eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻مرخصی در وضعیت جنگی هوا که تاریک شد، چهار، پنج اتوبوس که صندلی های آن را برای حمل مجروح برداشته بودند، به بیمارستان آمدند. پرسنل و نیروهای امدادگر، مجروحین را روی برانکارهای دستی، توی اتوبوس جا دادند. ما هم با چمدان های خود سوار یکی از اتوبوس ها شدیم. از راه خسروآباد و بیابانی که به چویبده منتهی می شد، حرکت کردیم. در چویبده مجروحین را از اتوبوس پیاده کردند. ما هم پیاده شدیم، منتظر بودند تا هاور گرافت برسد و مجروحین را سوار کند. ساعت حدود یازده شب بود. با این که آبان ماه بود، هوا سرد بود. ما هم لباس گرم همراه نداشتیم. گفتند مطلقا از روشن کردن سیگار یا چراغ قوه یا هر گونه نوری خودداری کنیم. حدود نیم ساعت بعد صدای هاورکرافت را شنیدیم که در کنار هور پهلو گرفت. چند کامیون ارتشی نزدیک آب ایستاده بودند، ولی ما را حدود سیصد متر دورتر از آب نگه داشتند. خلاصه معلوم شد که هاورکرافت مهمات برای آبادان آورده و باید اول مهمات را خالی کنند. بار کامیون های ارتشی کنند، بعد مجروحین را داخل هاور کرافت ببرند، بعد ما سوار بشویم. تخلیه و بار زدن مهمات حدود دو ساعت طول کشید. حدود یک ساعت هم طول کشید تا مجروحین را سوار کردند. آنها را کف هاور کرافت خواباندند. آه و ناله برخی از آنها بلند شده بود. سپس ما را به داخل هدایت کردند. چون جا کم بود، روی پله های هاور کرافت نشستم. چمدانها را به زور جا دادم و روی هم گذاشتم. روی آخرین پله، نزدیک درجه دار قوی هیکلی نشسته بودم که با مسلسل ضد هوایی موضع گرفته بود. تاریکی محض همه جا را گرفته بود. توی تاریکی هاور کرافت به نظرم خیلی مخوف و ترسناک آمد. مجروحینی که ناله می کردند را نمی توانستم ببینم. اگر احتیاج به کمک داشتند کاری نمی شد برایشان انجام بدهم. مقداری طول کشید ولی بالاخره هاور کرافت حرکت کرد. به نظر می رسید سرعت فوق العاده ای داشته باشد، صدای موتور آن خیلی بلند و ترسناک بود. خلاصه دو سه ساعتی با دلهره و ترس دست به گریبان بودیم تا به بندر امام رسیدیم. پیاده شدیم. چند اتوبوس آن جا بود که مجروحین را سوار آنها کردند و عازم اهواز شدند. مینی بوسی از طرف بیمارستان ماهشهر برای بردن ما آمده بود. سوار شدیم و ساعت چهار صبح به بیمارستان رسیدیم. پرستارها و پرسنل بیمارستان برای ما چای و نان و پنیر آماده کرده بودند. رفع گرسنگی کردیم. داخل داروخانه چند پتو انداختند. یکی دو ساعتی خوابیدیم. ساعت هشت صبح دوستی که روز قبل به ماهشهر آمده بود، با اتومبیل به بیمارستان آمد. شب را منزل یکی از همکاران گذرانده بود. پس از صرف صبحانه با دوستان خداحافظی کردیم و عازم آغاجاری شدیم پمپ بنزین ها شلوغ بود. صفی که در آن اتوبوس تاکسی، کامیون و غیره، برای گرفتن سوخت در نوبت ایستاده بودند. چند کیلومتر بود. راننده ای می گفت چند روز است که در صف منتظر هستند، به هر اتومبیل چند لیتر بیشتر بنزین نمی دادند. ژاندارمری با عده ای از پرسنل خود از پمپ بنزین محافظت می کرد. نظم را رعایت می کردند. دوست ما خیلی زرنگ و سرو زبان دار بود. به هر پمپ بنزین که می‌رسیدیم، بلافاصله حكم‌های مرخصی ما را می گرفت، می رفت با آنها صحبت می کرد و خارج از نوبت ده پانزده لیتر بنزین میریخت توی باک و راه می افتادیم. به گچساران و بعد به شیراز رفتیم. یکی از دوستان که دکتر رادیولوژی بود را در شیراز جلوی منزلش پیاده کردیم. من و دکتر اهتمامی و دکتر تمراز به سمت اصفهان حرکت کردیم. در آباده به پمپ بنزینی مراجعه کردیم. ولی آنجا مأمور ژاندارمری حكم‌های مرخصی ما را قبول نکرد و گفت باید به فرمانداری