eitaa logo
دبخند
733.8هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
33.8هزار ویدیو
71 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Q17W.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه می‌کرد و به او می‌گفتند: گناه نکن! می‌گفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید! او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد نمی‌سوزاند؛ من باورم نمی‌شود او از مادر مهربان‌تر است چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است! روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار پسر جوانی شد که در معصیت خدا پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش می‌کرد. گفتند: واقعا آرزوی مرگش داری؟ گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت می‌کنم نه بر مردنش گریه خواهم کرد. گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است حاضر به مرگ فرزندش باشد. گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده است و به هیچ صراط مستقیمی سربراه نمی‌شود. گفتند: پس بدان بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه می‌آید و بر سوزاندن او هم راضی می‌شود‌. 📖 قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ (17 - عبس) مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است؟ ‌‌‌‌【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃 ▪️@de_bekhand▪️
📚 ارسطو با یکی از شاگردان خود در شهر می‌رفت. مردم شهر برای حل مشکلات از او کمک می‌خواستند. ارسطو از شدت مراجعات خسته گشت و با شاگرد خویش از شهر خارج شد و کنار چشمه‌ای برای استراحت با هم رفتند. ارسطو به شاگردش در حالی که سری تکان می‌داد و آه سردی می‌کشید گفت: از این مردم نادان همیشه در تعجب و عذاب هستم. یکی از خدا ناراضی است که چرا فرزند پسر به او نداده است تا به دیگران فخر کند. دیگری ناراضی است که چرا خدا قد بلندی به او نبخشیده است تا از دیگران دلربایی کند. دیگری از خدای خود شاکی است که چرا، زن زیبایی به او نداده است تا دلخوشی کند.... در حالی که می‌بینم همه از بزرگ‌ترین نعمت خدا که عقل است غافل هستند و هیچ کس نیست از خدای خود شکایت کند که چرا عقل کمی به او داده است و هیچ کس نمی‌خواهد از خدا عقل زیادی بخواهد چون همه خود را عاقل‌ترین انسان‌ها روی زمین می‌دانند. ‌‌‌‌‌‌‌ ◾️ @de_bekhand ◾️
✍️عارف سخنوری، با یک قاری قرآن در مجلسی وارد شدند. قاری قرآن شروع به تعریف از اخلاق و علم دوست سخنورش کرد و همگان مشتاق شنیدن سخنان مرد سخنور بودند. وقتی وارد مسجد شدند، در جلسه، قرآن تلاوت می‌کردند. سخنور تا رسید قرآن دادند تا بخواند و یک کلمه را اشتباه خواند و مصحح بدون رودربایستی و بلند غلط او را گرفت. نوبت تلاوت به قاری رسید، قاری دو کلمه را سقط کرد و نخواند و بلند مورد ایراد واقع شد. سخنور سخنرانی کرد و مجلس تمام شد. وقتی با دوست قاری‌اش از مجلس بیرون آمدند، سؤال کرد، چرا دو کلمه را به عمد، سقط کردی و انداختی؟ طوری که کسی از تو ایراد گرفت که یک صدم تو قرآن وارد نبود؟ قاری گفت: تو استاد منی و استاد سخن، وقتی تو یک غلط خواندی من باید دو غلط می‌خواندم تا مردم باور کنند این صفحه تلاوتش دشوار بود و وجهه ظاهری تو حفظ شود تا مردم به سخنانی که از تو می‌خواستند بشنوند، تردید بر علم تو نداشته باشند. از تو می‌خواستند مطلبی یاد بگیرند اما من جز صوت خوش چیزی نداشتم به آن‌ها بدهم. سخنور دست دوست قاری‌اش را بوسید و گفت: تو استاد اخلاق منی! چون وقتی که تو قرآن می‌خواندی شیطان در دل من نفوذ کرد و آرزو می‌کردم غلط بخوانی تا آبروی من به من برگردد. چیزی که شیطان در دل من گذاشته بود، رحمان در دل تو نهاد❤️ ◾️ @de_bekhand ◾️
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 🌱 🌹 🌱 🌹 ✍ روزی "معروف کرخی" نشسته بو‌د . عدّه‌ای از جوانان در دجله سوار بر قایق بودند و ساز و آواز سر می‌دادند.چند نفر از مقدّسین آمدند به معروف کرخی گفتند: آقا آن‌ها را نفرین کن، چه جوان‌های بدی هستند!معروف دست‌های خود را بلند کرد و فرمود: خدایا به عزّت خودت قسم می‌دهم کسانی را که در این دنیا این‌قدر خوشحال کردی، در آخرت هم همین‌طور آن‌ها را خوشحال کن! آنها به معروف اعتراض کردند : ای معروف! تو یک عارف هستی! چرا چنین می‌گویی؟ چرا یک عدّه که مشغول گناه هستند را نفرین نکردی و برای آن‌ها دعا کردی؟ معروف کرخی پاسخ داد: وای بر شما که نادان هستید ، من آن‌ها را دعا کردم، اگر قرار شود در آخرت خوشحال باشند ، باید در این‌ دنیا توبه کنند . این دعا یعنی خدا به آن‌ها توبه عنایت کند. . حالا ببينيد، منِ رو سیاه که معروف کرخی نیستم، خاک پای او هم نمی‌شوم ، از کنار بعضی عروسی‌ها که عبور می‌کنم می‌بینیم بی‌بند و باری زیاد است. می‌گویم خدا آن‌ها را مبارک گرداند . می‌گویند آقا شما چرا؟! می‌گویم پس چه بگویم ؟ برکت مصادیق مختلف دارد . یعنی خدا آن‌ها را متحوّل کند، به آن‌ها آگاهی بدهد تا توبه کنند . آدم برادر و خواهر خود را نفرین نمی‌کند!بگو خدا آن‌ها را خیر دهد، خدا متنبّه کند. گاهی مواقع آن‌ها متحوّل می‌شوند ◼️ @de_bekhand ◼️
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 🌱 🌹 🌱 🌹 ✍روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی‌اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه‌اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:آب گندیده است. چطور وانمود کردید که گواراست؟ استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی و سرشار از عشق بود و هیچ‌چیز نمی‌تواند گواراتر از این باشد. ◾️ @de_bekhand ◾️
📚 حاکم شرع (قاضی) متکبر و خشکه مقدسی در بلادی از بلاد مسلمین بر مسند قدرت بود که در احکام خود بسیار سخت‌گیری و استدلال می‌کرد که نباید دین خدا سهل و آسان گرفته شود. هر چند امر اسلام بر آن است که در اموری از قضاوت که مربوط به تضییع حق‌الناس و بیت‌المال مسلمین نیست (مانند کسی که در خلوت شراب خورده‌ است) سخت‌گیری نکند. روزی جوانی را در بیابان دستگیر کردند. مأموران این حاکم شرع اگر روزی شلاق و حدّی در شهر جاری نمی‌کردند حاکم شرع ناراحت می‌شد و می‌گفت: مردم نزدیک است ترس خود از خدا را از دست بدهند، پس مأموران را تحت فشار قرار می‌داد که در خفاء و یا آشکار مجرمی پیدا کنند و برای اجرای حد در ملأ عام از او حکم بگیرند. روزی جوانی را مأموران در زمان گشت در بیابان در حالت مستی در کنج خرابه‌ای یافتند و نزد قاضی آورده و حکم شلاق‌اش در ملأ عام گرفتند. در زمان اجرای حکم حاکم شرع بر کرسی نشسته بود و شلاق به دست مأمور داده بود. مرد مست پرسید: مرا چرا شلاق می‌زنید؟ حاکم شرع گفت: چون مست کرده‌ای و عقل زائل نموده‌ای و کسی که مست کند و عقل از خویش زائل نماید خلایق را خطر رساند و باید شلاق بخورد. مرد مست گفت: ساعتی بگذرد مستی من تمام شود، خدا نجات دهد مردم را از مستی قدرت تو که هرگز تمام شدنی نیست و مردم این شهر تا تو بر مسند حاکم شرعی از آزار تو در امان نخواهند بود. من اگر مست شوم دو دست بیش ندارم کسی را آزار دهم اما اگر تو مست قدرت خود شوی تو را ایادی بسیاری برای آزار مردم این شهر است. آری بدانیم طبق حدیث امام صادق (ع) فقط مستی در شراب نیست، بلکه مستی قدرت و ثروت هم هست. چه بسیاری که مست ثروت هستند و از ثروت خویش دل‌ها می‌شکنند و مستحق تازیانۀ خدا هستند تازیانه‌ای که اگر در این دنیا نخورند بعد مرگ‌شان قطعی است. 🍁و چه زیبا حضرت علی علیه السَّلام فرمودند: بر عاقل است که خود را از مستی ثروت، مستی قدرت، مستی علم، مستی مدح و مستی جوانی نگه دارد زیرا برای هریک از این‌ها بوی پلیدی است که عقل را می‌زداید و وقار را کاهش می‌دهد. ◼️ @de_bekhand ◼️
🟣 دختر بچه کوچکی سوپر مارکت پدربزرگ خود رفت. خیلی ناز و شیرین بود و پدربزرگ عاشق نوه خود بود. روزی پدربزرگ به نوه‌اش گفت: برو یک مشت شکلات بردار. دختر بچه خیلی زرنگ و باهوش بود، دستی از شرم بر صورت خود نهاد و گفت: بابابزرگ اگر اجازه بدهید دوست دارم خودتان برای من بردارید و بدهید. می‌خواهم از دستان شما بگیرم. پدر بزرگ تبسمی کرد و از پشت قفسه‌های مغازه بیرون آمد و مشت خود را پر کرد و در جیب نوه نازنین خود خالی کرد.دختر کوچولو خنده‌ای کرد و گفت: پدر بزرگ عزیزم، دستان تو بزرگ است و مشت تو زیاد شکلات بر‌می‌دارد، و من اگر طالب شکلات زیادی بودم باید دست‌های خودم را کنار می‌کشیدم و از دست‌های تو استفاده می‌کردم. گاهی باید آن‌چه نیاز داریم خودمان برنداریم و به خدا بسپاریم که دست‌های او بزرگ است و بخشش زیاد. اگر باز شدن مشکلات را به دست خود ببینیم کارمان سخت و با تردید است اگر به او بسپاریم کارمان آسان و قطعی. حتی زمانی که می خواهیم کسی را به خاطر ظلم بزرگی که در حق ما کرده، مجازات کنیم بدانیم دستان ما برای مجازات و زدن او کوچک است، به دستان بزرگ و توانای منتقم واقعی بسپاریم و سکوت کنیم. که او می بیند و می داند و می تواند. ◼️ @de_bekhand ◼️
درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند.  شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسه‌هایی عسل و بادام ریخته و به درویش‌های مسجد می‌داد. به هر یک از آنها هم کاسه‌ای داد.  درویش از بازرگان پرسید: «این هدیه‌ها برای چیست؟» بازرگان گفت: «هفت روز پیش مال‌التجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا می‌آوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبان‌ها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهی‌های دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است. درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین می‌فرستد بعد فرو می‌نشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست.» ◼️ @de_bekhand ◼️
🟣 پیرمردی که پشتش خمیده بود، پایش آبله زده بود و چرک و خون از پایش سرازیر بود. که برای مهمانی در میان قوم خود آمده بود. نبی مکرم اسلام (ص) هم در آن مهمانی، برای طعام دعوت شده بودند. پیرمرد، نزد هر کسی که می‌نشست، از کنار او برخواستند و کناری می‌رفتند. اما نبی مکرم اسلام (ص) به پای او برخواستند و نزد خود نشاندند و با او در کاسه‌ای هم غذا شدند. فرمودند: چرا حال عبادت را در شما نمی بینم؟! گفتند: حال عبادت در چیست؟فرمودند: در تواضع، هرگاه انسان متواضع و مظلوم دیدید با او تواضع کنید و چون متکبری دیدید با او تکبر کنید تا تحقیر شود. به خدا قسم (در عالم الست) خدای تعالی مرا اختیار داد که بنده‌ای رسول باشم، یا فرشته‌ای نبی (مانند جبرییل) باشم. سکوت کردم و دوست من از ملائکه جبرییل بود او را نگریستم، جبرییل گفت: خدای را تواضع کن، گفتم می‌خواهم بنده و رسول باشم. جبرئیل کارش به مراتب از پیامبر (ص) آسان‌تر بود و مشکل شماتت و درد و رنج و... مردم را نداشت. ◼️ @de_bekhand ◼️
📚 پیرزنی در خانه‌ی خود نشسته بود که دزدی از بالای درب به درون خانه پایین پرید.به ناگاه چشمش در میخِ پشتِ در خورد و درآمد. پیرزن گفت: برخیز نزد قاضی برویم. دزد گفت: دستِ مرا رها کن من از تو شاکی هستم. هر دو نزد قاضی رفتند قاضی تا چشمِ خون‌آلود و کورِ دزد را دید تکانی خورد. پیرزن گفت: من از این دزد شاکی هستم، خانه من دزدی آمده است. قاضی گفت: مگر چیزی هم دزدیده؟ پیرزن گفت: نمی‌توانست؛ چون هم کور شد و هم من دستگیرش کردم. قاضی گفت: ای پیرزن تو ساکت باش. پس رو به دزد کرده و پرسید، چشم تو کجا کور شد؟ گفت: میخِ پشتِ درِ خانه‌ی این پیرزن کورم کرد. قاضی رو به پیرزن گفت: حال می‌دهم چشم تو را کور کنند. پیرزن باهوش وقتی فهمید قاضی چیزی از قضاوت نمی‌داند و فقط دنبال کور کردن چشم کسی است، سریع لحن کلام خود را عوض کرد و گفت: آقای قاضی اکنون فهمیدم من مقصرم. اما گناهِ من نبود، گناهِ آهنگر است که این میخ را پشت درب خانه‌ی من گذاشت. من که از آهنگری چیزی نمی‌دانم. قاضی گفت: آفرین ای پیرزن. دستور داد رهایش کنید و سراغ آهنگر بروید.آهنگر را آوردند. آهنگر گفت: آقای قاضی اگر یک چشم مرا کور کنید چه کسی است که بر لشگریان امیر شمشیر و زره بسازد؟ قاضی گفت: پس کسی را معرفی کن و خود را نجات بده. آهنگر گفت: شاه یک شکارچی دارد که موقع شکار یکی از چشمانش را لازم دارد و دیگری را می‌بندد. اگر یک چشم او را درآورید مشکلی برای شاه پیش نمی‌آید. قاضی گفت: آهنگر را رها کنید و شکارچی را بیاورید. شکارچی را آوردند و گفتند: چشمی درآمده، باید چشم تو را درآوریم چون نیاز نداری. شکارچی گفت: آقای قاضی من در زمان کشیدن کمان یک چشم خود را می‌بندم و برای جستجوی شکار باید دو چشمم باز باشد. قاضی گفت: کسی را می‌توانی معرفی کنی؟ گفت: بلی. شاه یک نی‌زن دارد وقتی نی می‌زند دو چشم خود را می‌بندد و هر دو چشمش اضافه است و یکی نباشد چیزی نمی‌شود. شکارچی را رها کردند.نی‌زنِ شاه را آوردند و گفتند: دراز بکش که چشمی درآمده و چشم تو را باید درآوریم و از تو واجدِ شرایط‌تر نیافتیم. ⛔️نتیجه‌ی اخلاقی این‌که ما نیز گاهی وقتی خسارتی می‌بینیم به هر عنوان هر کسی جلوی‌مان بیاید از او تقاص می‌کشیم و کاری نداریم و نمی‌پرسیم که در بسیاری از خطاهای ما، مسبب خودمان هستیم و نباید دنبال یافتن متّهم و مجازات احدی باشیم. ‌‌‌‌ ◼️ @de_bekhand ◼️
سعید در بنگاه نشسته بود که خانه‌ای برای ورثه و کلنگی به قیمت خوب و مناسبی برای خرید پیدا می‌کند.خانه‌ای کلنگی و فرسوده در قسمت خوب شهر به قیمت 150 میلیون خریداری می‌کند. وراث که وضع مالی خوبی داشتند و به دنبال فروش خانه پدری و تصاحب سهم‌الارث خود بودند و عجله داشتند به شهر خود برگردند، سعید با مکر و ترفند از فرصت استفاده کرده خانه را در یک ساعت به قیمت ارزان معامله می‌کنند. یکی از وراث که برادر کوچک بود در تهران دانشجو بود که به سایر برادران وکالت فروش داده بود. سایر برادر و خواهران نیاز مالی نداشتند مگر برادر کوچک. برادر کوچک به سعید زنگ می‌زند و از فروش آن سهم نارضایتی و اظهار اغفال می‌کند و از سعید می‌خواهد که مبلغ 5 میلیون به او بدهد؛ اما سعید که چشمش را مال دنیا کور کرده بود با وجود خریدار داشتن خانه کلنگی به قیمت 220 میلیون بعد از ده روز و سود 70 میلیونیِ باد آورده، راضی به راضی کردن و دادن حق برادر کوچک نمی‌شود. دست آخر که برادر کوچک ناامید می‌شود و او را نفرین و حق اش را به خدا برای گرفتن می سپارد. جلوی خانه کلنگی سعید کارگران کارخانه‌ای ساعت 6 صبح منتظر سرویس کارخانه می‌ایستادند. پنج‌شنبه دوم آذر دو روز مانده به عاشورای حسینی، یک علم عزاداری جلوی خانه کلنگی بر بالای تیر چراغ برقی زده بودند. شب قبل بادی زده و علم را به حرکت در آورده بود. گوشه علم که با طناب‌های سبزی حلقوی دوخته شده بود، یکی از این حلقه‌ها بر دیوار خانه کلنگی خانه سعید زیر یک آجری که ملات زیر آن پوسیده بود گیر می‌کند. ساعت 6 صبح باد شدیدتر می‌شود و بر علم می‌زند. در این حال همان ریسمان حلقوی علم،آجر را از جا می‌کند و بر سر کارگری می‌اندازد که زیر آن آجر به دیوار تکیه داده بود و منتظر سرویس کارخانه بود و همانجا کارگر جان می‌دهد. بعد از کلی شکایت خانواده مقتول، سعید به علت سفت نکردن دیوار خانه‌اش و عدم نصب تابلوی هشدار به رهگذران عبوری به عنوان ضامن قتل شناخته می‌شود و خانه کلنگی را به همراه طلاهای همسر خود می‌فروشد و دیه مقتول را می‌پردازد. زمانی که به مخلوقی مظلوم حیله و مکر می کنیم مواظب باشیم که همان مخلوق خالقی دارد که از ما زرنگ تر است و اگر مکر کند ما را توان حتی فهمیدن مکر او نیست چه رسد به فکر علاج ودفاع آن مکر باشیم. و مکرو و مکرالله والله خیر الماکرین ◼️ @de_bekhand ◼️