با سلام امروز قصدی برای نوشتن مطلب نداشتم بعد از انجام کارهایم سر بر بالین نهادم تا دمی بیاسایم و شما
هم به کارهایتان برسید و هم شامل این بیت نشوید:
تو کز سرای مجازی نمی روی بیرون
چگونه به عالم بالا گذر توانی کرد
تا اینکه مردی اراکی به خوابم آمد و گفت : قبر آن ۱۳ اراکی کجاست
گفتم عزیز دلبندم اینجا چنته ای دیجیتالی است نه شهرداری یزد
گفت : راهی ندارد باید همه جا را بگردی
اول از همه مرقد وحشی بافقی سپس امامزاده جعفر ره سپس ...
عجب گرفتاریی شد نکند این خواب بر اثر داروهای
شرکت ن ی و ش ا می باشد
آخر این شرکت هزاران کارشناس دارد و آنان با یک نگاه به زبان ورقلمپیده ات 👅چنان دارویی تجویز می کنند که یا کامل خوب می شوی یا کامل راهی قبرستان
هدایت شده از چَنتِه 🗃
#نوستالژی
#ارسالی_شهروندان
#جشنهای_دهه_فجر_بهاباد
✅ بله ؛دکترها هم میتونند بازیگر باشن 😊😍
🔸این عکسهای زیبا رو آقای دکتر سعید دادگرنیا ارسال کردند از برادر عزیزشون جناب آقای دکتر حسین دادگرنیا و نوشتن :
" عکس تکی ؛ داداش حسین هستن که فک کنم نقش فرشته را بازی میکردن
و عکس سه نفری هم داداش حسین در کنار آقای دهقان پسر خدا بیامرز عبدالله و آقای مصطفوی "
🆔@chantehh
هدایت شده از چَنتِه 🗃
#پیام_شهروندان
سلام وعرض ادب خدمت همگی دوستان
به مناسبت زادروز شیرپسر دیارمان رضا عالمی عزیز خاطره ای ازدوران تحصیل که افتخارهمکلاس بودن بااین شهیدعزیزراداشتم عرض میکنم:
🔸تاجاییکه ذهنم یاری میکنه سال اول یادوم دبیرستان بودیم دریکی از ساعات ورزش درروزی سرد از زمستان همگی به سالن پینگ پنگ رفته کاپشن ازتن درآورده ومشغول بازی شدیم . آخرساعت ورزش همه به طرف جالباسی رفتیم که کاپشن پوشیده وعازم کلاس بعدی شویم. اماجالباسی خالی بود همه متعجب مونده بودیم چه اتفاقی افتاده ازسالن زدیم بیرون متوجه یک آدم تنومند شدیم که وسط محوطه مدرسه قدم میزنه برتعجب ماافزوده شد.😳😲
رفتیم طرفش تابه سمت ماچرخید رضا را دیدیم که بانقشه ای ماهرانه ۱۲ کاپشن را ازسایزکوچیک روی هم پوشیده بود😡 و حدس بزنید آخرین کاپشن مال کی بود....
بله کاپشن آقای رضا اخوان بود که اونزمونا هیکلی درشت وتنومندداشتن وبرای استتارکاپشنها مناسبترین انتخاب بود...😂
بالاخره همه افتادیم دنبال رضا واونم که فرز و زرنگ بود درحال فرار یکی یکی کاپشنها را بیرون می آورد و به سمت ماپرتاب میکرد....😂
تولدت مبارک همکلاسی شهیدم🌺
ارادتمند.اصغرجعفری
🆔@chantehh
هدایت شده از چَنتِه 🗃
#نوستالژی
#جشنهای_دهه_فجر_بهاباد
داستان نوستالژیک دهه شصتیای بهاباد
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🔺قسمت دوم
مهمترین آدم جشنهای دهه فجر اگر گفتت کی بود؟ درست حدس زدت همه اینهایی که گفتت مهم بودن ، اما مهمترین آدم جشنهای دهه فجر مرحوم «حاج احمد هوشمند» بودند .
