eitaa logo
دفاع همچنان باقیست
1.1هزار دنبال‌کننده
38.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
853 فایل
«لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ» مؤمن انقلابی، از صحنه مبارزه کناره‌گیری نمی‌كند. کسانی که از میدان مبارزه عقب‌نشینی می‌کنند، گروهى بی‌ایمان هستند. @Admin_Channel_Defa لینک ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 39 یکی از نان به نرخ روز خورترین آدم هایی که میشناسم، یه بابایی هست که حتی سر جنازه باب
40 عمر بالاخره رفت کربلا. اون دو تا پسر داشت: یکی به نام «حفص» كه پدر را تشويق و ‏ترغيب به رفتن مي‌كرد تا با اباعبدالله الحسین مقاتله كنه... ولي فرزند ديگرش او را به شدت از اقدام ‏به چنين كاري بر حذر مي‌داشت. عمر نظر حفص را پذیرفت و به جای فرار به یه جای دور، با هم رفتند کربلا. اونا از اون طرف داشتند ساخت و پاخت میکردند! از این طرف هم ما به تماشاگه راز اومده بودیم و فقط میشنیدیم و میدیدم. ینی چی؟ ینی دقیقا ما را محاصره و دوره میکردند و ما هم چندان کاری از دستمون بر نمیومد. خب باید چیکار میکردیم مثلا؟! اونها که رفتاراشون هنوز بوی جنگ و وحشیگری نمیداد. پس ما فقط باید صبر میکردیم. روز سوم محرم، یکی از مهم ترین اقدامات امام حسین این بود که چند نفر از اهالی کوفه از لشکر خودمون را دور هم جمع کرد. واسمون سوال بود که الان دیگه باید منتظر چه عکس العمل خاصی از طرف فرمانده باشیم! کفم برید وقتی فهمیدم چیکارشون داشته! فهمیدم که اونها را دور هم جمع کرده بوده تا قیمت زمین و ملک اون اطراف حساب کنند. اباعبدالله الحسین قیمت مرسوم منطقه ای که عملیات شد را پرداختند و آنجا را خریدند. خب این خبر مثل توپ صدا کرد! چرا که این کار امام حسین چند تا معنا و مفهوم جالب داشت که بر علیه تمام تبلیغات منفی بود که انجام شده بود. این زمین خریدن ها ینی: 1. ما خیلی بیشتر از شماها حواسمون به حفط منافع ملیتون هست. 2. حتی قرار نیست اگر با ما هم پیمان نبودید به شما تعرضی صورت بگیره ولو به اندازه چند متر زمین! 3. به هر قیمتی قرار نیست وارد شهرتون بشیم و کار خودمون را بکنیم. و کلی پیام و مفهوم دیگه. بعدها دونستم که چقدر این حرکت امام حسین، سبب شفاف سازی جنبش شد و چقدر چشم ها را بیدار کرد و چه دل ها را متوجه حقیقت کرد. سان بن فائد مي‌گه: «من نزد عبيدالله بودم كه نامه عمر بن سعد را آوردند و در آن نامه ‏چنين آمده بود چون من با سپاهيانم در برابر حسين و يارانش پياده شدم، قاصدي نزد او ‏فرستاده و از علت آمدنش جويا شدم. حسین در جواب گفت: «اهالي اين شهر براي من نامه ‏نوشته و نمايندگان خود را نزد من فرستاده و از من دعوت كرده‌اند.» عبيدالله وقتی نامه ‏عمر سعد را خواند، گفت: «اكنون كه در چنگ ما گرفتار شده اميد نجات دارد! ولي حالا ‏وقت فرار نيست.‏» با اینکه ما نزدیک امام حسین بودیم و میدیدم که ایشون قصد فرار نداشتند. عبیدالله با این شایعه سازی، میخواست به همه بگه که حسین به اشتباهش پی برده اما دیگه پشیمونی فایده نداره! این فقط نوعی جنگ روانی بود که عبیدالله در میان ده ها جنگ روانی که در کوفه راه انداخته بود، به خورد ملت داد! عبيدالله بن زياد پس از اعزام عمر بن سعد به كربلا، در فکر اعزام یک تیپ دیگه بود!! ما میدونستیم و بچه ها خبر آورده بودن که مردم كوفه جنگ كردن با امام حسين را ناخوش ‏میدونستند و هر كس را به جنگ آن حضرت روانه مي‌كردند بازمي‌گشت. عبيدالله بن زياد ‏شخصي بسیار مرموز به نام «سويد بن عبدالرحمان» مامور کرد تا در اين مساله (فرار از جنگ) تحقيق كند ‏و متخلفان و فراری ها را شناسایی کند. او يك نفر شامي را كه براي انجام امر مهمي از لشگرگاه به ‏كوفه آمده بود، دستگیر کرد و نزد عبيدالله برد. او دستور داد سر آن مرد شامي را از تنش جدا ‏کنند تا كسي جرات سرپيچي از دستورات او را نکند! با اینکه ما میدونستیم كه آن مرد شامي بدبخت، براي ‏طلب ميراث به كوفه آمده بود و اصلا داستانش سیاسی نبود! ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست @DEFA_BAGHIST
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 40 عمر بالاخره رفت کربلا. اون دو تا پسر داشت: یکی به نام «حفص» كه پدر را تشويق و ‏ترغيب
41 با قتل اون بنده خدای از همه جا بی خبر، روند معادلات در کوفه به نفع اونها رقم خورد و کسی فکرش نمیکرد که با قاطی کردن یک ماجرای شخصی به گود سیاست، میشه چنین موجی راه انداخت که مردم دست و پاشون را گم کنند و فکر کنند داره قیامت میشه و باید ترسید!! حالا کاش فقط این بود! بازم عبیدالله دست از سر کچل مردم کوفه برنداشت. چطور؟ حالا میگم. اینو بعدها فهمیدم که عبيدالله شخصا از كوفه به طرف نخيله حركت كرد و یکی را پیش «حصين بن تميم» كه به قادسيه رفته بود، فرستاد. حصین هم که تا حالا شخصیت نجسش واسم مبهمه، به همراه چهارهزار نفر كه باهاش بودند به نخيله آمد. بعدش «كثر بن شهاب حارثي» «محمدبن اشعث» «قعقاع بن سويد» و «اسماء بن خارجه» را طلبید و گفت: «در شهر كوفه گردش كنيد و مردم را به اطاعت و فرمانبرداي از يزيد و من فرمان دهيد و آنان را از نافرماني و برپا كردن فتنه بترسانید و دور کنید. هرکدومشون هم توانایی جنگیدن داره به لشکرگاه بیارید تا ازش استفاده بشه.» آن چهار نفر طبق دستور عمل كردند و سه نفر از آنها به نخليه نزد عبيدالله بازگشتند و «كثير بن شهاب» که به بانک تولید استرس و وحشت مشهور بود، در كوفه ماند و در ميان كوچه‌ها و گذرگاهها مي‌گشت و مردم را به پيوستن به لشكر عبيدالله تشويق مي‌كرد و آنان را از ياري امام حسين (علیه السلام) برحذر مي‌داشت. خب تا همین جا هم واسه مقابله با ما کافی بود. اما بازم دل عبیدالله راضی نشد و گروهي سواره را بين خودش و عمر بن سعد قرارداد كه هنگام نياز از وجود آنها استفاده شود. من نمیدونستم این مردک، ترسو هست یا خیلی به پادگان شدن کوفه علاقه داشت که این کارها را میکرد. بچه ها خبر آوردند که هنگامي كه او در لشگرگاه نخيله بود شخصي به نام «عمار بن ابي سلمه» تصميم گرفت كه او را ترور كند ولي متاسفانه موفق نشد. عمار بن ابی سلمه از بچه های گل محله مسجد جامع کوفه بود که به زیرکی معروف بود و خیلی با