eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ناگفته‌های عملیات والفجر ۸ ۷ 2⃣ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• - ساعتی پس از آن شام زود هنگام، حاج علیرضا شهر بانو برای لحظاتی بیرون رفت و دوباره برگشت و کنارم نشست و گفت اگه خسته نیستی بیا باهم در نهر مجاور ساختمان که تا مرکز بخش اروند کنار ادامه داشت وحدود دو کیلومتر می شد کمی تمرین غواصی کنیم. بااشتیاق پذیرفتم و در طبقه بالای ساختمان لباسهای غواصیمان را پوشیدیم و آرام و در پناه تاریکی شب به‌داخل نهر و بسمت جنوب شروع به فین زدن کردیم و اولین اطلاعات تخصصی منطقه را برایم توضیح داد و هدف از این تمرینات و آشنایی اولیه با جذر و مد را برایم گفت. این در حالی بود که آرام آرام بسمت اروندکنار غوص می کردیم. - حاج علیرضا تقریبا تمام جغرافیای منطقه را برایم توضیح داد وبسیار شیوا و روان که دلالت بر تلاش شبانه روزی آنها داشت ... عجب کار سنگینی در پیشرو بود ومن افتخار این همراهی نصیبم شده بود ... - در پوست خود نمی گنجیدم وخدا را شاکر بودم. صبح زود برای ادای نماز وجلسه قرآن که باشیوایی قرائت سید فرج الهی وتفسیر ومعنی حاج آقا عیدی مراد ودوره خوانی آیات حفظی که از جلسه روز قبل بود آرامش روحی وانرژی دو چندان بر ما جاری می شد و نهایتان صرف صبحانه که صوری شاهانه بود( پنیر کجی که با آب جوش شسته شده بود وطعم ونرمی دلچسبی بخود گرفته بود بایک لیوان مربا خوری چای که بر اثر املاح آب کمی کدر و یه نمه به شوری می زد) بسیار مصفا ودلنشین بود . - ناصر آتش‌زر قبل از همه از کنار سفره بلند شد وبا عجله بارو بندیل خود را جمع کرد که تا هوا کاملا روشن نشده خودرا به دیدگاه برساند وقبل از دیده شدن دشمن بعثی را مورد رصد قرار دهد. تمام کارها بصورت سیستماتیک و برنامه ریزی شده انجام می گرفت. - حاجی عیدی مراد نقشه وکالک منطقه راروی زمین باز کردن واز من خواستن من هم کنار آنها قرار گیرم ... مرا به طور کامل در منطقه توجیه کردن ... - زمانی نگذشته که اینبار نوبت شهید آلویی بود که مرا با تجاربش همراه وتوجیه کند . دفتر چه ۶۰‌ برگ ساده ایی برداشت با موتور تریل ۱۲۵ بسمت دیدگاه جلوی خط که دور یک درخت نخل و در کنار یک خانه گلی که بخوبی استتار شده بود برد ودر کل رود خانه اروند و خط اول دشمن و جاده عقبه خط اول را توجیهم کرد . و وظایف مارا بخوبی بیان کرد که ثبت ترددات دشمن وهر گونه تحرک وتغییرات را توضیح داد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🍂 🔻 پل خیبر 🔹 محمدامین رئوف فرمانده تیپ پشتیبانی و مهندسی جهاد آذربایجان شرقی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔻 رزمندگان ما برای هدفشان نیاز به پشتیبانی داشتند و پل خیبر را احداث کردند و طوری ساخته شد که هر کدام از قطعات پل ۶ تن وزن را تحمل می‌کرد و می‌توانست ماشین و تدارکات و مهمات و نفر کمکی و... جابجا کند. سرلشکر شهید مهندس بهروز پورشریفی فرمانده