⏳ #زمان_جنگ
💠 خاطرهای از شهید مهدی #باکری ، فرمانده لشگر 31 عاشورا
─ #عملیات_والفجر_1 بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم. مرتب بیسیم میزدیم بهِش و ازش میپرسیدیم: «چیکار کنیم؟»
▪️ وسط راه، یک خودروی نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیکتر که رفتیم، صدای آقامهدی را از توش شنیدیم. با بیسیم حرف میزد. رفتیم جلوتر بهِش سلام بکنیم. رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشمهاش هم کاسۀ خون. یک پتو هم پیچیده بود به خودش و مثل بید میلرزید. بدجوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، رانندهاش گفت: «به خدا خودم رو کشتم که نیاد؛ مگه قبول میکنه؟»
🆔 @Defa_Moqaddas✔️JOIN
✅ به کانال "دفاع مقدس" بپیوندید
🌴 کار فقط برای خدا
▫️چه ساده وبی ریا بود چادر فرماندهی.
امکاناتش خیلی کمتر از امکانات یک دسته بود.
چه کم غذایی بر سر سفره میامد ،در حد رفع گرسنگی، اگر به غیر از غذایی که به همه دادند بود ،فرمانده بر می آشفت .کسی جرات نداشت زیاد غذا بگیرد.
لباس فرمانده شاید یک دست لباس خاکی بود که آنهم شلوارش همیشه وصله داشت.
چه زیبا می شست آن لباسها را .
روزی بعد از خیبر خودم دیدم در مقر لشکر که به توز آباد معروف بود لباسش را می شوید .کنار تانکر آب بدون اسراف آب چه زیبا می شست.
چه ساده و بی ریا کام بر می داشت بدون اینکه از بسیجیان شناخته شود. بسیجی بود مثل همه که خود را خادم همه می دانست.
خود را مسئول همه عملکرد لشکرش میدانست .و پاسخگوی آن بود .
به فکر نیرو هایش بود و اگر چیزی که به نیروها نرسیده به فرمانده میدادند ناراحت می شد و حتی در صورتی که یقین داشت به همه رسیده باز از آن استفاده نمی کرد .
همه کارها یش برا خدا بود قربه الی الله نه برای خشنودی سایرین .
نماز شبش را ،عبادت شبانه اش را همیشه داشت.
در نبرد آنقدر بیدار بود که شاید دو یا سه روز نمی خوابید بعضی وقتها می دیدی که نشسته پشت بی سیم لحظه ایی چشمانش بسته شد.
فرمانده غرق در خدا بود و لحظه شهادت سلول هایش هم الحمدلله و سبحان الله می گفت.
ا▫️🔹▫️🔹▫️▫️
آیا مثل مهدی زندگی کردن و مثل او بودن سخته⁉️
قافیه را زمانی باختیم که از مثل #باکری ها بودن فاصله گرفتیم‼️
💠 اگر می خواهیم عزت داشته باشیم باید مثل آقا مهدی بود.
🆔 @Defa_Moqaddas