ظرافت کارهاش را انجام میداد. حتی نقشه ترور عبیدالله را هم خیلی معرکه و تمیز کشید هرچند موفق به انجامش نشد. عمار بن ابی سلمه میگفت من با خودم گفتم یا عبیدالله را میکشم یا اگر هم به درک واصل نشد، حداقل میتونم رعب و وحشتی در دل تیپ و لشکرش بندازم. موفق به ترور نشد اما تونست سایه وحشت را بر سر لشکر اونا سوار کنه. بعدش با سرعت برق و باد به طرف كربلا حركت كرد و به ما ملحق شد. تا جایی که یادمه در حمله اول و توسط تیرباران بی وقفه دشمن شهید شد. این پسر هم از شهدای مظلوم عملیات ما بود که اکثر مردم اسمش را نمیدونند و حتی یکبار هم نشنیدند. هر وقت یادش میفتم دلم میگیره و واسش فاتحه میخونم. ملحق شدن اکثر بچه های گل کوفه به ما از ملحق شدن عمار بن ابی سلمه شروع شد. ما از اون روز، شاهد پیوستن دونه دونه نوکرها به خیمه ارباب شدیم. نوکرهایی که اینقدر خودساخته و اثرگذار بودند که خودشون را واسه روز تنهایی و بی کسی و بی مهری آماده کرده بودند. بچه هایی که از کوفه به ما ملحق شدند خیلی دلاور بودند. چون حداقل تونسته بودند از سه چهار تا گیت و محاصره فنی فرار کنند. حالا دیگه چه برسه به فشار افکار عمومی و تبلیغات مسموم دشمن و قتل وحشیانه جناب مسلم بن عقیل و زهر چشم گرفتن از هانی و قتل عام هانی و شاگردان و مریدان هانی بن عروه و.... ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 41 با قتل اون بنده خدای از همه جا بی خبر، روند معادلات در کوفه به نفع اونها رقم خورد و
42 روز چهارم محرم را خوب یادم هست. خیلی روز خاصی بود. هنوز آفتاب روز چهارم محرم از منتهي‌اليه افق برنخاسته بود كه «كنانه بن عتيق» به ما ملحق شد. وای چه شخصیت نازنینی داشت. الان که یادش افتادم اشک توی چشمام حلقه زد. از بس عزیز و دوست داشتنی بود. كنانه بن عتيق پيرمردي نورانی بود كه در حمله و تیرباران اول به شهادت رسيد. انصافا از عابدان و قاريان مشهور کوفه بود که خیلی هم شاگرد قرآنی داشت و عمرش را با قرآن و تدریس قرآن گذرونده بود. حتی از بچه های کوفه شنیدم که از بس در دوران جوونیش دشمن داشته، که یکی دو بار با آبروی این قاری عزیز قرآن بازی کردند تا از گود شهرت و عزت خارجش کنند اما موفق نشدند بلکه هر بارش که حقیقت بر مردم روشن شد، به محبوبیتش هم افزوده میشد. در ایامی که ما در کربلا بودیم، خودش را به هر زحمتی که شده به ما رسوند. اینها همش به کنار. اما من تا ندیده بودمش و از نزدیک زیارتش نکرده بودم، نمیدونستم که كنانه از جانبازان عملیات صفین هم بوده و اینقدر درگیر و مشغول پست حساسی بوده که حتی يك پاي خود را از دست داد و با همون وضعیت جانبازی به کربلا اومد. گل به معنای واقعی کلمه که میگن به این پیرمرد خوش زبون و خوش صدا میگفتند. مخصوصا وقتی میخندید و لباش از بین محاسن سفیدش مثل غنچه باز میشد. خدا رحمتش کنه. عجب پیرمرد شجاعی بود. آقا تا یادم نرفته اینم بگم که بچه ها خبر آوردند که دقیقا در همین روز چهارم محرم بود که عبيدالله بن زياد مردم را در مسجد كوفه جمع کرد و به منبر رفت و گفت: «اي مردم! شما آل ابي سفيان را آزموديد و آنها را چنان كه مي‌خواستيد يافتيد. يزيد را مي‌شناسيد كه چقدر با اخلاق هست و به زيردستانش احسان مي‌كنه و عطاياي او بجاست!! پدرش نيز چنين بود. حالا يزيد دستور داده كه بهره شما را از عطايا بيشتر كنم و پول و بودجه خوب و چرب و چیلیبی نزد من فرستاده كه در ميان شما قسمت کنم و شما را به جنگ با دشمنش حسين بفرستم! حالا اگر هم کسی عذر داشت و نیومد اشکال نداره. فقط اين سخن را به گوش جان بشنويد و اطاعت كنيد تا بتونید خوب زندگی کنید. این سهم شماست. سهم شما از مهربانی یزید. اگر نمیتونید با ما بیایید پس فقط در شهر بمانید و زندگی کنید. این همه پول و پله که قرار است به هر خانوار اختصاص یابد، فقط برای خوش و خرم زندگی کردن است. همین. برید خوش باشید و هر جور دوست داشتید خرجش کنید. اگر هم کسی کم آورد یه سر به امور مالی ما بزنه. شاید تونستم کاری براش انجام بدم و در ثواب خوش و خرم بودن زن و بچه هاش شریک باشم. برید. برید خوش باشید!» سپس از منبر پایین اومد و براي مردم شام هم هم عطايايي مقرر كرد و از محل بیت المال مسلمین پرداخت کرد. بعدش هم دستور داد تا در تمام شهر اعلام كنند كه مردم براي حركت آماده باشند و خود و همراهانش به سوي نخيله حركت كرد. مردم هم به راحتی تمکین کردند و با اینکه میتونستند در خانه ها بمانند اما گرفتار «مکر پول» شدند و حرصی که عبیدالله به جونشون انداخته بود سبب شد بسیج عمومی برای مقابله با ما تشکیل بشه. عبیدالله خوب میدونست که داره چیکار میکنه. چون هزار نفری که با حر اومده بودند برای مقابله با ما کافی بود و حتی زیاد هم میومد. نقشه عبیدالله یه چیز دیگه بود. نقشه اش این بود که نمیخواست همه چیز بیفته گردن خودش و لشکر هزار نفری! عبیدالله میخواست همه مردم، پیر و جوون را درگیر کنه که بعدا کسی طلبکار نشه و حتی به اندازه یه حساب پس انداز ساده و یا حضور فیزیکی و سیاهی لشکر هم که شده در این دعوا سهیم باشه. اتفاقا موفق هم شد. چون علاوه بر مردم، چهار نفر از بزرگان و معتمدان کوفه و حومه را هم با خودش همراه کرد. فرستاد دنبال این چهار نفر: «حصين بن نمير» «حجاربن ابجر» «شبث بن ربعي» و از همشون با سابقه تر و معروف تر که سابقه جانبازی بالایی هم داشت شخصیتی بود به نام «شمر بن ذي‌الجوشن»! یه کم طول کشید که شمر راضی بشه. اما وقتی راضی شد، جوری راضی شد که سه نفر قبلی را هم خودش راضی کرد و به اتفاق سه نفر قبلی تونستد جمع قابل توجهی از سرداران را دور خودشون جمع کنند. همشون رفتند کربلا و به خدمت عمر سعد در اومدند. اگه بخوام یه آمار سرانگشتی بدم، اینجوری میشه که پس از اعزام عمربن سعد به كربلا، شمر بن ذي‌الجوشن اولين فردي بود كه با چهار هزار نفر از افراد قدیمی و آموزش دیده براي جنگ با ما اعلام آمادگي كرد. بعدش «يزيد بن ركاب كلبي» با دو هزار نفر، «حصين بن نصير» با چهارهزار نفر، «مضاير بن وهينه» با سه هزار نفر و «نصر بن حرثه» با دو هزار نفر كه جمعا با گزینش های پراکنده و قبایل خود شیرین هم که حساب کنید، حدود بيست‌هزار نفر مي‌شدند. ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 42 روز چهارم محرم را خوب یادم هست. خیلی روز خاصی بود. هنوز آفتاب روز چهارم محرم از منته