مهندسى رزمی وزارت جهاد سازندگى(سابق) از جهادگران با افتخار دفاع مقدس است و مدال افتخار سنگر سازان بی سنگر از آن این شهید گرانقدر است و ایشان آمد برای طراحی پل و همه مهندسان کشور را برای ساخت آن و حمل به جزیره مجنون و احداث و نصب پل تا دل دشمن همراهی کردم که به لطف خدا پل خیبر توسط رزمندگان ساخته شد و با قوت تمام توان رزمندگان ما جزایر را حفظ کردند در حالیکه قبل از آن فرماندهان بزرگ سپاه و فرماندهان عملیاتی سپاه و شهید مهدی باکری و شهید همت و حسین خرازی و همه ناامید و مایوس از اینکه در اثر پاتک‌های سنگین دشمن جزایر از دست رزمندگان برود.   http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• می‌خندیدم و با شادی جواب می‌دادم: «خب، می‌خواستید دست شما هم بزرگ باشد! ببینید من چقدر جمع کرده‌ام!» با بچه‌ها توی چشمه شروع به هل‌پرکی کردیم. دایی‌ام مرتب سفارش می‌کرد که مواظب باشیم. من هی می‌گفتم: «خالو، تماشا کن!» دوست داشتم دایی‌ام ما را نگاه کند و ببیند چقدر خوشحالیم. می‌خندیدم و جیغ می‌کشیدم. آن روز، مثل این بود که توی بهشت باشم. وقتی وسایل را جمع کردیم برگردیم، دلم گرفت. وسایل را که توی ماشین گذاشتیم و سوار شدیم، به شیشۀ عقب جیپ چسبیدم و به چم امام حسن نگاه کردم. انگار خوابی بود و رفته بود. توی ماشین چند بار خوابیدم و بیدار شدم. وقتی چشم باز کردم، همه جا تاریک بود و به آوه‌زین رسیده بودیم. پدرم تا مرا دید، بوسید. دست به صورتم کشید و با همان دست، به صورت خودش کشید. صلواتی داد و گفت: «روله، زیارت قبول.» اشک از روی ریش‌های بلندش تا پایین ریخت. یک لحظه دلم سوخت. با خودم گفتم: «کاش کاکه هم همراهمان آمده بود.» آن روز بهترین روز زندگی‌ام بود ده ساله بودم. توی خانه مشغول کار بودم که صدای پدرم آمد. یاالله می‌گفت. فهمیدم میهمان داریم. زود به مادرم خبر دادم. مادرم سربندش را مرتب کرد و آمد توی حیاط. دو تا مرد، با پدرم وارد خانه شدند که تا آن موقع ندیده بودمشان. غریبه بودند. یواشکی از پدرم پرسیدم: «این‌ها کی هستند؟» خندید و گفت: «از فامیل هستند، منتها تو تا حالا آن‌ها را ندیده‌ای.» پرسیدم: «مال کدام ده هستند؟» دستش را دراز کرد طرف دورها و جواب داد: «از عراق آمده‌اند.» نمی‌دانم چرا آن روز پدرم موقع حرف زدن با من، مرتب لبخند می‌زد. شب، مادرم مرغی سر برید و غذا درست کرد. دو تا مردِ میهمان، تا آخر شب با پدرم مشغول صحبت بودند. یواشکی صحبت می‌کردند و گاهی زیرچشمی نگاه به من می‌انداختند. صبح که بلند شدم، مادرم داشت کره و شیر و پنیر روی سفره می‌گذاشت. وقتی پای سماور نشسته بود و چای می‌ریخت، دیدم اشک روی صورتش قل خورد و چکید پشت دستش. با نگرانی پرسیدم: «دالگه، چیزی شده؟» چه اتفاقی افتاده بود که مادرم بی‌صدا گریه می‌کرد؟ وقتی رو ازم برگرداند و جوابم را نداد، دوباره پرسیدم: «چی شده؟» بدون اینکه حتی نگاهم کند، فقط گفت: «روله، چیزی نیست. فقط دعا کن.» مرتب استکان‌ها را توی کاسه‌ای که جلوی دستش بود، می‌چرخاند و آب‌کشی می‌کرد. آن هم نه یک بار و دو بار. تعجب کرده بودم. بعد یک‌دفعه رو برگرداند طرفم، بغلم کرد و بنا کرد به اشک ریختن و های‌های گریه کردن. تا آن روز مادرم را این‌طور ندیده بودم. اصلاً کمتر پیش می‌آمد مرا بغل کند. از ته دل ترسیدم. می‌دانستم اتفاق بدی دارد می‌افتد. پدرم و دو تا مردی که از عراق آمده بودند و تازه فهمیده بودم اسمشان اکبر و منصور است، با هم حرف می‌زدند کنجکاو شدم. پشت درِ اتاق گوش ایستادم. پدرم می‌گفت: «من این دختر را به اندازۀ چشمانم دوست دارم.» یکی از مردها جواب داد: «خیالت راحت باشد. ما که فامیل هستیم. حواسمان به او هست. بگذارید دخترتان خوشبخت شود.» پدرم گفت: «نمی‌دانم چه ‌کار کنم. باید فکر کنم. اینجا هم می‌توانم شوهرش بدهم.» مرد سرفه‌ای کرد و گفت: «می‌توانی. اما دخترت باید همیشه در حال کارگری باشد و برای این و آن کار کند. بگذار دخترت خانم خانۀ خودش باشد.» سکوت شد و مرد ادامه داد: «کسی که می‌خواهیم فرنگیس را به او بدهیم، جوان خوبی است. عراق و ایران ندارد. مهم این است که آدم خوبی باشد. به خاطر خوشبختی دخترت، قبول کن.» پدرم مرتب بهانه می‌آورد. همان‌جا که ایستاده بودم، خشکم زده بود. نمی‌دانستم باید چه ‌کار کنم؛ خوشحال باشم یا ناراحت. عروسی‌ها را دیده بودم، اما اینکه خودم عروس شوم... با بچه‌ها هم گاهی عروس‌بازی کرده بودیم. نمی‌دانستم این حرف‌هاشان چه معنی‌ای می‌دهد. هزار تا فکر به سرم آمد. تازه فهمیدم مادرم چرا ناراحت بود و گریه می‌کرد. بیچاره مادرم! بعد از آن، پدر و مادرم بنا کردند به بحث و حرف. جرئت نداشتم خودم را نشان بدهم. منتظر بودم آن دو تا به نتیجه‌ای برسند. در آن سن و سال، توی مردم ما، دخترها هیچ نقشی در ازدواجشان نداشتند. حتی تا وقت ازدواج‌، شوهرشان را نمی‌دیدند. فقط وقتی عقد می‌شدند، می‌فهمیدند شوهرشان کیست. بیرون خانه با بچه‌ها مشغول بازی بودم که پدرم صدایم زد. تا رفتم، گفت: «فرنگیس، باید آماده شوی. می‌خواهیم برویم سفر.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 3⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ناگفته‌های عملیات والفجر ۸ ۷ 3⃣ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• هرکدام از بچه ها همانند افسران عالی رتبه با تسلط کامل برمنطقه ماموریت آنرا برای من توضیح می دادن و جای هیچ سوالی برای من باقی نمی ماند. - آنروز تا غروب در همان دیدگاه بودیم و شهید آلویی از شاخصه های برادران گروه حاضر در منطقه برایم صحبت کرد که اشاره به تلاشهای شبانه روزی گروه، از بررسی منطقه خودی تا هماهنگی ها تا تهیه جداول جزر و مد، تا جنس زمین و پوشش گیاهی منطقه و کنترول ترددهای خودی و پوششی، عملکردن نیروهای خودی، دلالت برفوق سری بودن منطقه داشت. - بعد از یک روز تلاش پرکار، تمامی نکات امنیتی و پوششی منطقه را به من گوشزد کرد. - باز شب و دورهمی های اطلاعاتی و ارائه آخرین گزارشات و