💠 خاطره ای از "شاهمردون" ، بسیجیر آزاده
✍ قد بلند و قامت کشیده و بسیار لاغری داشت پیرمرد، اسمش شاهمردان بود، با آنکه 50 سال داشت ولی موهای سفید او پیرتر نشانش می داد.
خوش اخلاق بود و خیلی خجالتی، سواد چندانی هم نداشت. از روستاهای دور افتاده استان فارس به جبهه آمده و اسیر شده بود. اولین بار بوده که جبهه می آمده و هیچ چیز از فنون جنگ نمی دانست.
بیشتر عمرش را با گله های گوسفند سپری کرده بود. هر چقدر از جنگ چیزی نمی دانست، از لبنیات و کشک و دوغ و ماست، و زایمان گوسفندها و نگهداری از آن ها، کلی اطلاعات داشت.
برای ما مجردها درک شرایط متاهل ها در عراق و اسارت، واقعا مشکل بود.
می پرسیدم "شاهمردون! دلت تنگ بچه ها و خانواده ات نمی شه؟" با لهجه شیرین شیرازی می گفت "نه زیاد، تنها پسر آخریم که خیلی کوچیک بود دلم برا او تنگ میشه!"
البته الکی می گفت، دلش برای همه خانواده اش تنگ می شد!
وقتی از خانواده اش می گفت، رنگ صورتش قرمز می شد. انگار خجالت می کشید. می گفت چهار پسر داشته، اما این آخری "شاهمیرزا" چیز دیگری بوده!
شاهمردون گاهی وقت ها هم خیلی بی تاب و طاقت می شد. وقتی عراقی ها می گفتند ما موافق آتش بس و تبادل اسرا هستیم ولی مسئولان ایران قبول نمی کنند! دلش حسابی پر می شد.
از من می پرسید: "ایی آقوی خمینی آخه چرو آتیش بست و تبادل اسرا، قبول نمکنه؟"
می گفتم "شاهمردون جان، اینا همش دروغه که عراقیا میگن، تو باور کردی؟"
می گفت " نه والو، مو خودمم پیش خودم همی می گفتم"
شاهمردونِ ساده دل، فکر می کرد همه دنیا راست می گویند! همین بود که تا دروغ دیگری از عراقی ها می شنید باز دلش آشوب می شد.
✍ هر وقت غذا نمی خورد و شوخی نمی کرد و گوشه می گرفت، می دانستم باز مرغ دلش پر زده رفته وسط روستا.
بهانه اش پسر کوچکش بود، ولی او دلتنگ همه شده. خانمش، که می گفت "حالا می دونم خیلی اذیته"، دخترهایش که کمتر از آن ها می گفت، هر چهار پسرش، حتی برای گوسفندهایش دلتنگ می شد!
- یعنی درست غذاشون می دن ای زبون بسته ها رو...؟
واقعا گاهی نصفه شب ها نگران آب و علفِ آن زبان بسته ها هم می شد!
می گفتم "شاهمردون! تو غذا نخوری چه فایده ای برا اونا داره؟"
می گفت "نه والو، نمتونم بخورم... خو بد دیدُم"
چهار سال از عمر شاهمردان در بی خبری و مفقودی گذشت، دندان هایش یکی یکی می افتادند، سرش از موهای سفید خلوت تر شده بود، چانه اش لاغرتر و تکیده تر، بدن ضعیفش بی رمق تر، و هنوز از صلیب خبری نشده بود و خانواده اش خبر زنده بودنش را نداشتند.
نه نامه ای می رفت و نه نامه ای می آمد. همین هم بیشتر عذابش می داد.
می دانستیم ماموران صلیب سرخ جهانی، با همه پرستیژ و کبکبه و دبدبه شان، فقط در چارچوبی که حکومت عراق و صدام برایشان تعیین کرده کار می کنند، نه یک ذره بیشتر!
و اردوگاه های اسرای تکریت و شاهمردونِ دلگرفته، و خانواده بی نوایش، در چارچوب کاریِ آنها نیستند!