43 اتوبان کوفه – کربلا بسیار شلوغ بود. اینقدر شلوغ که ما مطمئن شدیم که دیگه دستمون به کوفه نمیرسه و باید به فکر مقاومت باشیم. حالا مثلا اگر دستمون هم به کوفه میرسید میتونستیم چیکار کنیم؟ تقریبا هیچی! چرا؟ چون اثر تبلیغات دشمن بر علیه ما تا مغز استخون مردم، اعم از نخبگان و توده مردم فرو رفته بود و معلوم نبود حالا حالاها بشه بیدارشون کرد. چه برسه به این که همراهمون بشن و انقلابی عمل کنند و بتونیم یه حرکت معجزه آسا بزنیم. اما اربابمون فازش محیرالعقول کردن مردم بود. اصلا نمیتونستیم فکرش را بخونیم. فقط میتونستیم اهل کوتاه اومدن نیست چون به تصمیمی که گرفته ایمان داره. اما حرکات بعدیش را واقعا نمیشد حدس زد. مثلا خود من که تا این حد به ارباب نزدیک بودم، نمیدونستم که ایشون برای قبل از عملیات، برنامه خاص دیگری به جز مقاومت و تبلیغ و تک و پاتک تبلیغاتی نداره! اما ارباب، همه برنامه خودش را موکول به بعد از مرگ و شهادت خودش و بچه ها کرده بود. الان داره سرم سوت میکشه که اینقدر دشمن و خودی های بی بصیرت بد عمل کردند و فقط به مرگ و تنها رها کردن و دیگه برنگشتن فرمانده فکر میکردند، که چشم و عقلشون کور و کر شده بود و نمیتونستند صدای برنامه ریزی فرمانده برای پس از عملیات و شهادت خودش و بچه ها بشنوند و حدس بزنند! فرمانده از این غفلت دشمن خیلی قشنگ استفاده کرد. چطور؟ اول فکر همه را به خودش و بقیه بچه ها مشغول کرد. سپس جوری مهره ها را از کسانی چید که هیچ کس فکرش هم نمیکرد! فرمانده، مهره های عملیاتی-تبلیغاتی بعد از عملیات کربلا را فقط از دو گروه تشکیل داد: زنان، کودکان! اینجا جاش نیست که بگم و شاید در یه بازه زمانی دیگه بگم که چه کردند اون زن ها و کودکان! فقط همینو از من داشته باشین که: «کسی میتواند پیروزی خود را بعد از هر عملیاتی تضمین کند که بتواند زنان و کودکان را در جنگ شهری و دعواهای بین المللی به نحوه صحیح و حساب شده وارد معرکه کرده و به وقتش، از گود خارج نماید!» دقیقا کاری که اباعبدالله الحسین علیه السلام کرد و همه تا قیامت انگشت به دهان مانده اند. حالا چرا این حرفها را اینجا زدم؟ دلیل داره. مهم ترینش اینه که اگر درست به خاطرم مونده باشه، روز پنج محرم بود که شنیدیم پل معروف کوفه، بازم داره نیرو جذب میکنه تا فقط بتونه رفت و آمد کوفه را از طرف کربلا کنترل کنه. خب تا اینجاش عادی بود اما اون چیزی که غیرعادی به نظر میومد، بخشنامه ای بود که عبیدالله بن زیاد در آن روز برای زن های کوفه داده بود. بخشنامه کرده بود که «هر زنی که خبر سرپیچی شوهرش از حکومت و همکاری با افراد مشکوک را گزارش بدهد، سهم بیشتری از بیت المال خواهد برد. به گونه ای که حتی با آن پول های ماهانه میتواند بدون نیاز مالی به شوهر زندگی کند!» وقتی این خبر پیچید، همه از سیاست عبیدالله در به جان هم انداختن مردم حتی زن و شوهرها و استفاده ابزاری از آنان متعجب شده بودند. این مسئله حتی به خانه خواص مسئله دار کوفه که تلاش داشتند به نحوی در کربلا حاضر نشوند نفوذ کرد! نمونه واضح آن، شخص کثیفی به نام «شبث بن ربعی» بود. در روز پنجم، عبيدالله بن زياد مردي را به دنبال شبث بن ربعي فرستاد تا او را به كربلا بفرستد. شبث بن ربعي در آن روز خود را به بيماري زده بود و قصد داشت كه ابن زياد او را از رفتن به كربلا معاف كند. ولي عبيدالله بن زياد براي او پيغام فرستاد كه مبادا از كساني باشي كه خداوند در قرآن فرموده است: «چون به مومنين رسند گويند از ايمان آورندگانيم و هنگامي كه به نزد ياران خود كه همان شيطانند، روند اظهار دارند ما با شماييم و مومنين را به سخره مي‌گيريم» و به او خاطرنشان کرد که الان وقت اثبات اینه که با ما هستی یا بر علیه ما؟! شبث بن ربعي شب نزد عبيدالله رفت تا عبیدالله رنگ گونه او را نتواند بخوبي تشخيص بدهد. ابن زياد به او مرحبا گفت و در نزد خود نشاند و گفت: « من این حرف ها و فیلم ها را باور نمیکنم... بايد به كربلا بری! پاشو نذار فکر کنم با ما نیستی... پاشو نسناس!» شبث هم قبول كرد و عبيدالله او را به همراه هزار سوار بسوي كربلا فرستاد. اینها را گفتم تا فقط یه چیزی بگم. اونم اینه که عبیدالله علم غیب نداشت که شبث مریض نیست و داره تمارض میکنه. بلکه این خبر را زن شبث به عبیدالله داده بود! ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 43 اتوبان کوفه – کربلا بسیار شلوغ بود. اینقدر شلوغ که ما مطمئن شدیم که دیگه دستمون به ک
44 هنوز روز پنجم محرم به غروب نرسیده بود که دیدیم شخصی با سرعت هر چه تمام تر به طرف ما در حال حرکت است. اولش فکر کردیم قصد عملیات انتحاری داره. اما نشونه های عملیات انتحاری نداشت. ما با آمادگی ایستادیم که اگر خطری داشت، باهاش برخورد کنیم. اما خود اون شخص عاقل تر از این حرفها بود و به محدوده ما که رسید فورا از اسب پیاده شد و به طرف ما اومد. سلام کرد و جوابش دادیم. با حالت نفس نفس گفت: «میتونم وقت آقا را بگیرم؟ مطلبی هست که باید خدمتشون عرض کنم!» تا قبل از اینکه ما بخوایم جوابش بدیم، فرمانده از مقر فرماندهی اومد بیرون. با هم سلام و علیک کردند و اون مرد خم شد و دست آقا را بوسید. یه کم خیالمون راحت شد که خودیه. روپوش را از روی صورتش برداشت... مردی با محاسن جو گندمی و میان سال... خبر جدیدی نیاورده بود. خبر بسته شدن کامل پل کوفه را آورده بود. اما جالب اینجا بود که خودش یه تنه به لشکری که پل را قرق کرده بودند حمله کرده بود و تونسته بود از بینشون رد بشه!! حتی جوری به دل آنها رعب و وحشت انداخته بود که کسی حاضر نشده بود تعقیبش کنه! مرد جالبی بود. از دل و جیگرش خوشش اومد. اسمش «عامر بن ابی سلامه» بود که در عملیات کربلا به درجه رفیع شهادت رسید. نکته جالبی که در زندگیش نقل میکردند این بود که هیچی توی زندگیش کم نداشت! از پول و امکانات و سر و وضع زندگیش ماشالله پیدا بوده که بد زندگی نمیکرده. حتی سابقه جبهه و جنگ و عملیات صفین و... هم داشت. از ظهر روز پنج محرم یه تنه با نوچه ها و لشکر «زحر بن قیس» جنگیده بود تا تونسته بود خط «جسر الکوفه» را