زمانی که تکلیف نمایشی روشن میشد و عواملش مشخص میشدند . کل امور و عوامل نمایش از سوی کارگردان با پیک موتولی😂 به درِ خونه آقای هوشمند فرستاده میشد تا ایشون زحمت بکشندُ و با صدای مثلا گرمشون ( به زعم ملت اونزمون ) اسامی عوامل رو ضبط کنند و اونوخت بود که آقای هوشمند کلی برامون ناز میومدن😂. لازمه در این مورد بیشتر توضیح بدم .
آقای احمد هوشمند دبیر عربی بودند و در برهه ای از زمان ، رئیس آموزش و پرورش
بهاباد . قدی بسیار بلند، صورتی کشیده ، موهایی لَخت که علی رغم خالی بودن دو طرف سر( البته اندکی ) به سمت بالا شانه میشد و دیسیپلین و شخصیت مقتدری داشتند .
اونزمونا همه فکر میکردن( جالبه، واقعا همه اینجوری فکر میکردن😂 ) حنجره آقای هوشمند طلائیه و اگر دم مسیحایی ایشون نباشه کار نمایشنامه و جشن لَنگ میمونه و امان از روزی که حاج احمد هوشمند مثلا بهاباد نبودن ، همه عوامل در عذاب بودندُ و دائم درِ خونه حاج احمدآقا کله کشو میکردن و کشیک میکشیدن که ایشون تشریف فرما بشن .
بعد از زدن همه این حرکات، آقای هوشمند بوسیله ضبطی قدیمی( البته اونوخت جدید بودُ هر کسی نداشت😊 ) با صدای بم و کُلُفتشون و یحتمل در یک اتاق خلوتی که دور از دسترِس محمدشون بود( مدیونت اگر فکر کنت بنده خدا حاج احمد هوشمند تو خونشون استودیویی چیزی داشتن ، استودیو که نداشتن هیچ، بلکه مجبور هم بودن از شر بدی کردنای پُسر دسته گلشون محمد به اتاقی دیگه پناه ببرن ) اسامی عوامل رو میخوندن و ضبط میکردن.( جالب اینجاست که در مُخَیَّلِه هیچ بنی بشری از ابناء بشرِ اونروزی نمیگنجید که شاید صدایی بهتر از صدای آقای هوشمند هم باشه، و شاید خودمون بهتر از ایشون بتونیم ضبط کنیم ، خدای من !!! چرا این چیزا الان داره به ذهن من میرسه😜😭😂 ).
القصه : آقای هوشمند، نوار کاست که اونروزها بسیار ارزشمند بود رو توسط پیک موتولی که دو روز بعد به درب منزل ایشون گُسیل شده بود به دست کارگردان میرسوندن( لازم به ذکر اینکه آقای هوشمند هیچ وجهی هم از امت حزب الله دریافت نمیکردند ) . ما بچه های نمایش هِش وخت قبل از اجرا نمیتونستیم ( بخونید حق نداشتیم 😜😭😂 ) این صوت داوودی رو بشنویم تا اینکه قبل از نمایش همه حسینیه سکوت میشد و از بلندگوها این صدا که گوینده اش آقای حاج احمد هوشمند بودند پخش میشد:
نمایشنامه آسیابان
بازیگران به ترتیب اجرای نقش:
محمد حسین زاده پادشاه
علی هوشمند آسیابان
حسین حاتمی وزیر
محمد عبداللهیان . . .
سیدعباس هاشمی . . .
نور و صدا: سید حسین شفاهی
گریم: احمد اخوان
تدارکات : حسین گرانمایه ( اخوی )
جالب اینکه پای ثابت تمامی نوارهای ضبط شده با صدای آقای هوشمند ، نور و صدایی بود که حسین آقای شفاهی بودند .
در قسمت بعد به نور و صدا میپردازیم.