صلیب سرخ نه پیگیری کرد و نه پایش را به اردوگاه 11 گذاشت، تا موقع تبادل اسرا، در شهریور 1369.
@Defa_Moqaddas
💠 خاطره ای از "شاهمردون" ، بسیجیر آزاده
👈 ادامه
✍ آن روزها ما آنقدر خوشحال بودیم که وقتی نماینده های صلیب آمدند، انگار فرشته های نجات مان آمده بودند. یادمان رفت 20 هزار اسیر بدون رسیدگی آن ها و بدون سرکشی شان، سال ها در عراق زجر و سختی کشیده بوده اند، و آن ها ککشان هم نگزیده بود...
آن روز ما بال بال می زدیم برای رسیدن به مامور صلیب و پاسخ به تنها سئوال شان که طبق روال می پرسیدند؛
- آیا می خواهید به ایران بروید؟
و ما باید می گفتیم "بله" تا برویم و سوار اتوبوس، راهیِ ایران شویم.
ولی شاهمردون انگار قهر کرده بود. ابروهایش را در هم کشیده و گوشه ای تنها نشسته و به فکر رفته بود!
رفتم گفتم شاهمردون دیگه تمام شد. بیا تا صلیبیا نرفتن...
ولی شاهمردون نه خوشحال بود و نه از جایش بلند می شد!
شاهمردون بعد از 4 سال بی خبری مطلق و دوری، خجالت می کشید برگردد پیش زن و بچه اش.
الان فکر کرده اند شهید شده و کلی مراسم در روستا گرفته اند برایش. حتما گوسفندهایش را هم فروخته اند. اگر خانمش فکر کرده شاهمردون شهید شده و... لعنت به شیطان.
دو سه نفری دستهایش را گرفتیم و آوردیمش پیش ماموران صلیب، تا فقط یک "بله" بگوید و برود برای بستن ساکش.
اما شاهمردون بله نمی گفت! تصمیم گرفته بود همه ظلم های چهار سال مفقودی اش را برای آنها توضیح دهد. اینکه چقدر بچه های بیگناه در اردوگاه کتک خوردند و شهید شدند و سئوال که چرا هیچ مسئولی از صلیب نیامد؟
اینکه چقدر اسرای مفقود گرسنگی و سختی کشیدند و صلیبی که باید می آمد هیچوقت نیامد...
شاهمردون تند و تند و عصبانی با همان لهجه شیرازی اش حرف می زد و سئوال می کرد و صلیبیِ خوش تیپِ سرخ و سفید و کراواتی، که ظاهرا چیزی از حرف های او نمی فهمید، با تعجب نگاهش می کرد و به دوستش می گفت:
Meybe he doesn't want to go Iran!!
فکر می کنم نمی خواهد برود ایران!!
اردوگاه ساکت شده و همه منتظر بودیم سرانجام کار را ببینیم. شاهمردون هم بی توجه به بی تفاوتی صلیبی ها و اصرارِ ما برای سکوتش، حاضر نبود آرام شود.
- حالا اَی بابوی خودت تو عراق بود، اَی کاکوی خودت تو عراق بود، 4 سال می ذوشتینش بی خبر از بچه هاش...
نامردا! اَی یه نامه برده بودین اَ ما، برا بچه هامون، چی شده بود حالو؟
بی....! یه سوال هم نمکنین ما چیطو زنده ایم هنو؟ او بچا که اسیر شدن و حالو نیسن کجان؟"
و داد و هوار می کشید: "شما دین و ایمون دارین؟ شما هم همدست عراقی هائین..."
مامور صلیب فقط خودش را عقب تر می کشید و دوباره می گفت:
Only Yes or No
- فقط بگو بلی یا نه!
شاهمردون هم که ول کن نبود؛
- "ها والو، بعد 4 سال اومده میگه بوگو "ها" بُر سوار! بیذارین بگم چی چی سرمون اُوردن ای بی پدر مادرا..."