بشکنه و رد بشه و خودش را به ما برسونه! روز شش محرم شد. خبر میاوردند که عمرسعد بهانه کمبود پشتیبانی کرده! اما عبیدالله به خاطر اینکه بهانه جویی های عمرسعد تموم بشه، بیش از بیست هزار نفر را براش فرستاده! همه اون بیست هزار نفر هم تحت خدمت و در اختیار. ینی به نوعی فرماندهی کل قوای تیپ اون طرف را به عمر سعد داده بودن که دیگه خفه بشه و بهانه جویی نکنه! اباعبدالله چند بار با عمر سعد قرار مذاکره و صحبت گذاشتند. دیگه حر هیچ کاره بود. همه کاره عمر سعد شده بود. دو سه بار، شاید هم بیشتر صحبت کردند. این صحبت ها همچنان ادامه داشت تا اینکه «شمر» از کوفه مستقیما وارد معرکه شد و مانع این مذاکرات شد. شمر، جوری زیر آب عمر سعد را زده بود که اگر عمر سعد یه ذره کوتاه میومد و یا به مذاکراتش با ارباب جان ما ادامه میداد، به حکم دادگاه نظامی صحرایی خودشون ابتدا خلع و سپس اعدامش میکردند !! اینقدر که شمر برای انجام عملیات و تمام کردن کار عجله داشت، خود یزید و عبیدالله نداشتند! همه این اتفاقات در حال شدن بود که خبری باعث شد که بعضی از بچه های خودمون شل بشن. متاسفانه خبر شدیم که «فراس بن جعده» بعد از نماز ظهر رفت پیش فرمانده و گفت: «آقا جان! فکر میکردم یا رای میاورید و یا رای میدید و یا مثل داداش بزرگوارتون از در مصالحه وارد میشید. من همچنان نوکر شما هستم. کوچیک شما هستم. اما فکرش را نمیکردم که به اینجا بکشه. دلم هم نمیومد که بدون خدافظی و با حالت فرار و یواشکی از شما جدا بشم. اجازه میدید زحمت کم کنم؟!» ما دیگه خیلی واسمون تعجبی نداشت که تعدادمون کمتر بشه... اما این بابا مستقیم داشت توی چشم فرمانده نگاه میکرد و خدافظی میکرد!! فرمانده هم خیلی معمولی و عادی گفت: «چرا که نه؟! اشکال نداره! برو! راستی وسیله داری برای رفتن؟» فراس بن جعده هم خیلی عادی گفت: «آره آقا جون! دارم. اجازه مرخصی میفرمایید!» فرمانده گفت: «خواهش میکنم. بفرمایید. فی امان الله.» به همین سادگی. فراس هم رفت و پشت سرش هم نگاه نکرد. ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 44 هنوز روز پنجم محرم به غروب نرسیده بود که دیدیم شخصی با سرعت هر چه تمام تر به طرف ما
45 حرفها و تیپ برخوردی که بین فرمانده و فراس رد و بدل شد، بهانه خوبی به دست خیلی ها داد واسه رفتن. اگه یادم بود به بعضیاشون اشاره میکنم. اما در همین اوضاع و احوال، شخصی به نام «عمرو بن قرظه‌ي انصاري» به ما پیوست. سن و سالش یادم نیست اما محاسنی مشکی و خوش تیپ داشت. میگفتند پدرش از بهترین شیعیان مبارز و رزمنده مقاومت در طول زندگیش و در میان طایفه خزرج بوده. زمانی که کوفه مقر حکومت حضرت امیر قرار گرفته بود، به این شهر اومد و مسئولیتی نظامی داشت. پسرش هم در کوفه به دنیا آمد و علوم و فنون نظامی را پیش پدر آموخت. روز ششم محرم، پسر به جمع ما پیوست. مهارتش در تیراندازی واقعا معرکه بود. من ندیدم اما میگفتن حتی دو هدف را با یک تیر میزد! وقتی اومد، جوری حرف زد که همه از شوک حرفهای فراس اومدیم بیرون و انرژی دوباره گرفتیم. عمرو بن قرظه رو بروی فرمانده ایستاد و گفت: «ارباب جان! شما ارباب زاده هستید و منم نوکر زاده! آمدم که دنباله نوکری پدرم برای پدرت کامل کنم. امروز نه پدر من هست که نوکری کند و نه پدر بزرگوار شما که اربابمان باشد! پس اجازه بدید پسر، نوکر پسر ارباب زاده اش باشد و خدمت نماید.» به خاطر همین روابط عمومی و صلابتی که در گفتار و منطق عمرو بن قرظه بود، از طرف فرمانده برای تنظیم قرار مذاکرات فرمانده با عمر سعد گماشته شد. اینقدر کارش را قشنگ انجام داد، که یکی از مهم ترین و تاریخی ترین مذاکرات فرمانده با عمر سعد را در همان روز ششم محرم کلید زد و تنظیم کرد! شاید شنیده باشید اما دوس دارم منم مطالبی را درباره مذاکرات عمر سعد با فرمانده براتون بگم: فقط یکبار در طول کل این مذاکرات بحث کوتاه آمدن یا نیامدن اباعبدالله مطرح شد. عمر سعد خواست که مسالمت آمیزش کند تا خونی ریخته نشود و بعدا در تاریخ محکوم نشود که خون امام حسین را ریخته است. اما امام قبول نکرد. چون امام نمیتوانست پا روی همه منطق و دینش بگذارد و به حاکم کافر مطلقی که اشعارش در نفی دین و وحی، گوش فلک را کرده و شرابخواری و تارک الصلاتیش نقل هر محفلی بود و حتی ملت، اسم و رسم بوزینه اش را هم میدانستند و با آداب و احترام از بوزینه ای حرف میزدند که از منبر رسول الله بالا و پایین میپرید، بیعت کند. تکرار میکنم. فقط یکبار این بحث ها مطرح شد. آخرین جواب اباعبدالله هم که معروف است و نیازی به نقلش نیست اما من تکرار میکنم. سر این بحث زمانی بسته شد و عمر سعد فهمید که دیگه کاری نمیتونه بکنه و نمیشه در برابر منطق امام حرفی بزنه که برای بار آخر پرسید: «حداقل یه بیعت الکی بکن و هم جون خودت را بردار و برو و هم بذار ما هم به زار و زندگیمون برسیم!» اما امام جواب داد: «نه! به هیچ وجه. حرفش را هم نزن!» عمر سعد گفت: «آخه چرا؟!» امام جواب داد: «چون میدونم که مادرم راضی نیست! جواب مادرم و خون مادرم را تو میدی؟! من پسر همون مادرم!» رسما اسم و رسم و منطق حضرت زهرا مطرح شد و دیگه عمر سعد هم حرفی از بیعت نزد. اصلا همیشه همینطور بوده و هست. هرجا شیعه از منطق حضرت زهرا استفاده کرده و پا را جای پای مادر گذاشته، دهان های مقابل دوخته شده و دیگه کسی نتونسته نفس بکشه. اما... باورتون نمیشه اگر بگم بقیه مذاکرات، ینی حدود سه چهار جلسه دیگه درباره چه موضوعی گذشت! اگر مطلب قبلی را حدودا 10 درصد محتوای کل مذاکرات در نظر بگیرید، حدود 90 درصد بقیه اش درباره این گذشت که امام حسین علیه السلام، اقدام به آب کردن یخ وجدان عمر سعد کرد! ینی موضوع عوض شد و دیگه رای و بیعت مطرح نشد. بلکه «خود عمر سعد» شد موضوع اصلی! الله اکبر! الان که داره یادم میاد، به ریش خیلی از دیپلمات ها میخندم که چقدر تعطیلن و بلد نیستند «موضوع معکوس» را هل بدن به زمین طرف مقابل! ینی چی؟ ینی اگر کسی از من بپرسه موضوع مذاکرات امام حسین با عمر سعد چه بود؟ فقط میتونم یه کلمه بگم: موضوعش آینده و سعادت «عمر سعد» بود نه کوتاه آمدن اباعبدالله! امام حسین در طول کل مذاکرات تلاش کردند که عمر سعد را یا جذب حقیقت و سپاه کوچک حسینی کند و یا لااقل عمر سعد از معرکه برود تا عاقبت خود را تباه و سیاه نکند! ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 45 حرفها و تیپ برخوردی که بین فرمانده و فراس رد و بدل شد، بهانه خوبی به دست خیلی ها داد