برویم و از آنجا نامه بیاوریم. به فرمانداری رفتیم. فرماندار و چند نفر دیگر به اضافه یک روحانی در اتاق فرمانداری نشسته بودند. حکمها را به فرماندار نشان دادیم. گفت مرخصی‌های پزشکان و پرسنل خدماتی از آغاز جنگ لغو شده است و ما ترک خدمت کرده و داریم فرار می کنیم. در برگه ی مرخصی ما به جای کلمه مرخصی کلمه مأموریت را نوشته بودند. مثلا: به آقای دکتر فلان که از آغاز جنگ تا پانزده آبان مشغول به خدمت بوده است، ده روز مأموریت داده میشود که به تهران برود. حتی این حکم هم او را قانع نکرد. خلاصه به هر زبانی خواستیم به آقای فرماندار حالی کنیم که ما از آغاز جنگ در سخت ترین شرایط در آبادان و در خدمت مجروحین بودیم. حالا ده روز مأموریت داریم که به تهران برویم. می خواهیم خانواده خود را ببینیم و برای زن و بچه مان لباس ببریم، قبول نکرد. یک ژاندارم هم نزدیک ما گذاشت که مبادا فرار کنیم. سعی می کرد با تلفن با بیمارستان شرکت نفت آبادان تماس بگیرد و درباره ما تحقيق کند. ولی هر بار شماره اشتباه بود و جای دیگری را می گرفت. بالاخره حدود سه ساعت ما را معطل کرد و آخر سر هم گفت: «به من مربوط نیست، هر جا می خواهید
بروید، ولی بنزین به شما داده نخواهد شد.» هرچه اصرار کردیم که با ما خالی است و ممکن است به پمپ بنزین بعدی نرسیم و بین راه بمانیم، ایشان زیر بار نرفت و گفت همین که ما را بازداشت نمی کند و به آبادان بر نمی گرداند خدا را شکر کنیم. خلاصه رفتار بسیار توهین آمیزی با ما داشت. البته ما هم جواب او را دادیم. گفتیم حیف از مملکتی که برخی از مسئولینش به جای درک موقعیت ها و احساس مسئولیت و کمک به رزمندگان کار شکنی می کنند. ما باید زودتر کار خود را انجام داده و دوباره به جبهه برگردیم. به جای تشکر و قدردانی، ما را تهدید به بازداشت می کنید؟ اگر فداکاریها و از خود گذشتگی رزمندگان آبادان نبود - که ما هم جزو آنها هستیم - الآن شما پشت این میز نبودید و اسیر عراقی‌ها شده بودید. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 اقدامات آمریکایی ها پس از آزادی خرمشهر را می توان به این شرح برشمرد: ۱- تقویت روحیه صدام؛ ۲- ارسال پیامهای بین المللی؛ ۳- خارج کردن نام عراق از فهرست حامیان تروریسم؛ ۴- صدور اجازه فروش سلاح و هواپیماهای ترابری به عراق به صورت رسمی؛ ۵- دادن پیامهایی به متحدین عراق در جنوب خلیج فارس یعنی کشورهایی مثل عربستان و کویت که آمریکا اجازه سقوط صدام و برهم خوردن توازن منطقه را نخواهد داد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خبر آزاد سازی خرمشهر قهرمان در اردوگاه عنبر عراق ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ حدود ده روزی می شد که از ایران عزیزم ، در منطقه جنگی شلمچه فرسنگها بالاجبار دور شده و در فضای محصور از سیم خاردارهای اردوگاه عنبر گرفتار شده بودم . از نتیجه و عاقبت عملیات بیت المقدس هم دربی خبری مطلق بودم . در روز شاهد سربازان وحشی ، خبیث و کابل بدست عراقی و از پشت پنجره های آسایشگاه ، درهنگام غروب آفتاب، لحظات دلگیری در اوایل اسارت را می گذراندم .هنوز غرق درناباوری و حیرت اسارت بودم ، از طرفی هم امید به نصرت الهی و لحظه شماری برای پیروزی رزمندگان اسلام داشتیم . چند روزی بود تعدادی از بچه ها که شب خواب می دیدند صدام سرنگون شده و به ایران برگشته اند صبح خواب خود را برای بقیه تعریف میکردند. یکی خواب دیده بود تا دوهفته دیگر به ایران برمیگردیم و بقیه روز شماری می کردند . همه این خواب ها و تحلیل ها و بی خبری از وضعیت بیرون وجبهه ها طوری شده بود که گویا برای خبری خوشحال کننده و پایان دهنده این وضعیت لحظه شماری می کردیم . یکی دو روز بود عراقیها از بلندگو های داخل اردوگاه صدای مارش نظامی ویاسرودهای حماسی و ترانه های عربی پخش میکردند و دم از قادسیه صدام زده و می گفتند ایرانیها را شکست داده ایم و ..... ولی ما بی خبر بودیم . در ظهر روز سوم خرداد 1361 مثل هرروز از آشپزخانه ندا دادند "مسئولین غذا برای گرفتن ناهار بیایند" .