🆔 @chantehh
#نوستالژی
#جشنهای_دهه_فجر_بهاباد
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🔺قسمت: چهارم
... و اما ادامه داستان
🎙🔦 نور و صدا : سید حسین شفاهی
سید حسین شفائی در بهاباد به «حسین آقا شفاهی» مشهورن ، دارای قدی متوسط ، لاغر اندام ، سری تقریبا خلوت ، جربزه ای وسیع 😂 و هیبتی ترسناک ( البته برای دانش آموزاشون و اختصاصا نسوان محترم )
قبل از اینکه به دهه فجر بپردازیم ، اجازه بدید کمی با شخصیت یکی از مردان اول اون روزای دهه فجر و دبیرستانهای بهاباد بیشتر آشنا بشیم:
جناب شفاهی بر خلاف آنچه که در فیزیکِ اندامی و چهره نشون می دادند ، بسیار با شکوه و جبروت بودند و به واقع واهمه ای از ایشون همیشه در دلهای همچون گنجیشک دانش آموزان وجود داشت و در مدرسه و خارج از اون باید از این شخصیت باحال حساب میبردی .
اما برای ما اهالی محله دانشگاه کندئو شخصیت دیگری از این استاد بزرگوار برجسته تر بود و از اونجا که دانشگاه کندئو در تاریخ بشر یک استثنا بود و دانشجوی کوچیک و بزرگ رو با هم داشت ( درهم و برهم بود😂 ) ماها علاوه بر درس و مدرسه گاها در دانشگاه محله نیز از افاضات این بزرگوار مستفیض می شدیم ، به طوریکه میدونستیم در پس این چهره خشن ( البته برای دانش آموزان ) ، شخصیتی بسیار مهربان ، دل رحم ، بزرگوار و شوخ طبع قرار دارد.
از جمله معروفات اینکه ؛ طبق شواهد و قرائن جناب شفاهی که دبیر زبان انگلیسی هم بودند ، هیچ وخت عادت به تصحیح اوراق بچه ها نداشتند . مثلا فردای روزی که از بچه های چهارم انسانی امتحان گرفته بودند ، طبق معمول بادی به غبغب نداشتشون انداخته و وارد کلاس شده و تعدادی نمره رو کردند و به احمد آقا رضوانی - که اتفاقا فامیلشون هم بود - داده و امر فرمودند : بخوان پسر ، بخوان تا ملت بدونن چه گندی زدن به درس و مشق و مدرسشون 🥸
احمد آقای رضوانی علی رغم داشتن جثه ای چون شیر😂😂😜 ، ترسان و لرزان برگه را از استاد بگرفته و اینچنین قرائت نمودند :
✖️ رضوانی ۸
✖️ عشقی به زور ۱۰
✖️گلشن ۱۰
- آقا اجازه؟
این صدای حسن گلشن بود که دل را به دریا زده و جرأت کرده بود اجازه بگیرد .
و آقای شفاهی که مشخص بود سیگارشون هم دیر شده ، سری به نشانه رضایت تکان داده و گفتند : بگو
حسن آقای گلشن با خنده افاضه نموده بود : آقا ما دیروز غایب بودیم و اصلا امتحان ندادیم که حالا ۱۰ شدیم 🤣🤣🤣🤣
و آقای شفاهی با همان هیبت اوقات تلخ همیشگی و بدون اینکه ذره ای رفتارشون تغییر کنه جواب داده بودند : بنشین سر جات فلون فلون شده ، بَرِی من زبون در اُهُورده ، بِرو خدا رو شکر کن که نبودیو شدی ۱۰ ، اگر بودیو امتحان داده بودی حتما شش هم نمیشدی😂😂😂😂
بله به همین راحتی ، حسن آقا را مجاب کردن که بر جایشان میخکوب شوند و حسن آقا که به خیال خودشان خبر فتح الفتوح بزرگی را خدمت استاد داده بودند ، به ناچار بر جای خود بنشسته و با خوشحالی به سایر دوستان که همگی امتحان داده و نمراتی زیر ده گرفته بودند فخر میفروختند .😄😄😄.
از آنجائیکه طولانی شد ،
نور و صدای آقای شفاهی باشه برای قسمت بعد . . .😂🌺
ادامه دارد..