46 خب وقتی اوضاع ملاقات ها اینطور پیش بره و اینجوری موضوعات توسط اباعبدالله مطرح بشه، دیگه انصافا نمیشه اسمش را «مذاکره» گذاشت. چون مذاکره تعریف خودش را داره و نمیشه به هر ملاقاتی اطلاقش کرد. ملاقات هایی که موضوعش انذار و نصیحت کردن به عمر سعد باشه که دیگه وجهه و چهره دیپلماتی به خودش نمیگیره. شاید این از بزرگترین نکاتی بود که حتی بین بچه های خودمون هم مدام نقل میشد و به این نگاه فرمانده نسبت به پیرامون تعجب میکردیم. همین ها سبب میشد که یکی مثل من بفهمه که بازم فرمانده را هنوز نشناخته و حالا خیلی مونده که بخوایم بدونیم چیکار میکرد و چه مسائلی را مهم تر گفتگو برای جنگ و عدم جنگ و... میدانست! اما از طرف دیگر، ما دست از جذب و گزینش برنداشتیم. مهم ترین شاهدش در روز ششم محرم را اینطوری باید براتون بگم که: در یکی از جلسات مشورتی، حبیب بن مظاهر به فرمانده عرض کرد که: «برای من خبر آوردند که یکی از اقوام طایفه بنی اسد همین نزدیکی زندگی میکنند. بنظرم مردان جنگاور و سالمی هستند و حتی سابقه شهید و جانبازی در خط مقاومت هم دارند. اجازه میدید برم ازشون دعوت کنم که به جمع ما بپیوندند و با ما باشند؟ چون ممکن است که اگر بعدا مطلع بشوند که شما نیاز به کمک داشتید و به آنها نگفتید، ناراحت بشوند که چرا از حمایت شما محروم شده اند!» فرمانده قبول کرد. حبیب شبانه به طرف آنها رفت و جلسه بزرگی ترتیب داد. شاید اکثر آنها به احترام حبیب در جلسه حاضر شده بودند. حبیب این حرفها را زده بود که: «شما از اقوام و خویشان من هستید. هم شما خیرخواه من هستید و هم من خیرخواه شما هستم. الان وقت نشستن و دست روی دست قرار دادن و تنها گذاشتن خط مقاومت نیست. در شرایطی که دنیا به هم میریزه، ما نباید دین و فرمانده الهی را تنها بذاریم. اینم بگم که با قرائنی که وجود داره، حتما جنگ خواهد شد و جنگ سختی هم خواهد بود. اینو گفتم که کسی با لباس پلوخوری نیاد. حالا چه میکنید؟!» همه داشتند به هم نگاه میکردند. از اون جنس نگاه ها که همه منتظرن ببینن اولین کسی که پامیشه کیه؟ تا اینکه شخصی به نام «عبدالله بن بشر» پاشد و گفت: «من هستم! دوس دارم اولین کسی باشم که یاعلی میگم و پای حرفم میایستم!» تا عبدالله این حرف را زد، حدودا نود نفر دیگه هم پاشدند و همون لحظه مسلح شدند و با حبیب راه افتادند. خب دشمن هم بیکار ننشسته بود. جاسوس های دشمن فورا این خبر را منتقل کردند و به گوش عبیدالله رسوندند. قبلا گفته بودم که چقدر دستگاه جاسوسی قوی در بین مردم راه افتاده بود. عبیدالله هم رییس شهربانی کوفه ینی «ازرق» را با چهارصد نفر از گارد ضد شورش را به طرف اون نود نفر فرستاد که فورا در نطفه خفه کنند. شاید 500 متر بیشتر با ما فاصله نداشتند که اون 90 نفر با حدود 400 نفر درگیر شدند و درگیری سختی هم شد. ما هم که محاصره بودیم و نمیتونستیم بریم کمکشون. بالاخره اون 400 نفر موفق شدند و اون 90 نفر هم مجبور شدند پراکنده بشن و خلاصه کسی به ما افزوده نشد. حبیب هم معجزه آسا جون سالم به در برد و به ما پیوست. وقتی اومد پیش فرمانده، سرش انداخته بود پایین و خیلی احساس شرمندگی میکرد که نتونسته کسی را با خودش بیاره. حبیب گفت: «عمر سعد داره هم خودش را بدبخت میکنه و هم جماعت زیادی که باهاش همراه شدند. این بیچاره حتی نمیدونه داره چه مظلمه ای به گردن میگیره؟!» فرمانده فقط نفس عمیقی کشید و گفت: «لا حول ولا قوه الا بالله!» ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 46 خب وقتی اوضاع ملاقات ها اینطور پیش بره و اینجوری موضوعات توسط اباعبدالله مطرح بشه، د
47 شاید شروع همه روضه های اهل بیت و مشکلات بچه های ما از روز هفتم محرم شروع شد. چون روز هفتم محرم دو مشکل بزرگ پیش اومد. اولیش و از همه بدتر این بود که از فرمانداری و اتاق جنگ کوفه بخشنامه ای به عمر سعد نوشته شد که طی آن، قحط آب پیش آمد. آب را به روی ما بستند و حتی اجازه نزدیک شدن به شریعه فرات را هم ندادند. عمر سعد خود شیرین، دستور داد که «عمرو بن حجاج» با پانصد نفر زرهی و پیاده مانع نزدیک شدن ما به آب بشوند. خب این خبر خیلی اثر بدی بر روحیه بعضی ها داشت و فورا تعداد قابل توجهی از آنها رفتند! باورتون میشه؟ ینی فقط تا وقتی با امام حسین بودند که تشنشون نشده بود!! حتی هنوز هم آب داشتن. نه اینکه فوری آب تموم شد. اما فکر اینکه داره آبشون تموم میشه، نگران که چه عرض کنم! بلکه به وحشت انداختشون و در رفتند! مشکلی نبود که اونا از ما جدا شدند! چون سابقه جدا شدن نیروها از ما داشتیم و خیلی برامون سخت نبود. بلکه مشکل دومی که خیلی دل آدمو میسوزند این بود که با رفتن اونا از لشکر ما، دشمن شروع به مسخره کردن فرمانده کرد! از این میسوختیم که دشمن داشت به فرمانده تیکه مینداخت که: «ببین چقدر دوستت دارن؟! هنوز تشنشون نشده اما تنهات گذاشتند! بقیه دور و بری ها هم هنوز تشنشون نشده تا معلوم بشه چقدر پات صبر میکنند!» این حرف ها خیلی دردآور بود. ما سرمون انداخته پایین و از خجالت و حرص و درد نمیدونستیم چی بگیم. فرمانده هم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد. خب چی بگه بنده خدا؟! چی میمونه که بگه؟! بعضی وقتها شکم برطرف میشه و مطمئن میشم که قطع شدن آب، حکمتی داشت که خیلی ازش غافلیم و فقط ازش روضه میسازیم واسه لب های تشنه ارباب و بچه های حرم! اما دردناک تر از اون، این بود که آبرمون رفت فقط به خاطر اینکه بعضیا از تشنگی ترسیدند و فکر کردند دنیا خراب میشه اگر تشنشون بشه! دم دم های عصر روز غمبار هفتم محرم بود و کم کم داشت هوا گرگ و میش میشد که اتفاق خوبی افتاد که یه کم از غصه صبحش کم کرد. وقتی همه یه گوشه رفته بودند و کسی نمیتونست چشم در چشم ارباب بشه، یهو سر و صدایی توجه ما را به خودش جلب کرد. همه از سر جاشون پاشدند و گردن کشیدند تا ببینند اون طرف چه خبره؟! دیدیم یه نفر داره تلاش میکنه که محاصره را بشکنه و به طرف ما بیاد. گفتیم