مسئولین غذای آسایشگاهها جهت تحویل گرفتن غذا جلوی محوطه آشپزخانه اردوگاه به صف شدند ، اگه اشتباه نکنم آشپزخانه اردوگاه عنبر ما بین قاطع (بلوک) افسران ایرانی و قاطع ما  قرارداشت . زمانی که گروه های غذایی برای گرفتن غذا به داخل آشپزخانه رفتند یکی ازافسران ایرانی بدورازچشم بعثیهاخبرآزادی خرمشهرقهرمان  را به اطلاع  بچه ها می رساند . (افسران ایرانی رادیویی در اختیار داشتند که مخفیانه از اخبار و مطالب آن بهره برداری می کردند و برای محافظت آن شدیدا ملاحظات حفاظتی را رعایت میکردند. افسرایرانی گفته بود: "خرمشهر امروز صبح توسط رزمندگان اسلام از دست متجاوزان بعثی آزاد شده است و همین ظهر هم نماز جماعت در مسجد جامع خرمشهر برگزارگردیده است و تاکید نموده بود که به بقیه اسرا بگویید که عادی برخورد کنند و احساسات خود را کنترل کنند تا موقعیت افسران و رادیو به خطر نیافتد . زمانی که مسئولین غذا وارد اسایشگاه شدند چند نفر از آنان به محض ورود با شوق و ذوق فراوان خبرآزادی خرمشهررابه بچه ها دادندو ظرفهای غذا راکنارگذاشته وسجده شکربه جاآوردند.ماهم باشنیدن این خبرمسرت بخش سجده شکر بجا آوردیم و به همدیگر تبریک گفتیم. با شنیدن این خبر به همدیگر می گفتیم دیگر به فضل خدا سقوط و سرنگونی رژیم بعث را در آینده نزدیک می بینیم . (بعدها شنیدم که صدام گفته بود اگر ایران بتواند خرمشهر را از ما پس بگیرد من کلید بصره را به آنها می دهم ). آنروز در آسایشگاه به شکرانه این پیروزی و سهیم بودن در این جشن با ملت عزیزمان ، همگی در کتری های بزرگی که برای چای از آنها استفاده می کردیم با آب و شکر، شربتی درست کردیم و بدور از چشم عراقیها جشن گرفته و نوش جان کردیم. شور و شعف خاصی در بین اسرا ایجاد شده بود و امیدوارانه منتظرخبرهای پیروزمندانه بعدی رزمندگان اسلام بودیم تا نفس های آخر صدام را بگیرند و این پیروزی بزرگ با آزادی ما از اسارت انشاالله خاتمه یابد . یادش بخیر . خدایا عاقبت ما را ختم بخیر و شهادت نصیبمان فرما .       http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۶ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• اتفاقاً آن وقت که آقای همدانی به منطقه آمد، مرا دید. وقتی گزارش ها را خواند و از اتفاقات با خبر شد و دانست که من هم به گشت می روم. پرسید: تو با این وضعیت آمدی اینجا چه کار کنی؟ گفتم: حاج آقا چه وضعی. چیز مهمی نیست، با هم می سازیم! خندید و گفت: خدا قبول کند، التماس دعا! در یکی از ماموریت ها، مرا به گشت نبردند و برادر محمدی مسئولیت کار را به عهده می گرفت. در این گشت علی خوش لفظ هم با آنها می رود. خوش لفظ و هادی ئی در کمین می مانند. محمد علی محمدی و حمیدرضا قربانی در میدان مین زخمی می شوند و گیر می افتند. تلاش خوش لفظ و هادی ئی با دخالت عراقی ها ناکام می ماند. آنها برمی گردند و دوباره و سه باره می روند، اما موفق به بازگرداندن پیکرها نمی شوند. آن دو بزرگوار در ۱۸ اسفند ۱۳۶۳ به شهادت می رسند و پیکر مطهرشان مدت ها در میدان مین می ماند. یادم نمی رود بارها می شد که متوجه می شدم این دو نفر پشت سر من حرکت هایی دارند، دقیق که شدم، دانستم آنها در حین حرکت در گشت نماز شب می خوانند! گاهی که مجالی