یافته ها و بررسی آنها و تهیه گزارشات برای قرارگاه نجف و فرماندهی لشکر۷. - یوسف نفر سومی بود که باید مرا مورد تعلیم یافته های خود قرار می داد. وظیفه آن روز یوسف، ثبت جداول و ساعات جزر و مد بود که با استادی کامل و در کنار اشل هایی که در دهانه نهرها گذاشته شده بود مرا آشنا کرد که علاوه بر فرو رفت آب و بالا آمدن آب (جزر ومد)، سرعت آنرا در مراحل مختلف مورد بررسی قرار می داد و نکات ریز تخصصی و نیاز نیروهای خودی به این جداول را با حساسیت خاصی ثبت می کرد و جالب نحوه و ابزاری بود که در این راه از آن استفاده می کرد. - همانگونه که بیان شد برای جزرومد از چوبهای بلند و مندرجی که در دهانه ورودی نهرها نصب کرده بود اندازه گیری زمانی می کرد و نیز برای ثبت سرعت جریانات در انهار از یک تکه یونو لیت با یک وزنه حدودا یک کیلو یی که عمدتا از سنگ بود و یک تکه نخ یک متری که سنگ را به یونولیت آویزان می کرد و فاصله زمانی ده متری بین دوشاخص را که نصب کرده بود ثبت می کرد. - کنار این فعالیت‌ها قلاب ماهی گیری نیز که بخش پوششی و اقتصادی و سفره آرایی قضیه بود فعال بود که از بخت بد من آنروز فقط یک ماهی شانک کوچک صید شد آن نیز از بد شانسی من بود چرا که وقتی به یوسف گفتم من با هر کسی به صید ماهی رفتم چیزی صید نکرده. با شوخی های خاص خود که دست کمی از چلو پتو نداشت مرا مورد تفقد قرار داد. من نیز با شیطنت های خودم او را عاصی کرده بودم. آنروز بعداز اتمام کار ارائه گزارشات، نوبت به ارائه دشت آنروز از صید ماهی رسید که یوسف با آن لهجه فارسی عربی خود به شوخی گفت شما یه نفر کوچ (جغد) را بامن همراه کردید و ازم ماهی هم می خواهید؟ یک ماهی کوچک شانک که یک چشمش بر اثر قلاب کور شده بود را نشان داد که باز به شوخی‌های سبک جبهه مورد تفقد قرار گرفتم که بعداز یک فصل پذیرایی و چلوپتو در حالی که بدنم حسابی کوفته شده بود گفتم آخیش بدنم نرم شد و باز شوخی و خنده که فضای بی تکلف و بدور از هر تجمل، قرار گاه ما را پر کرده بود. - در آن فضای نمناک و پرشده از عطر دود فانوس و نخل ها که حس آرامشی عجیب به انسان می داد و به خوبی با هم عجین شده بودند وآن زیبایی دعاهای حاج کریم پور محمد حسین و نمازهای سید هبت الله و نجواهای دعای حاج علیرضا و حاج ناصر و جلسه قرآن صبگاهی، هر مجالی را از بیراهه رفتن و گناه کردن را می گرفت. قرآن خواندن‌های شهید آلویی و تواضع و فروتنی ناصر آتش زر در نماز و قدم زدنهای تک تک بچه های گروه در میان نخلستانها در حالی که رو به آسمان چشم داشتند و دانه های تسبیح در دست که باقطرات اشکی از چشمان زیبایشان سرازیر می شد... - عجب فضایی را خدا آفریده بود، گویی آن صحنه راز و نیازها و قدم زدن در نخلستان‌ها ما را با مولا امیرالمومنین .ع. همراه کرده بود و پرده ها کنار می رفت و ارتباطی قلبی با خدا برقرار شده بود. - آرامش و تلاطم روحی باهم همراه بود چرا که بجز خدا و توسل به ائمه اطهار.ع. در این عملیات سخت یاری‌گر دیگری نبود و آرامشی که خدا بردل رزمندگان اطلاعات مهر کرده بود که دشمن دین را کر و کور خواهد شد. - روزچهارم مامور دیده بانی شدم وبه تهیه گزارشات دیده بانی پرداختم . ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🍂 🔻 پل خیبر 🔹 محمدامین رئوف فرمانده پشتیبانی و مهندسی جهاد آذربایجان شرقی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔻 پل خیبر با ۶ متر طول و ۲۵۰۰ قطعه و اسکلت اصلی آن از تیرآهن نمره ۱۴ به صورت لانه زنبوری و با استفاده از فوم ساخته شد در دوطرف پل دو بال برای اینکه تحمل بار بیشتر شود زده شد و اولین بار در کشور در ورزشگاه آزادی نمونه این پل استفاده شد و امتحانش را پس داد و بعد دستور ساخت ان توسط جهادگران داده شد. پس از ساخته شدن پل خیبر رزمندگان قوت قلب گرفتند و دشمن با تمام توان وارد شد به فکر بازپسگیری جزایر افتاد اما رزمندگان ما حسین وار برای بازپسگیری جزایر جنگیدند. در خیبر جنگ با طبیعت و عبور از باتلاق و نیزار و ۱۴ کیلومتر بعد در سنگرهای عراقی بود. عراقی ها جزایر را پر از توپخانه کرده بودند اما جاده سید الشهدا نیز طراحی شد و این جاده درست به موازات پل خیبر ۱۴ کیلومتر زده شد روی هور العظیم در عرض ۷۲ روز به طول ۱۴ کیلومتر و عرض ۱۸ متر ایجاد شد و ۱۰۰۰ کمپرسی برای انتقال شن و ماسه از ده کلیومتری می‌آمدند و داخل باتلاق می‌ریختند تا پر و اشباع شود با هر کمپرسی خاک یک سانت جلو می‌رفتیم در روز ۲۰۰ تا ۳۰۰ متر بیشتر نمی شد کار کرد اما رزمندگان ما  سه شیفت و شبانه هم کار کردند.   http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• با نگرانی پرسیدم: «کجا؟» سرفه‌ای کرد و گفت: «عراق! می‌خواهم تو را آنجا شوهر بدهم. وسایلت را جمع و جور کن، فردا باید حرکت کنیم.» یک‌دفعه صدای هق‌هق مادرم بلند شد. پدرم رفت. خشکم زده بود. پدرم با این حرف‌هایش، می‌خواست به مادرم بگوید تصمیمش را گرفته. نمی‌دانستم باید چه ‌کار کنم. چقدر زود! می‌خواستم به پدرم بگویم هنوز بازی‌مان با بچه‌ها تمام نشده. فردا قرار بود عروسک‌هامان را کنار خانۀ ما بچینیم و بازی کنیم. اسم عروسک من دختر بود. تازه، بعد از آن قرار بودبا پسرها مسابقۀ دو بدهیم آن شب، عروسکم دختر را کنار خودم خواباندم و آن‌قدر نگاهش کردم تا خوابم برد. ولی هر وقت از خواب پریدم، مادرم چشم‌هایش باز بود و می‌گفت: «روله، بخواب.» آن‌قدر غمگین بود که من هم گریه‌ام گرفته بود. با گوشۀ سربندش، اشک‌هایش را پاک می‌کرد و چشم از من برنمی‌داشت. خواهرها و برادرهایم آرام خوابیده بودند. وقتی نگاهشان می‌کردم، همه‌اش از خودم می‌پرسیدم: «یعنی دیگر آن‌ها را نمی‌بینم؟» اما هیچ ‌کدام از این حرف‌ها از گلویم در نیامد. صبح، اول قیافۀ مادرم را دیدم که موهایش از زیر سربندش زده بود بیرون و پریشان بود. صورتش سرخ بود. با گریه گفت: «بلند شو، فرنگیس! بیچاره خودم، بلند شو!» بقچۀ کوچکی کنار دست خودش گذاشته بود و تویش وسایل می‌گذاشت. با ناراحتی گفتم: «دالگه، من نمی‌روم عراق.» یک‌دفعه بغضش ترکید و بلندبلند گفت: «خدا برایشان نسازد. نمی‌دانم چه از جان ما می‌خواهند.» بعد سعی کرد گریه نکند، ولی با بغض گفت: «فرنگیس‌جان! بیا جلو.» رفتم و کنارش نشستم. مادرم یک گلونی زیبا که منگوله‌های بلند و قشنگ داشت، نشانم داد و گفت: «این گلونی را برای عروسی‌ات خریده‌ام. وقتی عروس شدی، آن را به سرت ببند. من که نیستم.» بعد گلونی را روی سینه‌اش گذاشت. بو کرد و با آن اشک‌هایش را پاک کرد و توی بقچه گذاشت. گلونی را که دیدم، خوشم آمد. در عالم بچگی، یک لحظه فکر کردم چقدر خوب است عروس باشم و این گلونی را به سرم ببندم. حتماً لباس قشنگ قرمز هم برایم می‌دوزند و وال کُردی قرمز هم روی سرم می‌اندازند.پدرم گفت: «بلند شو، فرنگ! چیزی بخور تا برویم.» چای شیرینم را که خوردم، پدرم دستم را گرفت. اکبر و منصور هم آماده بودند. پدرم سعی می‌کرد به مادرم نگاه نکند. فقط اکبر به مادرم گفت: «نگران نباش. به خدا از دختر خودمان بیشتر مواظبش هستیم.» یک‌دفعه بغض مادرم ترکید و با صدای بلند گفت: «ای مسلمان‌ها، چه از جان ما می‌خواهید؟ چرا بچه‌ام را ازم جدا می‌کنید؟» اشک می‌ریخت و فریاد می‌زد. پدرم دستم را گرفت و گفت: «فرنگیس، برویم.» خواهر و برادرهایم، از پشت در نگاه می‌کردند. عروسکم دختر را همان‌جا گذاشتم و رفتم همه‌شان را یکی‌یکی بغل کردم و بوسیدم. مادرم را که بغل کردم، نزدیک بود از حال برود. دستش را به دیوار گرفت و پای دیوار نشست. خواهر و برادرهایم را از پشت درِ چوبی می‌دیدم که گریه می‌کردند. وقتی اشک آن‌ها را دیدم، خودم هم گریه‌ام گرفت. مردم دم در ایستاده بودند و هر کسی می‌رسید، مرا می‌بوسید. پدرم، با مردهای فامیل، از جلو حرکت کردند. یک قوری کوچک و مقداری نان هم توی دست پدرم بود. بقچة کوچکی را که مادرم به من داده بود، دستم گرفتم؛ با یک ساک رنگ و رو رفته که هر بار پدر به شهر می‌رفت، با خودش می‌برد. بیرون خانه، دوست‌هایم را دیدم که دم در منتظر هستند تا برویم بازی. هر کدام می‌رسیدند، با تعجب می‌پرسیدند: «فرنگ، کجا می‌روی؟» یکی از پسرها پرسید: «می‌خواهی عروس شوی؟» گفتم: «آره! مادرم گفته می‌خواهم عروس شوم. برایم گلونی هم گذاشته.» یکی از دخترها با ناامیدی گفت: «پس دیگر نمی‌آیی بازی؟» مادرم که پشت سر، کنار درگاهی خانه ایستاده بود، یک بند می‌نالید: «برادرم بمیرد، نمی‌گذارم بروی. می‌خواهند تو را از من جدا کنند... بدون تو می‌میرم...» آن‌قدر غمگین و زجرآور گریه می‌کرد که من هم با او گریه کردم. صدای ناله و فریاد و روله رولۀ مادرم تا آسمان می‌رفت. بچه‌ها با حالتی ناراحت به من نگاه می‌کردند. مردم دور مادرم را گرفته بودند و می‌گفتند: «گریه نکن. این سرنوشت دخترت است. هر دختری بالاخره یک روز باید ازدواج کند.» مادرم می‌نالید و می‌گفت: «من که نمی‌گویم ازدواج نکند، اما همین‌جا. از من دور نشود. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 4️⃣