سپید شد؛ از داغ پدر جان داد.
یاد زن غسالی افتادم که میگفت: تا نگویید چه اتفاقی برای بدن این بچه افتاده غسلش نمیدهم.
مرا که دانه اشک است، دانه لازم نیست
به ناله انس گرفتم، ترانه لازم نیست
نشان آبله و سنگ و کعب نى کافى است
دگر به لاله رویم نشانه لازم نیست
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
یکشنبه | ۲ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #هرمل
@dayere_minayi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نصرالله، آغوش باز کن - ۱۰
شُکراً لِشَعبِ الایرانی
روایت مهربانزهرا هوشیاری | لبنان
📌 #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۱۰
شُکراً لِشَعبِ الایرانی
"ابو زینب" مثل هر روز، اول صبح آمد و در انبار مشغول بستهبندی اقلام شد. معلوم بود که اهل حرفزدن نیست، تمام صحبتش یک سلام صبح و خداحافظی غروب بود. اما دلم میخواست بیشتر در موردِ از سوریه به لبنان آمدنش بدانم. شیرخشکهایی که باید به نوزادان میرساندیم را بهانه کردم و از تعداد فرزندانش پرسیدم. چندان امیدی به شنیدن جواب نداشتم. همانطور که کارتنها را باز و برای چیدن اجناس آماده میکرد گفت: "چهار تا بچه دارم. دو دختر و دو پسر". به شوق آمدم و پشت هم و بدون مکث چند سوال دیگر پرسیدم. "کجا اسکان دارید؟ با آقا محمد کجا آشنا شدید؟"
مکثی کرد، نگاهی سمت من انداخت و دست از کار کشید. روی صندلی چوبی کنارش نشست. نفس عمیقی کشید، دستهایش را در هم گره کرد و گفت: "سوریه که بودیم خانهمان را با سه خانواده آواره لبنانی تقسیم کردیم. زنها مونس هم و بچهها همبازی شدند. ما مردها هم با هم قوم و خویش شدیم. محمد از همان موقع شد برادر من."
مکثی کرد، خیره به دیوار روبهرو، سری تکان داد، لبخندِ تلخِ پر از افسوسی روی صورتش نقش بست و ادامه داد: "هیچ فکر نمیکردیم خیلی زود ما هم آواره و بیخانمان بشویم. خدا لعنت کند این قوم ظالم بنیامیه را. حُمص را که گرفتند، به جرم شیعه بودن خانهمان را آتش زدند و آوارهمان کردند."
بغض راه گلویش را بست، سرش را پایین انداخت، سکوتی در فضا پیچید. انگار سؤالهایم زخمهایش را دوباره تازه کرده بود. ناراحت شدم، تصمیم گرفتم دیگر چیزی نپرسم.
چند دقیقهای گذشت، آرامتر که شد یا علیِ محکمی گفت و ایستاد، دوباره در سکوت، مشغول چیدن اقلام در کارتنها شد.
عصر سوار بر ماشین وَنی که آقا سید تازه خریده بود راهی اسکان شدیم. صحبتمان در مورد نحوه تقسیم کمکها و شیرخشکها گرم شده بود که سرعت ماشین کم و در شانه خاکی جاده متوقف شد. آقا سید با کسی مشغول صحبت و تعارف شده بود. از پنجره بیرون را نگاه کردم، خودش بود، "ابوزینب." هیچکدام نمیدانستیم مسیر انبار تا خانهاش اینقدر زیاد است و هر روز پیاده رفت و آمد میکند.
با اصرارهای زیاد آقا سید و همسرش قبول کرد تا منزل برسانیمش. و باز هم سکوت پر از حرفهای ناگفته.
چند دقیقه بعد رسیدیم، حالا او بود که با اصرار ما را به خانهاش دعوت میکرد.
دروغ چرا؟ راستش را بگویم دوست داشتم زودتر به اسکان برگردیم و استراحت کنیم. جانی در بدنم نمانده بود. با تعارفات زیاد وارد خانه شدیم. در همان بدو ورود صدای گریه نوزادی توجهمان را جلب کرد. زنی با نوزاد بیقراری در آغوش آمد و با روی باز پذیرای ما شد. خانهای بسیار سرد و نمور که فاصلهای با مخروبه شدن نداشت و ماهی ۴۰۰ دلار کرایهاش بود. در خانه وسیله زیادی دیده نمیشد. تنها داراییشان چند تشک و یک گاز تکشعله خوراکپزی بود که میگفتند برای روشن کردنش مازوت پیدا نمیشود. بچهها مشغول بازی بودند و نوزاد در آغوش پدر هم آرام نمیگرفت. دلیلش را پرسیدیم. گفت: "شیر مادر سیرش نمیکند، دائم در حال گریه است."
با تعجب همدیگر را نگاه کردیم. مطمئنم در آن لحظه هر سهمان به یک چیز فکر میکردیم و آن اینکه: "از صبح تا غروب کنار ما ارزاق و شیرخشک بستهبندی و به آوارگان میرساند اما چرا تا کنون برای خانواده خودش هیچ کمکی نخواسته است؟ حتی شیرخشک برای سیر کردن نوزاد شیرخوارش."
موقع خداحافظی، آقا سید از بستههای پشت ماشین هدایایی به بچهها و تعدادی شیرخشک برای نوزاد به آنها داد، اما "ابوزینب" قبول نمیکرد و میگفت: "محتاجتر از ما در هِرمِل زیاد است، به آنها برسد بهتر است." با اصرار زیاد بالاخره راضی شد و قبول کرد ولی به تکتک بچهها میگفت با صدای بلند از مردم ایران تشکر کنید و آنها با صدای بلند میگفتند: "شُکراً لِشَعبِ الایرانی."
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
جمعه | ۷ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #هرمل
ــــــــــــــــــــــــــــــ