دست می داد و روی زمین می نشستیم، سجده های نماز را هم انجام‌ می دادند و با خدای خود خلوت داشتند و من نمی فهمیدم به کجا رسیده اند. عملیات در سومار و تشکیل خط احد، عملیات فریب بود تا توان و فکر دشمن را تقسیم کند. عملیات بزرگتر ما بدر بود که در جزایر مجنون آغاز شده بود. با شروع عملیات بدر در ۱۳۶۳/۱۲/۲۰ و جنب و جوش در سومار، دشمن گویا هم چنان گیج می زد و نمی دانست عملیات اصلی کجاست. با همه بزرگی عملیات بدر، خط سومار با توجه به نزدیکی اش به بغداد بسیار مهم بود. در روز ۱۳۶۳/۱۲/۲۱ بالاخره از قرارگاه دستور تصرف خط احد به یگان انصار و سایر یگانها اعلام شد. نیروهای ما با توجه به شناسایی های گسترده و کامل و دقیق نیروهای واحد توانستند در همان ساعت اولیه فردا قبل از روشنایی هوا در مواضع مشخص شده مستقر شوند. بقیه یگانها هم با کش و قوسی به اهدافشان رسیدند و خوش بختانه در ساعت نه و نیم صبح روز ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ با طی مسافتی طولانی نیروها توانستند منطقه ی وسیعی را آزاد کنند که این منطقه خط احد نام گرفت. سردرگمی از حال و اوضاع عراقی ها پیدا بود. آنها تا نصف روز هیچ عکس العملی نشان نداده اند گویا منتظر ادامه عملیات اصلی بودند. وقتی شبانه نیروها جلو رفتند و خط تشکیل دادند، یک گروه گشتی عراقی که صبح از گشت بر می گردند متوجه می شوند جلوشان خط تشکیل شده است.‌آنها به اسارت در می آیند. مصیب مجیدی از آنها بازجویی می کند، اما نتیجه ای نمی گیرد. او مجبور می شود یکی از آنها را تنبیه کند. در حین تنبیه، عراقی ناخودآگاه آخ می گوید. مصیب می گوید: پس فارسی هم بلد هستی، پدرت را درمی آورم. سرانجام مزدور ایرانی اعتراف می کند از نیروهای خود فروخته است و در زدن کمین و شهادت جعفریان و محمد آلپور ( عرب) دست داشته است.! بعد از ظهر، انبوه آتش سنگین روی خط آغاز شد. ما از دیدگاه، منطقه را نگاه می کردیم. روی همان جاده احداثی از ارتفاع ۴۰۷ به تپه ساندویچی هلی کوپتری ظاهر شد و راکتی شلیک کرد. متاسفانه خودرو تویوتای خودی ارتش با سرنشینانش در آتش سوختند و هیچ کاری از ما ساخته نبود. تلاش دشمن مشت بر سندان بود و آنها نتوانستند کاری از پیش ببرند و فقط به آتش سنگین پدافندی بسنده کردند. به هرحال عملیات با موفقیت به پایان رسید و ما در اندیشه کمی استراحت. در مقرمان نشسته بودیم که حمیدزاده سرپرست واحد اطلاعات عملیات تیپ، آمد و گفت: جمع کنید که باید برویم جنوب! جای درنگ و چرا و سئوال نبود، هر چه داشتیم بار کامیون کردیم و بخاطر بی جایی و بی ماشینی، حتی چند نفر هم روی وسایل لم دادند و زدیم به راه. از سومار و ایلام گذشتیم تا به جنوب رسیدیم. آن بیابان برهوت را نمی شناختیم. یادم نیست کجا بود، فقط می دانستم در جنوبیم (چند کیلومتر جلوتر در جاده صاحب الزمان به طرف جزایر مجنون، نزدیک پاسگاه برزگر، مقرّ موقت تیپ انصارالحسین). همه چیز به سرعت انجام گرفت، اما مسئولان کم و بیش در جریان دلیل جا به جایی بودند. دو سه روزی در اردوگاه جدید، بلاتکلیف و تقریباً بی خبر پرسه می زدیم. شب چهارم اعلام کردند: نیروها ساعت ده شب برای برگزاری دعا آماده شوند. خیلی سریع سوار ماشین ها شدیم. نمی دانم ما را به کجا بردند، به هر حال دعا را خواندیم و شبانه برگشتیم. کسر ساعت نگذشته بود که دوباره سوار ماشینها شدیم و در اردوگاه شهید محرمی پیاده شدیم. همه چیز غیر عادی جلوه می کرد. رفت و آمدها، پچ پچ ها! معلوم نبود چه خبر است! گروهی از نیروها در مرخصی بودند. گروهی از نیروهای گردان ها داشتند وارد مقر می شدند، اما نیروهای واحد همه بودند. فکر می کنم ساعت از ده گذشته بود. چند دقیقه بعد اعلام کردند که ستاد تیپ جمع شوید. ح