🆔 @chantehh
هدایت شده از چَنتِه 🗃
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیام_شهروندان
✍ خانم لیلا قطب الدینی
سلام وادب 🙏
یاد و خاطره ی نوشین روان جناب محمدی نیا بخیر،بعید میدونم نسل دهه ی شصتی ها از ایشون خاطره نداشته باشند:
🔸در یکی از اردوهایی که از طرف کانون رفته بودیم با مدیریت ایشون , (به نظرم اردوهای زمان ما روستای دُرُند بود) مراسمی برگزار شده بود که با همکلاسیها کلی سرود و دکلمه خوندیم و...
اتفاقاً یکی از همین فیلمها رو یک روز به من نشون دادند و کلی از وَجنات و سَکنات ما تعریف کردند 😅🤦و اینکه چقدددر دکلمه رو اون روز داغون خوندم.
ایشون رو هر بار که در خانه مشق میدیدم میگفتند من اییینقدرفیلم اردوهای شماها رو دارم که نگو وهمونجا ازشون قول گرفتم که یک روز سر فرصت برم و فیلمها رو پیدا کنیم 🥺که متأسفانه مشغله زندگی مانع این امر شد .
و اما خاطره اصلی 😁
در یکی از اردوهایی که رفته بودیم یه پیرمرد پیرزنی،که همونجا زندگی میکردند بندگان خدا مریض شده بودند و بایست آمپول تقویتی تزریق میکردند . من همزمان در کلاسهای هلال احمر شرکت کرده بودم و دوره نهایی تزریقات رو میگذروندم ،البته زیر نظر روان شاد خانم رستگاری در بهداری .
در همون لحظه آقای محمدی نیا اشاره ای به من کردند و گفتند آماده باش برای یک مأموریت بزرگ 😳وقتی سوال کردم ،گفتند این بندگان خدا برای تزریق یک آمپول خیلی ساده باید برن بهاباد و برگردند ،بدون وسیله و سختی راه و ناتوان و.... شما بیا با هم بریم آمپول بنده خدا رو بزن🤦😱
من که برای بار اول بود که(البته در بهداری بارها تزریق آمپول انجام داده بودم )بدون حضور یک پرستار یا متخصص این حرفه میخواستم این کار رو انجام بدم خیلی ترسیده بودم .
خلاصه از ما انکار و از ایشون اصرار ...
تا بالاخره راهی منزل بنده خدا شدیم 🤕
ما که اون روز آمپول اون پیرمرد محترم رو زدیم و خداروشکر بخیر گذشت 😅 ولی ترس من برای اولین و آخرین بار ریخت و دیگه در هر مجلسی آماده ارائه ی هرگونه خدمات تزریقی بودیم. 🤦😅
اینم بگم که بنده خدا کلی تشکر کرد و دعای خیر به جون آقای محمدی نیای عزیز و در آخر هم ما رو به صرف صبحونه ی مفصل تخم مرغ محلی و سرشیر و...کرد که جناب محمدی نیای عزیز با مدیریت بی نظیرشون ما روبه سمت بقیه بچه هاراهی فرمودند 🤪 و خودشون از خجالت صبحونه دراومدند.🤣
و البته اینکه
من برای همیشه مدیون ایشون شدم .
روح بزرگ این مرد شریف شاد باد .🥺
🆔 @chantehh
برای آبتنی به استخر کوچک شرکت کشاورزی شهید رجایی رفته بودیم بدون اینکه به من بگوید دستش را روی سرم گذاشت به سختی خودم را از دستش نجات دادم البته نیتش خیر بود می خواست من به زیر آب ماندن عادت کنم ولی چون از قبل نگفته بود برای مدتی با او قهر😏 بودم
بچه های کلاس برای اتمام کتاب حرفه و فن شیرینی خریده بودند آقای نفیسی وارد کلاس شدند سید محمود میر ابوالقاسمی بلند شد و گفت آقا اجازه دهقان و ... باهم قهرند اینجا بود که آخرین کلاس حرفه و فن تبدیل به کلاس آشتی کنان 😁شد
شادی روح مرحوم نفیسی و پدرشان و همه درگذشتگان ۱۲ صلوات🌸
#شهدای_بهاباد
#کربلای_جبهه_ها_یادش_بخیر
شهید حسین مطیعی بهابادی 🌷
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
سلام دوستان ببخشید خیلی سعی کردم خلاصه خلاصه بنویسم .