خدایا این کی میتونه باشه که حتی سوارکارهای گارد ویژه اونا هم نمیتونند بگیرنش و داره بدون شمشیر باهاشون درگیر میشه و تلاش میکنه از دستشون در بره؟!! یه لحظه چشمم به چهره فرمانده افتاد که داشت از دیدن این صحنه لذت میبرد و لبخند رضایت میزد! گفتم: «آقا جان! میشناسیدش؟!» فرمانده گفت: «کیه که این پیرمرد را نشناسه؟! ببین چطور مثل ماهی از چنگشون در میره؟!» با تعجب گفتم: «آقا جان مطمئنید این پیرمرده؟! چهره اش را پوشونده اما بهش نمیاد پیر باشه ها!» فرمانده گفت: «میشناسمش! اهل کوفه است. از مریدان بابام بود و خیلی هم به من و داداشم علاقه داشته و داره. اهل نماز شب و پارسا و سوارکار ماهری هم هست! ببین چیکار داره میکنه؟! ببین چطور در حالت سواره و بدون استفاده از سلاح دشمن را درگیر خودش کرده؟!» گفتم: «آقا جان! اسمشون چیه؟» آقا فرمود: «اسمش مسلم هست... «مسلم بن عوسجه»... میدونستم میاد... منتظرش بودم... قوت قلب خوبی برای همه بچه هاست. میبینی حالا!» ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 47 شاید شروع همه روضه های اهل بیت و مشکلات بچه های ما از روز هفتم محرم شروع شد. چون روز
48 روز هشتم محرم شد. خیلی واضح بود که دارن حلقه محاصره را تنگ تر میکنند. ما هم دستور داشتیم که کاری نکنیم. دل من هم مثل سیر و سرکه میجوشید. دو روز بود که تپش قلب داشتم اما تلاش میکردم روی خودم نذارم و مثلا خیلی عادی برخورد کنم. اما تا یه جاهایی آدم میتونه ریلکس برخورد کنه اما بعدش هر لحظه ممکنه سوتی بده یا دست به هر کاری بزنه. نمیدونم چطوری و از چه راهی اما یه نفر دیگه هم به جمع ما افزوده شد. یکی از بچه ها میگفت که این بنده خدا یکی از فرماندهان زرهی عملیات صفین بوده و فوق العاده در امور زرهی وارده و کارش حرف نداره. اسمش «امیه بن سعد طائی» بود. خیلی شجاع و صبور دیدمش. از شهدای حمله اول بود که بر اثر تیربارون، بدنش سوراخ سوراخ کردند. اما هنوز هم برام جای سواله که چطوری از حلقه محاصره روز هشتم محرم عبور کرد و سر و صدایی هم نشد و خیلی شیک به جمع ما پیوست بدون اینکه حتی لازم بشه از اسبش پیاده و با دشمن درگیر بشه! اما ... کثافت «عمرو بن حجاج» خیلی حرص درآور بود. حتی نیروهای خود دشمن هم خیلی از این پوفیوز خوششون نمیومد. مشخص بود که ازش خوششون نمیاد. چون خیلی تحویلش نمیگرفتن. مخصوصا از وقتی فرمانده بستن شریعه بر ما شده بود، آی کیف میکرد و پز میداد که نگو و نپرس! عمرو پیش سربازای خودشون مدام سخنرانی میکرد! نیس که خیلی هم ازش خوششون میود، مجبور بودن حرفاش را تحمل کنند! حرفاش هم فقط یه چیز بود... مدام میگفت: « از ابن زیاد و جمع خودمون دست نکشید. حسین و یارانش برحق نیستند. نه تنها بر حق نیستند، بلکه از دایره دین و دین داری هم خارج شدند و مسلمون محسوب نمیشن!» مدام این حرفها را تکرار میکرد. فرمانده این حرف ها را شنید. به خاطر اینکه این حرف ها خیلی سنگین بود و اتهاماتی داشت مطرح میشد که هیچ ریشه و اساسی نداشت و بر اثر تکرار و سخن چینی عمرو بن حجاج داشت اوج میگرفت، امام حسین نفرنش کرد. من اصولا یادم نیست که امام حسین اهل نفرین باشه. این خانواده، اهل بیت کرم و معرفت و آقایی بوده و هستند. اما اینجا و سر این شخص که داشت این اتهامات را مطرح میکرد، امام حسین نفرینش کرد. بعدا از «حمید بن مسلم» که به عیادتش رفته بود شنیدم که عمرو بن حجاج به بیماری سختی گرفتار شده بود. جوری که با اینکه آب میخورده، اما هنوز عطش داشته و شکمش باد کرد و ترکید و به درک واصل شد! شب شد. هوا مهتابی بود. فرمانده همه بچه ها دور خودش جمع کرد و سخنرانی کرد. من چون اونشب شیفت بودم، نمیدونم دقیقا چی گفتند و چی شنیدند. فقط یادمه که آخرش از همه بیعت گرفتند. گفتند هر کس میخواد بره، همین حالا پاشه از تاریکی استفاده کنه و از ما جدا بشه. اما... همه با ایشون بیعت کردند و دست دادند و گفتند : «ما همه چیزمون را فدای شما میکنیم!» حتی بچه های نگهبانی هم بیعت کردند. منم بیعت کردم. اصلا وقتی دستم توی دستان گرم امام حسین قرار میگرفت، دلم قرص و محکمتر میشد. منم بیعت کردم. اما... وقتی امام تنها شد، رفتیم پیشش. گفتم: «آقا ببخشید عرضی داشتم خدممتون!» امام گفتند: «بفرمایید!» نمیدونم چرا خجالت نکشیدم و خیلی راحت و خودمونی به ارباب گفتم: «آقا ... نمیدونم چطوری بگم... اما میشه اجازه بگیرم... میشه اجازه بدید اگه نتونستم بمونم و مشکلی پیش اومد، منم برم؟!» آقا خیلی با حالت آرامش و معمولی فرمود: «بله! چرا که نه؟! اما ...» گفتم: «اما چه آقا جان؟!» فرمود: «اما ... اگر خواستی بری، برو... خیلی دور شو... اونقدر دور که اصلا صدای منو نشنوی! وگرنه اگر کسی صدای غربت منو بشنوه و یاریم نکنه، بیچاره میشه!» اون وقت نفهمیدم دقیقا منظورمشون چی بود؟ اما ... بذارید بعدا بگم... ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 48 روز هشتم محرم شد. خیلی واضح بود که دارن حلقه محاصره را تنگ تر میکنند. ما هم دستور دا
49 من با این درخواستم، همون لحظه و تا کلی وقت بعدش خیال خودمو راحت کردم. حتی به خودم میبالیدم که تونستم جوری تصمیم بگیرم که با اراده خودم در کربلا و دوشادوش فرمانده بایستم. حتی گاهی وقتها ته دلم خوش خوشانم میشد که چقدر تونستم روی نفس و ترسم غلبه کنم و تا همین جاش بمونم و در نرم. شوخی بردار که نیست. اگه شما تجهیزات و وسایل و آلات و ابزار جنگی اونا را نمیدونستید چقدر هست و چیه؟ فقط کافی بود برای غش و ضعف کردنتون، به قیافه ها و هیکل و وجنات وحشتناکشون نگاه کنید! حالا تصور کنید اونا با این وضعیت و ظاهر ترسناکشون، شمشیر یکی دو متری و نیزه های فولادی سنگین و بزرگ و خنجر و دشنه های نیم متری و تیر و کمون های چند پر و کعب نی و ... هم دستشون باشه. حالا اینم جای خود! شما تصور کنید همونا با این قیافه و تیپ و وسایلشون، دارن به طرف شما نگاه چپ چپ میکنند! حالا تصور کنید دارن با هم درباره شما پچ پچ هم میکنند. حالا فکر کنین دارن به طرف شما فقط راه میرن. اینم هیچی. تصور کنید دارن به طرف شما خیلی ساده و معمولی میدوند و مدام، با شمشیر و نیزه و دشنه و قمه توی دستشون بازی میکنند. حالا یه کم واقعی تر بگم؟ چشم! فقط فکر کنین با تمام این اوضاع و احوال، واسه سر و بدن و تیکه تیکه شدن شما هم پول گرفته باشن و قرار باشه هر کس بیشتر از بدن کنده شده شما برداشت، بازم بهش جایزه بر ارزش افزوده پولی که گرفته بدهند! ببخشید اینجوری سوال میکنم: «الان کدومتون میتونید بگید شرط من با امام حسین غلط بوده و باید مثل بقیه هیچی نمیگفتم؟!» لطفا یه کم بیشتر انصاف به خرج بدید! روز نهم محرم (تاسوعا)... کلا روز خوبی نبود. من خیلی حرف درباره «شمر» دارم. وقتی درباره اش حرف میزنند، خیلی از جنایات و گربه رقصونی هاش را نمیگن و الکی داره در میره و فقط جنایت آخرش را تعریف میکنند! فقط همینو بگم که بیشترین کسی که برای برپایی جنگ تلاش کرد، شمر بود. صبح کله سحر روز تاسوعا با حکم مهر و موم شده جنگی وارد کربلا شد. ینی از کربلا رفت و «حکم فوری» گرفت و صبح تاسوعا برگشت. جوری هم شلوغش کرد که عمر سعد تصمیم گرفت ظهر و عصر تاسوعا دستور حمله صادر کنه و کار را یه سره کنند! اما فرمانده برادرش را فرستاد و یک شب فرصت گرفتند و پیشنهاد دادند که حداقل تا فردا صبر کنند. من که واقعا از تعجب نمیدونستم چیکار کنم؟! خیلی های دیگه هم مثل من بودند. اما این تصمیم فرمانده، چندین برکت داشت: یکی اینکه علی اکبر با سی نفر رفتند و توانستند از محاصره فرات عبور کنند و برای همه آب بیاورند. هرچند خیلی کم بود و کفایت همه را نمیکرد. دوم اینکه فرصت کندن خندق مختصری پشت خیمه ها پیدا کردیم تا دشمن نتونه از پشت سر بهمون حمله کنه. فرمانده برای امنیت خیمه ها و اهالی حرم خیلی تلاش میکرد. حتی با دست خودشون، خارهای اطراف خیمه ها را هم میکندند و از ریشه در میاوردند و... سوم اینکه عصر تاسوعا بود که حدودا سی نفر از لشکر عمر سعد جدا شدند و به ما پیوستند. این خبر خیلی بر روحیه اونا تاثیر منفی داشت. چون هیچکس فکرش نمیکرد که با توجه به این همه هجمه ای که بر علیه ما راه انداخته بودند، حتی یه نفر پاشه بیاد اینطرف!! چهارم اینکه از برپایی جنگ بی حساب و یکهویی پرهیز شد. چرا؟ چون بالاخره یاران ما هم باید غربال میشدند. این اتفاق در شب عاشورا رخ داد... لابد شنیدید... وقتی چراغ را خاموش کردند تا هر کس میخواهد برود... خیلی ها رفتند... اینقدر رفتند که جمعیت ما از نصف هم کمتر شد... اینها به کنار... من یکی از ماموران خندق پشت خیمه ها بودم... چندان اطلاع کافی ندارم... اما حرف از ناراحتی و دلگیری سردار بزرگ ما یعنی حضرت ابالفضل علیه السلام بود... میگفتند شمر به خاطر اینکه در صفوف ما شکاف ایجاد کنه، دست روی مسائل قوم و خویشی گذاشته و برای سردار بزرگ ما «امان نامه» فرستاده... این بزرگترین توهین و ترور شخصیتی بود که بر علیه سردار میتوانستند انجام بدهند... مثل این است که برای یکی از بزرگان و رجال در زمان حاضر، از کشور دشمن، نامه رسمی «پناهندگی» بفرستند! ... این فقط یک معنی دارد... زبانم لال... ینی «ما یه چیزی در تو دیدیم که این پیشنهاد را مطرح کردیم!»... بگذریم... سردار هم از همین میسوخت و گریه میگرد... ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 49 من با این درخواستم، همون لحظه و تا کلی وقت بعدش خیال خودمو راحت کردم. حتی به خودم می
50 روزدهم محرم(عاشورا)... بلافاصله بعد از نمازصبح به پستم برگشتم. اجازه نداشتیم حتی یک لحظه چشم از خندق آتشی که درست کرده بودیم برداریم. باید دقت میکردیم تا دشمن نتونه به خندق و خیمه‌ها نزدیک بشه. ما مدافعان خود حرم بودیم. به خاطرهمین چندان از اتفاقاتی که جلو وسمت راست و چپ لشکر ما می‌افتاد خبرندارم... فقط گاهی که آتش جنگ سخت‌تر میشد ماهم سرکی میکشیدیم و کمک میدادیم... اما مسئولیت اصلی مامحافظت از خیمه‌ها بود... دوسه بار شمر میخواست از ناحیه پشت خیمه‌ها حمله کند که به خندق و آتش و تیراندازی ما برخورد کرد و مجبور شد نیروهاش را برگردونه... خیلی عصبی شده بود... عصبی از اینکه نمیتونه ما را دوربزنه و از پشت به ما حمله کنه... ببخشید اما... چون نمیتونستند از طرف خیمه‌ها حمله کنند، مدام حرف‌های رکیک و توهین به فرمانده میکردند... ما تلاش میکردیم آقا این طرف تشریف نیارن تا این حرفها را نشنوند و ما بیشتر از این خجالت‌زده نشیم... دقیقا پشت سرمن خیمه‌ای بود که به نام «دارالحرب» معروف شد. دارالحرب به معنی «اتاق جنگ» هست. هر شهیدی که میشد به این خیمه آورد اونو منتقل میکردند و به اینجا می‌آوردند... در حمله اول، حدودا نیمی از بچه‌ها مثل گل پرپر شدند. تا تونستیم بدنهای نوکران اباعبدالله را جمع کردیم و برگردوندیم... بدنشون تیربارون شده بود... اسامیشون را یادم هست: 1.ادهم‌بن‌اميّة: از شيعيان مخلص بصره كه به اتفاق «يزيدبن‌ثُبَيط» از بصره به مكه آمدو در آنجا به جمع ياران امام پيوست. 2.اميّة‌بن‌سعدطائى: از اصحاب اميرمؤمنان و ساكن كوفه كه در كربلا به سپاه امام ملحق شد. 3. بشربن‌عمرو: از تابعين كه در كربلا به امام پيوست. 4. جابربن‌حجّاج: از مردان شجاع كه قبل از ظهرعاشورا شربت شهادت نوشيد. 5. حباب‌بن‌عامر: از شيعيان كوفه كه با مسلم‌بن‌عقيل بيعت كرد و در بين راه به امام ملحق شد. 6.جَبَلَة‌بن‌على‌شيبانى: از دلاورمردان كوفه كه از ابتدا با مسلم بن عقيل بود و سپس نزد امام حسين(ع) آمد. 7.جُنادة‌بن‌كعب‌انصارى: از مكه به امام پيوست و به اتفاق خانواده‌اش به همراه امام به كربلا آمد. 8.‌جُندب‌بن‌حجركندى: از اصحاب اميرمؤمنان و از سرشناسان شيعه كه در بين راه قبل از برخورد سپاه امام با حر به جمع ياران امام پيوست. 9. جُوين‌بن‌مالك‌تميمى: وى ابتدا به اتفاق مردان قبيله‌اش براى جنگ با امام بيرون آمد ولى درشب عاشورا به همراه گروهى ديگر، از سپاه ابن‌سعد كناره گرفت و به سوى اردوگاه امام(ع) آمد. 10.حارث بن امرءالقيس كندى: وى نيز ابتدا در سپاه ابن‌سعد بود، ولى چون آنان كلام امام(ع) را نپذيرفتند، به جمع ياران امام(ع) پيوست. 11.حارث‌بن‌نبهان: از ياران اميرمؤمنان و امام حسن مجتبى(ع) 12.حجّاج بن بدرسعدى: از مردان دلاور بصره كه پاسخ نامه امام(ع) را از بصره به كربلا آورد و تقديم امام(ع) كرد و در آنجا ماند تا به شهادت رسيد، بعضى شهادت او را بعد از ظهر ضمن مبارزه ذكر كرده‌اند. 13.