اج حسین همدانی، بادگیری به تن و کلاشی به دوش، چفیه ای به گردن با ابروهایی در هم در مقابل جمع انصار قرار گرفت. معلوم بود که آرام و قرار ندارد. بسیجی ها و سکوت، باور کردنی نبود، ولی واقعاً نفس ها در سینه ها کپ کرده بودند. چشم ها هم منتظر شنیدن حرف های حاج حسین بودند. او بالاخره قفل سکوت را شکست و این جوری شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم، درود بر شهیدانی که جنازه هایشان روی زمین و زیر پای عراقی ها مانده است. شهیدانی که دشمن رویشان رقص و پای کوبی راه انداخته است. (عراقی ها معمولاً در پیروزی هایشان هل هله کنان تیر هوایی می انداختند و رقص عربی می کردند و می خواندند: بالروح، بالدم، قائدنا یا صدام... یعنی جان و خونم فدایت، سرور ما ای صدام ...) ما باید این جشن و پیروزی را به مجلس عزای دشمن تبدیل کنیم. ما باید یک بار دیگر قدرت اسلام را به نمایش بگذاریم. همگی می رویم یا به شهادت می رسیم یا آنجا را باز پس می گیریم. این راه بازگشت ندارد. هر کس نمی خواهد نیاید. ممکن است که هیچ کدام زنده برنگردیم. اگر زخمی هم شدیم باید تا آخرین قطره خونمان بجنگیم. یک ساعت وقت دارید فکرهایتان را بکنید. اگر داوطلب بودید، تا یک ساعت دیگر مقابل چادر ستاد جمع شوید... •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سردار شهید و شهیر، حاج حسین همدانی
🍂 میلاد سراسر نور و رحمت حضرت فاطمه معصومه(س) و روز دختران و آغاز دهه خجسته کرامت مبارک باد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 هزار سر به فدای غباری از خاڪم وطن نباشد اگر، تن چه ارزشی دارد به هشت سال دفاع مقدسم سوگند هـوای خاڪ مرا ثامن الحجج دارد 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻مرخصی در وضعیت جنگی عصبانی از اتاق فرماندار بیرون آمدیم و سوار اتومبیل شدیم. با ترس و لرز از جاماندن در بین راه، مسیر را طی کردیم و خوشبختانه به پمپ بنزین بعدی رسیدیم. آنجا به ما سوخت دادند. نزدیک غروب بود. تصمیم گرفتیم شب را در اصفهان بمانیم. خود را به اصفهان رساندیم و شب را منزل دوست دندان پزشک مان آقای دکتر هوشنگ دیاری ماندیم. قبلا خانمم و دخترم هم یک شب را منزل آنها مانده بودند.. از اوضاع آبادان و آنچه گذشته بود برایشان صحبت کردیم و پس از صرف شام چون خیلی خسته بودیم، خوابیدیم. صبح زود بیدار شدیم. خانمش زحمت صبحانه را کشید. باور کنید بعد از شروع جنگ تا آن لحظه، خوشمزه ترین غذایی بود که خوردیم. بعد از صرف صبحانه از آنها خداحافظی کردیم و عازم تهران شدیم. در اصفهان در اولین پمپ بنزین به راحتی باک اتومبیل را پر کردند. مأمورین پمپ بنزین رفتارشان بسیار صمیمانه و قدرشناسانه بود. پس از تشکر به سمت تهران حرکت کردیم. بین راه دیگر به مشکل سوخت برنخوردیم. به راحتی به ما بنزین می دادند. بالاخره به تهران رسیدیم و هر کدام به خانه های خود رفتیم. از حوصله شما خارج است اگر خوشحالی خانواده و زن و بچه ام را بیان کنم. در طی چند روزی که در مرخصی بودم، پس از غروب آفتاب، تهران در خاموشی مطلق فرو می رفت. اغلب مردم شیشه های پنجره‌ها را رنگ سیاه زده بودند. پرده ها را می کشیدند تا نور به بیرون سرایت نکند. در خیابانها هم اتومبیل ها مجبور بودند چراغ خاموش تردد کنند و اغلب عابرین پیاده، چراغ قوه کوچکی داشتند که روی شیشه آن را با ماژیک آبی، رنگ کرده بودند که بتوانند جلوی پای خود را ببیند. اگر احیانا اتومبیلی برای لحظه ای چراغ خود را روشن می کرد، عابرین فریاد می زدند که: «خاموش کن، خاموش کن.» این