نصر۷ و دو شهید بهاباد
🌹عصر روز ۱۴ مرداد ۶۶ با حسین برهانی ، حسین حاتمی ، حسین بابائیان ، محمدرضا شفیعی و محمود ( محمدرضا ) فلاح کنار سد بوکان گل میگفتیم و گل میشنفتیم که با صدای فرمانده گردان( حاجی دهستانی ) که بافقی بود به خط شدیم .
۴۵ روز بود که از بهاباد اعزام شده و در سد بوکان مستقر شده بودیم و مرتب آموزش میدیدیم.
حاجی دهستانی با صدای رسا اعلام کرد: امشب عملیاته
خدای من 😀 بالاخره عملیات شد . دفعه اول بود میرفتم جبهه و کمی بیشتر از ۱۳ سال داشتم .
شب قبل از عملیات زیارت عاشورایی خوندیم و در تاریک و روشن هوا ، رفقا سخت همدیگه رو در آغوش گرفته و خداحافظی کردیم . من ، حسین شارضا را که هم خیلی رفیق بودیم و هم فامیل بودیم ، قُرص تو بغل قُچاردَمُش و کلی گریستم و خیال میکردم یا من یا حسین یکیمون شهید میشیم😜😂 . محمدرضا داداش محترم هم با حسین مطیعی در گردان الحدید بودند . خیلی دلم میخواست شب آخر عمری ببینمش .😭😭 کلی در دل شب پیاده روی کردیم به سمت خط و سنگرهای دشمن ، تا اینکه بین دو تپه و در سنگر اجتماعی روباز زمینگیر شدیم ، هنوز لحظاتی از وروود به سنگر نگذشته بود که صدای حسین برهانی که پیک گروهان بود را در دل تاریکی شنیدم که دنبالم میگشت . سریع از سنگر بیرون اومدم . انگار گلوله فرانسوی منتظر همین بود که به محض بیرون اومدن من رفت تو سنگر و بسیاری از رفقا قبل از عملیات یا مجروح شدند و یا شهید . توی اون تاریکی دودُ آتش ، کورمال کورمال حسین برهانی رو پیدا کردم . حسین گفت : محمدرضا رو دیدم که اونام دارند برا عملیات میرن جلو ، خیلی خوشحال شدم . به هر جون کندنی بود محمدرضا و بچه های الحدید رو دیدم و بعد از چند دقیقه جدا شدیم . ساعت حول و حوش ۳ بامداد عملیات در بالای کوههای کردستان عراق و ارتفاعات دوپازا مشرف به شهر قلعه دیزه شروع شد . و منطقه به دست ما افتاد . ساعت ۴ صبح در کانال و با عجله ، اسلحه به دست و صورتی خونین ناشی از مهمان ناخوانده😂 به سمت سنگر عراقی میرفتم که پیکر آشنایی را کف کانال دیدم ، خیره شدم ، حسن عسکری ده جمالی بود که شهید شده بود و دو دستش رو روی سینه به هم قفل کرده بود . همون لحظه حسین برهانی هم اومد ، از سنگر عراقیها پتویی برداشتیم و روی حسن کشیدیم . چند روز بعد از عملیات شنیدیم حسین مطیعی هم آنطرفتر و در گردان الحدید با اصابت ترکش به بازوی چپ مجروح شده . دو هفته بعد از عملیات ما بچه های گردان امام حسین رو به دلیل پیروزی در عملیات نصر ۷ به مشهد بردند . اونجا بسیاری از همشهریان رو که با اتوبوس آقا رضا به مشهد اومده بودند دیدیم . و تازه متوجه شدیم حسین آقای مطیعی هم که تازه دانشگاه قبول شده بود شهید شده .۶ از شنیدن خبر شهادت حسین شوکه شدیم ، چون ما فکر میکردیم مجروح شده .
حالا امروز بعد از ۳۷ سال ، سالروز شهادت دوستان شهیدمون رو گرامی میداریم . روحشون شاد .
🆔 @chantehh
هدایت شده از چَنتِه 🗃