من که دیگه داشت گریه ام می گرفت فقط التماسش می کردم:
"شاهمردون! جانِ شاهمیرزات، جان مادرت، بگو "ها" برو سوار شو... تو رو خدا بی خیال شو، چه وقت دعوا و سئوال کردنه، اینا همه چی رو خودشون می دونن... می دونن که ظلم کردن به بچه های بی گناه و بی پناه، خدا هم که همه چی رو می بینه، یعنی میگی نمی زنه به کمر ظالما...
سال هاست از شاهمردون بی خبرم
دلم برای سادگی ها و صداقتش تنگ می شود
راستش حتی نمی دانم روستایش کجاست
حتما که روستای آرام و زیبایی است!
نمی دانم وقتی آزاد شده پسر کوچکش، شناخته او را؟
گله گوسفندش را نگه داشته بودند برایش؟
هنوز خواب های بد می بیند نصفه شب ها؟
باز دلش نگران گوسفندهایش می شود؟
شاهمردون بر خلاف ما که ادعای باسوادی و شهر نشینی داشتیم پر بود از سئوال، و باید جواب سئوال هایش را حتما می گرفت.
او چارچوب و پرستیژ و از این چیزها بلد نبود. دنیا برایش صاف و ساده بود. می پرسید صدام دیوانه بود، چرا صلیب کاری نکرد! چرا دنیا ساکت بود، چرا خیلی ها، حتی مسئولین بی تفاوتِ سرنوشتش بوده اند.
و او جواب می خواست!
شاهمردون هنوز هم لابد خیلی سئوال ها دارد، خیلی حرف ها دارد، عصبانی که بشود حتما داد و بیداد هم می کند. به نظر او همه باید جواب بدهند...!
نمی دانم می توانیم روستایی شویم
مثل "شاهمردون"!
—پایان
@Defa_Moqaddas
ما را به دعا
کاش فراموش نسازند
رندان #سحر_خیز
ڪہ صاحب نفسانند ...
@Defa_Moqaddas
🌷تصویر نادر از شهید #ابراهیم_هادی در گروه دستمال سرخ ها به رهبری شهید #اصغر_وصالی - پاوه
🔹 گروه پارتیزانی #اصغر_وصالی در نبرد با ضد انقلاب مزدور، امان را از آنان گرفته بود
@Defa_Moqaddas
💠 27 مرداد 1358 - سالروز صدور فرمان امام و آزادی پاوه
- بسم اللَّه الرحمن الرحیم
🔹 از اطراف ایران، گروههای مختلف ارتش و پاسداران و مردم غیرتمند تقاضا کردهاند که من دستور بدهم به سوی #پاوه رفته و غائله را ختم کنند. من از آنان تشکر میکنم؛ و به دولت و ارتش و ژاندارمری اخطار میکنم اگر با توپها و تانکها و قوای مجهز تا 42 ساعت دیگر حرکت به سوی پاوه نشود، من همه را مسئول میدانم.
🔸من به عنوان ریاست کل قوا به رئیس ستاد ارتش دستور میدهم که فوراً با تجهیز کامل عازم منطقه شوند؛ و به تمام پادگانهای ارتش و ژاندارمری دستور میدهم که بیانتظارِ دستور دیگر و بدون فوت وقت- با تمام تجهیزات به سوی پاوه حرکت کنند؛ و به دولت دستور میدهم وسایل حرکت پاسداران را فوراً فراهم کنند.
▪️تا دستور ثانوی، من مسئول این کشتار وحشیانه را قوای انتظامی میدانم. و در صورتی که تخلف از این دستور نمایند، با آنان عمل انقلابی میکنم. مکرر از منطقه اطلاع میدهند که دولت و ارتش کاری انجام ندادهاند. من اگر تا 24 ساعت دیگر عمل مثبت انجام نگیرد، سران ارتش و ژاندارمری را مسئول میدانم. و السلام.
✍ روح اللَّه الموسوی الخمینی
24 شهر رمضان 99/ 27 مرداد 58
📚 صحیفه امام، ج9، ص: 285
@Defa_Moqaddas
❂○° پاوه به روایت چمران °○❂
🔻بخش اول
💠 صبح ۵۸/۵/۲۷ بر بالاى دیوار خانه پاسداران رفته بودم و به شهر مىنگریستم و گلوله از هر دو طرف، همچنان مىبارید؛ یک باره فریاد الله اکبر پاسداران به هوا بلند شد؛ پرسیدم مگر چه شده است؟ گفتند: امام خمینى (س) اعلامیهاى صادر کرده است؛ اعلامیهاى تاریخى که اساس بزرگترین تحولات انقلابى کشور ما به شمار مىرود.
امام خمینى (س)، فرماندهى قوا را به دست مىگیرد و فرمان مىدهد که ارتش باید در عرض 24 ساعت، خود را به #پاوه برساند و ضدانقلاب را قلع و قمع کند.
🔸من اصلا خبر نداشتم که اخبار هولناک پاوه، به کسى میرسد و امام خمینى (س) و ملت، از جریان پاوه با خبرند. فکر مىکردم که در محاصره ضد انقلاب در آن شب وحشتناک، به شهادت مىرسیم و تا مدتها کسى باخبر نمىشود؛ اما بىیسیمچى شجاع ژاندارمرى، در حالى که اتاقش زیر رگبار گلولهها فرو مىریخت، خود به زیر میز رفته و درازکش و میکروفن به دست، همه جریانات را به #کرمانشاه مخابره مىکرد.
🔹در #پاوه، پیرمردى 60 ساله به سراغم آمد؛ با ریش سفید و درخواست کرد که او را به صف اول معرکه بفرستم تا به شهادت برسد. از او پرسیدم که چه تعلیماتى دیده است که چنین آرزویى دارد؟ با التماس و تضرع مىگفت: افتخار شهادت را از من سلب نکنید. جوان دیگرى هم به سراغم آمد که تک و تنها، فاصله کرمانشاه - پاوه را طى کرده بود و به هیچ گروه و کمیتهاى وابستگى نداشت؛ مىگفت که یکه و تنهاست؛ در دنیا، هیچ چیز ندارد؛ حتى اسلحه هم ندارد و تنها چیزى که دارد، یک جان است.
🔺یکى را مىدیدید که با یک کامیون هندوانه آمده است. کسى را دیدم که از خوزستان آمده بود و یک وانت شیرینى و شکلات آورده بود و پخش مىکرد.
🔻تا آن لحظه که فرمان تاریخى امام صادر شد، ما حالت تدافعى داشتیم؛ اما بعد از فرمان منقلب کننده امام، دیگر جاى سکوت و تماشا نبود؛ وقت حرکت و قاطعیت و شجاعت بود.
🔰آن جا بود که یک گروه پنج نفرى از پاسداران را به فرماندهى #اصغر_وصالى و چند نفر از اکراد، با یک آرپىجى مأمور کردم که به بالاى بزرگترین کوههاى مسلط بر پاوه بروند و این پایگاه را از دست دشمن خلاص کنند. به خدا سوگند! این جوانان آن چنان عاشق و شیفته شهادت پیش مىرفتند که براى خود من غیر قابل تصور بود. از روى لبه کوه، تمام قد، با قد برافراشته مىدویدند. دشمن مىتوانست بایستد و همه آنها را بر خاک بریزد؛ زیرا سنگرى محکم و قلعهاى محکم بر بالاى کوه داشت؛ ولى فرمان امام، آن چنان تحولى به وجود آورده بود، آن چنان ایمانى در دل جوانان ما ایجاد کرده بود و آن چنان خوف و وحشتى در دل دشمن انداخته بود که دشمن مىگریخت و دوستان ما به سهولت به سوى آنان حمله مىکردند؛ بالاخره این قله بلند را به سادگى و به سهولت به زیر سلطه خویش در آوردند...
@Defa_Moqaddas