جمله در همه جا به گوش می رسید. به خاطر همین خاموشی چه قدر تصادف رخ داد و چه قدر عابرین در جویها و چاله ها زمین خوردند و دچار شکستگی و یا ضرب دیدگی اندام ها شدند. یکی از بستگان ما، سرهنگ علی دهنادی، خلبان برجسته ای بود و در طول جنگ مدتی فرمانده پایگاه هوایی دزفول بود. یک روز به دیدن او رفتم. می گفت: «مردم خیال می کنند که در جنگ اول یا دوم جهانی هستیم. آن موقع هواپیمای دشمن با راهنمایی جاسوسانی که داشتند و در نقطه ای آتش روشن می کردند، هدف را پیدا می کردند و بمب های خود را پایین می ریختند. الآن با وجود رادار و سایر وسایل و تکنولوژی مدرن، دشمن تمام نقاط استراتژیک را دقيقا می شناسند. احتیاجی به روشنایی ندارد. ما هم تمام نقاط حساس کشور عراق را دقیق و بدون احتیاج به روز یا شب بودن می‌شناسیم.» پس از یکی دو روز استراحت، مجموع پزشکانی که از آبادان به تهران آمده بودیم، جلسه ای در سالن کنفرانس بیمارستان شرکت نفت تهران، با پزشکان مقیم تهران گذاشتیم. از آنها خواستیم که اگر قرار است شرکت نفت، بیمارستان آبادان را اداره کند، آنها نیز باید در این امر شرکت کنند. ابتدا قبول نمی کردند. می گفتند همان سالی یک ماه که برای بقیه پزشکان گذاشته اند را عمل می کنند. ولی پس از بحث‌های مفصل و تند با مداخله رئیس بهداری شرکت نفت، قرار شد که آنها هم همکاری بیشتری داشته باشند.؟ ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر دکتر کوشکی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 ریگان در دسامبر ۱۹۸۹ ریچارد مورفی، معاون وقت وزیر خارجه را به بغداد فرستاد تا با صدام دیدار کند. وی اطمینان خاطرهایی به صدام داد و پس از بازگشت اعلام کرد که آمریکا نگران پیروزی ایران در جنگ با عراق است. بعد از اشغال عراق بوسیله نیروهای آمریکایی در سال ۲۰۰۳ ؛ آمریکائی‌ها فهرستی ۵۵ نفره از نیروهای حامی صدام، حزب بعث و ارتش عراق را منتشر کردند که باید دستگیر می شدند. آنها پس از دستگیری و بازجویی اطلاعاتی را در اختیار مقامات آمریکایی قرار دادند که برخی از این اطلاعات با صلاحدید مقامات آمریکایی منتشر شد. از جمله آخرین فردی که بازداشت شد وزیر اقتصاد و دارایی عراق بود. نکته جالب که وی مطرح کرد این بود که بعد از آزادی خرمشهر، ما از کشورهای متحد عرب در جنوب خلیج فارس تقاضای کمک مالی سنگین کردیم که با استقبال آنان مواجه شد. وی اضافه می کند من در یک روز چند پرواز به کشورهای عربستان ،کویت و امارات داشتم و موفق شدم از این سه کشور قول مساعد شش و نیم میلیارد دلار کمک مالی دریافت کنم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 «تعارف» •┈••✾💧✾••┈• آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم. تیر و ترکش و هم مثل زنبور ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت. هر چند لحظه آسمان شب زده با نور منورها روشن می شد. دور و بری هام همه شهید شده بودند جز من. خلاصه کلام جز من جانداری در اطراف نبود. تا این که منوری روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه من شدند. رسیدند بالای سرم. - اولی خم شد و گفت: «حالت چطوره برادر؟» - سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم: «خوبم، الحمدلله» - رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده . برویم سراغ کس دیگر.» جا خوردم. اول فکر کردم که می خوان بهم روحیه بدهند و بعد با برانکارد ببرندم عقب. اما حالا می دیدم که بی خبال من شده اند و می خواهند بروند. زدم به کولی بازی: «ای وای ننه مردم! کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابی مایه گذاشتم. آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد. برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم. امدادگر اولی گفت: «می گم خوب شد برش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود. ببین چه داد و فریادی می کنه!» دومی تأیید می کرد و من هم خنده ام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی از دست بروم! •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۷ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آن شب، شب عاشورایی انصارالحسین بود.‌ امام‌حسین(ع) هم در تاریکی شب عاشورا به یارانش خطاب کرد و فرمود: ما برای نبرد می رویم و همه به شهادت می رسیم. هر کس می خواهد، برود. امام بیعت را از روی آنان برداشت و آنان را برای انتخاب آزاد گذاشت که بمانند یا بروند. امام در بخشی از سخنان نورانی اش در شب عاشورا به یارانش فرمود: ای مردم! هرکس از شما در برابر تیزی شمشیر و زخم نیزه ها بردبار است با ما بماند وگرنه از ما جدا شود. ما واقعاً خودمان را در عاشورا و انجام تکلیف عاشورایی می دیدیم. آن تصمیم، کار آسانی نبود، تصمیم مرگ و زندگی! ما هم باید به امام خمینی جواب می دادیم که هستیم یا نیستیم. شاید بعضی تردید کردند، اما بسیاری نه. یک ساعت بعد و بلکه کمتر، بیشتر نیروها با هر رسته با سلاح، بی سلاح، حمایل بسته، نبسته و بسیاری سربند بسته در محوطه ایستاده و نشسته، آماده بودند! نیروهای واحد همه بودند. حسن ترک، زیارت عاشورایی خواند که تمام وجودمان عاشورایی شد. اصلاً گفتنی نیست! همه چیز آن شب عاشورایی شد. حاج حسین برای گروه پیشگام فقط در حد یک گروهان، نیرو ورچید، شاید بیست و دو نفر. وقتی علی آقا گفت: می رویم، همه آمدند. در گروه پیشگام، بسیاری از قدیمی های واحد اطلاعات بودند: حمیدزاده، مصیب مجیدی، علی خوش لفظ، دشت آرا، حسین علی مرادی، بهرام عطائیان، علی شاه حسینی، آقا مفرد، عمو اکبر، کریم مطهری، ولی الله سیفی، حسین رفیعی، محمد رحیمی و .... حاج حسین دستور داد بقیه نیروها هم سازماندهی بشوند و با گردان ها به منطقه عملیاتی بدر در هور بیایند و خودش و گروهانش سوار ماشین ها شدند و مثل برق و باد رفتند‌. قبل رفتن، حاج حسین ما را که یک گروه بیست دو نفری بودیم تحویل مجید سموات داد و گفت: فرمانده شما سموات است. سموات گفت: نه حاج حسین من نیستم. حاج حسین به من گفت. گفتم: نه حاج آقا من هم نیستم، همین آقا مجید باشد.‌‌‌... آقای همدانی که عجله داشت و معلوم بود بی قرار است گفت: خودتان یک جوری با هم کنار بیایید. یکی بشود فرمانده و یکی هم معاون! این گروه برای شما، خود دانید! گروه بیست و دونفره ما، بیست و دو تا اسلحه نداشت. یکی تفنگ داشت، یکی نداشت. یکی آر پی جی داشت گلوله نداشت. یکی گلوله آورده بود، آر پی جی گیرش نیامده بود! قبل از عزیمت حاج آقا رفتم پیش او و عرض کردم: حاج آقا شما می فرمایید فردا می خواهیم برویم بجنگیم، جنگی که برگشتی ندارد. درست، ولی ما با چی می خواهیم بجنگیم؟! پرسید چطور؟ گفتم: این گروه ما اسلحه ندارند‌. واحدهای مربوط به آنها سلاح نفر نداده اند، یا نداشته اند که بدهند. حاح حسین با عصبانیت حسن ترک را صدا زد. وقتی آمد به او گفت: حسن! اینها را تجهیز کن تا این را گفت، چشمش به کانتینری افتاد که نزدیک ستاد بود، پرسید: این کانتینر مال کیه؟ حسن گفت: مال گردان.... گفت: خوب شد، بازش کن و به اینها سلاح و هر چه می خواهند بده. حسن گفت: حاج آقا کلیدش که دست من نیست... گفت: یاالله، قفلش را بشکن. دیر است وقت نداریم. و در یک بر هم زدن با تیراندازی قفل کانتینر دوازده متری را شکستیم و دلی از عزا درآوردیم. تیربار، آر پی جی و هر چه که بود و عشقمان کشید برداشتیم و به دستور حاج حسین به طرف منطقه ی بدر حرکت کردیم. ساعت یازده و نیم بود. رفتیم و رسیدیم، ولی دیر رسیدیم. گفتند: چون به روز خورده ایم، فعلاً عملیات منتفی است تا شب! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻مرخصی در وضعیت جنگی در مدت مرخصی به دیدار دکتر غانم رفتیم که در بیمارستان بستری بود. دست و پای شکسته او را تحت عمل جراحی قرار داده بودند. قرار بود برای ادامه معالجه او را به خارج از کشور اعزام کنند. گفت مقدار زیادی ارز و اشیاء قیمتی در منزلش در آبادان است و از من خواهش کرد، اگر امکان دارد آنها را از منزل او بردارم و در مرخصی بعدی برایش بیاورم. گفتم یک وکالت نامه بدهد که اجازه ورود به منزل او را داشته باشم. او هم متنی را با دست چپ روی کاغذ نوشت. من را با مشخصات کامل و شماره کارمندی، وکیل خود کرد که اجازه دارم جهت آوردن وسایل منزلش به خانه او وارد شوم. چند روز بعد خبر دادند قرار است جلسه ای با حضور نمایندگان کلیه کارکنان واحدهای مختلف شرکت نفت آبادان و اهواز، از جمله پزشکان، با حضور مدیر شرکت نفت و آقای تندگویان وزیر نفت، در اداره مرکزی شرکت نفت برگزار شود. در روز موعود که دو روز به پایان مرخصی ما مانده بود، در جلسه حاضر شدیم. حدود صد نفر در این گردهمایی شرکت کردند. آقای تندگویان پس از تشکر از کارکنان شرکت نفت، افراد هر واحد را موظف دانست که به صورت طرح اقماری به دو دسته تقسیم شوند. دسته اول برای مدت مثلا یک ماه به صورت شبانه روزی به آبادان بروند و ماه بعد را به صورت مرخصی به شهرهای محل اقامت خود بازگردند و گروه دوم جانشین آنها شوند. شرکت کنندگان در این گردهمایی نماینده های واحدهای مختلف شرکت نفت بودند که واحدهای آنها تلفات زیادی را تاکنون در اهواز و به خصوص آبادان متحمل شده بود. بیشتر آنها شروع به اعتراض و استنکاف از رفتن به آبادان کردند، عده ای نیز از طرح استقبال کردند. ولی تعداد مخالفین بیشتر بود. خلاصه بحث بالا گرفت. پزشکان می گفتند در زمان جنگ پزشکان ارتش موظف هستند بیمارستانهای جبهه را پوشش بدهند نه پرسنل شخصی. آقای تند گویان گفت: «در حال حاضر همه شما مانند ارتشی‌ها و بسیجی ها هستید. موظف هستید که از این دستورات اطاعت کنید.» تهدید کرد که هرکس سرپیچی کند نه تنها از شرکت نفت اخراج می شود، بلکه به دادگاه انقلاب، معرفی و مجازات خواهد شد. نماینده یکی از کارگران بلند شد و گفت: «شما فقط یک بار آن هم به مدت چند ساعت به آبادان آمديد. اگر جرأت دارید شما عازم آبادان شوید ما هم به دنبال شما خواهیم آمد.» آقای تندگویان گفت دو روز دیگر عازم آبادان است و مدت اقامتش هم چند ساعت نیست، بلکه مدتی در آبادان می ماند. خلاصه جلسه بعد از چند ساعت خاتمه یافت و گروهی با رضایت و گروهی با نارضایتی جلسه را ترک کردند و قرار شد این طرح اقماری انجام شود. برنامه اعزام مجدد ما به این شکل بود که دو روز بعد، رأس ساعت هشت صبح پزشکان و پرستاران و سایر پرسنل بیمارستان که می بایست عازم آبادان شوند، جلوی اداره مرکزی حضور یابند تا ترتیب اعزام آنها داده شود. شبی که قرار بود روز بعد کاروان ما اعزام شود، ساک خود را آماده کردم. مقداری لوازم ضروری و کمی آجیل و تنقلات و به قولی قاقالی لی در آن گذاشتم و آماده شدم که صبح عازم شوم. دخترم ماندانا پنج سالش بود. شدیدا گریه میکرد و می گفت: «بابا تو رو خدا نرو، میری آبادان کشته میشی.» او را دلداری میدادم که هیچ خطری متوجه ما نیست و جای ما امن است.. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