حُلاس‌بن عمروراسبى: از اصحاب اميرمؤمنان و فرمانده نيروهاى آن حضرت در كوفه، كه ابتدا با سپاه ابن‌سعد به كربلا آمده بود، ولى چون ابن‌سعد شرائط امام را نپذيرفت وى شبانه به امام پيوست. 14.زاهربن عمرو: از محبان و فدائيان اهل بيت(ع) و از ياران نزديك عمروبن الحَمِق ـ صحابى معروف ـ كه پس از شهادت عمروبن الحمق به دست معاويه، به صورت پنهانی میزيست تا آنكه در سال شصت پس از مناسك حج به خدمت امام رسيد و همراه امام به كربلا آمد. 15.زهيربن بشر خثعمى، ابن شهر آشوب او را از جمله شهداى اوّل به شمار آورده است. ولى نامش در منابع ديگر نيامده است. 16.زُهيربن سُليم اَزْدى: وى در شب عاشورا پس از تصميم ابن‌سعد به جنگ با امام(ع) به جمع ياران آن حضرت پيوست. 17.سالم (غلام عامربن مسلم): از ساكنان بصره كه به اتفاق يزيدبن ثبيط در مكه به جمع ياران امام(ع) پيوست و به كربلا آمد. 18.سالم بنعمرو: از اهالى كوفه كه قبل از عاشورا در كربلا خود را به امام(ع) رساند. 19.سَوّار بن ابى‌حِمْيَر: وى قبل از آغاز جنگ به سپاه امام ملحق شد و در حمله اوّل مجروح گشت، سپاه ابن‌سعد او را اسير كردند ولى با وساطت خويشانش آزاد شد و پس از شش ماه به شهادت رسيد. 20.شبيب بن عبدالله: از جمله دلاوران شجاعى كه به اتفاق سيف و مالك ـ فرزندان سريع ـ به امام(ع) پيوست. 21.عائذ بن مُجمّع: به اتفاق پدرش مجمّع بن عبدالله در بين راه به امام(ع) ملحق شد، حر بن يزيد مى خواست مانع شود كه امام(ع) فرمود: «اينها ياران من هستند و نبايد آنها را از اين كار بازدارى». او نیز در حمله اول شهید شد. 22.عامربن مسلم عبدى: از شيعيان بصره كه به همراه غلامش ـ سالم ـ به اتفاق يزيد بن ثبيط از بصره به مكه آمده و در آنجا به اردوى امام(ع) پيوست. ادامه دارد... دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist
51 بقیه شهدا در مبارزه تن به تن شهید شدند. البته تن به تن نبود. چون وقتی حریفشون نمیشدن و اونا را دوره میکردن و با سنگ و چوب و نیزه و خلاصه با هر چی که دم دستشون بود بهشون حمله میکردند که دیگه تن به تن محسوب نمیشه! اما ... تقریبا تا ظهر همه شهید شدند... حتی بچه های مدافع حرم هم شهید شدند... فقط من مونده بودم و چند نفر دیگه... حتی یار غار و معشوق معنوی اباعبدالله الحسین به نام «ابراهیم بن حصین» هم به بدترین شیوه شهید شد... آدم خیلی عجیب و گمنامی بود... حتی اسمش هم اصحاب سر میدونستند و خیلی فاش نمیکردند... اونم شهید شد... من ... دلم مدام کنده میشد و تپش میگرفتم... نفسم به شماره افتاده بود... چون فقط سر و صداها را میشنیدم اما باز هم با این وضع، داشتم دیوونه میشدم... اکثر شهدا را تونستیم برگردونیم... اما دو تا بدن بود... که یکیش یه تیکش برگشت و بقیه اش برنگشت... ون بدن آقا زاده علی اکبر علیه السلام بود... هر کس عقده از اسم علی داشت سر پهلو و بدن این پسر درآورده بود... یکی هم که اصلا بدنش برنگشت و کنار علقمه موند... اونم بدن سردار بزرگ لشکر آقا ابالفضل العباس علیه السلام بود... من شجاع تر از علی اکبر و عباس و قاسم و حبیب و... که نبودم... از ترس، تیراندازی های بی هدف و کور میکردم... داشتم قبض روح میشدم... تشنه هم بودم... کل بدنم هم میلرزید... از قطع شدن صدای شش ماهه و نوحه های رباب فهمیدم که به اونم رحم نکردند و حرمله کارش را کرده... حتی جرات نداشتم برگردم و موقع دفن شش ماهه را ببینم... من از کسی زرنگتر و شجاع تر که نبوده و نیستم... تنها صحنه ای که خیلی منو خجالت زده کرد و هر وقت یادم میاد بیچاره میشم، لحظه ای هست که یه پسر حدود شش هفت ساله به نام «عبدالله بن حسن» از بین اون همه کفتار و شغال گشنه و وحشی، خودش را به موقع به اباعبدالله رسوند و اون لحظه، جای باباش جون ارباب را نجات داد... نذاشت شمشیر مستقیم به سر ارباب بخوره... دستاش را سپر کرد... داغونم کرد... آتیشم زد... من دنبال راه درو بودم... اما اون بچه داشت خودش را سپر میکرد... میگفتند خیلی سر نترسی داره... میگفتند ارباب گفته اینو حبسش کنین تا داغشو نبینم... اما نمیدونستم اینقدر دل و جیگر داره که دستشو سپر عمو کرد... تا همه درگیر این صحنه بودند... دیگه وقتش بود... میدونستم که اگه اون موقع کارم را نکنم دیگه به منم رحم نمیکنند... ارباب خون آلود وسط قتلگاه بود و داشت جنازه برادرزاده اش را به زور به یه کنار میکشید... خودم را بهش رسوندم... گفتم: آقا منم... ضحاک بن عبدالله مشرقی... دیگه موندنم فایده نداره... اجازه هست برم؟!! لبای خشک و عطش ناک ارباب به زور تکون خورد و گفت: «برو... جونت را بردار و برو!» دیگه معطلش نکردم...نمیشد صبر کرد... اسبم را بسته بود توی یکی از خیمه ها و آماده فرار بود... فورا از بین کفتارها رد شدم و خودم را به خیمه و اسبم رسوندم... همینطور که داشتم سوار میشدم، صدای بچه ها و زن های خیمه میومد که داشتن شیون و ناله و گریه میکردند... وقت تنگ بود... فقط باید جونمو برمیداشتم و میرفتم... سوار اسبم شدم... یه راه باریک بلد بودم... فورا به طرف راه باریک رفتم و اسبم را هی کردم... رفتم... اسبم را میزدم تا تند تر بره و منو از کربلا و حرم و ارباب و نوامیس ارباب دور دور دور کنه... فقط میخواستم برم خونمون... فقط دوس داشتم برم پیش زن و بچم... دوس داشتم زودتر برسم شهرمون و زندگی کنم... دوس داشتم همه چیز را فراموش کنم... اسبم را هی کردم... میگفتم برو حیوون... برو ... مگه همه باید شهید بشن؟ ... من میخوام زندگی کنم... حالا مثلا اگه من نباشم چه اتفاقی ممکنه بیفته؟ ... مگه با یه گل بهار میشه؟ ... ولم کن بذار برم به بدبختیام برسم... رفتم و پشت سرمو نگاه نکرم... چون گفته بود جوری برو که صدای منو نشنوی وگرنه بدبخت میشی... من رفتم... جوری هم سرمو انداختم پایین و رفتم که مثلا آب از آب تکون نخوره... اما ... من موندم یه عمر بدبختی... چون بالاخره اسرا به مدینه برگشتن... بالاخره خانواده امام حسین (غیر از رقیه) از اسارت برگشتن... از وقتی برگشتن، حدود بیست سال کار من این شده بود که نگاه به چشمان زین العابدین نکنم... کارم این شد که هر کجا زینب را دیدم، راهم را کج کنم تا یه وقت منو نبینند... «والعاقبه للمتقین» نبعم: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist