🍂 سلام خدمت دوستان همراه👋
در آستانه سالگرد عملیات بیت المقدس، گفتگویی با سرادر معینیان از فرماندهان میدانی این عملیات داشته ایم که در روزهای آینده ارسال خواهیم کرد.
نقطه نظرات شما راهگشای مطالب کانال حماسه جنوب خواهد بود.
👇
@defae_moghadas
🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آزادسازی خرمشهر
در عملیات بیت المقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
عملیات_بیت_المقدس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
... در آنجا ریسمان به حلقه ای وصل شده و سوی حلقه تسمه ای چرمی است که به دو طرف چیزی بسته شده. دو سوراخ نسبتاً بزرگ در آن حوالی وجود دارد و یک شکاف که در حال جنبیدن است. همان جاست که پفتره حیوان به من میفهماند این ریسمان به افسار یک قاطر و آنچه را لمس کرده ام پوزه و دهان حیوان بوده. خنده ام میگیرد. ریسمانی که قرار بود مرا به بهشت ببرد از کجا سر در آورد. با خود میگویم: «باید قاطر حاج صفر باشد؛ قاطر مخصوص تدارکات که اسمش هم مگیل است.» کورمال ، کورمال به بدن حیوان دست میکشم؛ بخصوص پاهایش را بررسی میکنم، مبادا جایی اش زخمی شده یا تیر و ترکش خورده باشد. نه، انگار مگیل از من سالم تر است. اگر چشمش هم ببیند و گوشش هم بشنود، دیگر نورعلی نور است. دستی به یالش میکشم و احساس خوشبختی میکنم. انگار که دنیا را داده اند. اگر این ضرب المثل درست باشد که در بیابان لنگه کفش هم نعمت است، وجود یک قاطر لابد رحمت است. اما مگیل هیچ کاری به این همه احساسی که من از خود بروز میدهم ندارد. ابلهانه ایستاده و نشخوار میکند. میگویم: "مگیل تو هم باید قاطر خوش شانسی باشی که هنوز زنده ای" کله اش را تاب میدهد و یک پفتره دیگر تحویلم میدهد. این بار سر و صورتم خیس آب میشود؛ چقدر چندش آور صورتم را روی پیشانی مگیل میگذارم و با دست حیوان را ناز میکنم. او که تقصیری ندارد. در این کوهستان پر از برف، من هستم و او. ما غیر از هم کسی را نداریم.
فکر اینکه افسار مگیل را به دست بگیرم و دنبالش هر جا که رفت راه بیفتم ته دلم را خالی میکند. با خودم میگویم یعنی چه؟ من با اینهمه عقل و کمالات بعد از عمری درس خواندن حفظ نیمی از قرآن و نهج البلاغه، بعد از آن همه ریاضت و شب زنده داری و به قول معروف غور در عالم معنی خودم را بسپارم دست این قاطر زبان نفهم. او مرا به کجا میخواهد ببرد؟! اما مگر چاره دیگری هم دارم. نه چشمم میبیند و نه گوشم میشنود. لااقل این حیوان از این دو نعمت محروم نیست.
نفس عمیقی میکشم و باز به کندوکاو ادامه میدهم. از اول تا آخر ستون میروم و برمیگردم اما یک نفر نیست که زنده مانده باشد. چاره ای ندارم. کنار قاطر که همچنان مشغول نشخوار است مینشینم و عقده این چند ساعت را یک جا خالی میکنم. گریه زارزار من شاید دل خدا را نرم کند. از ته دل گریه میکنم چه حال خوبی! اشک داغ صورت سردم را میپوشاند. عجیب است؛ این چشمان می گریند اما نمیبینند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
تظاهرات گسترده ای با شرکت جریانهای سیاسی مختلف هفتم مهر پنجاه و هفت در آبادان برگزار شد. در آن مراسم کمونیستها لشکرکشی بزرگی از سراسر کشور داشتند؛ می خواستند مانور بدهند، اما باز به تعداد مردم عادی و بچه مذهبی ها نمیرسید. راهپیمایی بزرگی از بوارده به سمت قبرستان شروع شد. دو نوع شعار داده می شد؛ کمونیست ها میگفتند نان ، مسکن آزادی، مذهبیها شعار می دادند: میکشم میکشم آن که برادرم کشت. کمونیستها با هم حرکت میکردند، دختر و پسر دستهایشان را توی هم کرده بودند و کسی دیگری را در صفشان راه نمیدادند. محکم شعار میدادند.
ارتش و ژاندارمری دو بار جلوی مردم را گرفتند و مردم دوباره هجوم بردند. بالاخره مردم به قبرستان رسیدند. مراسمی برگزار شد. هر کسی اعلامیه ای میخواند. پس از مراسم جمعیت زیادی به طرف شهر برگشت. مأمورین توی ورودی شهر، جلوی جمعیت را گرفتند که متفرق شوید. مردم پراکنده نمیشدند و شعار میدادند. مأمورین تیراندازی هوایی کردند مردم نشستند و شعار دادند. گاز اشک آور زدند، مردم برای خنثی کردن گاز لاستیک آتش زدند. همه یکپارچه شعار مرگ بر شاه سر دادند. تیراندازیها بیشتر شد، مردم در گروه های ده تا سی نفره در خیابانها و کوچه پس کوچه های شهر با مأمورین حکومت نظامی درگیر شدند. جنگ و گریز تا پاسی از شب ادامه داشت. از کوی ذوالفقاری تا مرکز شهر تقریبا هر چه بانک و مؤسسه دولتی بود به آتش کشیده شد. وقتی جمعیت کمتر شد، خیلی از مردم را در خیابانها دستگیر کردند. برادرم محمود را هم گرفتند و به کلانتری بردند. چند پاسبان گردن کلفت با باتوم و مشت و لگد به جان این جوان چهارده ساله افتاده بودند. همسایه ها آمدند خبر دادند، پدرم از خرمشهر به آبادان رفت. وقتی محمود را با صورت ورم کرده و چشم کبود شده دیده بود، نتوانسته بود جلوی گریه اش را بگیرد. گفت: «محمود نای حرف زدن نداشت. گردنش خونی و لباسهایش پاره بود. گفت: تا وارد کلانتری شدم گفتند پیرمرد خجالت نمیکشی؟ گفتم من چرا خجالت بکشم؟ گفتند چرا جلوی بچه ات را نمیگیری. گفتم بچه من چه کار کرده؟ گفتند آمده علیه اعلیحضرت شعار داده مقداری به من توپیدند و بعد هم تعهد گرفتند بچه ام را کنترل کنم!
بین برادرها، غلامرضا بزرگتر ما بود. پس از او حاج عبدالله، بعد از او من، بعد هم محمود و رسول بودند. رسول موقع پیروزی انقلاب دوازده سالش بود. با آن سن وسال کم، رابطِ بین خواهران و برادران مبارز بود. توی خانه اعلامیه ها را با طناب دور کمر رسول می بستیم، کاپشن گشاد با آستینهای بلند تنش میکردیم و اعلامیه ها را به مقر خواهرها میبرد. مادرم متوجه قصه شد ترسید، گفت: «ننه، به جای رسول، بدهید خودم میبرم!»
یک زنبیل قرمزرنگ پلاستیکی داشت. اعلامیه را کف زنبیل می چیدیم و روی آن سبزی و میوه میگذاشتیم. خواهرم فاطمه از اولین تظاهرات که ده دوازده نفر شرکت میکردند، از نفرات ثابت بود.
او آن روزها شانزده سال داشت.
تنور انقلاب داغ شده بود. آرام و قرار نداشتیم. شبها تا نزدیکی سحر با اسپری روی دیوارهای شهر شعار مینوشتیم. بچه ها را در گروه های دو نفره تقسیم میکردیم در محدوده خودشان شعار بنویسند. روزها برای تظاهرات محدود برنامه ریزی میکردیم. سر غروب همه در مسجد امام صادق (ع) جمع میشدیم. آخرین خبرهای مربوط به انقلاب در آنجا رد و بدل میشد.
ساواکی معروفی بود به نام صفر ویسی که به مسجد هم می آمد و معمولا در مراسم مذهبی حضور داشت. اخبار بچه ها را گزارش می داد و در بازجویی ها هم حاضر بود. یک روز عبدالله و بهمن تصمیم گرفتند بروند خانه اش او را با قمه بزنند. قرار گذاشته بودند بهمن زنگ خانه اش را بزند وقتی بیرون آمد بهمن او را بگیرد و عبدالله با قمه بزند و با موتور فرار کنند. وقتی زنگ را میزنند، دختر بچه اش در را باز میکند به هم میگویند درست نیست جلوی چشم بچه، پدر را بزنند پشیمان شده از آنجا دور میشوند. حسن مجتهدزاده که موضوع را میشنود از آنها دلخور میشود که قرار نبود تنهایی این کار را انجام دهید. او پس از مدتی تصمیم میگیرد خودش به تنهایی صفر ویسی را اعدام انقلابی کند. با سه راهی لوله آب یک نارنجک دستی درست میکند نارنجک یا همان سه راهی را از پنجره توی خانه پرتاب میکند شیشه میشکند اما پشت شیشه توری نصب شده بود. نارنجک به توری اصابت میکند توی کوچه بر میگردد و جلوی پای حسن منفجر می شود. حسن را با بدنی مجروح به بیمارستان شهیدی خرمشهر میبرند. روز بعد مادر حسن و برادرش حسین به بیمارستان میروند و حسن را میبینند. آنها میگفتند حال حسن وخیم نبود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 میبینمت،
پلاک بر گردن و چفیه بر شانه،
جادههای صلابت را پشت سر میگذاری
و خاک را لبخند میکاری...
صبحتان به راه شهیدان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید
#نماهنگ
عملیات_بیت_المقدس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خاطرات
" عکس یادگاری "
محمد وطنی
┄═❁❁═┄
🍂 سه ماه بود بسیجیان گردان منتظر عملیات بودند اما گویا قرار نبود عملیاتی صورت بگیرد. 😢
بچه ها یکی یکی تسویه حساب می گرفتند و گردان را ترک می کردند.
در آن اوضاع، من هم به چادر فرماندهی رفتم و از پشت چادر، جعفرزاده را صدا کردم. او ناگهان با صدای بلندی به من گفت :
« تو هم برای تسویه حساب آمده ای ؟» 😡
در ورودی چادر را بالا زدم و گفتم :
« من برای عکس یادگاری آمده ام !»
او وقتی دوربین 📸 را در دستم دید ؛ خنده ملیحی کرد و گفت :
« خوش اومدی ... بیا که حالا وقت عکس 👥گرفتن است ...»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
📚: رد پای پرواز
✍: عیسی خلیلی
#خاطرات_کوتاه
#طنز_جبهه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شرح این عاشقی...
با اجرای ماندگار
استاد محمد نوری
به یاد سرداران شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
و عبدالله محمدیان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